مهمان مهمان ارسال شده در شهریور 91 محک محک می زنم خود را در تو، تو را در خودم وقتی سیاه می شود قلبم از دودی که به چشم هایم ??وت می کنی وقتی خ***تری می شوی ازادغام س??یدک های روحم با تاریکخانه ی ترس های تو وقتی که ابر های خیال را همچون پشمک داغ صورتی زیر دندان هایم مزمزه می کنم وقتی که از مردمک چشم هایمان هرچقدر هم تاریک، سطرهای دلتنگی مان را واژه واژه مرور می کنیم وقتی زردی می گیرد دست هایم از جای خالی انگشتان تو... وقتی مثل گل سرخی می شکند در چشمم غنچه لبخند لبان تو محک می زنم خود را در تو، تو را در خودم... وقتی غم باد می گیرد دنیای کاغذی مان وقتی می شکند تنگ بلورم و بی ن??س می ماند ماهی کوچک قلبم وقتی پر می شوم از تو و با شعرم لبریز می شوی وقتی وارونه می شود قلب کوچکت آویزان از شاهرگ گردنبندم وقتی ذوب می شوم همچون سیگاری در حرارت سرخ لبانت وقتی از هجوم کابوس ها از خواب تنهایی می پرم و یادت آرامم می کند محک می زنم خود را در تو، تو را در خودم... وقتی سبز می شود جوانه های کوچکی از خاک خشکیده روحم، بعد از سالهای بی باران وقتی آبی است با تو چشم های زندگی وقتی در گوش قاصدک می خوانم نغمه های دلم را و می سپارم به دست های مهربان باد... و من یک آرزوی بزرگ دارم کاش می شد قایقی بسازم با کاغذ های رنگی دنیایمان دریای اشک هایم بادبان موهایم مرا به سوی تو می آورد... به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
مهمان مهمان ارسال شده در شهریور 91 آینه چشمی است که به من می نگرد روزی غریب، روزی آشنا روزی خشمگین، روزی مهربان روزی ساده، روزی رازناک از بازی های رنگینش خسته می شوم آینه را می شکنم هر تکه اش آینه ای دیگر می شود و هر آینه چشمی، که به من می نگرد یکی غریب، یکی آشنا یکی خشمگین، یکی مهربان یکی ساده، یکی رازناک... به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
مهمان مهمان ارسال شده در شهریور 91 دست های بی ن??سم همچون ماهی های کوچک تنگ شکسته می مانند لرزان لرزان بی تاب بی تاب اگر روزی آمدی با دست های مهربان بیا و چشم های پر باران... به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
مهمان مهمان ارسال شده در شهریور 91 چه ??رقی می کند آ??تاب یا باران وقتی تو نیستی راستی چه ??رقی می کند؟ کاش قطره ای بودم از آن ابر بزرگ روزی بارانی می چکیدم روی گونه هایت یا ذره ای کوچک از طی?? آ??تاب آرام می نشستم بر تار مویت... چه ??رقی می کند ذره ای از آ??تاب یا قطره ای از باران؟ وقتی تو باشی... به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
مهمان مهمان ارسال شده در شهریور 91 آنقدر نیامدی که خشکید گلهای باغچه و شمعدانی ها سربه زیر شدند آنقدر نیامدی که خاک گر??ت عکس یادگاری مان و طاقچه ??راموشکار شد... نیامدی و چشم هایم کم سو شد نیامدی و دست هایم مرد نیامدی و خورشید برای همیشه غروب کرد نیامدی و ن??س هایم در ق??س سینه تا ابد حبس شد... بوی غربت گر??ته خانه کوچک من بوی س??ر می آید... آنقدر نیامدی که پاییز شد... به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
مهمان مهمان ارسال شده در شهریور 91 برایم مداد رنگی بیاورید، می خواهم خانه ای نقاشی کنم، با سق?? شیروانی قرمز و پرده های س??ید دودکش نقاشی کنم، دود بیرون بیاید از دودکش خانه ی گرم نقاشیم. باغچه ای نقاشی کنم با گلهای زرد و صورتی و آبی! برایم مداد رنگی بخرید از همان مداد رنگی های دوازده رنگی که مادرم برایم خریده بود از همان هایی که هر بار تراششان می کردم، دلم شور میزد... مداد رنگی می خواهم که دنیایم را نقاشی کنم نه آنگونه که هست، آنگونه که میخواهم چقدر بچه بودم! ??کر میکردم زندگی هم مثل نقاشی هایم است... همیشه رنگین کمان دارد... چقدر عجله داشتم بزرگ شوم، و ک??ش پاشنه بلند بپوشم نمی دانستم، زندگی مداد رنگی ندارد که هر بار خ***تری بود رنگش کنم خانه ی شیروانی با پرده های گل گلی ندارد، باغچه با گلهای آبی و نیلی ندارد... چقدر بچه بودم! دلم مداد رنگی میخواهد... به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
مهمان مهمان ارسال شده در شهریور 91 همین که پرده ی پوشالی درد کنار ر??ت، تمام تنهایی های تمام این سالها در سطح روح خسته ام دوباره نمایان شد... در من عطشی است برای حر?? زدن عطشی برای خندیدن عطشی برای چشم در چشم نگاه کردن ای تمام تنهایی های تمام این سالها رها شوید و روحم را احاطه کنید من درد را کنار زدم و نزدیک که شدم دیدم این دیو هولناک، هیولایی پوشالی بیش نیست من درد را کنار زدم و آنقدر آسان ??روریخت که من هم ناگهان ??رو ریختم. تمام این سالها دلیل تمام رنج هایم آیا تو بودی؟ تو؟ توی پوشالی؟؟؟ ناگهان تهی شدم از هرچه احساس است و دیدم تنها حسی که برایم مانده تنهایی است تنهایی تمام این سالها حال با شما هستم ای تمام تنهایی های تمام این سالها رها شوید با شما نخواهم جنگید با شما دوست خواهم بود با شما حر?? خواهم زد با شما خواهم خندید در من عطشی است... به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
مهمان مهمان ارسال شده در شهریور 91 آسمان در دلت چه می گذرد؟از کدام یار غمگینی؟ که چنین ناگهان گر??ته شدی؟ و چنین بغض داری به سنگینی؟ آسمان این غریو هایت چیست؟ که چنین روح من به لرزه می ا??تد؟ ز کدامین دروغ رنجیدی؟ ز کدامین ریای ننگینی؟ آسمان این دل گر??ته ی تو بغض های تمام انسانهاست که ز درد زمانه می نالند این صداهای گریه ی آنهاست آسمانم به اشک هات قسم سرزمینم ز بغض لبریز است گریه کن از برای این مردم آسمان ??صل، ??صل پاییز است آه ای آبی سخاوتمند ای که بی چمشداشت می باری تو برای بهار های دور و دراز بذر های امید می کاری به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر