Jump to content
انجمن پی سی دی

فردا خیلی دیر است | طاهره پوررحمتی


Recommended Posts

اسم کتاب:??ردا خیلی دیر است

نویسنده: طاهره پوررحمتی

سال چاپ: 1383

 

ناشر: انتشارات روحانی

 

ص??حات : 456

منبع: ??ردا خیلی دیر است | طاهره پوررحمتی

Edited by !!"aynaZ"!!
حذ?? لينک
Link to comment
Share on other sites

_ به قول شاعر:

«خواهی که جهان در ک?? اقبال تو باشد خواهان کسی باش که خواهان تو باشد»

_ حر?? آخر??تون همینه؟!

دختر بی معطلی پاسخ داد:

- بله آقای پیروز... حر?? آخرم اینه! لط??اً دست از سرم بردارین! من هزار تا کار انجام نشده دارم که باید بهشون رسیدگی کنم... اگر شما هر روز دنبال من بیایین دادگاه...

صدای زنگ تل??ن همراهش مانع ادامه ی حر??ش شد. با عذرخواهی، تل??ن را از کی??ش درآورد و چند قدمی از مخاطبش دور شد. پیروز مأیوسانه به دختر نگریست. این بار هم تیرش به سنگ خورده بود. مدتی طول کشید تا مکالمه ی دختر به اتمام برسد. پیروز کمی جلوتر ر??ت و مستأصلانه دستی به موهایش کشید و گ??ت:

- شیدا خانم، من دیرم شده... الان باید داروخانه باشم!

شیدا متعجبانه به پسر چشم دوخت و گ??ت:

- جوری حر?? می زنید که انگار جلوی شما رو گر??تم؛ منم الان دادگاه دارم و شما با اومدن?? تون به این جا، آرامش رو از من سلب کردین!

متوجه شد با بلند حر?? زدنش، نظر?? اطرا??یان را به خود جلب کرده. آهی کشید و سرش را پایین انداخت. نمی دانست چطور باید با این پسره ی پر رو و لجباز کنار بیاید. از هر کاری برای عوض کردن نظر او است??اده کرده بود ولی هیچ نتیجه ی مطلوبی عایدش نشده بود. پیروز سکوت را شکست و با لحن نیشداری گ??ت:

- اگر اصرار پدرم نبود هرگز حاضر نمی شدم با دختر متکبر و از خود راضی یی مثل شما ازدواج کنم. در ضمن، در مورد ر??تار?? ناپسندتون با آقای ستوده صحبت خواهم کرد... من خیلی راحت می تونم شما رو بدست بیارم ولی علی رغم احترامی که براتون قائلم این کار رو نمی کنم! بالاخره روزی می رسه که تسلیم اوامر بنده بشین... اون موقع از ر??تارتون پشیمون می شین! بهتون قول می دم!

- هر کاری که دوست دارین انجام بدین! من بیدی نیستم که با این بادا بلرزم!

پیروز نگاه خصمانه اش را به شیدا حواله کرد و گ??ت:

- خواهیم دید!

و با عصبانیت به طر?? در?? ورودی ر??ت. شیدا در حالی که ر??تن او را نظاره می کرد به دیوار تکیه داد. می دانست که بدجور غرور پیروز را جریحه دار کرده ولی اهمیتی به این موضوع نشان نداد. مت??کرانه و مضطرب وارد اتاق شد.

سرش خیلی درد می کرد. دلش می خواست کارش را زودتر تعطیل کند اما یادش آمد که به دو ن??ر از موکلینش، وقت ملاقات داده؛ به همین خاطر مجبور شد تا پایان ساعت کارش، در د??تر بماند. او گاهی بیش از وقت کاری اش کار می کرد. روی میز، مملو از پرونده های نیمه کاره بود. لحظه ای به مو??قیت های چشمگیری که تاکنون بدست آورده بود اندیشید. در ابتدای این شغل، هیچ کس کار او را قبول نداشت ولی ر??ته ر??ته و با مرور زمان، همه از کارش تعری?? و تمجید کردند و او را در زمره ی مو??ق ترین وکلای زبده به حساب آوردند. به دادگاه امروزش ??کر کرد. اصلاً د??اعیه ی خوبی ارائه نداده بود و در این جلسه هم نتوانسته بود مدارک مستدلی علیه موکلش که به بی گناهی او کمک کند، ارائه دهد. موکلش پسر جوانی بود که متهم به قتل شده بود. شیدا قصد داشت به هر نحوی که ممکن بود بی گناهی او را ثابت کند.

با نواخته شدن چند ضربه به در، به صندلی اش تکیه داد و اجازه ی ورود داد. مهشید وارد اتاق شد. در حالی که مثل همیشه لبخند بر لب داشت گ??ت:

- شیدا جون یه خبر خوب و یه خبر بد دارم... حالا اول کدوم خبر رو به عرضت برسونم؟

شیدا به جلو خم شد و جواب داد:

- برام ??رقی نمی کنه!

مهشید روی میز شیدا لم داد و گ??ت:

- اول خبر?? خوش رو می گم.... خانم موحدی تماس گر??تن و ضمن عذرخواهی گ??تن که امروز نمی تونن بیان؛ اما خبر بد... برادرتون پایین توی د??ترشون، منتظر شمان! خیلیَ م عصبانی به نظر می رسن؛ ??کر می کنم راجع به دادگاه امروز باشه!

شیدا از جایش بلند شد. خودش حدس زده بود که بالاخره بهروز احضارش خواهد کرد؛ بدون هیچ گونه گله و شکایتی پایین ر??ت. چند سال پیش وقتی ??ارغ التحصیل شد و مدرک لیسانس حقوقش را گر??ت با گذراندن آزمون های وکالت و سپری کردن دوره ها مجوزهای لازم را گر??ت. بهروز به او پیشنهاد داد که در طبقه ی بالای د??ترش مشغول به کار شود. مادر شیدا، در ازدواج اولش نامو??ق بود و با داشتن تنها پسرش بهروز، طلاق گر??ت. بعد از طلاق، شوهرش برای همیشه به خارج ر??ت و مدتی بعد، او با مرتضی پدر?? شیدا ازدواج کرد.

شیدا وارد اتاق شد و بدون تعار?? خودش را روی یکی از مبل های کنار میز بهروز انداخت. بهروز مشغول مطالعه ی پرونده ای بود. با لحن خشکی گ??ت:

- تو هنوز یاد نگر??تی وقتی وارد اتاقی می شی اول در بزنی و تا زمانی که بهت اجازه ی ورود ندادن حق نداری پاتو توی اتاق بذاری؟!

شیدا که سعی می کرد خود را خونسرد جلوه دهد گ??ت:

- اجازه استاد؟ این بند شامل ا??راد مت??رقه س نه من!

بهروز از حاضر جوابی شیدا عصبانی تر شد. مشتش را روی میز کوبید و با تندی گ??ت:

- کی گ??ته تو جزء ا??راد مت??رقه نیستی؟! من توی د??ترم استثناء قائل نمی شم! اینو توی گوش??ت ??رو کن!

شیدا هیچ وقت بهروز را تا این حد عصبانی و ناراحت ندیده بود. از جایش برخاست و با چهره ی مظلومانه ای گ??ت:

-من می رم اتاقت... هر موقع خشم جنابعالی ??روکش کرد احضارم کنین!

بهروز با لحن آرام تری او را به نشستن دعوت کرد. شیدا توجهی نکرد و ترجیح داد به دیوار تکیه دهد. به چهره ی برادرش چشم دوخت. بهروز همیشه با او مهربان بود. میزان علاقه ی شدیدش به بهروز، باعث شده بود که او نیز به وکالت روی بیاورد و همیشه و همه جا در کنار او باشد. ثمره ی ازدواج مجدد مادرش، دو پسر و یک دختر بود. جهانگیر از همه بزرگتر بود. دو سال بعد جمشید به دنیا آمد و شیدا ??رزند کوچکتر محسوب می شد. بهروز دو سه سالی از جهانگیر بزرگتر بود. او زیاد روی خوش به بهروز نشان نمی داد. تنها کسی که با بهروز رابطه ای گرم و صمیمی داشت شیدا و جمشید بودند.

دو سال پیش که شیدا مجوز زدن د??تر وکالتش را گر??ت حادثه ی بدی برایش رخ داد؛ پدرش می خواست به اجبار او را به عقد پسر دایی اش درآورد ولی او زیر بار نر??ت و به پشتیبانی بهروز مقاومت کرد. در آن بحبوحه بود که مادرش نیز بر اثر بیماری سرطان ??وت کرد. مرگ مادرش تأثیر بدی در روحیه اش گذاشت. پس از آن، پدر تصمیم گر??ت ر??تار ملایم تری را نسبت به او از خود نشان دهد. دومین ضربه ای که به روحیه اش وارد شد به هم خوردن نامزدی اش با دوست بهروز بود و مسبب این عمل نیز پدرش بود. از آن به بعد کینه ی شدیدی از پدرش به دل گر??ت. هیچ گاه حاضر نشده بود روی حر?? پدرش حر??ی بزند؛ هر چند همیشه حر?? های پدر، ناحق و زور بود ولی او مجبور بود بی چون و چرا، آن ها را انجام دهد. سنگینی دستی را روی شانه اش حس کرد. کمرش را راست نمود و به بهروز نگریست. بهروز پرسید:

- حالت خوب نیس؟ چرا هر چی صدات می زنم جواب نمی دی؟!

شیدا در حالی که سمت مبل می ر??ت گ??ت:

- ??کر کن باهات قهر کردم!

- تا اون جایی که من می شناسمت اهل قهر کردن نیستی و نبودی!

- داشتم ??کر می کردم!

بهروز روبرویش نشست و موذیانه پرسید:

- نکنه به سپهر ??کر می کردی؟!

سپهر! واژه ای مقدس در قلب پر زخمش. عشقی که وارد زندگی اش شد و خیلی زود ترکش کرد. دلش می خواست هیچ وقت با او آشنا نمی شد و عشق به او را در قلبش نمی پروراند. دو ماه از نامزدی اش با سپهر نگذشته بود که سر و کله ی امیر پیروز پیدا شد. امیر، بدون اطلاع از نامزدی?? شیدا و سپهر، او را از پدرش خواستگاری کرد. پدر امیر، دوست صمیمی پدرش بود و از دوستان قدیمی او محسوب می شد. آن دو به حدی به هم نزدیک بودند که تعجب همه را برانگیخته بودند. یک بار که پیروز برای دیدن دوستش به خانه یشان آمد، پسرش امیر را نیز آورده بود. امیر همان روز، شیدا را دم در?? حیاط دید و به او دل بست. چند روز بعد با صراحت، موضوع را با پدرش مطرح کرد. مدتی بعد پیروز، شیدا را برای پسرش خواستگاری کرد. شیدا با شنیدن این خبر شوکه شد؛ چرا که پدر تقاضای آن ها را پذیر??ته بود. او زیر بار نر??ت و همچنان ایستادگی کرد تا این که یک روز بر سر?? این موضوع، بحث شدیدی بین او و پدرش در گر??ت و نتیجه ی بحث، سکته ی قلبی پدرش را به همراه داشت. دکتر تأکید کرده بود که نباید عصبانی شود. شیدا به ناچار و علی رغم میل باطنی اش، نامزدی خود را با سپهر به هم زد؛ ??قط به خاطر حال نامساعد پدرش. سپهر از این کار شیدا خیلی رنجید ولی می دانست که در حال حاضر زندگی پدرش مهم تر از هر چیز و هر کس بود. سپهر از آن موقع به بعد، رابطه اش را با شیدا قطع کرد. او نیز وکیل پایه یک دادگستری بود. شیدا چندین بار به سراغش ر??ت و از او خواست که درکش کند اما سپهر حاضر نشد او را ببخشد. مرور خاطرات ضجرش می داد. ناخودآگاه گریه اش گر??ت. با ک?? هر دو دست، صورتش را پوشاند. خیلی سعی کرد بغض حاکم بر گلویش را مهار کند اما نتوانست جلوی خود را بگیرد. صدای بهروز را شنید:

- شیدا تو چت شده؟! نکنه از حر??ای من رنجیدی؟

شیدا با گریه سرش را تکان داد. بهروز متأثرانه از جایش بلند شد و سمت میزش ر??ت. لیوان آبی پر کرد و به دستش داد. شیدا جرعه ای نوشید. کمی آرام تر به نظر می رسید. بهروز سکوت را شکست و با لحنی مهربان و ملایم گ??ت:

- ازت معذرت می خوام!

شیدا به او زل زد. آهی کشید و گ??ت:

- خیلی خسته م بهروز... می دونم امروز توی دادگاه، بی خودی از کوره در ر??تم و سر?? اون مردتیکه داد زدم. دست خودم نبود! توی جامعه، همیشه به مردم?? مظلوم ظلم می شه. من نمی تونم آروم بشینم و از حقوقشون د??اع نکنم. در ضمن، قاضی این پرونده با من لج ا??تاده... به اعتراضام اهمیتی نمی ده، دادستانَ م بدتر از قاضی؛ دیگه شده قوز بالا قوز!

- هر چی بیشتر با اونا مدارا کنی به ن??عته؛ آخه من چند بار بهت التماس کردم که پرونده ی جنایی قبول نکن؟! من نمی دونم توی ??کرت چی می گذره!

شیدا به عنوان اعتراض از جایش بلند شد و گ??ت:

- اگر تو هم جای من بودی این پرونده رو قبول می کردی! اگه می دی مادرش چطور التماسم می کرد درکم می کردی! من مطمئنم این پسره بیگناهه... بیش از بیست سال سن نداره؛ شاکی پرونده هم که رضایت بده نیس!

بهروز آهی کشید و گ??ت:

- تو خیلی به خودت ??شار می آری! اصلاً ??کر سلامتی ت نیستی دختر!

- می دونی بهروز؟ دوباره سر و کله ی پیروز پیداش شده! امروز اومده بود دادگاه؛ توی سالن جلومو گر??ت... حسابی اعصابمو به هم ریخت، حتی تهدیدم کرد که این بار به پدر می گه که ر??تار ناپسندی باهاش دارم... دیگه شک ندارم که این بار پدر، منو وادار به ازدواج با اون می کنه!

- تو تا ک??ی می خوای شوهر نکنی؟! بالاخره باید ازدواج کنی و بری دنبال زندگی ت!

- من اصلاً نمی خوام ازدواج کنم... من از اون پسره ی مزخر?? حالم به هم می خوره، برام ن??رت انگیزه!

صدای زنگ تل??ن به گوش رسید. بهروز پشت میزش برگشت و گوشی را برداشت. پس از چند لحظه رو به شیدا گ??ت:

- مهشید خانم بودند؛ ??رمودند خانم مرادی توی د??تر منتظر توئه! راستی در مورد این منشی جدیدت چیزی به من نگ??ته بودی؟!

شیدا بلند شد و در جواب گ??ت:

- دختر خیلی خوبیه، شوهرش دوست جمشید??!

بهروز متعجبانه پرسید:

- مگه ازدواج کرده؟!

شیدا خندید و گ??ت:

- آره! اولش برای خودمم عجیب بود، آخه ه??ده سالشه... خب بهتره من برم. الانه که صدای خانم مرادی دربیاد. ??علاً با اجازه!

بهروز سری تکان داد و لبخندی روی لبش نشست........

Edited by !!"aynaZ"!!
Link to comment
Share on other sites

صحبتش با خانم مرادي بيش از نيم ساعت به طول انجاميد. خيلي خسته شده بود. مهشيد زودتر از او به خانه ر??ته بود. وسايلش را جمع كرد و چند پرونده ي روي ميز را با خود برداشت. قصد داشت در خانه، آن ها را مطالعه كند. در د??تر را ق??ل كرد و از پله ها پايين آمد. بهروز هنوز در اتاقش بود. طبق معمول بي اجازه در اتاقش را باز كرد و ك??ت:

- بنده دارم تشري?? مي برم. كاري نداري؟

بهروز سركرم صحبت با تل??ن بود. نيم نگاهي به او كرد و پرسيد:

- ميخواي برسونمت؟

شيدا به سوئيچ دستش اشاره كرد و ك??ت:

- ممنون! بالاخره ماشينمو از تعميرگاه آوردم... كي پشت خطه؟

- ريحانه خانمه... سلام مي رسونن!

شيدا تبسمي كرد و ك??ت:

- شمام سلام برسونين. تا ??ردا خداحا??ظ!

- به سلامت!

شیدا در را بست و از ساختمان بیرون ر??ت. ریحانه دخترخاله یشان بود. پنج سالی می شد که با بهروز ازدواج کرده بود. آن ها صاحب پسر چهار ساله ای بودند.

هوا کمی تاریک شده بود. بیشتر اوقات تا دیروقت در د??تر کارش می ماند و مشغول به کار می شد. احساس می کرد در محل کارش راحت تر است تا در خانه. هنوز در ماشین را باز نکرده بود که صدایی توجهش را جلب کرد:

- خانم شیدا ستوده؟!

شیدا که یک د??عه جا خورده بود به ماشین تکیه داد و پرسید:

- شما؟!

پسر در حالی که او را نظاره می کرد از غا??لگیر کردن شیدا خنده اش گر??ت. پسر دیگری در ??اصله ی دو متری سوار بر موتور بود. شیدا با لحن محکمی حر??ش را تکرار کرد:

- پرسیدم شما کی هستین؟

پسر چاقویی را از جیبش بیرون آورد و با نیشخند گ??ت:

- اگه حر?? گوش کنی کاری باهات نداریم ولی اگه بخوای همکاری نکنی کلاهت پس معرکه ست!

و بعد از گ??تن این حر?? ناغا??لانه پرونده ها را از دست شیدا بیرون کشید. شیدا ??وری عکس العمل نشان داد. سمت پسر ر??ت و دو دستی پرونده ها را چسبید و گ??ت:

- اینا رو ول کن! امانتن... خواهش می کنم!

پسر او را به عقب هل داد و شیدا روی زمین ا??تاد.

- من بهت گوشزد کردم که دست از پا خطا نکنی خانم وکیل! حالا اون کی??ت رو هم رد کن بیاد!

شیدا چشمش به چاقوی پسر بود. سرش را تکان داد و گ??ت:

- نه ... نمی دم! آهای... یکی به من کمک کنه!

کوچه خلوت بود و درخواست کمکش بیهوده. اصلا متوجه نشد که پسر چطور کی??ش را کشید. ??قط سوزش شدیدی را در دستش حس کرد. در حالی که سعی داشت از جایش بلند شود موتور سوار آرام به دوستش اشاره کرد و گ??ت:

- دیوونه! مگه دکتر نگ??ت نباید به اون آسیبی برسونیم؟

شیدا بلند شد و همچنان هاج و واج ایستاد. امیر آن ها را ??رستاده بود؟ اصلاً باورکردنی نبود. حتی نمی توانست حدسش را بزند. ا??کارش مغشوش بود. مدام با خود نجوا می کرد. احساس می کرد آن موتور سوار را جایی دیده. قیا??ه اش خیلی برای او آشنا بود. در ماشین را گشود و روی صندلی نشست. مچ دستش بدجوری بریده بود. دستمالی از جیبش درآورد و روی زخم گذاشت. استارت زد و ماشین را روشن کرد.

 

-53-.gif-53-.gif-53-.gif

زنگ خانه را ??شرد ولی کسی جواب نداد. کلیدش را از جیب درآورد و در را باز کرد. امیدوار بود که ??رانک چیزی برای شام درست کرده باشد، چون حال و حوصله ی آشپزی کردن را نداشت. وارد خانه که شد همه به او زل زدند. آرام سلام کرد. ??رانک جواب سلامش را داد. صدای تلویزیون آن قدر زیاد بود که آن ها متوجه صدای زنگ نشده بودند. شیدا نگاهی به جمشید کرد و گ??ت:

- جمشید جان می شه ماشینمو بیاری داخل حیاط!

جمشید بلند شد و ضمن کشیدن آهی گ??ت:

- چون این بار از من خواهش کردی و لحن ت، حالت امری نداشت این کار رو می کنم. لط??ا سوئیچ رو بده!

شیدا سوئیچ را به دست جمشید داد. هنوز سردردش ادامه داشت. در ضمن نمی خواست کسی متوجه جراحت دستش شود. سمت اتاقش می ر??ت که پدر او را خطاب قرار داد:

- بیا بشین... باهات کار دارم!

شیدا رویش را برگرداند و گ??ت:

- می شه بذارین برای یه وقت دیگه... من کمی خسته م!

- گ??تم بشین!

لحن پدر به حدی کوبنده و خشن بود که شیدا به خود لرزید. طوری که سوزش دستش را ??راموش کرد. روی کاناپه نشست و به جهانگیر چشم دوخت. نمی دانست جریان چیست؟ بنابراین تصمیم گر??ت سکوت کند و حر??ی نزند. پدر، سیگاری روشن کرد و پس از زدن پک عمیقی به آن، لب به اعتراض گشود:

- تو کی می خوای سر عقل بیای دختر؟ ناسلامتی ر??تی دانشگاه، چهار کلاس درس خوندی... چرا با آبروی من بازی می کنی؟!

شیدا به جلو خم شد و در جواب گ??ت:

- منظورتون رو نمی ??همم پدر... چه کار خلا??ی از من سر زده؟!

پدر پوزخندی زد و با تندی گ??ت:

- چرا جواب خونواده ی پیروز رو نمی دی؟! چرا یه روز رو معین نمی کنی که بیان این جا؟!

- من خیلی وقتی که جواب امیر و خونواده ش رو دادم... چرا باید هر روز در این مورد بحث کنیم؟ من اصلا قصد ازدواج ندارم... نه با امیر و نه با هیچ کس دیگه!

پدر با عصبانیت از جا برخاست و به سمت شیدا حمله ور شد. اما قبل از این که دستش را روی شیدا بلند کند جهانگیر جلویش را گر??ت و از او خواست خونسرد باشد. پدر که حسابی از خشم سرخ شده بود و ن??س ن??س می زد با لحنی ??ریادگونه گ??ت:

- تو غلط کردی دختره ی بی چشم و رو! خودم آدمت می کنم... کاری می کنم که به غلط کردن بی??تی!

شیدا سرش را پایین انداخت. متوجه حضور ??رانک و جمشید نشده بود. ناگهان پدر حالش بد شد. جهانگیر در حالی که او را گر??ته بود روی مبل نشاند. جمشید هم با شتاب جلو ر??ت. شیدا متوجه ناراحتی قلبی پدر نبود. از حر?? هایش پشیمان شد و دلش به حال پدر سوخت. اگرچه خیلی از پدرش بدی دیده بود ولی با تمام وجود دوستش داشت. آرام نزدیک ر??ت و با لحنی بغض گونه پرسید:

- پدر حالتون خوبه؟ من معذرت می خوام... به خدا هر کاری بگین انجام می دم... تو رو خدا یه چیزی بگین!

??رانک که قرص های پدر را در دست گر??ته بود شیدا را کناری زد و با کنایه گ??ت:

- همش تقصیر توئه! آخرش با این کارات آقاجون رو دق مرگ می کنی!

پدر قرصش را خورد و کمی آرام شد. جمشید دستش را پشت شانه های شیدا گذاشت و برای د??اع از او گ??ت:

- زن داداش، اصلا تقصیر شیدا نبود! دکتر به پدر گ??ته بود مطلقاً سیگار نکشه اما پدر گوش نمی کنه! ببینم این خانم وکیل قصد ندارن از خودشون د??اع کنن؟

شیدا نگاهی به پدر نگاهی انداخت و با گ??تن ببخشین به اتاقش ر??ت. ??رانک ر??تار خوبی با او نداشت و زیاد تحویلش نمی گر??ت. شیدا به هیچ عنوان اهمیتی به این موضوع نشان نمی داد. هنوز لباس هایش را درنیاورده بود که تل??ن همراهش به صدا درآمد. حدس زد که شاید بهروز باشد ولی بعد از پاسخگویی متوجه شد یکی از موکلینش که ??ردا نوبت دادگاه او بود تماس گر??ته. بعد از پایان مکالمه نگاهی به دستش کرد. در حالی که دستمال دور دستش را باز می کرد چند ضربه به در خورد و جمشید وارد اتاق شد. شیدا دست خود را پایین گر??ت. جمشید با نگرانی پرسید:

- چیزی شده؟!

سپس جلوتر ر??ت و گ??ت:

- دستت رو ببینم...

- چیزی نشده جمشید، کارت رو بگو!

جمشید دست او را بالا گر??ت و گ??ت:

- زخمت عمیقه! باید پانسمان بشه... با چی بریده؟!

شیدا که نمی توانست واقعیت را بگوید به دروغ ابراز کرد که با گوشه ی شکسته ی شیشه ی روی میزش بریده؛ جمشید وسایل پانسمان را آورد و دستش را پس از ضدع??ونی کردن بست. شیدا نمی توانست لحظه ای ??کر پرونده های ربوده شده را از سرش بیرون کند. وقتی به یاد دوندگی هایی که برای بدست آوردن مدارک مورد نیاز، جهت تکمیل پرونده ها می ا??تاد بیشتر غصه و ا??سوس می خورد. جمشید موقع شام او را صدا کرد ولی شیدا گ??ت که اشتهایی ندارد. سرگرم نوشتن د??اعیه ی دادگاه ??ردایش شد.

 

3

 

ساعت هشت بود که به د??تر رسید. خبری از مهشید نبود؛ چرا که در د??تر بالا، هنوز ق??ل بود. کلید را در ق??ل چرخاند و وارد د??تر شد. قصد داشت یک سری به کلانتری بزند و ربوده شدن کی?? و پرونده هایش را گزارش دهد. گوشی تل??ن را برداشت و شماره ای گر??ت.

- الو... سلام آقای مبینی، صبح تون بخیر! ستوده م!

- سلام خانم ستوده! حالتون چطوره؟

شیدا به عقب تکیه داد و گ??ت:

- خوبم! آقای تابنده هنوز نیومدن؟

- خیر... تماس گر??تن و گ??تن کمی دیرتر می آن!

شیدا تشکر کرد و گوشی را سر جایش گذاشت. با صدای مهشید توجهش جلب شد. به او سلام کرد و علت تأخیرش را پرسید. مهشید ابراز کرد که همسرش ??رزاد دچار کسالت شده. شیدا خود را برای ر??تن به دادگاه حاضر کرد. قرار بود خانم محمدی به همراه برادرش، به د??ترش بیایند تا با هم به دادگاه بروند. امروز آخرین جلسه ی دادگاه پرونده ی خانم محمدی بود. شیدا قصد داشت با مدارکی که به دست آورده بود حضانت پسر چهار ساله ی او را از همسرش بگیرد. با آمدن موکلش، آماده ی ر??تن به دادگاه شد. با این که خیلی اضطراب داشت ولی بالاخره توانست در آخرین جلسه ی دادگاه، رأی را به ن??ع خانم محمدی تمام کند. خانم محمدی از خوشحالی، اشک شوق بر گونه هایش جاری بود. شوهر او معتاد و بداخلاق بود و حتی حاضر نمی شد خرج و مخارج خانواده اش را در آورد. در پایان دادگاه، برادر خانم محمدی از او تشکر و قدردانی کرد. تل??ن همراهش به صدا درآمد. آن را از کی??ش درآورد و جواب داد:

- بله؟ سلام جمشید... خوبم! عالی بود... چی؟ امشب؟ خیلی خب! سعی می کنم زود بیام... به سلامت!

حسابی عصبانی شده بود. کی??ش را روی شانه اش انداخت و به راه ا??تاد.

- می شه بپرسم این همه اخم برای چیه؟ نکنه از این که رأی دادگاه به ن??ع موکلت تموم شد ناراحتی؟

شیدا به بهروز نگریست و ??قط آه کشید. بهروز متعجبانه به دست او چشم دوخت و پرسید:

- دستت چی شده؟!

- جریانش م??صله! بعداً برات می گم. راستی تو از کجا نتیجه ی دادگاه رو ??همیدی؟!

- پشت در بودم... ترسیدم با دیدن من، حواست پرت بشه و مثل اون د??عه، د??اعیه ت رو خراب کنی! تو نمی خوای بگی چه بلایی سر دستت اومده؟

شیدا نگاهی به ساعتش نگاه کرد و گ??ت:

- نه! یعنی الان وقت ندارم. باید برم دیدن یه جانی احمق! ??علاً خداحا??ظ!

و بدون این که اجازه دهد بهروز حر??ی بزند از پله های دادگاه پایین ر??ت. سوار ماشین شد و سمت داروخانه ی پیروز ر??ت. آن قدر عصبانی بود که می خواست هر چه می خواهد به او بگوید و دق دلی اش را خالی کند. وقتی رسید از ماشین پیاده شد و عینک دودی اش را به چشم زد تا کسی او را نشناسد و جلب توجه نباشد. وارد داروخانه که شد از تعجب سر جایش میخکوب شد. تصور نمی کرد که داروخانه ی پیروز تا این حد بزرگ باشد. قدم زنان جلو ر??ت. او را دید که بر پیشخوان روبرویش لمیده بود. با لحن جدی و محکمی پرسید:

- ببخشین آقای دکتر... چند لحظه وقت دارین؟!

پیروز سرش را سمت او چرخاند و پس از لحظه ای تأمل با لبخند جواب داد:

- به به شیدا خانم! بالاخره ما رو قابل دونستید و به کلبه ی ??قیرانه ی ما سری زدین!

شیدا پوزخندی زد و با خودش گ??ت چقدرم ??قیرانه س! دلم کباب شد! بی توجه به نگاه پیروز، به داروها نگریست و آن ها را از نظر گذراند. یک لحظه دست امیر را بر روی دست پانسمان شده اش حس کرد. به سرعت دستش را عقب کشید و با نگاه غضب آلودش پرسید:

- شما به چه حقی...

امیر مانع ادامه ی حر??ش شد و گ??ت:

ـ من منظوری نداشتم! ??قط می خواستم... شما دستتون چی شده؟!

- ??کر نمی کنم هیچ ارتباطی به شما داشته باشه آقای دکتر!

امیر راست ایستاد و با لحن جدی و قاطع گ??ت:

- لط??اً جواب سوالمو بدین!

- ??کر می کردم شما از این موضوع مطلعین! دوستاتون جریان رو کامل به عرض تون نرسوندن؟!

سپس لحن کلامش را قدری آرام تر کرد و گ??ت:

- آقای پیروز، دوازده ساعت بهتون مهلت می دم که کی?? و پرونده هام رو برگردونید وگرنه به جرم سرقت و سلب آسایش، ازتون شکایت می کنم!

با ناراحتی داروخانه را ترک کرد و راهی د??ترش شد. امیدوار بود تهمت بی جا به نزده باشد اگرچه نود درصد احتمال می داد این کار از جانب او صورت گر??ته. ساختمان در سکوت ??رو ر??ته بود. بهروز دادگاه داشت و به د??ترش نیامده بود. قبل از ر??تن به دادگاه خانم محمدی، از خانه به مهشید تل??ن زدند که حال همسرش ??رزاد خیلی بد است. شیدا هم چند روزی به او مرخصی داد تا به خانه برود. قرار بود شب، خانواده ی پیروز به خانه یشان بیایند. شیدا به خوبی می دانست که این برنامه نیز، زیر سر امیر است. او هیچ چاره ای جز تسلیم شدن در برابر خواسته های پدر و خانواده ی پیروز نداشت. باید تن به این ازدواج ناخواسته می داد؛ امیر از هر نظر، برازنده بود. هم تحصیلات عالی داشت و هم ثروت کلان و وا??ری. اما شیدا به شدت از او بیزار بود. هر چند هر دختری آرزو داشت با چنین پسری ازدواج کند؛ چرا که در وهله ی اول، همه محو چهره ی پرجذبه ی امیر قرار می گر??تند. به قدری با ن??وذ بود که همه از او حساب می بردند به جز شیدا. او حاضر نبود زیر بار حر?? های امیر برود. همیشه جواب سر بالا و دندان شکن به او می داد......

Link to comment
Share on other sites

??صل 4

 

از ساختمان بیرون آمد. سمت ماشینش ر??ت. با کمال تعجب، متوجه شد که هر چهار چرخ?? ماشین پنچر شده. حدس زد که شاید تعمدی در کار بوده. اطرا??ش را نگاه کرد؛ حتی یک ن??ر هم در کوچه نبود. سعی کرد بر اعصابش مسلط شود. او تازه ماشینش را از تعمیرگاه آورده بود و حالا باید دوباره آن را برمی گرداند. آهی سر داد و سر?? خیابان ایستاد. آن قدر سرگرم کار شده بود که زمان را از یاد برده بود. نیم ساعتی طول کشید تا به خانه رسید. ساعت از نه و نیم هم گذشته بود. پدر در حیاط انتظارش را می کشید. با دیدن او، اخم هایش درهم ر??ت و پرسید:

- تا حالا کجا بودی؟ مگه قرار نبود که زود برگردی؟! مگه نمی دونستی امشب قراره امیر بیاد؟ اصلا می دونی ساعت چنده؟!

شیدا با خونسردی از پدر عذرخواهی کرد و راهی اتاقش شد. ??رانک هم دست کمی از پدر نداشت. حسابی عصبانی شده بود. چرا که تمام کارها به دوش او ا??تاده بود. خیلی زود لباس مناسبی پوشید و از اتاق بیرون آمد. در اتاق پذیرایی، ??قط امیر نشسته بود. وارد اتاق شد و سلام کرد. امیر به محض ورود او، از جا برخاست و جواب سلامش را داد. شیدا روبروی او نشست. امیر هم سر?? جایش نشست. شیدا به او زل زد و پرسید:

- چرا خونواده تشری?? نیاوردند؟!

امیر دست هایش را روی سینه حلقه کرد و جواب داد:

- مادر مریض بود. عذرخواهی کرد و گ??ت بعداً خدمتتون می رسن. دستتون چطوره؟!

شیدا نگاهی به دستش انداخت و بی ت??اوت گ??ت:

- بد نیس! می شه بپرسم چرا این قدر پکر و ناراحتین؟! نکنه از دست?? من دلخور شدین؟ من به نوبه ی خودم از شما عذرخواهی می کنم که دیر خدمت رسیدم... البته برای دیر اومدنم دلیل داشتم. کلی معطل شدم تا با ت***ی بیام؛ در هر حال، از شما عذر می خوام آقای دکتر!

- پس ماشین خودتون؟

- با اجازه ی شما هر چهار چرخش، پنچر شده بود. ??کر می کردم شما از این موضوع هم اطلاع دارین!

منتظر عکس العمل امیر شد ولی امیر هیچ واکنشی از خود بروز نداد. ??قط به عقب تکیه داد و به چشمان شیدا چشم دوخت. شیدا هم موذیانه به او زل زد و با ن??رت نگاهش کرد. خیلی دلش می خواست کاری کند که امیر از ازدواج با او صر??نظر کند. نمی دانست چه نقشه ای باید بکشد؛ حتی توهین ها و بی توجهی هایش نسبت به امیر، کارساز نبود. بالاخره امیر لب به سخن گشود و گ??ت:

- ببینین شیدا خانم، من در ماجرای اون شب هیچ نقشی نداشتم. اگرم اطلاع داشتم حتماً جلوی اونو می گر??تم! به خاطر دستتون هم واقعاً متأس??م!

سپس در?? کی??ش را باز کرد و ادامه داد:

- این هم پرونده ها و کی???? تون!

شیدا به جلو خم شد و متعجبانه پرسید:

- اگه کار شما نبوده پس اینا دست شما چه کار می کنه؟

- واقعاً متأس??م! از من نخواین که بگم چه کسی بی اجازه ی من، این کار رو کرده!

- من شما رو تبرئه نمی کنم آقای پیروز! حتماً کار جن و ارواح بوده؛ آخه این روزا هر ات??اقی پیش میاد و من ??کر می کنم این یه امر طبیعیه!

وقتی خونسردی امیر را دید با لحنی ??ریاد گونه ا??زود:

- شما می خواین من این چرندیات رو باور کنم؟! اگه شما جای من بودین با این حر??ا قانع می شدین؟!

با ورود?? ??رانک به اتاق، شیدا سکوت کرد. ??رانک سینی?? چای را روی میز گذاشت و بی توجه به هر دوی آن ها، بیرون ر??ت. ??رانک هم زیاد از امیر خوشش نمی آمد. معتقد بود امیر، پسر زورگو و از خود راضی یی است. امیر بدون هیچ تعار??ی، ??نجان چایش را برداشت و رو به شیدا گ??ت:

- پدرم قراره به زودی به خارج از ایران بره؛ قبل از ر??تن، می خواد تکلی?? من و شما روشن بشه! پیش از این که شما بیایین من با پدرتون صحبت کردم که مراسم ازدواج رو زودتر برگزار کنیم... نظرتون چیه؟!

شیدا با عصبانیت از جایش بلند شد و گ??ت:

- من هیچ نظری ندارم! هر کاری دوست دارین انجام بدین!

امیر به چهره ی برا??روخته ی شیدا نگاهی کرد و گ??ت:

- لط??اً بشینین! من هنوز حر??ام تموم نشده!

شیدا آهی کشید و نشست. سعی کرد خود را کنترل کند و حر??ی نزند. امیر ادامه داد:

- من می خوام مراسم نامزدی رو، ??ردا شب توی خونه ی خودمون برگزار کنیم... شما ??ردا شب، کار به خصوصی ندارین؟!

شیدا پوزخندی زد و به گل های روی ??رش خیره شد. از شدت ناراحتی و عصبانیت، نمی دانست چه بگوید. امیر تحت هیچ شرایطی، کوتاه نیامده بود و همچنان برای ازدواج با او مصر بود. چه شیدا به او ابراز علاقه کند و چه نکند.

امیر گ??ت:

- پس ترتیب کارا رو خودم می دم... البته با اجازه ی شما!

دیگر نمی توانست مخال??تی داشته باشد. با گ??تن ببخشین! ??وری اتاق پذیرایی را ترک کرد و به اتاق خود پناه برد. روی تخت دراز کشید. اصلاً تصور نمی کرد که چنین سرنوشتی برایش رقم بخورد. همه چیز به راحتی تمام می شد و او علی رغم میل باطنی اش، به زودی همسر امیر می شد. او کوچکترین علاقه ای به امیر نداشت. نمی دانست آخر و عاقبتش چه می شود. ??کر کردن به آینده، آزارش می داد. خود را در مشت?? امیر، اسیر می دید. دیگر را ه برگشتی برایش باقی نمانده بود. کسی نمی توانست کاری برایش انجام دهد. شب گذشته نتوانسته بود خوب بخوابد. به همین جهت چشمانش را بست و به خواب ر??ت.

 

??صل 5

 

قطره های اشک، بر روی گونه اش می ریخت و مژه های بلند?? تابدارش را نمناک می کرد. ??قط صدای هق هق گریه اش بود که سکوت حاکم بر اتاق می شکست. دل همه از شنیدن گریه ی او به درد می آمد. تنها یادآوری خاطرات گذشته، ذهنش را به خود مشغول می کرد یا او را تسلی می داد. سه روز می شد که کنار تخت نشسته بود. نه چیزی می خورد و نه استراحت می کرد. به ??رزاد چشم دوخته بود و مدام صدایش می زد؛ ولی ??رزاد، همچون مرده ای نیمه متحرک لحظه ای به هوش می آمد و بعد از نگاهی دردمندانه به او، دوباره بیهوش می شد. هاله های اشک، لحظه به لحظه جلوی دیدگانش را می پوشاند و مدام اشک ها را کنار می زد. یک لحظه هم از ??رزاد چشم برنمی داشت. گویی چشمه ی زلال اشکش، خشک ناشدنی بود. مثل ??واره می جوشید و از جریان باز نمی ایستاد. چشمانش نیز از شدت گریه و بی خوابی، سرخ شده بودند. ??روغ کنارش ایستاد. دستش را روی شانه های دخترش گذاشت و با لحنی حاکی از غصه گ??ت:

- بس کن مهشید... خودتو کشتی دختر! بهتره کمی استراحت کنی... این طوری از پا درمیای!

حر?? های ??روغ، نه تنها چیزی از احساس او را کم نکرد بلکه گریه اش را تشدید نمود. هنوز آن پیمان بسته شده در قلبش پابرجا بود. در میان هق هق گریه اش آرام دست ??رزاد را گر??ت و به حلقه ی زیبای او نگریست. خاطره ی آن روز بارانی در برابر دیدگان مملو از اشکش زنده شد....

روبروی هم در تراس خانه نشسته بودند و نم نم باران دل انگیز را تماشا می کردند. هر دو عاشق باران و لطا??ت آن بودند. ??رزاد پرسید:

- اگه گ??تی دقیقاً چه مدتیه که ما همدیگر رو می شناسیم؟

مهشید لحظه ای ??کر کرد و بعد جواب داد:

- دقیقاً چهل و دو روز!

- آ??رین کوچولو! زدی به هد??؛ راستی چرا حلقه ی نامزدی ت رو کردی توی دست دیگه ت؟!

مهشید به حلقه ی دست خود نگاهی کرد و با شیطنت و شوخی گ??ت:

- می دونی... آخه ترسیدم که دیگه برام حلقه ی اصلی رو نخری!

??رزاد که سعی می کرد نخندد گ??ت:

- چطور یه همچین ??کری به اون ذهن کوچیکت خطور کرد؟! همین ??ردا، بعد از تعطیلی مدرسه ت می برمت به بهترین مغازه های طلا??روشی؛ یه حلقه ای برات می خرم که همه انگشت به دهن بمونن!

مهشید دست های ظری??ش را زیر چانه اش گذاشت و پرسید:

- ??رزاد... تو ??کر می کنی یه روزی عشق ما هم کمرنگ بشه و بعداً نسبت به هم بی ت??اوت بشیم؟!

??رزاد دیوانه وار به او زل زد و جواب داد:

- از این حر??ا نزن! اگه حالمو بگیری بدجوری حالتو می گیرم!

مهشید قهقهه ای کودکانه سر داد و گ??ت:

- شوخی کردم! اما من به نوبه ی خودم دست از عشقم نمی کشم! تا آخرش هستم!

سپس دستش را جلو آورد و روبروی ??رزاد گر??ت. انگشت کوچک دستش را خم کرد و ا??زود:

- بیا با هم یه پیمانی ببندیم و هیچ وقت زیرش نزنیم!

??رزاد خندید و همانند او عمل کرد. لحظاتی بعد، انگشت کوچک آن ها در هم حلقه شد. آن دو پیمانی بستند که هیچ چیز و هیچ کس، مانع از جدایی?? شان نخواهد شد. در آن مدت یک ماه و نیم آشنایی، چنان شعله های عشق بین آن دو ریشه دوانده بود که هیچ آبی قادر نبود آن شعله ها را خاموش کند...

آن خاطره در ذهنش خیلی ??وری رنگ باخت. در حالی که دست ??رزاد را در دست خود می ??شرد به ??روغ نگریست که او را تماشا می کرد. متوجه حضور مهرداد در کنار خود نشد. ??قط طنین صدای او را که در گوشش می پیچید شنید:

- مهشید ... خانم کوچولو! تو با این کارت بیشتر ??رزاد رو ضجر می دی! اون الان خوابیده، وجود تو اصلاً ن??عی به اون نمی رسونه! پاشو روی اون تخت کمی استراحت کن! ببینم صدامو می شنوی مهشید؟!!

او به حر?? های برادرش نیز توجهی نداشت. لبانش را نزدیک برد و بوسه ای بر دست ??رزاد زد. انگار نه انگار که غیر از او و ??رزاد، کسی دیگری هم در اتاق حضور دارد. تمام حواسش به او بود؛ به چهره ی رنگ پریده ای که دیگر شور و حال سابق را نداشت. گویی آن شعله های عشق، زبانه هایش ??روکش کرده و به اتمام رسیده بود. قلبش به درد آمد. حتی دیگر، گریه او را آرام نمی کرد. دست های نیرومند مهرداد را روی هر دو شانه اش حس کرد. با تکان دادن شانه هایش به طر??ین، سعی کرد دست های او را کنار بزند ولی بی ??ایده بود. چون دیگر توانی برایش باقی نمانده بود که بخواهد مقاومت کند. دست ??رزاد را محکم ??شرد و با دست دیگر گوشه ی تخت را چسبید. حاضر نبود حتی یک لحظه او را از عشقش جدا کنند. در حالی که ??ریاد می زد گ??ت:

- ولم کن ... می خوام پیشش بمونم! شما نمی تونین منو از اون جدا کنین... اجازه نمی دم! ولم کن داداش ... ولم کن!

مهرداد نمی خواست خواهرش را با زور و خشونت قانع کند. به همین دلیل با لحنی محبت آمیز ولی جدی گ??ت:

- مهشید جان ... آخه نشستن تو این جا ??ایده ای برای اون داره؟ نه چیزی می خوری نه حر??ی می زنی! خواهش می کنم برو استراحت کن! بهت قول می دم که از کنارش تکون نخورم! قبوله؟!

- نه! باید خودم پیشش باشم ... من نه خوابم میاد نه گرسنمه! ??قط می خوام کنار ??رزاد باشم!

- منو عصبانی نکن مهشید! اگه بخوام می تونم با زور و اجبار از اتاق بکنم??ت بیرون! حالا ببین من چقدر دارم ملاحظه ی تو رو می کنم!

- خب ملاحظه نکن! من از این اتاق بیرون نمی رم!

صدای ضعی?? و گر??ته ی ??رزاد توجه همه را جلب کرد:

- مهشید جان چه خبرته؟! صدای گریه ت دیوونه م کرد!

مهرداد شانه های مهشید را رها کرد. دستی به موهای خود کشید و کنار ??روغ ایستاد. مهشید روی لبه ی تخت نشست. دست ??رزاد را گر??ت و در چشمانش نگریست. لبخند ملیحی، گوشه ی لب ??رزاد نشسته بود. آرام گ??ت:

- اگه من نخوام که تو رو ببینم ... اون وقت تکلی?? چیه؟! بازم از اتاق بیرون نمی ری؟

مهشید بینی اش را بالا کشید و سرش را به علامت ن??ی تکان داد.

- خیلی کله شقی کوچولو! باور کن حالم از دیدنت به هم می خوره!

مهشید بی اختیار خم شد و سرش را روی سینه ی ??رزاد گذاشت و در حالی که به شدت می گریست گ??ت:

- تو داری دروغ می گی! خودت همیشه می گ??تی اگه یه لحظه نبینمت دلم برات تنگ می شه!

??رزاد دستش را پشت شانه های او قرار داد و سر?? او را نوازش کرد. با لحنی حاکی از درد گ??ت:

- الان هم همین نظر رو دارم ... هیچ وقت نمی تونم به تو دروغ بگم! درسته کوچولو؟!

مهشید ضربان قلب او را می شنید. ضربانی که ??قط برای او می تپید. کمی آرام تر شد و احساس سبکی کرد. آرام پرسید:

- هنوزم دوستم داری؟!

??رزاد دستش را روی صورت?? ظری?? و زیبای او کشید و در حالی که اشک های روی صورتش را کنار می زد گ??ت:

- این چه حر??یه؟! مگه من می تونم عشقمو دوست نداشته باشم؟

- تو که تنهام نمی ذاری؟ می ذاری؟!

سوال سختی پرسیده بود که ??رزاد از جواب دادن آن به همسرش عاجز ماند. نمی دانست چه بگوید......

Link to comment
Share on other sites

لحظه ای ن??سش را در سینه حبس کرد و چیزی نگ??ت. مهرداد متوجه حال ??رزاد شد. برای این که در جواب به ??رزاد کمکی کرده باشد گ??ت:

- معلومه که ??رزاد هیچ وقت خواهر کوچولوی منو تنها نمی ذاره! یعنی جرات داره که تنهات بذاره!

??رزاد ن??س راحتی کشید. با نگاه از مهرداد تشکر کرد. او هچنان سر مهشید را نوازش می کرد. روسری مهشید عقب تر ر??ته بود و موهای بور و طلایی اش بیرون زده بود. نباید ??رزاد را بیشتر از این خسته می کرد. آرام سرش را بلند کرد؛ اما ??رزاد با هر دو دست، سر او را به سینه چسباند و گ??ت:

- نه مهشید... می خوام وجودت رو برای آخرین لحظات، روی سینه م حس کنم! می دونم دیگه چیزی به پایان عمرم باقی نمونده... دوست ندارم تنهات بذارم کوچولو... ولی تقدیر ما هم چنین بود. بالاخره دست سرنوشت ما رو از هم جدا کرد!

- نه... نه ??رزاد! این حر??ارو نزن... من تحمل دوری ت رو ندارم!

- عزیزم... بیماری من پیشر??ت کرده! دیگه هیچ کاری نمی شه کرد. تو باید واقعیت رو درک کنی؛ پس بهتره عاقل باشی و دیگه گریه نکنی! دیدن اشک های تو، از اون چشمای قشنگت منو ضجر می ده... تو دوست داری که من ضجر بکشم؟

مهشید با گریه گ??ت:

- نه! ولی به خدا نمی تونم... دست خودم نیس! من نمی خوام تو رو از دست بدم! تو تمام هستی منی! من بدون تو می میرم... به خدا می میرم!

- این قدر این جمله رو تکرار نکن! تو هنوز بچه ای، ??قط ه??ده سالته! من اگه می دونستم دچار سرطانی ناعلاجم، هرگز حاضر نمی شدم زندگی ت رو تباه کنم و با سرنوشتت بازی کنم!

- مگه خودت چند سالته؟ ??قط بیست و چهار سال داری! اصلا ای کاش من سرطان می گر??تم!

- بس کن مهشید! این قدرم بینی ت رو بالا نکش! می خوام به حر??م گوش بدی و همین الان همراه مادرت و مهرداد برگردی خونه... یه چیزی بخوری و استراحت کنی... دوست ندارم نه بیاری!

مهشید سرش را بلند کرد و گ??ت:

- بی احساس! اگه الان من روی تخت، جای تو بودم ازت می خواستم کنارم بمونی و جایی نری!

??رزاد تبسمی کرد و در جواب گ??ت:

- حالا که نیستی! در ضمن اگرم بودی همین پیشنهاد رو به من می دادی! حالا ازت می خوام که بری!

مهشید دیگر گریه نمی کرد. با اینکه دوست نداشت ??رزاد را تنها بگذارد ولی ناچارا پذیر??ت. بوسه ی دیگری بر انگشتانش زد و سر پا ایستاد. پس از کشیدن آهی گ??ت:

- اگه تو می خوای من می رم ولی شب دوباره برمی گردم... باشه؟

??رزاد سرش را تکان داد و گ??ت:

-باشه... حالا برو!

مهشید در حالی که سمت مادرش می ر??ت به او نگاه کرد. ??رزاد به مهرداد اشاره نمود که نزدیکش بیاید. بعد در گوش او نجوا کرد:

- مهرداد ... دیگه نذار بیاد! نمی خوام بیشتر از این ضجر بکشه! یه جوری قانعش کن خونه بمونه! دیدن اشک های اون، بیشتر از دردی که می کشم ضجرم می ده!

مهرداد آهی کشید و در جواب گ??ت:

- خیالت راحت باشه!

??رزاد تأکید کرد:

- ??قط اذیتش نکنین!

مهرداد با لبخند دست ??رزاد را ??شرد و در جوابش گ??ت:

- چشم آقا ??رزاد... خاطر جمع باش!

- می شه یه خرده ای بلندتر حر?? بزنین تا منم ب??همم که چی می گین؟!

??رزاد سرش را چرخاند و رو به قیا??ه ی زیبا و حق به جانب همسرش کرد و با شوخی گ??ت:

- حسودی نکن عزیزم! من به اندازه ی کا??ی با تو حر?? زدم ... دیگه بهتره برین! منم می خوام استراحت کنم. کمی خسته م!

مهرداد رو به آرزو گ??ت که آماده ی ر??تن شود. همه یکی یکی از اتاق بیرون ر??تند. مهشید هم کی??ش را برداشت؛ در حالی که سمت در می ر??ت نگاه حزن آلودش را به ??رزاد انداخت. تمام حرکات و ر??تارش برای ??رزاد کودکانه و شیرین بود. بعد از لبخندی تصنعی از اتاق بیرون ر??ت. غم بزرگی در سینه اش سنگینی می کرد. آرزو در وسط سالن ایستاده بود و انتظارش را می کشید. دست در دست یکدیگر از بیمارستان بیرون آمدند. ??روغ و مهرداد در ماشین نشسته بودند؛ مهشید هم کنار مادر جای گر??ت و آرزو در جلو نشست. بدجوری احساس ضع?? داشت. بعد از حرکت ماشین، از این که ??رزاد را در بد شرایطی تنها گذاشته بود پشیمان بود. سرش را از روی غیظ، به صندلی تکیه داد و آه بلندی کشید. رو به برادرش گ??ت:

- می خوام برم پیش پدر و مادر ??رزاد!

??روغ مداخله کرد و گ??ت:

- برای چی می خوای بری اون جا؟ مگه خونه ی خودتون چه خبره؟

- آخه آقا جواد امشب به عنوان همراه می ره بیمارستان ... منم می خوام باهاش برم!

مهرداد از آینه نگاهی به او کرد و با لحن تحکم آمیزی گ??ت:

- نشنیدی ??رزاد چی ازت خواست؟ گ??ت بری خونه استراحت کنی!

مهشید با بی ت??اوتی گ??ت:

- نگ??ت که برم خونه ی مامان!

- منم نشنیدم که بگه بری خونه ی خودتون! پس بهتره که جر و بحث نکنی!

- پس خودت امشب منو می بری بیمارستان؟

مهرداد سکوت اختیار کرد و جوابش را نداد. مهشید همچنان منتظر ماند. دوباره تکرار کرد:

- داداش ... داداشی! شنیدی چی گ??تم؟!

مهرداد دیگر نمی خواست بیشتر از این او را در انتظار بگذارد:

- آقا جواد امشب هست! دیگه چه نیازی به توئه؟!

مهشید به جلو خم شد و پرسید:

- منظورت چیه؟!

- منظورم کاملاً واضح بود خانم خانما! تو امشب خونه می مونی!

از اول می دانست که آمدنش اشتباه بود. با صدایی نه چندان بلند، ??ریاد زد:

- نه! منو برگردون ... همین حالا! با تواَم!

آرزو رویش را سمت او برگرداند و با لحن خیلی مهربانی گ??ت:

- مهشید جان ... مهرداد درست می گه! بذار امشب دایی جوادم پیش ??رزاد بمونه!

- نه ... نه! چرا نمی ??همین! ای خدا کمکم کن! داداش مهرداد نگه دار! گ??تم نگه دار ... با تو هستم!

??روغ دستش را گر??ت ولی مهشید دستش را از لابه لای دست او بیرون کشید و با گریه گ??ت:

- به جون ??رزاد اگه ماشین رو نگه نداری همین طوری می پرم بیرون!

- تو غلط می کنی! منم اگه ماشینو نگه دارم اول یکی می زنم توی گوش??ت! این قدر خودسر شدی که دیگه به حر?? بزرگترات گوش نمی دی! من اینو از چشم اون شوهرت می بینم! انقدر لوس??ت کرده که حالا دیگه نمی شه ا??سارت رو کنترل کرد!

??روغ از پشت ضربه ای به شانه ی پسرش نواخت و از او خواست خودش را کنترل کند. مهشید با صدای بلند می گریست و زیر لب چیزهایی زمزمه می کرد. دیگر تحمل نداشت. صورتش را با ک?? دست پوشاند و سعی کرد صدایش را در درون سینه ی پر از دردش خ??ه کند ولی نتوانست. تا رسیدن به خانه، سکوت سنگینی ??ضای ماشین را در برگر??ته بود و ??قط گریه های مهشید آن سکوت دردآور را می شکست. بعد از باز کردن در توسط ??روغ، مهشید یکراست به اتاق دوران کودکی اش پناه برد. اتاقی که قبل از ازدواجش، پناهگاه و مأمن?? راحتی برایش به شمار می ر??ت. ??کر نمی کرد خانواده اش تا این حد سنگدل باشند که او را از دیدن همسرش منع کنند. آن ها به خیال خودشان می خواستند مهشید کمتر ضجر بکشد اما دریغ از دانستن این مطلب که او را با این جدایی بیشتر عذاب می دهند. خودش را روی تخت انداخت و بلند بلند گریست. درد و غصه در سینه ی کوچک و پر احساسش جمع شده بود. هر لحظه این درد جانکاه را با تمام وجود حس می کرد و ا??سوس می خورد. او با تمام وجود ??رزاد را می خواست. تنها کسی که می توانست او را آرام کند ??رزاد بود. اما او آن جا نبود که مثل همیشه همسر زیبایش را در آغوش جای دهد و با بوسه های گرمش از او استقبال کند و با او اظهار همدردی نماید. می دانست که تا چند وقت دیگر، دست قهار سرنوشت عشقش را از او جدا می کند و او را با کوله باری از حسرت و خاطره، به جا می گذارد. آن قدر گریه کرد که خوابش برد ...

Link to comment
Share on other sites

صبح دیگری در انتظارش نشسته بود. دلش می خواست هیچ وقت از این خواب بیرون نمی آمد و تا ابدیت از این دنیا ??اصله می گر??ت. آه بلندی کشید و به ??روغ که وارد اتاق می شد چشم دوخت. ??روغ با لبخندی سلام کرد و سینی صبحانه ای را که در دست داشت روی میز گذاشت. مهشید مثل مجسمه نشسته بود. زانوهایش را جمع کرده بود و به بیرون پنجره نگاه می کرد. ??روغ در کنارش نشست و پرسید:

- حالت خوبه؟

مهشید از جایش تکان نخورد. ??روغ که او را دمغ دید تصمیم گر??ت بحث را عوض کند. به همین دلیل با لحنی محبت آمیز و ملایم گ??ت:

- راستی دیشب ندا خانم زنگ زد ... گ??ت که آقا ??رهاد برگشته! اون دیشب پیش ??رزاد بوده; در ضمن قراره یه سر بیاد این جا! خوب نیست تو رو با این سر و قیا??ه ببینه ... حالا بلند شو صبحانه ت رو بخور!

- من حوصله ی هیچ کسی رو ندارم ... من ??قط ??رزاد رو میخوام!

- بچه نشو دختر ... بلند شو!

بیماری ??رزاد، بدجوری عصبی اش کرده بود. تنها ضربه اش برای رهایی از دیگران، داد و ??ریاد بود. دلش می خواست او را تنها بگذارند و کاری به او نداشته باشند. با لحنی بغض گونه گ??ت:

- الهی من بمیرم تا همه از شرم راحت بشن! من الان باید پیش اون باشم ... پیش تمام هستی م! برین بیرون مامان! تو رو خدا راحتم بذارین!

صدای زنگ در حیاط به گوش رسید. ??روغ در اتاق را گشود و صدا زد:

- مهرداد؟ آرزو ... یکی اون در رو باز کنه!

سپس دوباره به اتاق برگشت. آهی کشید و گ??ت:

- آخه عزیزم ... چرا این قدر خودتو ضجر میدی؟

- چون نمی ذارین ??رزاد رو ببینم! بین من و اون، جدایی انداختین! به خدا این بی انصا??یه! سپس روی تختش دراز کشید. ملح??ه ای روی خودش انداخت و ادامه داد:

- مامان چرا نمی ??همین؟ راحتم بذارین! نمی خوام هیچ کسی رو ببینم! بذارین با درد خودم بمیرم!

- به به! این صدای زن داداشه؟ خیلی دلنشینه!

مادر با ??رهاد سلام و احوال پرسی کرد و به او خوشامد گ??ت. بعد از عذرخواهی اتاق مهشید را ترک کرد. مهشید چیزی سرش نبود به همین علت سرش را از زیر ملح??ه بیرون نیاورد و همچنان گریه می کرد. ??رهاد آه کشداری از سینه بیرون داد و بی تعار??، پشت میز و صندلی مهشید نشست. بعد از برانداز کردن اتاق، سری تکان داد و گ??ت:

- اتاق قشنگی داری! خیلی هم با سلیقه ای!

مهشید سکوت کرده بود و حر??ی نمی زد. او ??قط به ??رزاد ??کر می کرد. تنها او بود که برایش اهمیت داشت.

- جواب سلامم رو که ندادی ... حداقل سرت رو بیار بیرون ببینم سلیقه ی داداشم چقدر مایه داره؟! خیلی دلم می خواد اون چشمایی رو که ??رزاد رو دیوونه ی خودش کرده ببینم!

- من حوصله ی حر?? زدن با شما رو ندارم. نه تنها شما ... بلکه هیچ کس دیگه ای!

- ازت ممنونم! مهمون نوازی ت هم که حر?? نداره! ??رزاد بهم گ??ته بود خیلی کله شقی اما نه تا این حد!

مهشید صدایش می لرزید:

- شما ??رزاد رو دیدین؟

- بله، الان از بیمارستان اومدم!

- کی پیششه؟

- آقاجون. ببینم تو نمیخوای از زیر اون ملح??ه بیای بیرون؟

مهشید اشک هایش را پاک کرد و قاطعانه گ??ت:

- نه!

??رهاد پا??شاری کرد و پرسید:

- می شه بپرسم برای چی؟

- چون هیچی سرم نیست!

??رهاد لبخندی زد و با شوخی گ??ت:

- از نظر من اشکالی نداره زن داداش!

در هنگام آرزو وارد اتاق شد. با لحن آرامی گ??ت:

- پسر دایی ... تل??ن با شما کار داره، آقاجونه! با دیدن او یکد??عه جا خورد. اصلا باورش نمی شد. اون آن قدر شبیه ??رزاد بود که انگار سیبی را از وسط به دو نیم کرده باشند. دهان و بینی و حتی رنگ چشمانش با ??رزاد مو نمی زد. ??قط ??رم و حالت موهایش جور دیگری بود و قد بلندتری نسبت به برادرش داشت. ??رهاد هم نگاه عمیقی به سر تا پای او کرد و با لبخند، دست دیگرش را برای او تکان داد. مهشید آرام سمت مادر ??رزاد ر??ت و سلام کرد. ندا لبخندی زد و جوابش را داد. مهشید حواسش به ??رهاد بود. کنجکاو شده بود بداند آقا جواد برای چی زنگ زده؟ بی اختیار گریه اش گر??ت. ندا اظهار همدردی کرد و ??وری گ??ت:

- عروس خوشگلم گریه نکن! به خدا دلم به درد میاد!

مهشید مثل همیشه صدای پر درد گریه اش را در گلو ??رو برد و سرش را پایین گر??ت. دل کوچک و کم طاقت او بدجوری برای مرغ عشقش پر می کشید. مکالمه ی ??رهاد با آن سوی خط به پایان رسید. جلو آمد و با لبخند گ??ت:

- سلام به زن داداش عزیزم! بالاخره مثل یه خورشید صبحگاهی از پشت کوه طلوع کردی و ما رو با پرتوهای پر نا??ذت، گرم و ...

مهشید اجازه نداد که او حر??ش را به اتمام برساند. ایستاد و ملتمسانه در چشمان او خیره شد و گ??ت:

- آقا ??رهاد... تو رو خدا بگین آقاجون چی می گ??تن؟ واسه ی ??رزاد من ات??اقی ا??تاده؟

??رهاد سرش را تکان داد و گ??ت:

- هیچ ات??اقی نی??تاده! باور کن!

- پس آقاجون برای چی زنگ زدند؟

- از من خواست که به جاش برم بیمارستان تا اون برگرده ...

- پس منم باهاتون میام!

??روغ ناله ای سر داد و تشرزنان گ??ت:

- تو جایی نمی ری مهشید! جواب مهرداد رو چی بدم؟

مهشید بی توجه به حر?? ??روغ، سرش را به طر??ین تکان داد و زمزمه کرد:

- نه! من باید برم پیشش! شماها درک نمی کنید! من می خوام کنار عزیزترین موجود زندگیم باشم ... من اون شیرین بدبختی ام که از داغ ??رهادش ضجر کشید! همون لیلی سیه روزی که از دوری مجنونش دق کرد! آقا ??رهاد ... به خدا اگه منو همراه خودتون نبرید اون قدر گریه می کنم که بمیرم!

??رهاد هر دو دستش را بالا برد و گ??ت:

- خیلی خب می برمت! به شرط این که دیگه گریه نکنی! حالا برو حاضر شو!

مهشید که گویی از ق??س تنگ و تاریکی آزاد شده بود با عجله ر??ت تا لباس بپوشد. ظر?? مدت کوتاهی حاضر شد و همراه ??رهاد بیرون ر??ت. ??رهاد در ماشین را برایش گشود و کنار ایستاد تا او بنشیند. مهشید قبل از نشستن بر روی صندلی پرسید:

- شما برای چی برگشتین ایران؟ خودتون گ??تین که کارای زیادی دارین که باید انجام بدین!

??رهاد که دستش را روی در ماشین گذاشته بود نگاهی به چشمان میشی و زیبای مهشید انداخت و جواب داد:

- خب برگشتم خونواده م رو ببینم ... مهم تر از همه مشتاق بودم زن داداش کوچولوم رو از نزدیک ببینم!

مهشید نشست و ??رهاد در را بست. سپس ماشین را دور زد و خودش نیز سوار شد. پس از روشن کردن ماشین به راه ا??تاد. با کنجکاوی پرسید:

- راستی از اون دووی س??ید رنگت چه خبر؟

- توی پارکینگه!

- میای پشت ??رمون؟ می خوام مطمئن بشم که اشتباهی بهت گواهینامه نداده باشن!

مهشید با بی میلی گ??ت:

- حوصله شو ندارم!

??رهاد پرسید:

- پس جنابعالی حوصله ی کی رو داری؟

مهشید سرش را بالا گر??ت و جواب داد:

- ??قط ??رزاد رو!

- خوش به حال داداش ??رزاد ما; که ??قط حوصله ی اون رو داری! راستی یادم ر??ته کلاس چندم بودی؟!

- سال آخر دبیرستان!

- پس دیگه چیزی نمونده که دیپلمت رو بگیری! مادر می گ??ت الان یه ه??ته ای می شه که مدرسه نمی ری!

مهشید حر??ی نزد.

- راستی مدرسه چطوری با دیدن شناسنامه همسردار جنابعالی شما رو ثبت نام کردن؟

- خانم مدیرمون از دوستان صمیمی مادرتونه! در ضمن به یه شرط قبول کرد که صداشو درنیارم!

مهشید بند دلش پاره شد. ترسید که مبادا ات??اقی برای ??رزاد ا??تاده باشد. ??رهاد بدون هیچ گونه حر??ی به او، از اتاق بیرون ر??ت. مهشید از جا پرید و ملح??ه را کناری انداخت.

سپس روسری گلداری سرش کرد و با نگرانی از اتاق بیرون آمد. ??رهاد را دید که مشغول صحبت با تل??ن بود. ??رهاد از آینه نگاهی به او کرد و به شوخی گ??ت:

- خوبه... یه پارتی کل??ت هم داری!

لحظه ای سکوت بین آن دو حکم??رما شد. ??رهاد مدام مهشید را زیر نظر داشت. می دانست که او بدجوری به برادرش وابسته و دلباخته می باشد. البته سعی کرد که او را درک کند. مهشید در سن خاصی قرار داشت و تحمل یک ضربه ی ناگهانی برایش سخت و ناگوار بود. مهشید در حالی که چین های مانتویش را صا?? می کرد پرسید:

- شما چند سال از ??رزاد بزرگتر هستین؟

??رهاد بی مقدمه گ??ت:

- سه سال!

- چرا شما برای همیشه برنمی گردین ایران؟ مگه این جا رو دوست ندارین؟

- چرا ... من وطنم رو دوست دارم و قصدم اینه که هرچه زودتر کارام رو انجام بدم و برگردم ایران!

به جلوی بیمارستان که رسیدند ??رهاد خودرو را متوق?? کرد. مهشید پیاده شد و کی??ش را روی شانه اش انداخت. با تعجب پرسید:

- ماشین خودتونه؟

??رهاد که در ماشین را ق??ل می کرد پاسخ داد:

- خیر، مال یکی از دوستانه! راستی شنیدم منشی یه د??تر وکالت شدی. صحت داره؟

مهشید آهی کشید و گ??ت:

- بله توی خونه حوصله م سر می ر??ت. تصمیم گر??تم سر یه کاری برم. ??رزاد هم منو به اون معر??ی کرد!

??رهاد با نگاهی شیطنت آمیز پرسید:

- ??رزاد با اون خانم وکیل چه سر و سری داشت؟

- با برادر خانم ستوده دوست بود. تازه ??رزاد قبل از ازدواج با من چندین بار خونه ی خانم ستوده ر??ته. شیدا خیلی دختر مهربونیه! یه ه??ته م به من مرخصی داده. باید یه زنگی بهش بزنم!

هر دو وارد بیمارستان شدند. مهشید خیلی نگران ??رزاد بود. به تازگی متوجه شده بود که او چیزی را پنهان می کند و حر??ی نمی زند. اگر ??رزاد زودتر در مورد دردش صحبت می کرد شاید وضع او به بیمارستان کشیده نمی شد. این تصور مهشید بود.

یک لحظه به یاد روزی ا??تاد که مهرداد برایش ماشین خرید. آن روز تازه امتحان رانندگی داده بود. پشت ??رمان نشست و از ??رزاد خواست که همراه هم بیرون بروند. ??رزاد در ابتدا قبول نکرد ولی بعد از کلی اصرار و التماس مهشید، راضی شد. مدام در حین رانندگی به او هشدار می داد که سرعتش را کم کند.

- آخه عزیزم ... من موندم که چطور به تو گواهینامه دادن؟! پژوی س??ید رو به پا! بکش کنار رد بشه ... یواش تر!

- وای چقدر دستور می دی ??رزاد؟! بذار حواسم به رانندگی م باشه!

- من نمی دونم چرا نشستم کنارت و جونم رو دستی تقدیم سرکار علیه کردم! آخه دختر خوب ... بذار یه ساعت از صدور گواهینامه ت بگذره بعد بکشمون! اگه به جوونی خودت رحم نمی کنی حداقل به من بدبخت رحم کن! به خدا هنوز وصیت نامه م رو ننوشتم مهشید!

مهشید عینک دودی اش را از چشم برداشت. چپ چپ به ??رزاد نگریست و کمی سرعتش را کم کرد.

- اون طور به من نگاه نکن مهشید کوچولو ... مراقب جلو باش! این داداش تو، عقل از سرش پریده که برات ماشین خریده!

مهشید لب به اعتراض گشود:

- این وظی??ه ی تو بود که برام ماشین بخری نه مهرداد! علی رغم او همه پولی که داشتی حتی یه قرون هم کمکش نکردی!

- نمی خواستم بعدا دچار عذاب وجدان بشم! آخه زن رو چه به رانندگی! اگه یه بلایی سرت بیاد من اون داداش پر دل و جرأتت رو با همین دستام خ??ه می کنم!

لحن ??رزاد کاملا جدی بود ولی با این حال مهشید به او خندید. به حدی که ??رزاد را عصبانی کرد. با همان لبخندی که بر لب داشت گ??ت:

- می دونی ??رزاد ... شما مردها هیچ وقت نمی خواین شاهد پیشر??ت ما خانما باشین! همیشه دوست دارین یه قدم جلوتر باشین!

- مهشید جان ... عزیزم! تو اشتباه ??کر می کنی! من ??قط کمی نگرانتم! تو تازه ه??ده ساله ت شده! نباید به این زودی برای گر??تن گواهی نامه ت عجله می کردی; سر قانون رو کلاه گذاشتی اما سر همسرت رو که نمی تونی کلاه بذاری ... یعنی جرأت نداری!

مهشید آه صدا داری از سینه بیرون داد و گ??ت:

- داری تهدیدم می کنی؟ آخه من چه کار کنم که پدرم شناسنامه م رو یک سال بزرگ گر??ته؟ بنا به اصل شناسنامه ای که دارم من هجده سالمه و سنم برای گر??تن گواهننامه کاملا قانونیه!

- ه??ده سالته کوچولو! یعنی یک ماهه که ه??ده ساله شدی!

صدای تل??ن همراه ??رزاد مانع از ادامه ی حر?? هایشان شد. آن را از جیبش درآورد و مشغول صحبت شد. مهشید از ??رصت است??اده کرد و پایش را روی پدال گاز ??شار داد و بر سرعتش ا??زود. با ضربه ی دست ??رزاد بر بازویش، لبخندی زد و طلبکارانه پرسید:

- چیه؟!

??رزاد با دست به کیلومتر شمار اشاره کرد و ابروهایش را درهم ??رو برد.

از قیا??ه اش می شد ??همید که اخم کرده; مهشید سرسخت تر از این حر??ا بود که بخواهد از حر?? همسرش بترسد. ظاهر معصومانه و زیبایی داشت. پوستش س??ید و دارای مژه هایی بلند و تابدار بود. در چشمان میشی رنگ زیبایش، شیطنت و بازیگوشی موج می زد.

???- تو رو به اون خدایی که می پرستی یواش تر! نه بابا کی با تو بود؟ با این خانم خانما هستم که انگار توی یه مسابقه ی رالی شرکت کرده! تو رو خدا تو بهش بگو ??رهاد... ازش بپرس سرعت مجاز توی شهر چنده؟!

سپس گوشی را سمت مهشید دراز کرد. مهشید تل??ن را گر??ت و در حالی که ذوق زده شده بود پرسید:

???- داداش ??رهادته؟ همون که ر??ته سوئیس؟!

???- آره خودشه... حالا به جلوت نگاه کن نه به من! وای خدا...

مهشید سینه اش را صا?? کرد و پس از کشیدن ن??س عمیقی گ??ت:

???-سلام آقا ??رهاد!

???- سلام به زن داداش عزیز... حال شازده خانم چطوره؟

???-ممنونم... شما چطورین؟

???- منم خوبم! راستی تبریک می گم!

مهشید تبسمی کرد و پرسید:???

- بابت عروسی مون؟

??رهاد با صدای بلندی زد زیر خنده. مهشید هم از حر?? نسنجیده ای که زده بود لبخندی گوشه لبش نشست. ??رهاد با همان لحن مهربان جواب داد:

???- نه خانم کوچولو! تبریک اون رو که سه ماه پیش، تل??نی عرض کردم!

تبریک این بارم به خاطر اخذ گواهینامه ته!

???- ممنون! راستی آقا ??رهاد؟ شما الان سوئیس هستید؟

???- نه. شنیدم آقا ??رزاد مارو خیلی اذیت میکنی!

مهشید چشم غره ای به ??رزاد ر??ت و گ??ت:

???-من؟! ببینم خودش بهتون گ??ت؟

???- خودش که نه... ولی کلاغا خبر آوردن!

مهشید بار دیگر با اخم به ??رزاد نگریست:

???- باید به اطلاع تون برسونم که این کلاغا خبر موثقی بهتون ندادن!

با صدای ??رهاد از ??کر بیرون آمد و توجهش جلب شد:

???- زن داداش؟ چرا وایسادی این جا؟ مگه نمی خوای ??رزاد رو ببینی؟

مهشید تکانی خورد و با عذرخوای گ??ت:

- معذرت می خوام ر??ته بودم توی ??کر! ......

Link to comment
Share on other sites

هر دو به قسمت پذیرش ر??تند. ??رزاد سؤالی داشت و زود برگشت.

وقتی ورودشان را اعلام کردند پرستار پیر و بداخلاقی اخم هایش را درهم

??رو برد و گ??ت: " امروز روز ملاقات نیست! "

??رهاد به پرستار نگاهی کرد و در جواب او گ??ت:

- من قراره جام رو با پدرم عوض کنم! ایشون هم همسر آقای ستایش هستند!

همراه پدرم برمی گردنند خونه!

مهشید خواست زبان به اعتراض بگشاید که با اشاره ی ??رهاد سکوت کرد.

بالاخره پرستار موا??قت کرد و آن دو روانه ی اتاق ??رزاد شدند. مهشید از اعتراضش حر??ی نزد

و چیزی به میان نیاورد. به محض ورود به اتاق، با تخت خالی مواجه شدند. مهشید ناباورانه ??ریاد زد:

- ??رزاد کجاست؟ اونو کجا بردن؟ چه بلایی سرش اومده؟ ??رهاد او را به آرامش دعوت کرد

و سپس برای روشن شدن قضیه نزد پرستار برگشت. مهشید هم گریه کنان از اتاق بیرون آمد.

مستأصل و نگران در وسط سالن ایستاد. می دانست که نباید ??رزاد را تنها می گذاشت.

??رهاد با قیا??ه ای مضطرب به سویش آمد. مهشید او را نگاه کرد و پرسید:

- بهم بگید ??رزاد رو کجا بردن؟

??رهاد به راهش ادامه داد. مهشید به دنبالش دوید و دوباره سؤالش را تکرار کرد:

- اونو کجا بردن؟ حر?? بزنین!

- اتاق مراقبت های ویژه!

قلبش ??رو ریخت و هر تکه ی شکسته ی آن، بر زخم التیام نیا??ته اش ??رود آمد. پاهایش قدرت و توان ایستادن را نداشت.

زانوهایش سست شد. قبل از این که بی??تد روی زمین نشست و با لحنی حاکی از درد گ??ت:

- ??رزاد ...

??رهاد سرش را به سمت او چرخاند. با دیدن ضع?? مهشید کنارش ر??ت و خواست به او کمک کند تا

بلند شود ولی مهشید امتناع کرد و خودش سر پا ایستاد. از ??ضای یأس آلود بیمارستان احساس خ??گی می کرد.

روبروی اتاق که رسیدند ??رهاد در را برایش گشود. آقا جواد به محض ورود آن ها سلام کرد و سر پا ایستاد;

اما مهشید بی توجه به او، با گام هایی لرزان و بی رمق سمت ??رزاد قدم برداشت.

چشمان او بسته بود و سرمی در دست داشت. سرش را روی تخت قرار داد. بغض آکنده از درد و رنج او ترکید

و با صدای بلندی زد زیر گریه. آقا جواد دستش را بر روی شانه های لرزان او گذاشت و گ??ت:

- آروم باش دخترم! ??رزاد حالش خوبه ... ??قط الان خوابیده! تو که نمی خوای بیدارش کنی؟

ضربان کند و آهسته ی قلب ??رزاد را حس می کرد. دست او را در میان هر دو دست خود جای داد.

دلش می خواست همان لحظه جانش را برای او ??دا می کرد و او را از این درد و رنج نجات می داد.

خشم و ن??رت از روزگار، در دلش رخنه کرده بود. زیر لب آرزوی مرگ می کرد. با خود می اندیشید

" مگر چه کار خطایی انجام داده بود که باید مجازات می شد؟ این تاوان کدام گناهی بود که باید در دادگاه

سرنوشت محاکمه می شد؟ و چرا عزیزترین ??رد وجودش، باید رنج و عذاب را تحمل کند. چرا سرنوشت ناجوانمردانه

حکمش را صادر کرد؟ " سرش مملو از سؤالات بی جواب بود. ??رهاد او را تنها گذاشت و همراه پدرش بیرون ر??ت.

مهشید آهی کشید که قلبش منقبض شد. سرش را خم کرد و روی دست ??رزاد گذاشت. هنوز گرمی عشق

و محبت خالصانه ی او را احساس می کرد. چشمانش را بست و مثل همیشه به خاطرات خوشش اندیشید:

" کنار باغچه نشسته بود و به ??عالیت روزمره مورچه ها می نگریست. زندگی دسته جمعی آن ها برایش

جالب و شگ??ت آور بود. با شنیدن صدای ??رزاد از جایش بلند شد.

- نشستی اون جا که چی؟ بیا ورزش کن تنبل خانم! با اون اشتهایی که تو داری...

تا یه ماه دیگه نمی تونی از جات تکون بخوری! می شی مثل یه بشکه!

مهشید خندید و گ??ت:

- اصلا این مورد پیش نخواهد اومد. هیکلم به این قشنگی! نظرت غیر از اینه؟

??رزاد که سر جایش در جا می زد گ??ت:

- هیکلت به خودم ر??ته عزیزم! کاملا بی نقصه ... ولی اگه ورزش نکنی چاق می شی!

مهشید کنارش ایستاد و پرسید:

- خب آقای مربی ب??رمایین چه کار باید بکنم تا اندامم همین طوری مانکن بمونه؟

??رزاد به طنابی که روی پله ها بود اشاره کرد و گ??ت:

- بردارش ... طناب بزن! در ضمن اون موهای خوشگلت رو هم بالای سرت جمع کن تا برات ایجاد مزاحمت نکنه!

مهشید موهای بلند طلایی اش را بالا بست و طناب را برداشت. او واقعا نمی دانست که باید

چطور از طناب است??اده کند. رو به ??رزاد گ??ت:

-بلد نیستم ... بیا کمکم کن!

- واقعا بلد نیستی؟! خجالت آوره! پس زنگ ورزش توی مدرسه چیکار می کنی؟

مهشید با بی ت??اوتی شانه هایش را بالا انداخت و گ??ت:

- خب با لیدا و سمیه حر?? می زنم!

??رزاد به سمتش آمد. طناب را از او گر??ت و خودش مشغول زدن شد. مهشید دست هایش را به کمر زد و او را تماشا می کرد.

- خیلی خب! حالا بیا این جا!

- من گرسنه ام! نمی شد اول صبحانه میخوردیم بعد ورزش می کردیم؟

- نه خانم کوچولو! حالا هم غر نزن و بیا پیش من، دقیقا روبروی من! حالا هربار که من پام رو

بلند می کنم تو هم بلند کن و از روی طناب بپر! باید حرکاتت با من هماهنگ باشه، شروع می کنیم!

مهشید که سرعت عمل ??رزاد را نداشت یا خیلی زود می پرید یا خیلی دیر. ??رزاد این بار با لحن جدی گ??ت:

- این مسخره بازی ها چیه؟ ??کر نمی کردم تا این حد دست و پا چل??تی باشی دختر!

مهشید که می خواست خودش را از وضعیتی که در آن قرار گر??ته بود نجات دهد طناب را گر??ت

تا به تنهایی بزند ولی قصدش ??رار بود. کمی عقب تر ر??ت و وقتی چشم ??رزاد را دور دید طناب را به سمتی پرت کرد

و پا به ??رار گذاشت. ??رزاد که متوجه او شده بود گ??ت:

- مهشید برگرد همین جا! دختر این قدر تنبل؟!

مهشید که عقب عقب سمت حصار باغچه می ر??ت شانه هایش را بالا داد و در جواب همسرش گ??ت:

- خسته شدم! اصلا دلم می خواد اندازه ی یه هندونه بشم! جنابعالی هم ??قط به ??کر

خوش هیکل کردن خودتون باشین و به کار من کاری نداشته باشین!

بهت می گم بیا این جا وگرنه اگه بگیرمت ...

- اون وقت چی می شه؟

- اون وقت خودت می دونی چه کار می کنم!

مهشید خندید و پرسید:

- بگو چیکار می کنی؟

??رزاد که به سمتش قدم برمی داشت آهی کشید و پاسخ داد:

- می برمت محضر طلاقت می دم! حالا تا بیشتر عصبانیم نکردی برگرد پیش من!

- نه!

- خیلی حب! صبر کن دستم بهت برسه!

و بی درنگ سمت او دوید. مهشید که جدی بودن ر??تار ??رزاد را دید پا به ??رار گذاشت.

هر دو مثل بچه های کوچولو دور باغچه می دویدند. مهشید به ن??س ن??س ا??تاد. پهلویش بدجوری درد گر??ته بود.

یکد??عه پایش لغزید و درون باغچه ا??تاد. اما ??وری برخاست و به شلوار گلی اش چشم دوخت.

یادش آمد که ??رزاد قبل از ورزش، باغچه را آب داده بود. در حالی که لنگ لنگان قدم برمی داشت گ??ت:

- ??رزاد پام درد گر??ت، بدجوری پیچید!

??رزاد ن??س عمیقی کشید و گ??ت:

- حقته! چوب خدا صدا نداره!

مهشید بی حرکت ایستاد و تلاشی برای ??رار از او نکرد. ??رزاد بازوهای او را گر??ت و گ??ت:

- حالا راه بی??ت! تا طناب نزنی و یاد نگیری نمی ذارم بری خونه!

- آی ??رزاد! مادرجون تو رو خدا به دادم برسین!

در ایوان باز شد و ندا با نگرانی پرسید:

- چی شده؟! چه خبرتونه؟ حیاط رو گذاشتین رو سرتون! حالا خیر سرتون ر??تین نرمش کنین!

زود دست و صورتتون رو بشورین و زود بیایین داخل! راستی تو چرا شلوارت رو گلی کردی دختر؟!

مهشید زبان به گله و شکایت گشود:

- همش تقصیر ??رزاد دیگه! ا??تادم تو باغچه!

ندا چشم غره ای به پسرش ر??ت و با اخم گ??ت:

- ??رزاد اون بچه ست تو چی؟ تو که یه سر و گردن از اون درازتری!

- آخه وقتی که این عروس تنبل تون بلد نیست طناب بزنه به من چه ارتباطی داره؟ وقتی بلد نباشه خب ... خب می ا??ته توی باغچه دیگه!

مهشید در حالی که بازوی ??رزاد را هد?? مشت و کتک قرار داده بود گ??ت:

- بی انصا??! درسته که طناب زدن بلد نیستم اما خوب می دونم چطوری از حقم د??اع کنم!

??رزاد دست های او را گر??ته بود تا از ضربات پیاپی او در امان بماند. ندا سری تکان داد و به خانه برگشت.

مهشید هم به حالت قهر، سمت حوض ر??ت و همان جا نشست. دست های گلی اش را در آب شست.

??رزاد کنارش ر??ت. روی شانه اش خم شد و در گوشش نجوا کرد:

- حالا نمی خواد قهر کنی کوچولوی من! خودم بهت طناب زدن رو یاد می دم!

و سپس با دست، طره ای از گیسوی طلایی و زیبای او را از جلوی پیشانی اش کنار زد و گونه اش را بوسید.

مهشید که همیشه نازش خریدار داشت از جایش بلند شد و با لبخندی کودکانه همراه ??رزاد به خانه ر??ت. "

 

هر قدر زمان سپری می شد خاطرات زیادی در ذهنش تداعی می شد و با به یاد آوردن هر خاطره،

حسرت در دلش انباشته می شد. مدت زیادی از ر??تن ??رهاد و پدرش می گذشت. ??رزاد همچنان خواب بود و

مهشید دیوانه وار به او زل زده بود. چشمه ی اشکش همچنان جوشان بود. با باز شدن در، تکانی خورد و پشت سرش را نگاه کرد.

??رهاد وارد اتاق شد. مهشید با گریه و صدایی رگه دار گ??ت:

- آقا ??رهاد ... از اون موقعی که ر??تین بیدار نشده! خیلی صداش زدم اما ...

گریه امانش نداد. ??رهاد از او خواست که بنشیند. سپس با لحن ملایمی گ??ت:

- جای نگرانی نیست! شاید به خاطر آرام بخشی باشه که بهش تزریق شده!

- من تحمل ندارم که اون باهام حر?? نزنه! اصلا چرا باید دچار این بیماری لعنتی بشه؟! مگه چه گناهی کرده؟

اون جوونه! ای کاش من به جای اون درد می کشیدم!

- بس کن مهشید! گریه ی تو هیچ ن??عی به اون نمی رسونه! پاشو برو دست و صورتت رو بشور! پاشو دختر خوب!

مهشید از جایش بلند شد و بیرون ر??ت. ??رهاد کنار پنجره ایستاد. دلش با دیدن مهشید به درد می آمد.

نمی دانست چطور باید به او کمک کند. ده سال بین آن دو اختلا?? سنی وجود داشت

ولی با این حال ??رهاد احساسات پاک و معصومانه ی مهشید را درک می کرد.

- ??رهاد؟

??رهاد رویش را سمت برادرش چرخاند. کنارش ر??ت و با لبخند پرسید:

- جونم؟

??رزاد به دستش تکانی داد و پرسید:

- مهشید کوچولوی من کجاست؟

??رهاد پیشانی اش را بوسید و گ??ت:

- منظورت اون مرغ عشق زیباست؟! سلیقه ت حر?? نداره!

??رزاد که دیگر امیدی به زندگی نداشت رو به برادرش گ??ت:

- می خوای ببخشمش به تو؟

- قلب پاک و پر از مهر اون، ??قط برای یه ن??ر می تپه! اون یه ن??ر هم تویی آقا ??رزاد! چند لحظه پیش این جا بود ولی تشری?? برد.

- کجا؟

- به خدا این طوری از پا درمیاد! خیلی به خودت وابسته ش کردی!

در این هنگام مهشید وارد اتاق شد ولی هنوز گریه می کرد. ??رهاد با لجن جدی و قاطعی گ??ت:

- من ??رستادمت بری یه آبی به دست و صورتت بزنی نه این که بری دوباره اشک بریزی!

مهشید با دیدن چشم های باز ??رزاد به طر??ش ر??ت و با خوشحالی گ??ت:

- ??رزاد؟!

??رزاد رویش را از او برگرداند و خیلی خشک و رسمی گ??ت:

- ??رزاد و درد!

مهشید متعجبانه ایستاد. ??رزاد ا??زود:

- خسته شدم بس که غر غر شنیدم! آخه من چیکار کنم که تو دم به دقیقه می زنی زیر گریه؟

هر کسی به من می رسه می گه تقصیر توئه! من که هنوز نمردم ... هر وقت مردم برای من آبغوره بگیر!

مهشید بغض خود را در سینه پنهان کرد و به ??رهاد نگریست. ??رهاد که از حر?? های برادرش بیشتر از مهشید ناراحت شده بود گ??ت:

- نه به اون شوری شور! نه به این بی نمکی!

مهشید مثل بچه ها کنار دیوار نشست به طوری که ??رزاد نمی توانست او

را ببیند. زانوهایش را در بغل گر??ت و چشمه دیدگانش به جریان ا??تاد. ??رزاد ??کر کرده بود با زدن آن حر?? ها

می تواند از شور عشق و محبت مهشید نسبت به خود کم کند ولی متوجه شد که ??قط با آن حر?? ها او را

ضجر داده و احساساتش را جریحه دار کرده است. این بار با لحن دلنشینی صدا زد:

- مهشید کجا نشستی؟

- روی زمین کنار تختت!

??رهاد برای این که آن ها را تنها بگذارد بیرون ر??ت. مهشید معصومانه و دردمندانه می گریست. ??رزاد آهی کشید و ا??زود:

- چرا اون جا نشستی؟ پاشو بشین روبروی من ... می خوام ببینمت!

- من آینه ی دق تو شدم! نمیام جلوت که از دیدنم ناراحت بشی!

-کی گ??ته تو آینه ی دق منی؟ من اگه یه لحظه ... ??قط یه لحظه ی کوتاه تو رو نبینم اون وقت دق می کنم!

اگر الان تند حر?? زدم ??قط به خاطر خودت بود! من احمق ??کر می کردم با ناراحت کردنت می تونم مانع گریه ت بشم ولی اشتباه کردم!

بغض آکنده از درد در صدای لرزانش موج می زد. حالا هر دو با هم می گریستند. مهشید که گریه اش با هق هق همراه بود گ??ت:

- ??رزاد؟

- جونم!

- تو می تونی حس پر از عشقم رو درک کنی؟ می تونی دردم رو از اون قلب شکسته ب??همی؟

- الهی من ??دای اون حس پر از عشقت بشم! حالا پاشو بیا پیشم! پاشو!

مهشید با گوشه ی روسری اشکش را زدود و پس از کشیدن آهی ادامه داد:

- عشق ??قط با بودن تو در کنار من معنا پیدا می کنه! من عشق بدون تو رو نمی خوام! یه همچین عشقی رو زیر پام له میکنم!

??رزاد من نمی دونم درد چی رو باید بکشم؟ غم دوری از تو رو؟ غم دردی که داری می کشی یا غم جدایی و تنهایی رو؟!

آقاجونم که مرد آرزوی مرگ داشتم ولی با بیدا شدن تو توی زندگیم امیدوار شدم!

عشق به تو منو دیوونه کرد! به خدا دیگه تحمل ندارم!

با ورود ??رهاد به اتاق با چند آبمیوه در دست، به مهشید مجال ادامه ی حر?? هایش را نداد.

??رهاد با لبخند پرسید:

???- إ تو که هنوز این جا نشستی!

??رزاد تکانی خورد و با تبسمی که بر لبها داشت گ??ت:

???- ایشون منتظرن که مثل همیشه نازش رو بکشم!

??رهاد گ??ت:

???- پس معطل چی هستی؟

???- اگه این سرم و دستگاه های مزخر?? به من آویزون نبود حتما ناز همسرم رو می کشیدم!

???- من می تونم به جای تو... نیابتا این کارو کنم؟

???- خودم زبون دارم ??رهاد جان! سپس رو به مهشید ادامه داد:

???- مهشید... پا شم یا پا می شی؟

مهشید نمی خواست بیش از این ??رزاد را زجر دهد. از جایش برخاست و مانتویش را تکاند.

بینی اش را بالا کشید. ??رزاد که او را می نگریست گ??ت:

???- ??رهاد جان یه دستمال بده به خانم که این قدر بینی ش رو بالا نکشه! ا??ت کلاس داره!

مهشید خنده اش گر??ت و لبه ی تخت نشست. ??رزاد ا??زود:

???- می بینی ??رهاد... وقتی هم که گریه می کنه خوشگل و تو دل بروئه! درسته؟

??رهاد نگاه تحسین برانگیزی به مهشید ا??کند و پاسخ داد:

???- بر منکرش لعنت!

سپس سمت آن ها ر??ت و روی صندلی نشست:

???- من به میل و سلیقه ی خودم، سیب موز خریدم. ب??رمایین مهشید خانم... البته اون یکی ش مال داداش ??رزادمه!

مهشید آنها را گر??ت. نی را درون یکی از آن دو ??رو کرد و مقابل ??رزاد گر??ت.

مهشید دنبال چیزی گشت که آن را زیر متکای ??رزاد بگذارد.

چشمش به کت ??رهاد که پایین تخت بود ا??تاد. پرسید:

???- می تونم کت شما رو بردارم؟

??رهاد متعصبانه به او زل زد و پاسخ داد:

???- ب??رمایین... متعلق به شماست. البته می دونم که می خوای چه بلایی سرش بیاری!

مهشید خندید و کت را برداشت. آن را زیر متکای ??رزاد گذاشت و گ??ت:

???- خودم براتون اتوش می زنم... مطمئن باشین!

???- یعنی می خوای بگی بلدی اتو بکشی؟ من که شک دارم!

مهشید که در حال مکیدن آب میوه اش بود اخم کرد و گ??ت:

???- من همه کار بلدم از وکیلم بپرسین!

??رهاد تبسم کنان به چهره ی ??رزاد چشم دوخت. ??رزاد دستش را روی دستان ظری?? و کشیده مهشید قرار داد و گ??ت:

???- مهشید کوچولوی من همه کاری بلده... از رانندگی بگیر تا پختن غذا و لباس شستن و... حتی برق کشی!

گاهی اوقات وسایل خونه رو با کمک ایشون تعمیر می کنم!

???- باریکلا! پس حسابی هنرمندن!

??رزاد یکد??عه احساس ضع?? کرد. دستش را روی پیشانی اش گذاشت و چشمانش را لحظه ای بست.

مهشید که متوجه موضوع شده بود با نگرانی پرسید:

???- ??رزاد چی شد؟ حالت خوبه؟

???- چیزیم نیس عزیزم!

??رهاد از جا بلند شد و پرسید:

???-??رزاد جان، می خوای دکتر رو صدا کنم؟

??رزاد دستش را در هوا تکان داد و گ??ت:

???- نه نیازی نیس!

??رهاد کت خود را از زیر متکا برداشت و گ??ت:

???- بهتره استراحت کنی... منم مهشید رو می رسونم خونه و برمی گردم!

???- ولی من از جام تکون نمی خورم!

???- من به مادرت قول دادم که برگردونمت!

???- حر?? مهشید مقطوع و یک کلامه!

??رزاد و ??رهاد هر دو باهم به خنده ا??تادند. مهشید با قیا??ه جدی آن دو را تماشا کرد.

دیگر حاضر نبود از پیش ??رزاد قدمی بردارد. اتاقی که ??رزاد در آن بستری بود تخت اضا??ه ای نداشت.

بنابر این برای خوابش مشکل داشت. در هر حال، زیر بار نر??ت و ??رهاد مجبور شد تنهایی به خانه برود. دوباره تنها شدند. با اولین آه کشدار مهشید ??رزاد گ??ت:

???- دوباره لب به درد دل و شکوه وانکن!

مهشید سکوت کرد. دلش در تلاطم بود و آرام و قرار نداشت. روی صندلی نشست.

??رزاد نگاهی جدی به او کرد و پرسید:

???- ??ردا چند شنبه س؟

مهشید بی معطلی پاسخ داد:

???- یک شنبه!

???- خیلی خب... از ??ردا باید بری مدرسه ت. خوشگذرونی دیگه بسه!

چون خانم ستاری از دوستان مادر جونه، تو نمیتونی سوءاست??اده کنی ه تا هر موقع که دلت خواست مدرسه نری! به مادر هم میگم یه معلم خصوصی برات بگیره تا این درسای عقب مونده رو جبران کنی!

???- چرا خودت مثل همیشه کمکم نمی کنی؟

???- وضعیت منو که می بینی!

مهشید به یاد آورد که شبها به اتاق کار ??رزاد می ر??ت و در حل مسائل ریاضی و هندسه از او کمک می خواست.

برایش سؤال متن در می آورد و از او می پرسید. گاهی اوقات هم آن قدر مسخره بازی می کرد که لج ??رزاد را در می آورد.

ولی ??رزاد به او سخت نمی گر??ت و عاشق تمام شیطنت ها و بازی گوشی های او بود.

یک د??عه با صدای بلندی زد زیر گریه و سرش را روی تخت گذاشت.

دلش می خواست ذهنش از تمام این خاطرات پاک می شد. از روزی که دکترها قطع امید کردند روز و شب نداشت.

??رزاد دستش را پیش برد. سر او را نوازش کرد و گ??ت:

???- مگه تو چقدر اشک توی اون چشمای خوشگلت داری؟! گریه نکن... بیا با هم حر?? بزنیم باشه کوچولو!

???- از... از چی حر?? بزنیم؟ چه ??ایده ای داره؟!

???- مهم اینه که الان پیش هم هستیم. حالا دستت رو بده به من...

مهشید دستش را دراز کرد و ??رزاد آن را ??شرد و گ??ت:

???- دو ماه از پاییز می گذره و سه ماه از ازدواج ما. می دونی... وقتی به مادر جون گ??تم که دلباخته و شی??ته ی یه دختر ناز و ملوس شدم بهم خندید.

می گ??ت پسرهای این دوره زمونه چه زود ابراز عشق و دوستی می کنن...

یه روزه صد دل عاشق یه دختر می شن! وقتی گ??تم من یه ماهه دارم زجر می کشم و طاقت می آرم با تعجب بهم نگاه کرد.

تازه متوجه شده بود علت لاغر شدن پسرش چیه. بعد گ??ت: الهی بمیرم مادر... بگو کیه خودم می رم خاستگاریش، جرأت داره جواب نه بگه.

بقیه ماجرا رو هم که خودت می دونی! راستی یادته اون شب... شب نامزدی مون، بعد از شام با استکان چایی ت اومدی کنارم نشستی و همون موقع هم چایی تو ریختی روی لباسم؟

مهشید خندید و گ??ت:

???- باور کن مهرداد زد به دستم... البته تعمدا!

???- چرا نگ??تی؟

???- چون با چشمای ملتمسانه ای بهم زل زد و ازم خواست چیزی نگم! شاید می خواسته از همون اول منو پیش مادر شوهرم ضایع کنه!

???- ولی دیدی که مادر جون خیلی از تو خوشش اومد. تازه اصرار کرد همون شب عقد کنیم.

??? مهشید لب پایینی اش را گزید و با ناراحتی گ??ت:

???- وای... یادم ر??ت!

??رزاد به او زل زد و پرسید:

???- چه یادت ر??ت؟

???- قرار بود به پردیس زنگ بزنم... دو روز پیش شهاب رو دیدم. بهم گ??ت که به پردیس بگم می خواد عسل رو ببینه!

???- پردیس الان کجاست؟

???- ر??ته کرج خونه ی یکی از دوستاش! ??کر می کنم شهاب خیلی عصبانیه...

آخه دو ه??ته ای میشه که دخترش رو ندیده. می دونی شهاب می خواب از دادگاه درخواست کنه که خودش حضانت عسل رو به عهده بگیره.

??رزاد که کمی احساس درد می کرد انگشتانش را روی شکمش ??شار داد و گ??ت:

???- عسل ??قط سه سالشه... دادگاه قبول نمی کنه.

???-آخه می خواد به دادگاه بگه که پردیس به عنوان حسابدار کار می کنه و وقتی برای نگهداری اون نداره...

???- دیگه چی از جونش می خواد؟ مگه طلاقش نداده؟

???- من چه می دونم! حتما می خواد ضجرش بده... نه این که تا به حال زجرش نداده... ??رزاد تو حالت خوبه؟

??رزاد چشمانش را روی هم نهاد و مثل همیشه گ??ت:

???- خوبم چیزی نیست.

???- تو رو خدا راستش رو بگو... درد داری؟

??رزاد لبخندی تصنعی روی لب نشاند و گ??ت:

???- این درد لعنتی هیچ وقت تسکین پیدا نمی کنه... آی...

چهره اش منقبض شد و هر دو دستش را روی شکمش گذاشت تا درد کمتری حس کند. مهشید از جایش بلند شد و در حالی که سمت در می ر??ت گ??ت:

???- من می رم پرستاری رو صدا کنم، الان بر می گردم!

Link to comment
Share on other sites

ساعت نه بود که وارد ساختمان شد. قبل از ر??تن به اتاقش، تصمیم گر??ت به بهروز سری بزند. پس از سلام به آقای مبینی به سمت اتاق بهروز ر??ت.

بهروز در حال صحبت با تل??ن بود. به محض دیدن شیدا، با دست به او اشاره کرد که بنشیند. شیدا روی صندلی نشست و کی??ش را روی میز گذاشت.

چند روزی که مهشید سر کار نیامده بود خیلی خسته شده بود. نمی توانست هم به شکایت ارباب رجوع ها رسیدگی کند و هم کارهایش را انجام دهد.

مکالمه ی بهروز خیلی زود به پایان رسید. رو به شیدا کرد و پرسید:

- چطوری؟ حالت خوبه؟

شیدا پوزخندی زد و ابراز کرد:

- حالم حر?? نداره! در مرز جنون به سر می برم. دیگه نمی دونم با این ارباب رجوع ها چیکار کنم، ??کر نمی کنم مهشید بتونه سر کارش بیاد!

همسرش حالش خوب نیست ... سرطان داره! جمشید که یکی دو بار به ملاقاتش ر??ته بود می گ??ت دکتراش معتقدند باید بره خارج.

بهروز سمت جلو خم شد و دست هایش را روی میز گذاشت:

- از آقا داماد چه خبر؟ حالش خوبه؟

شیدا بلند شد و با اخم های درهم گ??ت:

-بهروز تو رو خدا تو یکی درباره ی اون صحبت نکن! همه جا حر?? اونه! دارم دیوونه میشم. ای کاش زودتر بمیرم و روز عقدم رو نبینم!

- تو با این ن??رتی که از امیر داری چطوری می خوای با اون زندگی کنی؟ اصلا چرا جواب بله بهش دادی؟

- یه جوری حر?? می زنی که انگار نظر من براشون مهم بود! پدر اون قدر اصرار و پا??شاری کرد که مجبور شدم جواب مثبت بدم.

شاید باورت نشه ولی امیر اون قدر خوشحاله که سر از پا نمی شناسه! دلم می خواد یه جوری حالش رو بگیرم! ازش ن??رت دارم!

بهروز احساس خواهرش را درک می کرد. به او نگاهی کرد و پرسید:

- می خوای با امیر صحبت کنم که خودش رو کنار بکشه؟!

- نه! چون ??ایده ای نداره! راستی می خوام یه نگاهی به این پرونده بندازی ... تصور می کنم د??اعیه ای که نوشتم ایراد داره!

بهروز پرونده را گر??ت و قول داد که در اسرع وقت به آن نگاهی کند. شیدا بالا ر??ت و پشت میزش نشست. قرار بود خانم موحدی تا یک ساعت دیگر در د??ترش حاضر شود.

او از همسرش به علت ندادن ن??قه و ازدواج مجدد شکایت کرده بود. شیدا نگاهی اجمالی به پرونده کرد و آن را کنار گذاشت. پانسمان مچ دستش اذیتش می کرد.

آهسته و با احتیاط آن را باز کرد. آهی کشید و وقایع این چند روز را از نظر گذراند. با خود اندیشید که شاید با پا??شاری زیاد می توانست مانع این ازدواج شود

ولی دیگر کار از کار گذشته بود. حلقه ی نامزدی اش با امیر در دستش جای گر??ته بود و این به منزله ی تسلیم در برابر این ازدواج ناخواسته بود.

باید خود را با شرایط ??علی و??ق می داد. دستش را سمت تل??ن برد و گوشی را برداشت. شماره ی خانه ی مهشید را گر??ت.

چند لحظه بعد خود مهشید جواب داد. شیدا حال ??رزاد را پرسید. مهشید گ??ت که ??رزاد هیچ امیدی به زنده ماندن ندارد و

نمی خواهد برای معالجه به خارج برود. همچنین تأکید کرد به خاطر وضعیت ??رزاد نمی تواند بیاید. شیدا برای این که روحیه ی او را عوض کند

ماجرای نامزدی اش با امیر را برایش شرح داد. مهشید خیلی خوشحال شد و به او تبریک گ??ت. با آمدن ارباب رجوع، شیدا از مهشید خداحا??ظی کرد.

از آن جایی که دیگر قصد نداشت پرونده ای را قبول کند او را به بهروز معر??ی کرد. بالاخره خانم موحدی سر ساعت مقرر به د??تر آمد.

شیدا برای تحقیق از صحت ازدواج مجدد همسرش، آدرس منزل آن زن را گر??ت تا در ??رصتی مناسب، این موضوع را پیگیری کند.

خانم موحدی به خاطر ازدواج همسرش با آن زن، قصد داشت تقاضای طلاق کند. شیدا درخواست طلاق را با او تنظیم کرد...

نزدیک ظهر بود که تل??ن زنگ زد. شیدا بی درنگ گوشی را برداشت:

- بله ب??رمایین!

- سلام شیدا... منم امیر! حالت خوبه؟!

شیدا با لحن خشکی جواب سلامش را داد. امیر گ??ت:

- می خواستم بیام دنبالت تا با هم بریم بیرون ناهار بخوریم!

- متأس??م! کلی کار دارم. راستی مادر حالش بهتر شده؟

- الحمدلله بهتره! می شه بدونم چرا با درخواستم مخال??ت کردی؟

شیدا آهی کشید و گ??ت:

- بهت که گ??تم ... یه عالمه کار دارم که باید انجام بدهم!

- پس ناهارت چی می شه؟ قصد نداری برای ناهار چیزی بخوری؟

- نزدیک د??تر یه ساندویچ ??روشی هست. اگه گرسنه م شد می رم اون جا و چیزی می خورم! حالا راضی شدین؟!

- تا حدودی بله ولی خیلی خوشحال می شدم اگه با هم ناهار می خوردیم. ساعت چند قصد داری بری خونه؟

شیدا که خیلی کلا??ه شده بود جواب داد:

- نه ... ??قط اگه خواستی بری خونه، بهم زنگ بزن تا بیام برسونمت. ??علاً خداحا??ظ!

هنوز جوابی از سوی شیدا داده نشده بود که امیر تل??ن را قطع کرد. شیدا گوشی را روی تل??ن گذاشت.

متوجه که امیر از لحن او حسابی ناراحت و دلخور شده. به هیچ وجه اهمیتی نداد و مشغول انجام کارهایش شد.

??صل 8

 

با سرو صدای بچه ها از خواب پرید. خمیازه ای کشید و دستهایش را بالای سرش دراز کرد. نمی دانست ساعت چند است.

روی تخت نشست و موهایش را بالا زد. خنده و هیاهوی بچه ها بیشتر شد. کنار پنجره ر??ت. سعید و مجید را دید.

آه کشداری سر داد و ??همید که مهرنوش و خاله اش آمده اند. در آن میان، چشمش به عسل ا??تاد. خیلی ذوق زده شد.

چون بعد از دو ه??ته، خواهرزاده اش را می دید. موهای طلایی اش را مرتب کرد و روسری سبز زیتونی زیبایی را که ??رزاد برایش خریده بود پوشید.

??وری پایین ر??ت. همانطور که حدس زده بود خاله اش به همراه مهرنوش و مهیار آمده بود.

به همه سلام کرد و به آنها خوشامد گ??ت. با چشم به دنبال پردیس گشت.

او را در آشپزخانه پیدا کرد. لبخندی زد و با صدای بلندی گ??ت:

???- سلام ستاره سهیل!

پردیس برگشت و خندید:

???- سلام مهشید جان... چطوری؟

و سپس همدیگر را در آغوش گر??تند. پردیس چشمان سبز زیبایی داشت.

موهای بلند مشکی، جذابیت خاصی به او بخشیده بود.

مهشید پرسید:

???- خوش گذشت؟

???- جای شما خالی بود... هواش هم خیلی خنک و خوب بود.

مهشید دستهایش را به هم سایید و گ??ت:

???- وای خدا! برم سراغ عروسکم... الهی ??داش بشم!

پردیس خندید و در حالی که ??نجان ها را پر از چای می کرد گ??ت:

???- این دو ه??ته همش می گ??ت خاله مهی من کجاست؟ منو دیوونه کرد.

هردو از آشپزخانه بیرون آمدند. در آن هنگام زنگ در حیاط زده شد. مهشید آی??ون را بر داشت و بعد از چند لحظه دربازکن را ??شار داد. مادر پرسید:

???- مهشید کی بود؟

مهشید که به سمت در ورودی می ر??ت پاسخ داد:

???- داداش مهرداد و آقا ??رهاد اومدن.

و سپس به حیاط ر??ت. عسل با دیدن او لبخندی زد و دوان دوان سمت او دوید.

شیطنت در چشمان سبز رنگش موج می زد. موهایش همانند موهای مهشید طلایی بود و ??رهای درشتی داشت. یک پولیور زرشکی رنگ تنش بود.

مهشید او را در آغوش خود ??شرد و بوسید. سرو صدای بلند سعید و مجید، تمام ??ضای حیاط را پر کرده بود.

مهشید در حالی که عسل را بغل گر??ته بود سمت مهرداد ر??ت و سلام کرد. مهرداد جوابش را داد و عسل را از او گر??ت.

عسل آنقدر زیبا و دوست داشتنی بود که همه برایش سرو دست می شکاندند. همه چیزش به مادرش ر??ته بود به جز رنگ بور و طلایی موهایش.

بینی کوچک و گونه هایش از شدت سردی هوا سرخ شده بود. مهشید نگاهش متوجه ??رهاد سد که مشغول درست کردن تپه ی شنی، در کنار باغچه بود.

سعید و مجید هم بالاخره آرام در کنار او ایستاده بودند و دیگر از شلوغی آن ها خبری نبود.

باصدای بلندی پرسید:

???- دارین چی کار می کنین؟

??رهاد برگشت و با لبخند جواب داد:

???- یاد دوران بچگی م ا??تادم... انگار همین دیروز بود...

و آه بلندی از سر حسرت کشید. مهشید روی زانو هایش خم شد و گ??ت:

???- خدا خیرتون بده کی این هارو ساکت کردین... راستی حال ??رزاد چطور بود؟

???- الحمدلله... بهتره! بهت سلام رسوند و گ??ت از این که به دیدنش نمی آی خیلی خوشحاله!

???- واقعا؟!

??رهاد بلند شد و سمت حوض بزرگ وسط حیاط ر??ت! مهشید هم قدم زنان به دنبالش ر??ت.

???- باور کن جدی گ??ت... ??رزاد بیشتر از همه به سلامتی تو اهمیت می ده...

در این هنگام، عسل دست او را گر??ت و هیجان زده گ??ت:

???- یه... لولو اون جاس!

??رهاد نشست و پرسید:

???- این عروسک خوشگل کیه؟

مهشید دستی به موهای زیبای عسل کشید و پاسخ داد:

???- این خانم خوشگل، خواهرزاده ی بنده س!

عسل همیشه از غریبه ها می ترسید اما این بار خودش به سمت غریبه ای آمده بود.

دوباره با انگشت کوچکش گوشه ای از باغچه را نشان داد و از ??رهاد خواست با او به کنار باغچه بیاید.

??رهاد اورا بغل گر??ت و سمت باغچه ر??تند. سپس اورا زمین گذاشت و پرسید:

- این لولوهایی که می گی کجان؟

عسل لبه ی باغچه نشست و به مورچه های سیاه رنگ بزرگی اشاره کرد. ??رهاد خندید و گ??ت:

???- اسم اینا مورچه س. ازشون می ترسی؟

عسل سرش را به علامت من??ی تکان داد. ??رهاد پرسید:

???- اسمت چیه؟

???- عسل!

???- عسل خانم... اجازه هس برم خونه؟

عسل انگشتش را در دهان مکید و گ??ت:

???- اوهوم.

مهشید مشغول جارو کردن برگهای حیاط شد. دلش خیلی برای ??رزاد تنگ شده بود.

او به بهبودی ??رزاد امیدوار بود. دکترها گ??ته بودند که اگر اورا به خارج از کشور ببرند، احتمال زنده ماندنش خیلی زیاد است ولی ??رزاد قبول نمی کرد.

معتقد بود هم خرج اضا??ی و هم تلاشی بیهوده است. دوباره سرو صدای پسرها بلند شد. این بار عسل هم همراه آن ها داد و ??ریاد می کرد.

ک??گیری در دستس بود و با مجید که سعی می کرد آن را از چنگش درآورد داد می زد. عسل جیغ می کشید و به هیچ وجه حاضر نبود آن را پس بدهد.

دوان دوان دور حوض ر??ت و مجید هم به دنبالش. مهشید کمرش را راست کرد و با لحنی ??ریادگونه داد زد:

???- مجید ولش کن... مجید! الان می ا??تین توی حوض!

ولی هیچ کدام کوتاه بیا نبودند. صدای جیغ های ممتد عسل، مهشید را عصبانی کرد:

???- مجید به خدا اگه بیام اون جا... پوست از سرت می کنم!

در آن لحظه، عسل پایش لغزید و درون حوض ا??تاد. مهشید جیغ بلندی سر داد و سمت حوض دوید.

حوض تقریبا یک متر عمق داشت. اصلا ن??همید که چطور خودش را درون حوض انداخت. خیلی سریع خود را به عسل رساند که در حال دست و پا زدن بود.

دختر کوچک حسابی ترسیده بود. مهشید او را به سینه ??شرد و سرش را بالاتر از سطح آب قرار داد.

بالاخره صدای جیغ و ??ریادش به خانه رسیده بود. مهرداد و ??رهاد با عجله و قیا??ه ای نگران به طر?? حوض دویدند.

بقیه هم یکی یکی آمدند. روسری مهشید تا ??رق سرش عقب ر??ته بود. عسل در حالی که بریده بریده گریه می کرد گ??پ:

???- خا... خاله... م مهی...!

مهشید با دست دیگرش موهای جلوی پیشانی عسل را کنار زد و با ملایمت گ??ت:

???- آروم باش عزیزم نترس!

سپس کشان کشان خود را تا لب حوض رساند. مهرداد پرسید:

???- حالتون خوبه؟

مهشید روی پاهایش ایستاد و در حالی که عسل را محکم گر??ته بود پاسخ داد:

???- عسل داره می لرزه... بگیرش...

مهرداد خم شد و عسل را گر??ت و به ??رهاد داد. سپس دست مهشید را هم گر??ت و به او کمک کرد تا بیرون بیاید. پردیس نگران بود. روبه ??رهاد گ??ت:

???- حالش خوبه؟

??رهاد لبخندی زد و گ??ت:

???- البته!

??روغ دو حوله در دستش بود. یکی را به ??رهاد داد تا عسل را خشک کند. و یکی را به مهشید داد.

مهشید آهی کشید و نگاهی به لباسهای خود کرد. با شلوار جین خیس شده اش به زحمت می توانست قدم بر دارد.

حوله را روی روسری اش انداخت و صورتش را خشک کرد. مهرداد با لحنی حاکی از مزاح پرسید:

???- میشه بپرسم توی حوض چه کار می کردین سرکار خانم؟!

مهشید حوله را به خود چسباند و بدون این که جواب او را بدهد به مجید خیره شد.

همه به خانه برگشتند. مهشید هم به اتاقش ر??ت تا لباسهای خیسش را عوض کند. از دست شیطنت های دو پسر مهرنوش عاصی شده بود.

صدای کوچک و ظری?? عسل را از پشت در شنید. مهشید می دانست که او نمی تواند در را باز کند. لبخندی زد و دستگیره ی در را گشود.

عسل که اخم کرده بود و مژه های طلایی اش نمدار بود گ??ت:

???- خاله مهی... مامان دعوام کرد!

بغض کرده بود. مهشید او را بغل گر??ت و گونه اش را بوسید. اما عسل هنوز ناراحت بود. مهشید اورا نوازش کرد و گ??ت:

???- مامان نباید تورو دعوا می کرد. چون تقصیر تو نبود عزیزم!

مهشید که ناگهان جرقه ای در ذهنش ایجاد شده باشد گ??ت:

???- چطوره بریم پارک... دوست داری؟

لبخند ملیحی بر لبان رنگ پریده ی عسل نشست و سرش را به علامت تصدیق بالا و پایین برد. مهشید خیلی سریع حاضر شد و لباس پوشید.

سپس عسل را بغل کرد و پایین ر??ت. خوشبختانه خاله و مهرنوش همراه دو پسر شیطانش و مهیار آماده ی ر??تن بودند.

مهشید رو به پردیس گ??ت:

- من عسل رو می برم پارک... تو هم می آی؟

پردیس شانه هایش را بالا داد و گ??ت:

- نه!

و برای عسل شکلکی درآورد. عسل خندید و از مهشید خواست او را زمین بگذارد. ??روغ برای بدرقه ی مهمان هایش همراه پردیس، به حیاط ر??ت.

آرزو هم ر??ت. عسل کنار ??رهاد ایستاد. چون قد ??رهاد خیلی بلند بود مجبور بود سرش را خیلی به سمت بالا بگیرد. با التماس، ساق پایش را تکان داد و گ??ت:

- با ما می آی پارک؟

مهرداد با دیدن او رو به ??رهاد گ??ت:

- ??رهاد... ببین این نیم وجبی چیکارت داره؟

??رهاد تبسمی کرد و روی زانو خم شد. آرام گ??ت:

- در خدمتم خانم خوشگل!

عسل دوباره سؤالش را تکرار کرد:

- با ما می آی پارک؟

- با کی می خوای بری؟

- با خاله مهی!

??رهاد دستی به موهای عسل کشید و گ??ت:

- نه من خیلی کار دارم ... می شه یه روز دیگه باهاتون بیام؟

در آن هنگام پردیس وارد اتاق پذیرایی شد. ??رهاد نگاه معناداری یه او انداخت و بعد سرش را پایین انداخت. مهشید سوئیچ ماشینش را در دست ??شرد و پرسید:

- کی با من و عسل میاد پارک؟

??رهاد نگاهی به مهشید کرد و گ??ت:

- من پارک نمیام ولی ... خوشحال می شم تا یه جایی برسونیم1

پردیس خیلی زود تغییر عقیده داد و اظهار کرد:

- منم باهاتون میام ... می ترسم شما دو تا دوباره کار دست خودتون بدین!

مهشید دست عسل را گر??ت و برای د??اع از خودش گ??ت:

- باید خدمت شما عرض کنم که همش تقصیر مجید بود ... اون دنبال عسل کرد و عسل هم ا??تاد توی حوض! منم پریدم توی حوض تا نجاتش بدم!

مهرداد پوزخندی زد و گ??ت:

- یه جوری می گه ر??تم نجاتش بدم که انگار ا??تاده بود توی آب دریا...

و با صدای بلند خندید. مهشید اهمیتی نداد و با عسل بیرون ر??ت. در?? پارکینگ را گشود و ماشینش را بیرون آورد.

چند بوق زد و منتظر آمدن ??رهاد و پردیس شد عسل مدام با وسایل و کلیدها ور می ر??ت و هر کدام را ??شار می داد. مهشید از ماشین بیرون آمد و خطاب به عسل گ??ت:

- دست به چیزی نزن... باشه خاله؟

- باشه!

- مهشید در حالی که در را می بست گ??ت:

- تو گ??تی منم باور کردم شیطونک!

کنار زنگ ایستاد و دستش را روی آن ??شار داد. یک د??عه صدای جیغ عسل را شنید. سمت ماشین ر??ت. در را باز کرد و با نگرانی پرسید:

- چی شد خاله؟

با اشاره عسل به حرکت بر?? پاکن ها، مهشید خندید و روی صندلی نشست. نگاهی به عسل کرد و پرسید:

- ترسیدی خاله؟

عسل سرش را روی سینه خم کرد و با لحن کودکانه ای گ??ت:

- اوهوم... چون یه د??عه راه ر??تن!

مهشید تبسمی کرد و گونه اش را بوسید .....

Link to comment
Share on other sites

لحظاتی بعد پردیس و ??رهاد آمدند.

با اصرار عسل، ??رهاد جلو نشست. مهشید ماشین را روشن کرد و راه ا??تاد.

پردیس از عسل خواست که عقب بیاید ولی عسل قبول نکرد و خودش را محکم به سینه ی ??رهاد چسباند.

حسابی با او مأنوس و صمیمی شده بود. مهشید که گاهی به آن دو می نگریست دلش برای زندگی

بی دوام و ناپایدار خواهرش می سوخت. پردیس از روزی که ازدواج کرده بود یک روز خوش ندیده بود.

شهاب خیلی او را اذیت می کرد و با کار کردن او مخال?? بود ولی پردیس همچنان مقاومت می کرد

و زیر بار نمی ر??ت. او قبل از ازدواج قید کرده بود که می خواهد کارش را ادامه دهد و

شهاب هم این موضوع را پذیر??ته بود; اما بعد از ازدواج، زیر حر??ش زد.

بیشتر اوقات بهانه جویی می کرد و او را کتک می زد تا این که بالاخره از هم جدا سدند.

عسل آن موقع ??قط دو سال داشت. بنابراین هیچوقت طعم داشتن یک پدر را نچشیده بود.

همین دلیل باعث شده بود که عسل به ??رهاد اظهار علاقه کند.

پردیس این احساس کودکانه ی دخترش را درک می کرد. عسل در حالی که روی زانوهای

??رهاد ایستاده بود با هر دو دستش شانه های او را گر??ت و با اصرار گ??ت:

- نمی شه بیای پارک؟ من می خوام سوار تاب و سرسره بشم!

??رهاد او را محکم گر??ته بود که نی??تد. لبخندی زد و در جواب گ??ت:

- من که قبلا بهت گ??تم نمی تونم بیام!

- چرا؟

- خب ... با یکی از دوستام قراره بریم یه جایی!

عسل کنجکاوانه به ??رهاد نگریست و پرسید:

- کجا؟

پردیس با لحنی جدی با او برخورد کرد:

- عسل!

??رهاد که متوجه سگرمه های در هم ??رو ر??ته ی عسل شده بود دستی به موهای طلایی

رنگش کشید و گ??ت:

- بهت قول می دم ??ردا بیام سراغت و ببرمت پارک ... باشه؟

عسل به مهشید نگاهی کرد و پرسید:

- خاله مهی و مامان هم میان؟

- اگه بخوان می تونن بیان!

سپس رو به مهشید گ??ت:

- مهشید جان، من همین بغل پیاده می شم!

مهشید سرعتش را کم کرد. در حالی که ماشین را کنار می زد پرسید:

- می خواین برسونمتون؟

- نه ممنون!

- راستی امشب کی پیش ??رزاد می مونه؟

??رهاد، عسل را روی صندلی نشاند و پیاده شد. مهشید مجددا سؤالش را تکرار کرد و پرسید:

???- گ??تم کی پیش ??رزاد می مونه؟

??رهاد سرش را خم کرد و پاسخ داد:

???- خودم! ??علا خداحا??ظ.

پس از خداحا??ظی با پردیس و عسل دستی تک داد و ر??ت. مهشید به راه ا??تاد و پ

ردیس هم شروع کرد به غرغر و دعوا کردن عسل.

مهشید کنار پارکی ماشین را متوق?? کرد. هر سه پیاده شدند و قدم زنان سمت پارک ر??تند.

پردیس رو به مهشید گ??ت:

???- خیلی شبیه ??رزاده!

???- کی؟

???- آقا ??رهاد دیگه!

???- آهان... آره; منم که برای اولین بار دیدمش خیلی جا خوردم.

در عوض من و تو زیاد شبیه هم نیستیم. تو کجا و من کجا!

???- منظور؟

???- باید حتما زبونی اعترا?? کنم که چقدر زیبایی؟!

پردیس لبخندی زد و در حالی که دستش را پشت شانه های خواهر کوچکش می گذاشت پرسید:

???- یعنی می خوای بگی تو زشتی؟ هر کی ندونه... آقا ??رزاد بهتر می دونه که چقدر خوشگلی.

می دونی مهشید... گاهی اوقات به عشق بین تو و ??رزاد حسادت می کنم!

شما دو تا از روز اول، علاقه تون دو طر??ه ولی من اصلا شهاب رو دوست نداشتم.

و سپس آه سردی از سینه بیرون داد. مهشید نمی دانست باید چه چیزی بگوید.

تصمیم گر??ت او را به حال خود واگذارد. دست خواهرزاده اش را گر??ت و دوان دوان سمت تاب ر??تند.

پردیس هم گوشه ای نشست و آنها را تماشا کرد. مهشید، عسل را روی تاب نشاند

و چند بار او را هل داد. عسل در حالی که می خندید برای پردیس دست تکان.

اما پردیس در ??کر ??رو ر??ته بود و توجهی به اطرا?? نداشت. مهشید بار دیگر،

تاب را به حرکت درآورد و به سمت پردیس ر??ت. کنارش نشست و با لحن کشداری گ??ت:

???- این قدر بهش ??کرنکن!

پردیس یک د??عه تکانی خورد و به مهشید نگریست. متعجبانه پرسید:

???- به کی?

مهشید شانه هایش را بالا داد و بی ت??اوت جواب داد:

???- من چه می دونم! به همونی که توی ذهنت نقش بسته و ??کرت رو به خودش مشغول کرده!

آن دو چیزی را از هم پنهان نمی کردند و هر یک، سنگ صبور دیگری بودند. پردیس آهی کشید و گ??ت:

???- خیلی باوقاره مهشید!

مهشید موذیانه لبخندی زد و گ??ت:

???- کی؟

???- کی و مرض! خودت خوب می دونی دارم از کی حر?? می زنم.

???- پس درست حدس زدم... آبجی پردیسم با این که یکی دو ساعت از آشنایی ش با... می گذره عاشقش شده. درسته؟

پردیس حر??ی نزد.

 

- سکوت شما نشان دهنده ی مثبت بودن سؤال بنده ست! شما حر??ی برای د??اع از خودتون ندارین؟

پردیس با لحن حسرت باری زمزمه کرد:

???- یعنی میشه؟

مهشید بی معطلی خندید و پاسخ داد:

???- چرا نشه؟ وای... عسل روی تاب نیست!

هردو از جا برخاستند. پردیس که با نگرانی محوطه ی پارک را می نگریست چند بار او را صدا زد.

مهشید هم از چند ن??ری سراغ او را گر??ت. در آن حین، عسل پشمک به دست به طر??شان آمد.

پردیس با دیدن او ن??س راحتی کشید و مهشید را صدا زد.

عسل با لبخندی که بر لب داشت دست پردیس را گر??ت و گ??ت:

???- مامان... این رو خریدم تا باهم بخوریمش!

پردیس نشست و او را به سینه ??شرد. آرام پرسید:

???- آخه چرا بی اجازه ر??تی؟ من و خاله مهشید ??کر کردیم تو گم شدی عزیزم! ببینم کی بهت پول داده؟

عسل بقیه پولی را که در دستش داشت به پردیس داد و گ??ت:

???- عمو ??رهاد بهم داد. بقیه ش هم برای تو.

مهشید در حالی که ن??س ن??س می زد کنار آن دو ایستاد و با عصبانیت گ??ت:

???- نگ??تی می دزدنت؟ دماغش رو نگاه کن مثل دلقک ها شده!

هر سه روی نیمکتی نشستند. هوا بارانی به نظر می رسید و احتمال بارش باران وجود داشت;

بعد از ساعتی به خانه برگشتند.

 

??صل 9

 

صبح زود ??روغ دخترش را بیدار کرد تا به مدرسه برود. مهشید مخال??ت کرد

و گ??ت که می خواهد به دیدن ??رزاد برود اما ??روغ توجهی به حر?? او نکرد

و با سماجت و اجبار، او را به مدرسه ??رستاد. مهشید ناچاراً پذیر??ت

ولی موقع برگشت از مدرسه، یکراست به بیمارستان ر??ت. نمی دانست ??رزاد

را به بخش منتقل کرده اند یا هنوز در اتاق مراقبت های ویژه بستری است.

از سرپرستار بخش پرسید و او با خونسردی ابراز کرد که او چند روزی می شود

که مرخص شده. مهشید مات و مبهوت ایستاده بود. ناراحت شد که چرا کسی،

حر??ی به او نزده. بدون این که از سر پرستار خداحا??ظی کند بیمارستان را ترک کرد.

کمی نگران بود. بی معطلی به خانه ی ندا ر??ت ولی قبل از آن به ??روغ زنگ زد

و جریان را گ??ت. پس از ??شردن زنگ، در باز شد و او ??وری وارد حیاط شد.

??رهاد در حیاط مشغول آب دادن به باغچه بود. با دیدن مهشید سلام کرد

و حالش را پرسید. مهشید به سردی جوابش را داد و با ناراحتی گ??ت:

- چرا به من نگ??تین که ??رزاد مرخص شده؟

??رهاد شیر?? آب را بست و از جواب دادن به او ط??ره ر??ت. مهشید که اشک

در چشمانش حلقه زده بود پایش را محکم به زمین کوبید و گ??ت:

- نشنیدین چی گ??تم؟ ??رزاد کجاست؟ من الان بیمارستان بودم... بهم گ??تن

چند روزی هست که مرخص شده! چرا به من نگ??تین؟

سکوت ممتد ??رهاد آزارش می داد. از پله ها بالا ر??ت و وارد هال شد.

با لحن ??ریادگونه اش ??رزاد را صدا زد. ندا از آشپزخانه بیرون آمد

و در حالی که سمت عروسش می ر??ت گ??ت:

- چه خبرته عزیزم؟!

و به دنبال او ??رهاد هم وارد خانه شد. روی طاقچه یک پاکت نامه بود.

آن را برداشت و روبروی مهشید گر??ت.

- بگیر زن داداش ... جواب سؤالاتت توی این پاکته!

مهشید اشک هایش روی گونه جاری شد. پاکت را گر??ت. در حالی که آن را

باز می کرد سمت پنجره ر??ت. یک نامه ی دو ص??حه ای را از درون پاکت بیرون آورد.

دست خط زیبای ??رزاد بوئد. بی معطلی شروع به خواندن نامه کرد.......

Link to comment
Share on other sites

« به نام خالق عشق »

" مهشید عزیزم، سلام! تو در حالی این نامه را می خوانی که من کیلومترها از تو دور شده ام

و ??اصله ی زیادی با تو دارم. می دانم که تو دختر شجاعی هستی و ر??تن نابه هنگام مرا

درک خواهی کرد. همان طور که دکترها گ??ته بودند من مدت زیادی زنده نخواهم ماند.

اما معتقد بودند اگر به خارج از کشور بروم احتمال درمان سرطانم وجود دارد و می توانند غده را عمل کنند.

بنا به اصرار دکتر آرمان و دکتر سهرابی تصمیم گر??تم برای معالجه به آلمان بروم. هر چند

می دانم ??ایده ای به دنبال ندارد و ر??تنم بی نتیجه ست اما این پیشنهاد را پذیر??تم ??قط

به این شرط که با این کار، تو مرا ??راموش کنی. می دانم که از تصمیمم ناراحت خواهی شد

ولی باید واقعیت را درک کنی. من قصد ندارم سرنوشت تو را هم تباه کنم، به همین دلیل

دوری از تو را انتخاب کردم. خواهش می کنم به دنبال سرنوشت خودت برو!

بهترین راه برای ??راموش کردن همدیگر جدایی مان از هم بود.

دلم نمی خواهد در غربت بمیرم اما ر??تن من گام مثبتی برای ??راموش کردنم از جانب

توست. کوچولوی من! علی رغم میل باطنی ام مجبورم تنهایت بگذارم و به دیار غربت س??ر

کنم. امیدوارم مرا ببخشی. مطمئن باش تنها کاری که می کنم خالکوبی نام زیبایت بر

دریچه ی قلب پر احساسم نسبت به تو می باشد. باید سعی کنیم همدیگر را ??راموش کنیم.

از دیگران شنیده بوذم که مهیار قبل از من، خواهان تو بوده ولی تو دختر کله شق توجهی

به او نمی کردی. او پسر خوبی است و می تواند تو را خوشبخت کند.

مهشید من! نوشتن این حر?? ها بر روی کاغذ س??ید و بی زبان ضجرم می دهد. ??کر نمی کردم

یک روزی بتوانم ??راموشت کنم و تنهایت بگذارم. خیلی دوست داشتم حضورا از تو

خداحا??ظی می کردم ولی می دانستم این کار برای هر دویمان سخت و مشکل است

بنابراین از ??رهاد و مادر جون خواستم که ??علا به تو چیزی نگویند. درون پاکت، یک

درخواست طلاق هم هست البته به همراه رضایت نامه ای که می توانی با ر??تن به هر دادگاهی

طلاقت را بگیری.

??رصت زیادی ندارم و باید عازم س??ری طولانی و نامعلوم شوم.

در آخر تو را به خدای بزرگ می سپارم و برایت آرزوی خوشبختی و سعادت می نمایم.

خدا نگهدار "از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران، ر??تم از کوی تو لیکن عقب سر نگران"

???"ارادتمندت ??رزاد"

وقتی نامه را به پایان رساند به ندا و ??رهاد نگریست. تمام بدنش سست شده بود.

اصلا باور نمی کرد که ??رزاد اورا تنها گذاشته باشد ولی آن نامه واقعا دست خط ??رزاد بود.

ناباورانه سرش را تکان داد و لبخند تلخی روی لبانش نشست. در حالی که عقب عقب می ر??ت گ??ت:

???- شوخی دیگه کا??یه! بگین ??رزاد من کجاس؟ برای چی این دروغا رو

سر هم کردین؟ آخه چرا می خواین ضجرم بدین... چرا؟

صدای بغض آلودش به ??ریاد تبدیل شده بود. ندا هم که چشمانش نمناک شده بود جلوتر ر??ت و گ??ت:

???- آروم باش عزیزم! کسی قصد نداره ضجرت بده!

مهشید روبروی ??رهاد ایستاد و با گریه و خشم ??ریاد زد:

???- شماها همتون می دونستین اون چه تصمیمی گر??ته بود ولی به من نگ??تین.

شما به من نارو زدین... همه تون نامردین... نامرد! من اونو پیدا می کنم! من ??رزادم رو پیدا می کنم!

و سمت در ورودی ر??ت. در حالی که می گریست نامه را به سینه ??شرد.

نمی دانست به کجا می رود. باور کردن این موضوع که ??رزاد به راحتی او را تنها گذاشته و ر??ته،

برایش سخت بود. ??کر نمی کرد روزی ??رزاد را از دست بدهد.

یک ت***ی تا خانه گر??ت. تمام راه را گریست و راننده با ترحم به او نگاه میکرد.

پس از رسیدن به خانه وارد حیاط شد. چشمش به عسل ا??تاد که کنار باغچه خاک بازی می کرد.

در را محکم بست و سمت پله ها ر??ت. عسل، چند بار او را صدا زد ولی مهشید کوچکترین توجهی به خواهرزاده اش نکرد.

??روغ، مشغول چیدن میز ناهار بود. با دیدن قیا??ه ی آش??ته ی مهشید پرسید:

???- چی شده؟ حر?? بزن دختر!

در آن هنگام، پردیس با شنیدن صدای او از آشپزخانه بیرون آمد.

کنار خواهرش ر??ت و با لحنی حاکی از همدردی پرسید:

???- برای چی گریه می کنی عزیزم؟! چی شده؟

مهشید خودش را در آغوش خواهرش رها کرد و با گریه پاسخ داد:

???- ??رزاد منو تنها گذاشته و ر??ته! از من خواسته ??راموشش کنم... حتی درخواست طلاق هم داده!

پردیس اورا نوازش کرد و گ??ت:

???- آخه چرا باید این کار رو بکنه؟

مهشید نامه را جلوی او گر??ت و گ??ت؟

???- این نامه ی اونه... بخونش!

بی معطلی به اتاق ر??ت و در را پشت سرش ق??ل کرد. قلبش از شدت درد ??شرده شده بود.

چشمش به قاب عکس خودش که روی میز بود ا??تاد.

لحظه ای به آن خیره شد و آن را محکم به زمین کوبید.

تمام کتابهایش را که در ق??سه ای بودند نقش بر زمین کرد.

باصدای بلند اشک می ریخت و ضجه می زد. او مستحق چنین سرنوشتی نبود.

??رزاد چگونه توانسته بود چنین تصمیم بی منطقی بگیرد؟ چرا حاضر نشده بود از او خداحا??ظی کند؟

بی جواب ماندن این سؤالات روحش را آزار می داد. از صمیم قلب پر از دردش، آرزوی مرگ کرد.

او خیلی حساس و شکننده بود و ??رزاد با این کار او را خرد کرد. به ضربه های پی در پی و ممتدی

که بر در اتاقش نواخته میشد توجهی نکرد و جوابی نداد. آن قدر گریست تا بی رمق شد و خوابش برد.

 

??صل 10

 

دو سه روزی سپری شد و تغییر خاصی در ر??تار پریشان و آش??ته ی مهشید به وجود نیامد.

در این سه روز، اعصاب غذا کرده بود و چیزی نمی خورد. مانند مجسمه ای می نشست.

یا گریه می کرد و یا به ??کر ??رو می ر??ت. حتی با کسی هم حر?? نمی زد.

ر??تن ??رزاد، تأثیر من??ی و بدی در روحیه اش گذاشته بود. در این گیر و دار،

آرزو خبر داد که باردار است و دو ماه از بارداری اش می گذرد.

همه با شنیدن این خبر خوشحال شدند و به او تبریک گ??تند. اما مهشید هیچ واکنشی

از خود نشان نداد. ??روغ وارد اتاقش شد و گ??ت:

- ندا خانم و آقا ??رهاد اومدن ... می خوان تو رو ببینن!

مهشید که داغ دلش تازه تر شده بود گ??ت:

- راحتم بذارین ... نمی خوام هیچ کس رو ببینم! بگو تشری?? ببرن خونه ی خودش!

تحمل دیدنشون رو ندارم!

??روغ او را به حال خود گذاشت و بیرون ر??ت. می دانست حر?? زدن با او ??ایده ای ندارد.

کنار ندا نششت و مشغول درد دل شد.

- ندا جون، به خدا بچه م داره دیوانه می شه! مدام با خودش حر?? می زنه!

توی خواب، کابوس می بینه و یهو از خواب می پره! می ترسم یه بلایی سر خودس بیاره!

آخه این آقا ??رزاد نمی دونست مهشید من، چقدر دوستش داره و بدون اون دق می کنه؟

این عاقلانه نبود که بدون خداحا??ظی از اون ترکش کنه و بره دیار غربت! حالا ر??تنش

به کنار ... دیگه چرا درخواست طلاق نوشته و رضایت نامه داده؟!

ندا حر??ی برای گ??تن نداشت. خیلی منتظر مهشید ماند ولی مهشید حاضر به دیدن آن ها نشد.

پس از ساعتی به خانه برگشتند. پردیس بعد از ر??تن آن ها، پیش مهشید آمد و روی تخت نشست.

دست او را ??شرد و پرسید:

- خسته نشدی این قدر این جا نشستی؟ ط??لک عسل هم به خاطر تو ناراحته!

چرا حداقل با اون حر?? نمی زنی؟

مهشید کوچکترین اهمیتی به حر?? های خواهرش نداشت. پردیس ادامه داد:

- راستی آقا ??رهاد گ??ت ??رزاد با آقا جواد و دو تا از دکترای خانوادگی شون

ر??ته آلمان ... مهشید یه چیزی بگو!

مهشید بغض گیر کرده در گلویش را شکست و با گریه گ??ت:

- من ??رزاد رو می خوام! ??رزادم رو می خوام!

و سرش را روی زانوهای پردیس گذاشت. آرام کردن مهشید، کار سختی بود.

پردیس واقعا نمی دانست چه کاری برای خواهرش انجام دهد. در حالی که

موهای طلایی اش را نوازش می کرد گ??ت:

- سعی کن بهش ??کر نکنی ... اصلا ??راموشش کن!

این حر?? پردیس گریه اش را تشدید کرد. ??روغ به اتاق آمد. مستأصل و درمانده

به مهشید نگریست. به پردیس اشاره کرد که او را تنها بگذارد. پردیس آهی کشید

و اتاق را ترک کرد. ??روغ روی تخت نشست. لحظه ای مهشید را نگریست و گ??ت:

- اگه کسی توی این خونه تو رو درک نکنه ... من یکی درکت می کنم; احساست رو خوب می ??همم!

وقتی حاج امین به رحمت خدا ر??ت ??کر نمی کردم بتونم تحمل کنم اما دیدم تونستم!

اولش سخت بود ولی عادت کردم. مهشید موهایش را کنار زد و گ??ت:

- شوهر من نمرده!

??روغ دست های دخترش را گر??ت و به گرمی ??شرد.

- درسته نمرده ولی ترکت کرده! دلیلش هم اصلا قانع کننده نبود. اون دوستت داشت

بدون خداحا??ظی نمی ر??ت. اون خیلی خوب می دونست که تو چقدر بهش علاقه مند هستی

اما حاضر شد به قیمت ناراحت کردنت ??راموشت کنه... من هر چی ??کر می کنم،

دلیل این کارش رو نمی ??همم. اگر دکترا معتقد بودن ر??تن اون به خارج، رضایت بخشه

چرا هنوز ناامید بود؟ شاید دیگه علاقه ای به تو نداشته... این طوری می خواسته قید تو رو بزنه...

هیچ ??کر کردی چرا درخواست طلاق کرده و رضایت نامه داده؟ خیلی دلم می خواست کمکت کنم

ولی واقعا نمی دونم باید چه کاری انجام بدم. ??قط اینو بدون که زندگی پر از ??راز و نشیبه!

هر کسی به نوعی دچار مشکل می شه. گریه کردن و غصه خوردن دردی از مشکلت رو دوا نمی کنه

جز این که تو رو از پا در میاره.. امیدوارم روی حر??ام ??کر کنی و واقعیت رو درک کنی.

حالا پاشو دست و صورتت رو بشور، می خوایم شام بخوریم.. پاشو دخترم! از جا برخاست و بیرون ر??ت.

مهشید سرش را در بالش ??رو برد و با صدای بلندی گریست. قبول کردن و پذیر??تن حر??های

مادرش برای او سخت و دردناک بود. حتی نمی خواست واقعیت را درک کند و آن را بپذیرد.

سرش را بلند کرد و از روی میز نامه را برداشت و مجددا آن را خواند. سپس رضایت نامه ای که ??رزاد

نوشته بود پاره کرد و روی زمین ریخت. حاضر بود تا آخر عمرش همین رنج و عذاب را تحمل کند

ولی برای طلاق به دادگاه نرود. هر چه ??روغ او را برای شام صدا زد توجهی نکرد

و همچنان کنج اتاق گریه می کرد. حسابی از درس و مدرسه عقب ا??تاده بود.

??روغ معتقد بود هر دختری که شوهر می کند باید قید درس خواندن را بزند و به خانه داری برسد.

اما ??رزاد خودش اصرار داشت که ادامه تحصیل بدهد و حتی وارد دانشگاه بشود.

بیشتر اوقات هم خودش در درسها به او کمک می کرد. چقدر حسرت آن روزها را می خورد.

روزهایی که دیگر هیچ وقت برنمی گشتند و برای او ??قط حکم یک خاطره را داشتند.

صدای گریه عسل در اتاق پیچید. مهشید زحمت بیرون آوردن سرش را از زیر ملح??ه به خود نداد. صدای پردیس را شنید:

- دیوونه م کردی به خدا... بگیر بخواب!

دانه های درشت اشک، روی گونه های س??ید و کوچک عسل می درخشید. بعد از چند لحظه،

پردیس دخترش را روی تخت گذاشت و از اتاق بیرون ر??ت. گریه ی عسل، مهشید را تحت تأثیر قرار داد.

سرش را از زیر ملح??ه بیرون آورد و با لحن محبت آمیزی گ??ت:

- عسل... عسل خوشگل من! بیا پیش خاله عزیزم... بیا! در این چند روز به عسل توجهی نکرده بود.

عسل در حالی که گریه می کرد از تخت پردیس پایین آمد و سمت مهشید ر??ت.

مهشید خم شد و او را بغل گر??ت و کنار خود خواباند. با آستین لباس لباس خود، اشک های عسل را پاک کرد

و گونه ی او را بوسید. عسل بینی اش را بالا کشید و پس از بلعیدن آب دهانش گ??ت:

- خاله من می ترسم!

مهشید گونه اش را نوازش کرد و پرسید:

- از چی می ترسی عزیزم؟!

- از لولو ! اگه آقا ??رهاد بود من نمی ترسیدم!

مهشید پتو را روی خودش و عسل مرتب کرد و گ??ت:

- نمی خواد بترسی! من خودم پیشت هستم! این جا هم اصلا لولو نداره.

عسل هر دو دستش را دور گردن مهشید حلقه کرد و چشمانش را بست.

به یاد آن شبی ا??تاد که یکد??عه از کابوسی هولناک پرید و ??رزاد را صدا کرد.

??رزاد آن موقع در اتاق کارش مشغول کشیدن نقشه ی یک ساختمان بود و باید آن را تا ??ردا آماده می کرد.

اما به محض شنیدن صدای مهشید نزدش ر??ت و تا خوابیدن او پیشش ماند.

عسل خیلی زود خوابش برد ولی همچنان مهشید را گر??ته بود. از موقعی که پردیس

به خانه ی ??روغ برگشته بود در اتاق مهشید می خوابید. اتاق کاملاً بزرگ و جا دار بود

و درست مقابل تخت مهشید تخت پردیس واقع شده بود. طبقه ی دوم هم دست مهرداد و آرزو بود.

بعد از ساعتی پردیس به اتاق آمد. عسل را بلند کرد و روی تخت خود گذاشت و خوابید.

مهشید هنوز بیدار بود و خوابش نمی برد. ا??کارش مغشوش بود. آینده ی نامعلومش

او را سردرگم کرده بود. آهسته از جایش برخاست و بیرون ر??ت.

نمی دانست ساعت چند است. در?? ورودی را باز کرد و وارد حیاط شد. هوا کمی سرد بود.

ستارگان در آسمان صا??، سوسو می زدند و می درخشیدند. ن??س عمیقی کشید

و روی پله ها نشست. با لحن بغض آلودی گ??ت:

- ??رزاد ... تو الان چیکار می کنی؟ مگه قول ندادیم هیچ وقت، تحت هیچ شرایطی از هم جدا نشیم

و در کنارهم بمونیم؟! چرا زدی زیر قولت و تنهام گذاشتی؟ ای کاش برمی گشتی و دوباره

مثل سابق با هم بودیم. به خدا نمی تونم ??راموشت کنم. برگرد ... برگرد!

زانوهایش را بغل گر??ت و اشک هایش روی گونه سرازیر شد.

هیچ وقت از ??رزاد دور نشده بود؛ حتی یک روز.

سنگینی دستی را روی شانه هایش حس کرد. سرش را چرخاند و مهرداد را دید.

مهرداد کنارش نشست و پرسید:

- چرا اومدی حیاط؟ سرما می خوری!

مهشید نتوانست خودش را کنترل کند و سرش را روی زانوهای مهرداد گذاشت.

مهرداد او را گر??ت و سعی کرد آرامش کند.

- مهشید تو رو خدا گریه نکن! داری به خودت ظلم می کنی! می دونی چقدر ضعی?? و لاغر شدی؟!

تو دیگه مهشید کوچولوی سابق نیستی! مهشیدی که همش می خندید و پر تکاپو بود!

- داداشی ای کاش می مردم و این روز رو نمی دیدم!

مهرداد موهایش را نوازش کرد و در جواب گ??ت:

- تو هنوز جوونی! تازه اول زندگی ته! دیگه این حر?? رو نزن! باید امیدوار باشی!

- به چی؟ تمام زندگیم ??رزاد بود ... من تحمل دوری ش رو ندارم! از ??رهاد متن??رم!

اون باید به من می گ??ت که ??رزاد چه تصمیمی داره!

- آروم باش مهشید! حتماً ??رزاد خواسته که قبل از ر??تن، تو چیزی ندونی.

حالا پاشو بریم خونه! دستات یخ کرده ... پاشو!

مهشید سرش را از روی زانوهای برادرش بلند کرد و گ??ت:

- تو برو من بعداً میام! می خوام کمی تنها باشم!

مهرداد بلندش کرد و گ??ت:

- نمی خواد تنها باشی ... الان سرما می خوری دختر!

مهشید سماجت کرد و با اصرار گ??ت:

- تو رو خدا ولم کن!

- خیلی خب! ??قط ده دقیقه! بعد از ده دقیقه باید خونه توی اتاقت باشی وگرنه خودم به زور میام سراغت!

بعد از ر??تن مهرداد دوباره نشست. گاهی اوقات شب ها با صدای گریه اش پردیس را بیدار می کرد…………

Link to comment
Share on other sites

از دادگاه بیرون آمد. قرار بود امیر بعد از پایان دادگاه به دنبالش بیاید.

هر چه اطرا?? را نگاه کرد او را ندید. قطرات ریز باران را روی دستش حس کرد.

با توجه به هوای ابری، این احتمال را می داد که باران ببارد ولی ??راموش کرده بود چترش را بردارد.

تل??ن همراهش را درآورد و شماره ی داروخانه را گر??ت. همکار امیر گوشی را برداشت

و اظهار کرد امیر هنوزداروخانه نیامده;

شیدا نمی توانست منتظر بماند چرا که با خانم مرادی قرار ملاقات داشت.

باید تا نیم ساعت دیگر خودش را به د??ترش می رساند. مشکل اساسی اش نداشتن منشی بود.

از وقتی مهشید گر??تار بیماری همسرش شده بود در مرخصی به سر می برد.

شیدا تصمیم داشت به ??کر منشی دیگری باشد. پس از یک ربع انتظار، سمت د??ترش ر??ت.

از این که بهروز هنوز سر کارش نیامده بود تعجب کرد. حتی آقای تابنده هم نیامده بود.

بی حوصله از پله ها بالا ر??ت. صدای ممتد زنگ تل??ن به خوبی شنیده می شد.

شیدا ??وری در سالن را باز کرد و سمت تل??ن دوید. خانم مرادی پشت خط بود.

پس از سلام و احوالپرسی گ??ت برایش مشکلی پیش آمده و نمی تواند به دیدنش بیاد.

هنوز گوشی تل??ن را سر جایش نگذاشته بود که صدای آشنانی توجهش را جلب کرد.

- سلام!

شیدا با دیدن قیا??ه ی درهم و گر??ته ی مهشید متعجبانه پرسید:

-سلام مهشید! چیزی شده؟

مهشید خودش را در آغوش شیدا رها کرد و زد زیر گریه. شیدا سعی کرد او را آرام کند.

مهشید آن قدر بلند بلند می گریست که شیدا را تحت تأثیر قرار داد.

مدتی سپری شد تا مهشید کمی آرام شد. در حالی که اشک هایش را

پاک می کرد رو به شیدا کرد و گ??ت:

- شیدا ... من ... من دارم دق می کنم! دارم دیوانه می شم!

- آخه چرا؟ واضح تر بگو تا ب??همم!

مهشید بغض حاکم بر گلویش را مهار کرد و گ??ت:

-دکترای این جا از ??رزاد قطع امید کردن ... گ??تن باید ببریدش خارج

اما ??رزاد مخال??ت کرد و زیر بار نر??ت. می گ??ت دوست دارم لحظات آخر عمرم

همین جا باشم تا این که اون ر??ت! می ??همی شیدا؟! ر??ت!

دوباره اشک چشمش جاری شد. شیدا آهی کشید و پرسید:

- مگه تو دوست نداشتی ??رزاد بره خارج و خوب بشه؟ پس ناراحتیت برای چیه؟

مهشید از جایش بلند شد و نامه ای را که ??رزاد برایش نوشته بود از کی?? درآورد

و آن را مقابل شیدا گر??ت. شیدا که بی خبر از ماجرا بود نامه را گر??ت

و شروع به خواندن کرد. چند لحظه بعد با حالتی منقلب به مهشید چشم دوخت.

اصلا باورش نمی شد. حسابی شوکه شده بود. صدای تل??ن همراهش را شنید

اما از جایش حرکتی نکرد. تنها صدای هق هق گریه ی مهشید برایش اهمیت داشت.

به خوبی حال او را درک می کرد. باید به هر نحوی که ممکن بود دلداری اش می داد.

از جا برخاست و مقابل مهشید ایستاد. نمی دانست چه بگوید. دیدن اشک های او

دلش را به درد آورد. در حالی که سعی می کرد خودش را کنترل کند با لحن

حزن آلود و تأس?? باری ابراز کرد:

- مهشید من واقعاً متأس??م ولی تو نباید به همین زودی ناامید بشی و روحیه ت رو تضعی?? کنی.

با گریه و زاری که کاری درست نمی شه... ??قط خودت رو عذب می دی و داغون می کنی!

- ??رزاد به راحتی ازم گذشت و تنهام گداشت. اون عشق و محبتمون رو به باد ??راموشی سپرد!

من تحملش رو ندارم! من بدون ??رزاد می میرم!

صدای تل??ن با گریه های مهشید آمیخته شده بود. شیدا عصبی و گر??ته سمت تل??ن ر??ت.

گوشی را برداشت و با لحن خشکی گ??ت:

- ب??رمایین!

- تو معلومه کجایی؟ چرا تل??ن رو جواب نمی دی؟ بیش از ده باره که دارم شماره تو می گیرم!

شیدا آه سردی کشید و در جواب گ??ت:

- معذرت می خوام جناب دکتر! من الان د??ترم! در ضمن خیلی کار دارم!

- می خوام ببینمت!

شیدا به میزش تکیه داد و با کلا??گی گ??ت:

- باشه برای بعد! من الان خیلی کار دارم! حالم اصلاً خوب نیست و دیگه نمی تونم

بیشتر از این صحبت کنم!

- چطور برای موکلین و ارباب رجوع هات وقت داری اما...

- امیر خواهش می کنم! چرا نمی خوای ب??همی؟ گ??تم کار دارم؛ سعی می کنم

در اولین ??رصت باهات تماس بگیرم!

بعد گوشی را با عصبانیت روی تل??ن کوبید. مهشید هنوز آرام آرام می گریست.

می دانست که لحن صحبتش با امیر، اصلاً خوب نبود. سمت مهشید ر??ت و کنارش

نشست. شانه هایش را بالا داد و با ناراحتی گ??ت:

- این مردا همشون سنگدلن! حداقل چرا بدون خداحا??ظی ر??ته؟ نامه ای که نوشته یه

جوریه ... به نظر من غیر قابل ??همه! تو این طور ??کر نمی کنی؟

مهشید دستمالی درآورد و در حالی که اشک هایش را پاک می کرد گ??ت:

- من به هیچ وجه ??کرم کار نمی کنه!

- احتمال داره که علاقه ش نسبت به تو کم شده باشه؟

- غیر ممکنه شیدا! ما دو تا عاشق هم بودیم!

- تو رو خدا این قدر گریه نکن! امیدوار باش! شاید بهت زنگ بزنه!

بهتره برگردی خونه و استراحت کنی، خودم می رسونمت!

مهشید بلند شد و نامه ی ??رزاد را ردون کیل??ش گذاشت. با روحیه ای که داشت

دیگر نمی توانست سر?? کارش برگردد. شیدا با این که از نیامدن او ناراحت می شد

ولی می دانست که او بیشتر به استراحت نیاز دارد. مهشید با آژانس آمده بود و گ??ته

بود منتظر بماند. از شیدا عذرخواهی کرد و پس از خداحا??ظی ر??ت. شیدا خیلی برای او

ناراحت بود. آهی از سینه بیرون داد و وارد ساختمان شد. متوجه شد که بهروز آمده

چون در?? د??ترش باز بود اما خبری از منشی نبود. مثل همیشه بی اجازه وارد اتاق شد:

- سلام بر وکیل وقت نشناس! حالا چه وقت اومدن به د??تر??تونه؟! می دونی ساعت چنده؟

بهروز مشغول نوشتن بود. بدون این که سرش را بلند کند جواب داد:

- دادگاه بودم!

شیدا قدم زنان به کنار میزش ر??ت. از روی میز، پرونده ای برداشت و پرسید:

- می شه بپرسم چرا ناراحتی؟ نکنه از این که بی اجازه اومدم اتاقت ناراحتی و عصبانی شدی؟!

- بی اجازه اومدنت، کار همیشگی ته! تازگی نداره ... داره؟

شیدا سکوت کرد و حر??ی نزد. بهروز دست از نوشتن برداشت و با لحن کاملاً جدی پرسید:

- مهشید اومده بود این جا؟!

- آره! چطور مگه؟

- اومدم بالا ببینمت متوجه شدم مهمون داری! راستی اون کسی که زنگ زد امیر بود؟!

شیدا به چشمان بهروز خیره شد و پاسخ داد:

- گوش وایساده بودی؟

- به هیچ وجه! خیلی ات??اقی بود. ببین شیدا ... اون طرز حر?? زدن با امیر اصلاً درست

نبود. من که برادرت هستم ناراحت شدم دیگه چه برسه به اون که ...

شیدا تو چرا انقدر خودخواهی؟ امیر تو رو دوست داره؛ بهت علاقه منده ولی تو حداقل

نمی تونی یه محبت کوچک در حق اون کنی؟!

- بهروز من بلد نیستم تظاهر به محبت و اظهار علاقه کنم. من ازش بدم میاد! اون

زندگی منو نابود کرد! باعث شد رابطه ی بین من و سپهر به هم بخوره! خواهش می کنم

در این مورد دیگه صحبت نکن. حالم ازش به هم می خوره!

بهروز به عقب تکیه داد. با لحن عصبانی تری گ??ت:

- باشه دیگه در موردش هیچ حر??ی نمی زنم. تو هم هر ر??تاری که دلت می خواد

باهاش داشته باش. می تونی انتقامت رو بگیری! ??قط بذار یه چیزی بهت بگم. سپهر

قراره با دخترخاله ش حنانه ازدواج کنه! بهتره دیگه سپهر رو ??راموش کنی؛ برای همیشه!

شیدا بدون هیچ حر??ی از اتاق بهروز بیرون ر??ت. باید قبول می کرد که سپهر را برای

همیشه از دست داد. مطمئن بود که بهروز در مورد ازدواج سپهر با دخترخاله اش به او

دروغ نگ??ته. به آرامی پشت میزش نشست. تصمیم گر??ت به امیر زنگ بزند ولی بعد

منصر?? شد. تا ساعت سه، در د??ترش ماند. خوشبختانه هیچ مراجعه کننده ای نداشت.

با یکی دو ن??ر از دوستانش تماس گر??ت تا شاید کسی را به عنوان منشی به او معر??ی

کنند اما آن ها کسی را سراغ نداشتند. از جایش بلند شد و کی??ش را برداشت تا به خانه

برود. در?? د??تر بهروز بسته بود. معلوم بود که زودتر کارش را تعطیل کرده. مقداری از

راه را پیاده ر??ت و بعد از طی نمودن مسا??تی، یک ت***ی تا رسیدن به خانه گر??ت.

قبل از آن به داروخانه ی امیر ر??ت ولی امیر داروخانه نبود. علی رغم این که از از امیر

بدش می آمد ولی نمی دانست که چرا دلش برای او می سوزد. ت***ی سر?? خیابان پیاده اش

کرد. وارد کوچه که شد صدای بوق پژوی مشکی رنگی توجهش را جلب کرد. در ابتدا

اهمیتی نداد اما با حرکت آهسته ی ماشین و بوق های ممتد ایستاد. دختری پشت ??رمان

نشسته بود. لحظه ای از ماشین پیاده شد و عینک دودی اش درآورد. آرایش نسبتاً

غلیظی کرده بود. شیدا نگاه تعجب انگیزی به او کرد و جلوتر ر??ت. دختر به ماشینش

تکیه داد و پرسید:

- خانم شیدا ستوده؟!

شیدا ایستاد و در حالی که بند کی??ش را روی شانه اش جابه جا می کرد پاسخ داد:

- بله ... شما؟!

دختر با صدای ظری?? و کشداری گ??ت:

- من نگارم! دختر دایی?? امیر!

شیدا لبخند کم رنگی روی لبش نشست و پرسید:

- کاری از دستم برمیاد که براتون انجام بدم؟

- بله! پاتو از زندگی امیر بکش بیرون... اون نامزد منه! الان دو سالی می شه! من نمی دونم

تو چطوری تسخیرش کردی و قاپش رو دزدیدی خانم وکیل! اما این بی شرمانه ترین

کاری هست که تو کردی! من به تو اجازه نمی دم همین طوری صاحب امیر بشی! تو اسم

خودت رو می ذاری انسان؟! اونم یه انسان تحصیل کرده و با کلاس؟ معلوم می شه با

طنازی هات، امیر رو سمت خودت کشوندی!

شیدا بهت زده به نگار چشم دوخت. سعی کرد خودش را کنترل کند. با صدایی

نه چندان بلند گ??ت:

- بس کن دیگه! بهت اجازه نمی دم این طوری با من حر?? بزنی! همین قدر بدون که

من از امیر متن??رم! حالم ازش به هم می خوره و هیچ علاقه ای به اون ندارم! حالا هم ارزونی ?? خودت! با کمال میل، پامو کنار می کشم! این تو ... اونم امیر!

آن قدر عصبی و خشمگین بود که به سرعت از کنار دختر گذشت. دستش را

پیاپی روی زنگ ??شرد.چند لحظه بعد، جمشید در را باز کرد. شیدا بی درنگ وارد حیاط

شد و در را بست. تمام بدنش به وضوح می لرزید. به در تکیه داد و با دست صورتش را

پوشاند. به هیچ وجه به حر?? ها و پرسش هایی که جمشید از او می کرد توجهی

نداشت. عرق سردی روی پیشانی اش نشسته بود. جمشید شانه هایش را گر??ت و با

نگرانی پرسید:

- تو یه د??عه چه ت شد؟ حالت خوب نیست؟!

شیدا سرش را بالا گر??ت. ناگهان امیر را دید که سمتشان می آید. باورش نمی شد.

احساس می کرد دچار خیالات و توهمات شده. رو به جمشید کرد و با صدایی

لرزان پرسید:

- امیر این جا چه کار می کنه؟!

جمشید نگاهی به امیر کرد و جواب داد:

- برای ناهار اومد خونه... تا حالا هم منتظر نامزد عزیزش بوده! چطور مگه؟!

شیدا راست ایستاد و دست جمشید را که هنوز روی شانه اش بودکنار زد. نگاه

خصمانه اش را به امیر که حالا در چند قدمی او بود دوخت و گ??ت:

- شما به چه حقی با سرنوشت من بازی می کنین آقای پیروز؟! چرا دست از سرم برنمی دارین؟ شما دو ساله که با اون دختره ی ...

بغض?? در گلو مانع ادامه ی حر?? هایش شد. امیر حیرت زده به جمشید و قیا??ه ی

ناراحت شیدا نگریست. جمشید نیز از حر?? های خواهرش متعجب شده بود.

شیدا آهی کشید و در ادامه گ??ت:

- آقای پیروز! شما باید اول جواب اون نامزدتون رو می دادین بعد می اومدین سراغ من!

آدم نمی تونه دو تا نامزد رو با هم قانع کنه! اینو می دونستین؟!

- من اصلاً از حر??ای تو چیزی سردرنمیارم! شیدا تو منظورت چیه؟

- منظورم رو خیلی خوب می دونی. مگه نگار دختر دایی جنابعالی نیست؟! مگه اون

نامزدت نیست؟

امیر ابروهایش درهم ر??ت و پرسید:

- تو نگار رو از کجا می شناسی؟

شیدا سرش را تکان داد و با بغض گ??ت:

- از این جا برو! خواهش می کنم!

پس از گ??تن این حر?? به سمت ایوان ر??ت. نمی دانست پدر در خانه حضور دارد یا نه.

یکراست به اتاقش ر??ت و در را بست. با این که هیچ علاقه ای به امیر نداشت اما

نمی دانست چرا این موضوع که او قبلاً با نگار نامزد بوده رنجش می داد. دقیقا??ً مطمئن

نبود که حر?? های نگار صحت داشته باشد. احساس می کرد نسنجیده و قضاوت نشده

آن حر?? ها را به امیر زده. در آن هنگام چند ضربه به در نواخته شد. سپس صدای امیر

را شنید:

- شیدا می خوام باهات حر?? بزنم بعد همون طور که ازم خواستی از این جا می رم!

حالا می شه در رو باز کنی؟!

شیدا روی تخت نشست. هیچ اراده ای نداشت. امیر ادامه داد:

شیدا من نمی خوام خودم رو تبرئه کنم ولی دو سال پیش مادرم اینا بدون این که

نظرم رو بپرسن نگار رو به عنوان عروس آینده شون انتخاب کردن. من اوایل زیر بار

نر??تم ولی بعد کوتاه اومدم و حر??ی نزدم. نگار اون قدر پر توقع و اعصاب خرد کن بود

که حتی نتونستم یه ماه تحملش کنم! من نمی دونم اون چی بهت گ??ته ولی باور کن من

همون موقع به مادرم گ??تم که قصد ازدواج با اون رو ندارم. این رو هم بدون که من ??قط

تو رو به عنوان شریک زندگی م انتخاب کردم. هیچ وقت هم خودم رو کنار نمی کشم!

چه بخوای ... چه نخوای! اگرم نگار باعث ناراحتیت شده من عذرخواهی می کنم!

شیدا سرش را در بالش ??رو برد و مشت های گره خورده اش را روی تخت کوبید. بعد

از ر??تن امیر متوجه شد پدر خانه نبود. هنوز عصبانیتش ??روکش نشده بود. خود را با

نگاه کردن به پرونده ای مشغول کرد. باید برای تحقیق از شاکی پرونده و دستیابی به

اطلاعات بیشتر به ورامین می ر??ت. برنامه ریزی کرد که ??ردا بعد از اتمام کارهایش

راهی شود. سرش به شدت درد می کرد. پرونده را روی میز کنار تخت گذاشت و دراز

کشید. به ات??اقات امروز ??کر کرد. از نیامدن امیر سر?? قرار، دیدن مهشید و ات??اقی که

برایش ا??تاده بود، مشاجره ی ل??ظی بین خودش و بهروز ... تا برگشتن به خانه و روبرو

شدن با نگار و توجیهاتی که امیر برای اثبات بی گناهی اش به کار برده بود همه و همه

در ذهنش نقش بسته بود و مثل قطاری از مقابل دیدگانش عبور می کرد. احساس

خاصی داشت. نمی دانست چرا ترحمش نسبت به امیر بیشتر و بیشتر می شد. علی رغم

علاقه ی بیش از حد امیر به او، تصور می کرد ملوک مادر امیر، از او خوشش نیامده؛

چراکه شب نامزدی با اکراه حلقه ها را به امیر داد. چشمانش را بست تا دیگر به این

موضوعات ??کر نکند ولی مؤثر واقع نشد. به همین دلیل یک قرص آرام بخش قوی

خورد و خوابید..............

Link to comment
Share on other sites

??صل12

???

صبحانه اش را خورد و سریع حاضر شد. جهانگیر زودتر از او، سر کارش ر??ته بود. پدر نیز روی مبل لم داده بود و رادیو گوش می داد. نمی دانست جمشید چیزی از ماجرای دیروز به پدر حر??ی زده یا نه. بی توجه به اطرا??یانش وسایلش را برداشت و از خانه بیرون زد. محیط خانه برایش کسل آور بود. هیچ همدمی نداشت. تنها همدم و همراز او مادر بود که بعد از مرگش تنهاتر از همیشه شد. خیلی سعی کرده بود رابطه ی دوستانه ای با ??رانک برقرار کند ولی ??رانک زیاد او را تحویل نمی گر??ت و مدام به او بی محلی می کرد. شیدا نیز متوجه شد که نمی تواند با او کنار بیاید. سر خیابان ایستاد. یادش آمد که ??راموش کرده به جمشید بگوید سراغی از ماشینش بگیرد. بدون ماشین شخصی خیلی سختش بود. دریغ از یک ت***ی خالی. تصمیم گر??ت به اولین ماشینی که رد شد دست بلند کند. همیشه باید کلی معطل ت***ی و یا وسیله ی نقلیه ای می شد. خصوصا اگر آن روز هم دادگاه داشت. ماشینی روبرویش ایستا. خم شد و پرسید:

- مستقیم؟

با دیدن امیر، خجالت زده کمرش را راست کرد و نگاهش را از او گر??ت. حسابی غا??لگیر شده بود. امیر با لبخندی که روی لب داشت پاسخ داد:

- دربست در اختیار شمام... ب??رمایین بالا.

شیدا که چشم هایش را به انتهای خیابان دوخته بود گ??ت:

- ممنون، مزاحم نمی شم!

امیر بی معطلی از ماشین پیاده شد. در جلو را برای شیدا گشود و با لحن آرامی از او خواهش کرد سوار شود. شیدا ناچارا سوار شد. امیر پس از بستن در، ماشین را دور زد و خودش هم سوار شد. بعد ماشین را روشن کرد و به راه ا??تاد. شیدا به بیرون چشم دوخته بود. حوصله ی حر?? زدن با امیر ار ندشات. تازه خاطرات وات??اقات دیروزی در ذهنش تداعی گشت. امیر نیم نگاهی به او کرد و سکوت را شکست:

- دیروز بعد از ر??تن به خونه ... خیلی ناراحت بودم البته نه به خاطر ر??تارت؛ چرا که بهش عادت کردم. بیشتر از این ناراحت بودم که تو عصبانی و ناراحت شدی! می دونی شیدا؟ دیشب اصلاً خوابم نبرد. می خوای بپرسی به چی ??کر می کردم؟

شیدا بدون این که سرش را بچرخاند و به او نگاه کند پاسخ داد:

- برام اهیمتی نداره در ضمن برای این که به ماجراهای ات??اق ا??تاده ??کر نکنم یه آرام بخش قوی خوردم و راحت خوابیدم.

- ولی تو نباید از حالا از این قرصا بخوری! می دونی چه عوارض بدی داره؟ لط??اً دیگه از این داروها مصر?? نکن!

- نمی دونستم باید از شما اجازه بگیرم آقای دکتر!

امیر ماشین را پشت چرا غ قرمز متوق?? کرد و گ??ت:

- از ساعت ه??ت تا به حال، سر خیابون?? تون منتظرت بودم! یعنی چیزی در حدود دو ساعت! اون وقت تو با اخمای درهم و گر??ته عین یه مجسمه کنارم نشستی!

شیدا با لحنی خصمانه در جوابش پاسخ داد:

- می تونی محترمانه ازم خواهش کنی تا پیاده بشم! این که کاری نداره!

چراغ سبز شد و امیر پایش را روی پدال گذاشت. آن قد ربا سرعت رانندگی می کرد که شیدا به وحشت ا??تاد. می دانشت که بدجوری با حر?? هایش لج او را درآورده؛ مغرور تر از آن بود که از او خواهش کند آرام تر براند. خودش را به صندلی چسباند و دست راستش را روی چشمانش گذاشت. کم مانده بود از شدت ترس و اضطراب بالا بیاورد. مدتی بعد امیر سرعتش را کم کرد و او را جلوی د??ترش پیاده نمود. هیچ حر??ی بین آن دو رد و بدل نشد. شیدا نیز بدون این که پشت سرش را نگاهی بیندازد وارد ساختمان شد. میز آقای مبینی دقیقاً روبروی در ورودی د??تر بهروز بود. شیدا که دو سه پله را بالا آمد آقای مبینی را دید و سلام کرد. آقای مبینی اظهار کرد که بهروز با او کار دارد. شیدا تشکر کرد و پس از چند ضربه به در اتاق بهروز وارد اتاق شد. سلام کرد و پرسید:

- با من کاری داشتی؟

بهروز سرش را بالا گر??ت و متعجبانه گ??ت:

- چه عجب جنابعالی در زدین و تشری?? آوردین! حالا نوبت منه که بپرسم این چه وقت اومدن به د??ترتونه خانم وکیل؟!

شیدا که هنوز دستش به در بود آن را بست و یکی دو قدم جلوتر ر??ت. بهروز ابروهایش را بالا داد و پرسید:

- این چه قیا??ه ایه؟ اخما رو! دیشب تماس گر??تم جمشید گ??ت خوابیدی. تا به حال ندیدم وکیل ها سر?? شب بخوابن و لنگ ظهر بیان سر?? کار!

شیدا هر کاری کرد نتوانست یک لبخند خشک و خالی به بهروز نشان دهد اعصابش دوباره به هم ریخته بود و هر بار هم، امیر را مقصر می دانست. تصور کرد که اگر پدر ب??همد که او چه ر??تاری با امیر دارد بی شک ??اتحه اش خوانده بود. پدر احترام خاص و ??وق العاده ای نسبت به خانواده ی پیروز داشت و حاضر نبود کسی به این خانواده بی احترامی یا بی حرمتی کند. حتی شیدا. با صدای بهروز به خودش آمد و تکانی خورد:

- تو حالت خوبه؟ نکنه از ر??تار دیروز صبح من رنجیدی؟!

- نه به هیچ وجه!

بهروز پرونده ای را از کی??ش بیرون آورد و سمت شیدا گر??ت.

- بگیر! همون پرونده ای هست که بهم داده بودی تا نگاهی بهش بندازم. به نظرم د??اعیه ی خوبی نوشتی ولی اگه بتونی اون دوتا شاهد رو به دادگاه بکشونی تا شهادت بدن خیلی عالی می شه. خودت می دونی که شهادت اون دو ن??ر به موکلت خیلی کمک می کنه!

- درسته ولی من خیلی تلاش کردم. اونا یه جورایی می ترسن! حاضر نیستن بیان و شهادت بدن... راستی بهروز ازت خواهش می کنم یه منشی برام پیدا کن. من خودم به چند تا از دوستام گ??تم ولی متأس??انه کسی رو سراغ نداشتن!

بهروز سرش را تکان داد و گ??ت:

- یه ??کری می کنم، غصه ش رو نخور!

صدای موزیک تل??ن همراه شیدا شنیده شد. شیدا همراهش را درآورد و جواب داد:

- ب??رمایین؟! سلام ... تویی هدیه؟ حالت چطوره؟ ... چی؟ ... واضح تر بگو! هدیه من نمی شنوم کمی بلندتر حر?? بزن! ... چرا نمی تونی؟! ... آسایشگاه؟! ... تو اون جا چه کار می کنی؟ باشه ... امروز نمی تونم بیام... باشه عزیزم! ??ردا ساعت ده اون جام ... آخه برای چی؟ ... تو با حر??ات نگرانم کردی دختر! ... خیلی خب، حتماً میام... مراقب خودت باش! خداحا??ظ!

بهروز مرموزانه به او زل زد و پرسید:

- مشکلی پیش اومده؟!

شیدا همراهش را درون کی?? انداخت. مکالمه اش با هدیه بدجوری او را منقلب کرده بود. نگران و مضطرب به نظر می رسید. در جواب بهروز گ??ت:

- خودمم نمی دونم! ??علاً با اجازه!

و بدون هیچ حر?? دیگری اتاق بهروز را ترک کرد. هدیه یکی از موکلین او بود که برای گر??تن طلاق از همسرش به نزد او آمده بود و بالاخره به کمک او توانسته بود طلاقش را بگیرد. این ماجرا به شش ماه پیش برمی گشت. از آن به بعد، آن دو دوستان صممیمی یی شده بودند. شیدا نمی دانست چه ات??اقی برای هدیه رخ داده که باید حتماً به دیدنش می ر??ت آن هم در آسایشگاه روانی و به طور پنهانی. این مکالمه ی مرموز هدیه، ??کرش را به خود مشغول کرده بود. باید راهی پیدا می کرد تا بتواند وارد آن آسایشگاه شود. همان طوری که هدیه از او خواهش کرده بود نباید کسی از این موضوع مطلع می شد و بویی می برد.

 

-53-.gif-53-.gif-53-.gif-53-.gif-53-.gif

 

خسته و کو??ته به خانه رسید. هنوز وارد حیاط نشده بود که پدر به ایوان آمد. به او گ??ت که به خانه نیاید و یکراست به ??وردگاه برود. پدر امیر قرار بود برای بستن یک قرارداد مهم به ترکیه برود. قرار بود جمشید همراهش بیاید. از آن جایی که جهانگیر ماشین پدر را برده بود آن ها مجبور بودند با آژانس به ??رودگاه بروند. شیدا همراه جمشید به راه ا??تاد و علت نیامدن پدر را پرسید. جمشید توضیح داد که آقای پیروز به تنهایی برای نهار دعوت بود و آقای پیروز چون او را دیده بود از او خواست که دیگر به ??رودگاه نیاید. در ضمن اشاره کرد که پدر از امیر هم دعوت کرده بود که بیاید اما امیر شخصاً عذرخواهی کرده بود و نامساعد بودن حالش را دلیل نیامدن عنوان کرده بود.

شیدا به صبح و دیداری که با امیر داشت ??کر کرد. حسابی او را رنجانده بود. باید خیلی زود برمی گشت و خود را برای ر??تن به ورامین حاضر می کرد. قصد داشت برای بدست آوردن اطلاعاتی در مورد یکی از پرونده هایش به آن جا برود. بعد از کلی معطلی به ??رودگاه رسیدند. هر دو پیاده شدند و سمت سالن به راه ا??تادند. محوطه ی درونی خیلی شلوغ بود. کمی که جلوتر ر??تند جمشید، آقای پیروز را دید.

مادر و برادر امیر هم آمده بودند ولی خبری از امیر نبود. شیدا به تک تک آن ها سلام کرد. مادر امیر، زیاد به او روی خوش نشان نداد. در عوض آقای پیروز از آمدنش بسیار خرسند شد. جمشید سراغ امیر ار گر??ت. سعید برادر امیر اظهار کرد که یکی از چمدان های پدرش در ماشین جا مانده و ر??ته تا آن را بیاورد. شیدا روی صندلی کنار ملوک خانم نشست. امیدوار بود که پرواز تهران – آنکارا تأخیر نداشته باشد و تا شب نشده به ورامین برود و کارهایش را انجام دهد. چند لحظه بعد، ایمر چمدان به دست به سمتشان آمد. قیا??ه ی پرجذبه و آراسته ای داشت. دوباره حس ترحمش نسبت به او ??عال شد. امیر نگاهی گذرا به شیدا کرد. شیدا هم با نگاه متقابل خود از جا برخاست و آرام سلام کرد. امیر خیلی خشک و رسمی جواب سلامش را داد. شیدا اهمیتی نداد ولی می بایست هر طور شده بود از دلش درآورد. چون اگر پدر می ??همید الم شنگه ای به پا می شد . امیر تا زمانی که در ??رودگاه بودند و پدرش را بدرقه کردند کوچکترین توجهی به شیدا نکرد. بعد از ر??تن پدرش نیز، همراه سعید و جمشید بیرون ر??ت. سعید دو سال از او کوچکتر بود. مادر امیر هم هیچ کاری با او نداشت. آهی کشید و پشت سر آن ها به راه ا??تاد. به ساعتش نگاه کرد؛ اگر ر??تن به ورامین را به ??ردا موکول می کرد دیگر نمی توانست به دیدن هدیه برود. از این که امیر ??علاً دست از سرش برداشته بود از صمیم قلب خوشحال بود. دلش نمی خواست منت کشی کند ولی باید یک جوری سر?? حر?? زدن با او را باز می کرد. به همین دلیلی او را خطاب قرار داد و گ??ت:

- امیر؟

امیر کمی از سرعتش کم کرد و اندکی بعد ایستاد. شیدا کنارش ایستاد. گوشه های روسری اش را گر??ت و گ??ت:

- می خواستم اگر وقت داشته باشین...

امیر حر??ش را قطع کرد و با لحن خشکی گ??ت:

- حالم زیاد خوب نیست در ضمن حوصله ی هیچ کاری رو ندارم! نه حر?? زدن و نه بیرون ر??تن!

و بعد از گ??تن این حر?? به راه خود ادامه داد. شیدا در حالی که به دنبالش می ر??ت گ??ت:

- امیر می خوام باهات حر?? بزنم! خواهش می کنم!

- گ??تم که حوصله ی حر?? زدن ندارم!

شیدا که از ر??تار او جا خورده بود ایستاد. کم مانده بود گریه اش بگیرد. هیچ گاه تا این حد احساس حقارت نکرده بود. ترحمش نسبت به امیر تبدیل به ن??رت همیشگی شد. قدم زنان تا کنار ماشین امیر ر??ت. جمشید در حال خداحا??ظی با آن ها بود. شیدا ??قط از ملوک خداحا??ظی کرد و راهش را به سمت خیابان کج نمود. اصلاً به امیر نگاه نکرد. چند لحظه بعد جمشید او را صدا زد و گ??ت:

- کجا می ری؟ بیا سوار شو! امیر تا خونه ما رو می رسونه!

شیدا پوزخندی زد و در جواب گ??ت:

- تو برو من جایی کار دارم برمی گردم!

مطمئن بود اگر در مورد ر??تنش به ورامین حر??ی می زد جمشید ممانعت می کرد و اجازه نمی داد که تنهایی برود. یک ت***ی دربست تا ورامین کرایه کرد. از ر??تار امیر سخت ناراحت و پکر بود. دیگر برایش اهمیتی نداشت که امیر ماجرا را به پدر می گوید یا نه. پیش خودش گ??ت هر چه بادا بادا. به عقب صندلی تکیه زد و دوباره به ??کر ??رو ر??ت.

Link to comment
Share on other sites

??صل 13

 

مهشید هر روز با اجبار ??روغ و مهرداد به مدرسه می ر??ت. حسابی در درس هایش ا??ت کرده بود. به هیچ چیز جز ??رزاد ??کر نمی کرد. هر روز در خلوت خود می گریست و از دوری ??رزاد رنج می برد. او دیگر مهشید سابق نبود. بی اندازه لاغر و تکیده شده بود. نه خورد و خوراک خوبی داشت و نه خوب می خوابید. پردیس هر شب شاهد بی تابی ها و اشک ها و اشک های پاک و معصومانه ی خواهرش بود. می دید که چگونه ??رزاد را صدا می زد و اشک می ریخت. از طر??ی دیگر به ??رهاد علاقه مند شده بود و ??قط می توانست با مهشید درد دل کند. اما مهشید حالا از ??رهاد متن??ر بود. حتی علاقه ای به شنیدن اسمش نداشت. پردیس هم مجبور بود حر??ی نزد و داغ دل او را تازه تر نکند.

بعد از ظهر سردی بود و باد به شدت می وزید. ??روغ و آرزو در هال نشسته بودند و سرگرم پاک کردن پاک کردن سبزی بودند. عسل هم گوشه ای نشسته بود و چاقو به دست مشغول بریدن ترب بزرگی بود. ??روغ رو به آرزو کرد و گ??ت:

- تو چرا با مهشید درد دل نمی کنی؟!

- مهشید اصلاً با کسی حر?? نمی زنه! خیلی تو دار شده! حالا می شه علاقه ی بیش از حد اون رو نسبت به ??رزاد ??همید!

- اون داره خودش رو داغون می کنه! بس که به این پسره ??کر می کنه می ترسم آخرش سر از تیمارستان دربیاره ... نمی دونم چه گناهی مرتکب شدم که هر دو دخترم بدبخت و سیاه روز شدند. ای کاش حاج امین زنده بود و نمی گذاشت چنین ات??اقی بی??ته!

آرزو دلش برای ??روغ سوخت. برای همدردی گ??ت:

- نگران نباشین مادر! همه چیز حل می شه!

سپس نگاهی به عسل کرد و گ??ت:

- داری چیکار می کنی؟ چاقو رو بده به من ... دستت رو می ب??ری ها؟!

عسل جیغ کشید و چاقو را پشت کمرش قایم کرد. ??روغ آهی کشید و گ??ت:

- اینم از سرنوشت این بچه! پردیس که هر روز صبح می ره و غروب برمی گرده خونه ... ک??ی وقت می کنه به این ط??لک برسه؟

عسل که با دقت به حر?? های ??روغ گوش می داد گ??ت:

- خاله مَهی هر شب برام بزقندی میگه! تازه همیشه پیشمه و دوستم داره!

??روغ خندید و گ??ت:

- الهی من ??دای اون زبون?? درازت بشم عزیزم! حالا بیا یه بوس بده به مادر جون ...

در آن هنگام زنگ در?? حیاط شنیده شد. عسل ذوق زده چاقو را انداخت و ??ریاد کنان به خیال این که مهشید است سمت حیاط دوید؛ اما قبل از رسیدن به دم در، آرزو از آی??ون در را باز کرد. عسل با دیدن ??رهاد ایستاد و خندید. ??رهاد در را بست و در حالی که سمت او می ر??ت با صدای کشداری گ??ت:

- سلام... عسل خانم گل! چطوری؟

عسل بی ت??اوت دستش را در دهانش ??رو برد و گ??ت:

- ??ک کردم خاله مهی اومده!

- مگه هنوز نیومده؟

- نه! تازه مامان و دایی مهدادم نیومدن ... بیین دستام کثی?? شده! داشتم ترب پاک می کردم.

??رهاد او را بغل کرد و با لبخند گ??ت:

- اولاً مگه ترب رو پاک می کنن؟ در ثانی یه خانم گل ... پابرهنه میاد وسط حیاط؟!

عسل حر??ی نزد. ??رهاد وارد خانه شد و به ??روغ و آرزو سلام کرد. پس از احوا ل پرسی روی مبل نشست و عسل را روی زانوهایش نشاند و در حالی که موهای او را نوازش می کرد رو به ??روغ گ??ت:

- من دو ساعت دیگه پرواز دارم. اول می خوام برم آلمان یه سری به آقاجون و ??رزاد بزنم و ببینم در چه حالی هستن. بعد می رم سوئیس. یه مقدار کار مونده دارم که باید انجام بدم!

عسل میان حر??ش پرید و پرسید:

- چرا می خوای بری؟ من گریه می کنم!

??رهاد او را به سینه ??شرد و با لحن محبت آمیزی گ??ت:

- من خیلی زود برمی گردم ... تازه یه عروسک خوشگل هم برات میارم! باشه؟!

- نه نمی خوام!

??روغ از جایش بلند شد و پرسید:

- پس ندا خانم چی؟ تنها می شن!

- من خیلی اصرار کردم بیان منزل شما یا عمه م ولی متأس??انه قبول نکرد. گ??ت می خوام خونه ی خودم بمونم!

- این طوری که نمی شه ... می گم مهشید برگرده خونه ی خودش. آقا ??رزاد اول?? سال، اسمش رو توی یه مدرسه نزدیک خونه شون نوشت ... از اون موقعی که اومده این جا، مجبوره این همه راه رو تا مدرسه ش بره! کلی هم معطل می شه!

سپس به آشپزخانه ر??ت تا دست هایش را بشوید. عسل همچنان اخم هایش را در هم کرده بود و غمگین به نظر می رسید. ??رهاد گونه اش را بوسید و گ??ت:

- من خیلی دلم برات تنگ می شه ولی مجبورم که برم! قول می دم خیلی زود برگردم پیشت و یه عالمه برات کادو بیارم!

عسل با صدایی دلنشین پرسید:

- کادو یعنی چی؟!

- خب ... یعنی هر چی که تو دوست داشته باشی مثل عروسک، لباس، ک??ش ...

عسل دوباره اخم کرد و با اعتراض گ??ت:

- ولی من نمی خوام ... همشون رو دارم! مامانی برام خریده! اصلاً منو با خودت می بری؟!

??رهاد تبسمی کرد و گ??ت:

- اگه تو رو ببرم مامانی تنها می شه. دوست داری تنهاش بذاری؟

- خب اونم بیاد!

- نمی شه! چون باید بره سر?? کارش! تازه مادر جون و خاله مهشیدت تنها می شن، منم ??علاً نمی خوام برم و پیش تو نشستم!

زنگ در?? حیاط به صدا درآمد و طبق معمول، عسل به حیاط ر??ت. با دیدن پردیس و مهشید ذوق زده شد و سمت هر دوی آن ها دوید. پردیس زود وارد خانه شد. ??رهاد به رسم ادب از جایش بلند شد و سلام کرد. پردیس هم سلام و احوال پرسی کرد و روبرویش نشست. از دیدن ??رهاد خیلی خوشحال شده بود. گلایه کنان پرسید:

- پس چرا ندا خانم رو نیاوردین؟

??رهاد روی مبل جابه جا شد و پاسخ داد:

- از این جا رد می شدم گ??تم یه سری بزنم و خداحا??ظی کنم!

پردیس متعجبانه، چشمان سبزش را به او دوخت و پرسید:

- خداحا??ظی؟ منظورتون چیه؟!

- برمی گردم سوئیس ... البته قبلش می رم آلمان از وضعیت ??رزاد و آقاجونم مطلع بشم!

پردیس بی اختیار پرسید:

- برای همیشه؟!

??رهاد لحنش را عاط??ی تر کرد و گ??ت:

- جوابش برای شما مهمه؟

پردیس از سؤال صریح ??رهاد جا خورد. سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. ??رهاد لبخندی زد و گ??ت:

- نه! دوباره برمی گردم!

پردیس کمی خیالش راحت شد. ??رهاد با وقارترین پسری بود که او دیده بود. آهی از ته دل کشید و به مهشید و عسل که وارد هال می شدند نگریست. ??رهاد به مهشید سلام کرد ولی مهشید بی توجه به او سمت اتاقش ر??ت. پردیس به قیا??ه ی گر??ته ی ??رهاد نگاهی کرد و گ??ت:

- واقعاً متأس??م ... شما به بزرگی خودتون ببخشین!

- مهم نیست! من بهش حق می دم! بدجوری به ??رزاد وابسته ست ... ??کر نمی کردم تا این حد دوستش داشته باشه!

- آقا ??رزاد در حقش ظلم کرد! نباید تحت هیچ شرایطی تنهاش می ذاشت. شاید باورتون نشه که توی این سه ماهی که ازدواج کردن حتی یه روز هم از هم جدا نبودن. یادم میاد از طر?? مدرسه قرار شد مهشید و بقیه ی بچه ها رو به یه س??ر چهار روزه به شمال ببرن. با این که مهشید خیلی دوست داشت بره ولی ??رزاد رو ترجیح داد. هر چی ??رزاد اصرار کرد که بره و خوش باشه قبول نکرد. من می ??همم خواهرم چه دردی رو تحمل می کنه!

آرزو با سینی چای به هال آمد. چشمکی به پردیس زد و دوباره به آشپزخانه برگشت. عسل روی زانوهای پردیس خم شد و غر غرکنان گ??ت:

- من گشنمه!

پردیس دستی به موهای او کشید و با مهربانی گ??ت:

- مادر جون توی آشپزخونه ست! برو بهت یه لیوان شیر بده ... برو عزیزم!

عسل در حالی که چشمانش را با دست می مالید نق زد و گ??ت:

- نمی خوام!

پردیس می دانست که عسل خسته است و خوابش می آید. او را بغل کرد. عسل هم دستانش را دور کمر او حلقه کرد و چشمانش را بست. ??رهاد دستش را پیش برد و استکان چایش را برداشت. پردیس که موهای دخترش را نوازش می کرد گ??ت:

- می دونین آقا ??رهاد ... عسل خیلی شما رو دوست داره! من زیاد پیشش نیستم که بهش محبت کنم. اون بیشتر با مهشید خو گر??ته و حر??ای اون روش تأثیر می ذاره! این مدت هم مهشید ??قط توی لاک خودش بوده! شما اولین مردی هستید که عسل بهش ابراز علاقه می کنه! هر موقع که میاین خوشحال می شه و هر وقت که نمیاین از من می پرسه کی میاد؟!

??رهاد جرعه ای از چایش را نوشید و اظهار کرد:

- راستش رو بخواین منم توی این مدت کوتاه، خیلی بهش وابسته شدم ... اون خیلی شیرین و دوستداشتنیه!

- شما لط?? دارین!

??رهاد نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت و در حالی که بلند می شد گ??ت:

- اگه اجازه بدین بنده مرخص می شم ... داره دیر می شه!

- خواهش می کنم! خیلی خوشحال شدم از این که حداقل شما بدون خداحا??ظی نر??تین!

??رهاد لبخندی زد و به عسل زل زد. پردیس می خواست از جایش بلند شود که ??رهاد اجازه نداد و گ??ت:

- عسل کوچولوی من بیدار می شه ... شما ب??رمایین!

سپس پشت در?? اتاق مهشید ر??ت و با صدای بلند ادامه داد:

- زن داداش ... من دارم می رم قول می دم که به ??رزاد بگم بهت زنگ بزنه! مادر جون رو تنها نذار، برو پیشش. ??علاً خداحا??ظ!

هنوز برنگشته بود که مهشید در?? اتاق را باز کرد. ??رهاد به چشمان زیبا و پر اشک او خیره شد و با لحنی پر مهر و محبت گ??ت:

- این قدر گریه نکن! ??رزاد توی این یه ه??ته، دو بار با من تماس گر??ته ... باور کن بهش گ??ت چه حال و روزی داری ولی اون گ??ت که به این وضع عادت می کنی! خیلی تأکید کردم حداقل یه زنگی بهت بزنه ولی ... ولی زیر بار نر??ت. غصه نخور! خودم این بار حتماً مجبورش می کنم!

مهشید با شنیدن حر?? های ??رهاد حالش دگرگون شد. به هیچ وجه باور نمی کرد. حالا می ??همید که حر?? های مادرش درست بود و ??رزاد دیگر او را نمی خواست. نمی دانست چه چیزی باعث شده بود که ??رزاد تا این حد از او ??اصله بگیرد. جلوی چشمانش سیاهی ر??ت و دیگر هیچ چیز ن??همید................

Link to comment
Share on other sites

سرش به شدت درد می کرد و جز حر?? های نام??هومی که بین دیگران رد و بدل می شد چیزی نمی شنید. ??رزاد بیش از اندازه احساساتش را جریحه دار کرده بود. دیگر تحمل این وضع را نداشت. ضربه ی شدیدی به او وارد شده بود. تصور این موضوع که چه زود بنیان زندگی اش تباه شد او را عذاب می داد. ??روغ و پردیس تمام شب بر بالین او نشستند و سعی کردن با حر?? زدن، او را آرام کنند اما کنترل مهشید برای آنها کاری شاق و مشکل بود. مهشید دردمندانه می گریست. به حدی که خواب را از چشم دیگر اعضای خانواده گر??ته بود. ??ریاد می زد و می گ??ت که خودش را از این زندگی خلاص خواهد کرد. مدام آرزوی مرگ می کرد. همه تصور کردند که دچار جنون آنی شده; حتی مهرداد هم از پس او برنیامد و نتوانست او را ساکت و آرام کند. بالاخره مجبور شدند دکتری را بالای سرش بیاورند. مژگان دکتر اعصاب و روان بود و در ضمن یکی از دوستان صمیمی ??روغ به شمار می آمد. خیلی ??وری به مهشید آرام بخشی به او تزریق کرد تا راحت بخوابد. او از ??روغ خواست که ??ردا صبح زود، مهشید را به مطب بیاورد. زیرا تصمیم گر??ته بود به طور جدی با او صحبت کند تا بلکه او را از این حال و روز درآورد. صبح روز بعد هر چه ??روغ اصرار کرد که با هم به مطب مژگان بروند مهشید قبول نکرد. پردیس می دانست که خواهرش با شیدا رابطه ی دوستانه ای برقرار کرده; مطمئن بود که مهشید حر?? او را گوش می کند. به همین دلیل به د??تر شیدا زنگ زد و از او درخواست نمود که برای دیدن مهشید به خانه بیاید. شیدا علی رغم کارها و قرار ملاقات هایی که داشت خیلی سریع خود را به خانه ی آن ها رساند. با راهنمایی پردیس به اتاق مهشید ر??ت.

شیدا ??کر نمی کرد طی این دو سه روز که او را ندیده بود مهشید این قدر ا??سرده و مریض شده باشد. مهشید با دیدن شیدا خودش را در آغوش او رها کرد و مثل ابر بهاری شروع به گریه کردن نمود. شیدا با حر?? زدن، او را آرام کرد و هر دو روی تخت نشستند. مهشید اشک هایش را پاک کرد و با لحن دردمندانه ای گ??ت:

- شیدا ... خیلی خوشحالم که الان پیشم هستی! دلم می خواست با یکی درد دل کنم! می دونم سرت خیلی شلوغه و کار داری ولی ... شیدا !

شیدا دست های او را گر??ت و با لبخند گ??ت:

- تو از کارم ارجحیت داری! اگه این قدر برام مهم نبودی اون همه کار رو ول نمی کردم به امان خدا و بیام دیدنت ... مهشید تو برام خیلی عزیزی!

مهشید خیلی او را دوست داشت و احترام ??وق العاده ای برایش قائل بود. لبخند کمرنگی گوشه ی لبش پدیدار گشت و گ??ت:

- خیلی دلم می خواد باهات حر?? بزنم. دیگه دارم دیوونه می شم!

- شنیدم قبل از این هم ... دچار یه چنین ا??سردگی یی شده بودی! درسته؟

مهشید مرگ حاج امین را به یاد آورد و با بغض آکنده در گلو ابراز کرد:

- مرگ آقاجون بدجوری شوکه م کرد. روحیه ی بدی داشتم! مدام تحت نظر مژگان، دوست مادرم بودم; آخه اون روان پزشکه! مدتی بعد با پیدا شدن ??رزاد توی زندگیم، وضع من ??رق کرد. البته حر??ای مژگان هم بی تأثیر نبود.

- اگه اون د??عه تونستی تحمل کنی مطمئن باش این بار هم می تونی!

مهشید با تندی از کوره در ر??ت و گ??ت:

ولی من نمی خوام ??رزاد رو ??راموش کنم!

شیدا دستی به موهای طلایی رنگ مهشید کشید و با لحن مهربانی گ??ت:

- من کی گ??تم اونو ??راموش کن؟ ??قط منظورم این بود که این بارم می تونی بر مشکلت غلبه کنی. راستی خیلی دلم می خواد بدونم چی باعث شد که هنوز درس و مدرسه ت رو تموم نکرده ازدواج کنی؟ اونم توی این سن و سال کم؟

- این قدیم بود که دخترا رو یازده ... دوازده سالگی یا کمتر شوهر می دادن. منم می خواستم به این رسم قدیمی احترام بذارم. در ثانی، ??رزاد کم طاقت بود تا من درسم رو تموم کنم؛ واسه همین منو مادر هم قبول کردیم!

شیدا خندید و پرسید:

- ا??ی شیطون! حالا چند سال با هم اختلا?? سنی دارین؟

- ه??ت سال!

- چقدر این شوهر بی و??ات رو دوست داری؟!

مهشید بی معطلی پاسخ داد:

???- خیلی زیاد!

???- اون چطور؟ اون چقدر تو رو می خواد و دوستت داره؟

???- نمی دونم شیدا... ولی هر موقع بهش می گ??تم دوستش دارم در جواب می گ??ت خودت می دونی که من بیشتر دوستت دارم!

شیدا از جایش بلند شد. ناخودآگاه به یاد امیر ا??تاد. دو روز بود که نه با او تماس می گر??ت و نه به دیدنش می آمد.

باور نمی کرد امیری که دم از دوست داشتن و علاقه می زد این طور ??راموشش کند.

به تماسهای مکرر و آمدن های بی موقعش عادت کرده بود. می دانست که صبر او هم حدی دارد و بالاخره روزی سرازیر خواهد شد.

خواسته ی قلبی اش همین بود و او سرانجام توانسته بود

امیر را نسبت به خود دلزده کن ولی اکنون احساسش چیز دیگری بود.

رو به مهشید کرد و پرسید:

???- تو ??کر می کنی ??رزاد این علاقه و دوست داشتن رو بهت ثابت کرده؟

???- البته! بارها و بارها عشق و علاقشو بهم ثابت کرده... شاید این موضوع خنده دار باشه ولی اگه یه روز ازش می خواستم سرکار نره و پیشم بمونه بی چون و چرا می موند و نمی ر??ت.

اون خیلی خوب درکم می کرد. همیشه به حر??ام گوش می کرد. اون واقعا ??وق العاده بود.

شیدا متعجبانه پرسید:

???- یعنی حالا دیگه ??وق العاده نیست؟

مهشید به قاب عکس خودش و ??رزاد خیره شد و پاسخ داد:

???- منظورم چیز دیگه ای بود.

و سپس آه کشید. شیدا قاب عکس را برداشت. به نظرش آن دو واقعا برازنده یکدیگر بودند.

جذبه ی ??رزاد و در کنارش زیبایی مهشید، او را به وجد آورد. مهشید با حالتی بغض گونه نگاهش کرد. شیدا پرسید:

- الان چه احساسی داری؟

مهشید سری تکان داد و ابراز کرد:

- دلم می خواست الان زنده نبودم!

- مهشید! این دیگه چه حر?? مسخره ایه! تو ??کر نمی کنی غیر از ??رزاد کسانی هستند که به تو علاقه دارن و تو رو دوست دارن؟ پس ??روغ خانم مادرت، پردیس، برادرت ... من و بقیه چی؟ تو باید به دیگران و اطرا??یانت توجه داشته باشی. همه نگران حال و روز تو هستن. تو یکباره تمام علاقه ت رو نثار ??رزاد کردی در صورتی که قبلاً به خونواده ت عشق می ورزیدی! وجود شریک زندگی نباید باعث بشه که اطرا??یان، علی الخصوص خونواده و نزدیکانت رو ??راموش کنی!

- ولی من کسی رو ??راموش نکردم!

شیدا آرام به سمتش ر??ت و کنارش نشست. مهشید سرش را روی زانوهای او گذاشت و گریست. بیت آخر نامه ی ??رزاد، مدام ??کرش را به خود مشغول کرده بود و آن را تکرار می کرد:

«از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران

ر??تم از کوی تو لیکن عقب سر نگران»

شیدا که همچنان موهای او را نوازش می کرد گ??ت:

- تو ??کر می کنی منظور ??رزاد از حر??ای اون نامه چی بوده؟

- ??رزاد امیدی به زنده موندن نداشت .... اون طوری که متوجه شدم به خاطر این که من راحت تر ??راموشش کنم به خارج ر??ت ولی سخت در اشتباهه! چون من به هیچ عنوان و تحت هیچ شرایطی ??راموشش نمی کنم و نخواهم کرد.

- تو خیلی احساساتی هستی مهشید جان! اما به خدا گریه کردن آرومت نمی کنه بلکه بیشتر داغونت می کنه! اصلاً تصور کن که ر??ته خارج و با امید مداوا شدن، حتماً برمی گرده پیشت!

- من نمی تونم به یه امید پوچ و واهی دل خوش کنم و خودمو مثل بچه ها گول بزنم!

شیدا زد زیر خنده. مهشید واقعاً مثل کودکی بود احساساتی، که تحت تأثیر قرار گر??ته بود. صادقانه حر??ش را می زد. شیدا گ??ت:

- به نظر?? من بهتره برگردی خونه ی خودت ... پیش مادر شوهرت! امیدت به خدا باشه! این قدر هم غصه نخور! عوضش امیدوار باش ... درسات رو هم بخون. راستی هنوز بی منشی ام، حواست باشه تنهام گذاشتی!

مهشید سرش را بلند کرد و گ??ت:

- معذرت می خوام ولی در حال حاضر آمادگی شو ندارم!

- خب بهتره بیشتر از این مزاحمت نشم! قراره آقای اخوت بیاد د??تر! باید زودتر برم!

سپس از جایش بلند شد و روسری اش را جلوی آینه مرتب کرد. مهشید هم برخاست و گ??ت:

- ازت ممنونم که اومدی! واقعاً خوشحالم کردی شیدا!

شیدا لبخندی زد و گونه اش را بوسید. پس از خداحا??ظی از او و خانواده ش، راهی د??ترش شد. سوار ت***ی شد. صدای تل??ن همراهش، او را متوجه خود کرد. آن سوی خط، هدیه بود. شیدا ??راموش کرده بود که دیروز به دیدنش برود. خیلی از هدیه عذرخواهی کرد و قول داد که امروز حتماً به دیدنش خواهد آمد. هدیه اظهار کرد که دیگر نمی تواند و برایش مقدور نیست که با او تماس بگیرد و تأکید کرد که هر چه زودتر به آسایشگاه بیاید. شیدا کنجکاو شده بود بداند که هدیه چه حر?? هایی برای گ??تن دارد. به خاطر آورد که هدیه قبل از طلاق از همسرش، دچار ا??سردگی شدیدی شده بود و مدتی در آسایشگاه تحت مداوا بود. جلوی د??ترش پیاده شد و کرایه را داد. هنوز پایش را در ساختمان نگذاشته بود که صدای آشنایی توجهش را جلب نمود:

- شیدا؟!

شیدا بی درنگ برگشت و امیر را دید. امیر سلام کرد. شیدا جواب سلامش را داد. نمی دانست باید چه بگوید. چرا که هنوز از ر??تار دو روز پیش او ناراحت بود.

امیر با لحن آرامی پرسید:

- می تونم چند لحظه وقتت رو بگیرم؟

شیدا نگاه دلسوزانه ای به او کرد و گ??ت:

- معذرت می خوام ... با یکی از موکلینم قرار ملاقات دارم. احتمال میدم که الان اومده باشه! البته اگه بخوای می تونم بهش بگم بعداً بیاد.

- نه ... حالا چقدر طول می کشه؟

- کمتر از یه ساعت!

امیر دستی به موهای خود کشید و گ??ت:

- باشه یه ساعت دیگه میام دنبالت. موقع ناهار که کاری نداری؟

شیدا سرش را تکان داد و گ??ت:

- نه!

بعد از ر??تن امیر، با عجله پله ها را دو تا یکی کرد و ن??س زنان وارد اتاقش شد. آقای اخوت هنوز نیامده بود. آهی کشید و روی صندلی نشست. د??ترش شامل دو اتاق که یکی متعلق به خودش و دیگری آبدارخانه و آشپزخانه بود و یک سالن انتظار بزرگ با صندلی هایی راحتی. کنار صندلی ها، یک میز و صندلی، مخصوص منشی بود. با صدای آقای اخوت از جایش برخاست و سلام کرد و از او خواست به اتاقش بیاید. علت مراجعه ی آقای اخوت این بود که سر?? ??روش زمینی، مبلغ کلانی از او گر??ته بودند. در ضمن آن زمین هم قبلاً ??روخته شده بود. مذاکرات و صحبت هایشان حدود یک ساعت و نیم طول کشید. شیدا خیلی منتظر امیر شد ولی خبری از او نشد. در?? د??ترش را بست و پایین ر??ت. تصمیم گر??ت سری به بهروز بزند. آقای مبینی ر??ته بود.

قدم زنان سمت اتاقش ر??ت و در را گشود. بهروز در اتاقش نبود. وارد اتاق شد و خودش را روی مبلی انداخت. خیلی احساس خستگی می کرد. گرسنه هم بود. ده دقیقه گذشت اما بهروز هم پیدایش نشد. متعجبانه از جا برخاست. در آن هنگام، بهروز وارد اتاق شد. شیدا لبخندی زد و پرسید:

- نگرانت شدم! کجا ر??ته بودی؟

بهروز سمت میزش ر??ت و جواب داد:

- دم?? در با آقای مبینی حر?? می زدم. راستی امیر بیرون منتظرته؛ همین الان رسید!

شیدا بند کی??ش را روی شانه اش انداخت و رو به بهروز گ??ت:

- ممنون! تو کاری نداری؟!

- نه به سلامت! البته ...

خندید و سکوت کرد. شیدا ابروهایش را بالا داد و پرسید:

- البته چی؟!!

- هیچی ??قط می خواستم بگم خوش بگذره!

شیدا معترضانه او را نگریست و پس از خداحا??ظی بیرون ر??ت. امیر در ماشین منتظر بود. با سوار شدن شیدا، امیر ماشین را روشن کرد و به راه ا??تاد. شیدا سرش را به عقب صندلی تکیه داد و پلک هایش را روی هم گذاشت. امیر نیم نگاهی به او کرد و گ??ت:

- عذر می خوام! می دونم یه مقدار دیر اومدم!

شیدا بدون این که تکانی بخورد گ??ت:

- مهم نیست! موکل منم دیر ر??ت؛ یعنی کارش خیلی طول کشید. می شه ازت خواهش کنم جلوی یه رستوران نگه داری؟ من گرسنه مه!

امیر تبسمی کرد و در جواب گ??ت:

- باعث ا??تخار بنده ست سرکار?? خانم!

سپس مقابل اولین رستوران نگه داشت. هر دو پیاده شدند و داخل رستوران ر??تند. شیدا گوشه ی دنجی را انتخاب کرد و نشست. امیر هم روی صندلی?? مقابلش نشست. به شیدا زل زد و گ??ت:

- این دو روز خیلی بهم سخت گشت. راستش رو بخوای ... دلم بدجوری برات تنگ شده بود. به خاطر بی محلی اون روزم ازت معذرت می خوام. دست خودم نبود! البته از این که سوار ماشین نشدی و خودت ر??تی دلخور شدم ولی بعد از دست خودم ناراحت شدم. نباید اون جوری باهات ر??تار می کردم. حالا کجا ر??تی؟

- ورامین. برای بررسی یکی از پرونده هام!

- چرا از من نخواستی باهات بیام؟!

- برای این که جنابعالی اصلاً ??رصت حر?? زدن به من ندادی! یادتون ر??ته که ??رمودین حوصله ی حر?? زدن ندارم؟

در این لحظه، پیشخدمتی نزدیک?? شان شد و صورت غذا را تقدیم کرد. هر دو جوجه کباب س??ارش دادند. شیدا دست هایش را زیر چانه اش قلاب کرد. احساس خوشحالی امیر را درک می کرد. نمی دانست هنوز با دید ترحم به او می نگرد یا کم کم دارد به او علاقه مند می شود. امیر واقعاً جذاب و دوستداشتنی بود.

- شیدا می شه یه سؤالی ازت بپرسم و واقعیت رو بگی؟!!

شیدا در چشمان امیر خیره شد و گ??ت:

- چه سؤالی؟ بپرس!

امیر آهی از سینه بیرون داد و گ??ت:

- هر چند جواب سؤالم رو می دونم ولی می خوام از زبون خودت بشنوم! می خوام بدونم چقدر از من ن??رت داری؟! ..

Link to comment
Share on other sites

شیدا مطمئن بود که امیر، سؤالش همین است. به همین خاطر نگاهش را از امیر گر??ت و به گلدان روی میز چشم دوخت. نمی دانست چه جوابی بدهد. امیر منتظر بود. صدای تل??ن همراه امیر شنیده سد. از این که مجبور نبود دیگر به سؤال او پاسخی دهد ن??س راحتی کشید.

مادر امیر آن سوی خط بود. حدس زد که ملوک به علت نر??تن امیر به خانه، با او تماس گر??ته بود. صحبتش زیاد طول نکشید و ??وری قطع کرد. پیشخدمت غذای س??ارش داده شده را روی میز گذاشت و ر??ت. شیدا تکه ای نان برداشت. پرسید:

- از این که ??همید پیش من هستی ناراحت شد؟

امیر جواب داد:

- کی؟

- مادرتون!

- نه! چرا باید ناراحت بشه؟ راستی هنوز جواب سؤالم رو ندادی؟

شیدا لقمه ای در دهان گذاشت و ??قط لبخند زد. امیر پرسید:

- چرا می خندی؟ حر??م خنده دار بود؟

- نمی شه از جواب سؤالت چشم بپوشی؟ مگه نگ??تی خودت جوابش رو می دونی؟! مثبت و من??ی بودن جواب، چه ??رقی به حال تو می کنه؟

- خودت خوب می دونی که برام خیلی مهمه!

شیدا ترحم و دلسوزی را کنار گذاشت. امیر همان روز اول که به خواستگاری اش آمد گ??ته بود که به او علاقه دارد ولی شیدا عکس?? نظر امیر را داشت. امیر هم گ??ت که چه دوستش داشته باشد و چه نداشته باشد اهمیتی نمی دهد. در هر حال او را می خواهد و قصد ازدواج با او را دارد. بدون این که به چشمان پر جذبه ی امیر نگاه کند گ??ت:

- ببین امیر ... من روز اول نظرم رو گ??تم. الانم نظرم تغییری نکرده!

می دانست که نباید این حر?? را می زد. امیر بدجوری عصبانی شد. صندلی اش را عقب کشید و دست هایش را با دستمال کاغذی پاک کرد. شیدا هم دست از غذا کشید. امیر با لحنی کاملاً جدی گ??ت:

- من?? احمق رو بگو که ??کر می کردم ... شیدا تو تا ک??ی می خوای به این وضع ادامه بدی؟!

- مثل این که یادت ر??ته روز اول چی گ??تی! اصلاً نظر من?? بدبخت براتون مهم بود؟ اصلاً منو آدم حساب کردین؟ چند بار بهت گ??تم که هیچ علاقه ازدواج با تو ندارم؟ خودت این طوری خواستی! گ??تی همین که خودم دوس??ت دارم برام کا??یه ... گ??تی نیازی به محبت من نداری! حالا چی شده؟ پشیمونی؟! ??همیدی که اشتباه کردی آقای پیروز؟ ??کر یه عمر زندگی ن??رت انگیز و بی محبت رو نکردی؟! حالا هم مهم نیست! اگه خسته شدی و تحملت تموم شده می تونی بکشی کنار!

همه ی نگاه ها متوجه آن دو شده بود. سرش را پایین انداخت و سپس بیرون پنجره خیره شد. اشک در چشمانش حلقه زده بود. امیر از جایش برخاست. می دانست که رام کردن شیدا و تغییر نظر او، کار مشکلی است و احتیاج به زمان دارد. با لحن نه چندان تندی گ??ت:

- اگه این ر??تارا و کارها و حر??ا رو انجام می دی که من کوتاه بیام سخت در اشتباهی! خودت خوب می دونی که توی دست های من اسیری و سند آزادی تو دست منه ... پس بهتره با من در نی??تی و سازی مخال?? ساز من نزنی. چون این به ن??ع خودتم هست!

امیر بعد از گ??تن این حر??ش، کی??ش را برداشت و بیرون ر??ت. شیدا همچنان به منظره ی آن طر?? پنجره می نگریست. تصور می کرد که می تواند امیر را با این حر?? ها ضجر دهد ولی به قول امیر، سخت در اشتباه بود. باید حقیقت را به او می گ??ت. باید می گ??ت که نظرش نسبت به سابق ??رق کرده و بالاخره وجود او را در زندگی، حس می کند. نمی دانست چرا دوباره لج کرد و واقعیت را کتمان نمود. شاید به خاطر حر?? های امیر که گ??ته بود برایش مهم نیست او را دوست داشته باشد یا نه. در این میان، ??قط احساساتش بود که تحت تأثیر قرار می گر??ت و جریحه دار می شد. امیر مجدداً طردش کرد و او را رنجاند. خیلی عصبانی بود. از دست امیر و حتی از دست خودش؛ از سرنوشتی که برایش رقم خورده بود. ??کرش کار نمی کرد. نگاهی به غذای نیمه کاره ی روی میز انداخت و پوزخندی زد. درخواست صورت حساب کرد و پس از پرداخت، بیرون ر??ت.

حوصله ی ر??تن به د??تر را نداشت. مشغول قدم زدن شد. او واقعاً سپهر را ??راموش کرده بود. چرا که او قصد ازدواج با دخترخاله اش را داشت. از همان ابتدا می دانست که دادن جواب مثبت به امیر، به اجبار پدرش، این عواقب را در پیش دارد. او به خاطر حال پدرش مجبور به این تصمیم شد. می توانست این کار را نکند و خودش آینده اش را انتخاب کند ولی اگر ناراحتی قلبی پدرش عود می کرد آن وقت چه؟ یک عمر دچار عذاب وجدان می شد. خیلی ??کر کرد اما هر بار به نتیجه ی مطلوبی دست پیدا نمی کرد. تعجب می کرد از این که جذبه و خوش قیا??ه بودن امیر او را تحت تأثیر قرار نمی دهد. بارها در ذهنش این تصور را داشت که امیر به حدی زیبا و خوش قیا??ه است که دل?? هر دختری را می رباید. هر دختری با دیدن او جذب قیا??ه اش می شد. هیچ گاه در طول مدت آشنایی اش با امیر، توجه خاصی به او نکرده بود. ظاهر، برایش م??هومی نداشت. ??قط ت??اهم و شخصیت درونی برایش اهمیت ??وق العاده ای داشت. او بارها و بارها شاهد از هم گسیختن زندگی هایی بود که بر بنای پوچی پایه گذاری شده بودند و به علت عدم ت??اهم در هم شکسته شدند و ناکام ماندند. دلش نمی خواست خودش که همیشه با چنین صحنه هایی روبرو بوده و از هر کدام تجربه هایی کسب کرده دچار شکست شود. شکستی که دیگر نتواند جبرانش کند. ا??کارش مغشوش و آش??ته بود. بعد از کمی پیاده روی، سوار ماشینی شد و به خانه ر??ت. یک ربع طول کشید تا به خانه رسید. ??رانک با شادمانی به سویش دوید و خبر داد که قرار است همگی با هم به یک مسا??رت دو ه??ته ای به شمال بروند. در ضمن گ??ت که جهانگیر تمام برنامه ریزی ها را انجام داده. این خبر زیاد به مزاج شیدا خوش نیامد؛ چرا که کارهای زیادی داشت که باید انجام می داد. به علاوه نمی توانست دو ه??ته به خودش مرخصی بدهد. هم دادگاه داشت و هم قرار ملاقات هایی با موکلینش. بدون این که نظرش را ابراز کند یکراست به اتاقش ر??ت. کی??ش را گوشه ای انداخت و روی تخت دراز کشید. مدام حر?? های امیر و قیا??ه ی ناراحت و عصبانی او در نظرش می آمد. به حدی در ا??کارش غوطه ور بود که متوجه نشد چه وقت خوابش برد.

 

 

بدجوری احساس سردی کرد. آرام تکانی خورد و چشم هایش را گشود. با خواب آلودگی به ساعت روی میزش نگریست. ساعت از ه??ت هم گذشته بود. یکهو از جا پرید و بلند شد. به هدیه قول داده بود که امروز به دیدنش خواهد ر??ت.

کی??ش را برداشت و از اتاق بیرون آمد.جمشید روی کاناپه دراز کشیده بود و تلویزیون تماشا می کرد. خبری از بقیه نبود. آبی به دست و صورتش زد. در حالی که با حوله صورتش را خشک می کرد چهره اش را مقابل آینه دید. رنگ پریده و بی روح. اصلاً سر?? حال نبود. وقتی بیرون آمد جمشید را دید او را خطاب قرار داد:

- چرا با لباسای بیرونت خوابیده بودی؟ نکنه در حال?? آماده باش بودی؟!

شیدا بی اهمیت به شوخی جمشید پرسید:

- پدر و بقیه کجا هستن؟

جمشید با کنترل، تلویزیون را خاموش کرد و در حالی که می نشست گ??ت:

- تشری?? بردن منزل خان عمو، پدر خیلی منتظر شد تا بیدار بشی ولی اون قدر مظلوم خوابیده بودی که هیچ کس جرأت نمی کرد بیدارت کنه حتی امیر!

شیدا متعجبانه پرسید:

- امیر؟! مگه اومده بود خونه؟

- نه ... تا حالا دوبار زنگ زده! می خواستم بیام بیدارت کنم ولی امیرخان ملاحظه ی نامزدشون رو کردن و اجازه ندادن! یعنی دلشون نیومد. در ضمن تأکید کرد در اولین ??رصت باهاش تماس بگیری! الان جایی می خوای بری؟!

شیدا که در ??کر ??رو ر??ته بود به خود آمد و توضیح داد که برای دیدن دوستش به آسایشگاه می رود. هنوز از علت ر??تن هدیه به آسایشگاه روانی مطلع نبود. نمی دانست که آیا دچار ا??سردگی سابق شده یا دلیل دیگری دارد. در آخر، از جمشید خواهش کرد که ماشینش را از تعمیرگاه بگیرد. سپس بی درنگ راهی آسایشگاه شد. در راه، خیلی سعی کردکه با امیر تماس بگیرد اما بی ??ایده بود. چون تل??ن همراهش آنتن نمی داد. پس از رسیدن به مقابل آسایشگاه خصوصی به سمت نگهبانی ر??ت. مردی نسبتاً میانسال، با قدی کوتاه روی صندلی نشسته بود. شیدا پس از سلام به او گ??ت بری دیدن دوستش آمده. نگهبان در جواب گ??ت که وقت ملاقات تمام شده. شیدا آنقدر خواهش و التماس کرد تا اینکه نگهبان قانع شد و اجازه داد. پس از عبور از محوطه ی زیبای آسایشگاه، وارد سالن شد. سالن طویل و بزرگ رو طی کرد تا به قسمت پذیرش رسید. هیچ کس در آن جا نبود. راهش را گر??ت و مستقیم جلو ر??ت. چند ن??ر را دید که روی نیمکتی واقع در سالن، سمت راست نشسته بودند. از حالات آن ها متوجه شد که مشکل روانی دارند. به همین دلیل به سالن سمت چپ ر??ت. خبری از پرستار یا دکتری نبود.

همین طور که قدم زنان و با تردید جلو می ر??ت صدایی از پشت سرش شنید.

- تو دزدی! تو اومدی ستاره های منو بدزدی ... مگه نه؟!

شیدا برگشت. آب دهانش را بلعید و با م??ن و م??ن گ??ت:

- من ... من دزد نیستم خانم ... ??قط اومدم دوستم رو ببینم!

نمی دانست چرا تا این حد ترسیده و هول شده بود. آن زن جلوتر آمد و با هیکل درشتی که داشت شانه های او را گر??ت و به دیوار چسبانید. شیدا هر کاری کرد که خود را از دست آن زن برهاند نتوانست. آن زن، چنان بازو و شانه هایش را می ??شرد که شیدا یک لحظه حس کرد شانه هایش در اثر?? ??شار و نیروی زن، سست و بی رمق شده. آن زن مدام تکرار می کرد تو ستاره های منو دزدیدی! شیدا دیگر تحمل نداشت. استخوان هایش بدجوری درد گر??ته بود. حر?? زدن با آن زن روانی بی ??ایده بود. با صدای بلندی ??ریاد زد و کمک خواست. ولی انگار هیچ کس صدای او را نمی شنید. ملتمسانه به زن نگریست و گ??ت:

- من نیومدم ستاره هاتو بدزدم ... خواهش می کنم ولم کن! من اصلاً نمی دونم ستاره های تو کجان! تو نشونم می دی؟!

آن زن لحظه ای به شیدا نگریست و با لحن خشمگینانه ای ابراز کرد:

- نه... ستاره ها مال خودمن! من اونا رو به هیچ کس نشون نمیدم. ??قط پری ناز می تونه به اونا دست بزنه ... تو ستاره های منو بردی! بگو چه کارشون کردی! حر?? بزن!

ناگهان هر دو دست سنگینش را دور گردن شیدا حلقه کرد و با تمام ??شرد. شیدا با زحمت دست های ظری?? و کرخت شده اش را بالا آورد اما هر چه سعی کرد نتوانست دست های آن زن را کنار بزند. احساس خ??گی می کرد. حسابی نا امید شده بود. در این هنگام که قوایش به تحلیل ر??ته بود صدای دو زن دیگر را شنید که دوان دوان به سمتشان می آمدند. زنی که جوان تر بود شیدا را از بیمار روانی جدا کرد و آن زن دیگر که کمی مسن به نظر می رسید رو به بیمار ??ریاد زد:

- این چه کار احمقانه ای بود که انجام دادی؟ داشتی اونو می کشتی! خیلی زود برگرد برو توی اتاقت. دیگه پری ناز تو نیستم!

زن بیمار، خصمانه به شیدا زل زد و به سمت انتهای راهرو ر??ت. شیدا به کمک پرستار جوان، روی نیمکتی نشست تا حالش جا بیاید. به وضوح مرگ را مقابل چشمانش حس کرده بود. پرستار به آرامی شانه های او را مالش داد و او را به آرامش دعوت کرد.

پرستار مسن تر که احتمالاً نامش پری ناز بود با اخم هایی درهم به شیدا نگریست و پرسید:

- حالتون خوبه خانم؟!

شیدا سر??ه ی کوتاهی کرد و سرش را به علامت تصدیق تکان داد. پری ناز ادامه داد:

- شما چطوری داخل شدین؟ همین طور سرتون رو انداختین پایین و اومدین؟ نگ??تین این جا آسایشگاه روانیه نه خونه ی خاله؟! من نمی دونم این رجب علی دم در چه کاره ست؟ مثلاً نگهبان این جاست! باید حواسش باشه کی میره ... کی میاد! حالا بگو ببینم تو این جا چه کار می کنی؟!

شیدا که کمی بهتر شده بود به حر?? آمد و گ??ت:

- من شیدا ستوده هستم. اومدم دوستم رو ببینم ... خانم پرتو ... هدیه پرتو!

- الان که ساعت ملاقات نیست خانم! بیمارا خوابن!

شیدا از جایش بلند شد. با اصرار و خواهش از پرستار خواست تا اجازه بدهد هدیه را ببیند. پری ناز تسلیم شد و مجددا اسم دوست شیدا را پرسید. سپس از پرستار جوان خواست شیدا را به اتاق هدیه راهنمایی کند. شیدا به راه ا??تاد و همراه پرستار به اتاق هدیه ر??ت. وقتی مقابل اتاق رسید پرستار در را گشود و داخل اتاق سرک کشید. با لبخند گ??ت:

- هدیه خانم شما هنوز نخوابیدن! اگر اشتباه نکرده باشم منتظر ورود شما بودن که تا به به حال بیدار بودن!

شیدا وارد اتاق شد. لبخندی بثار هدیه کرد و در رابست. هدیه مشوش و آش??ته از جایش بلند شد و با حالتی نگران به او چشم دوخت. غم بزرگی در چشمانش موج می زد. شیدا هنوز حال درستی نداشت. دستی به گردن خود کشید و معترضانه ابراز کرد:

- به خاطر جنابعالی کم مونده بود خ??ه بشم! اون زن همچین گلوم رو ??شار می داد که انگار مسابقه ی زورآزمایی اجرا می کرد. مدام هم می گ??ت ستاره هامو دزدیدی و اونا رو برداشتی!

هدیه خنده ی کوتاهی کرد و به سمت شیدا شتا??ت. شیدا او را در آغوش خود ??شرد و گونه اش را بوسید. هدیه دست های شیدا را در دست گر??ت و ملتمسانه گ??ت:

- شیدا ??قط تو می تونی کمکم کنی ... همه تصورشون اینه که من دوباره دچار ا??سردگی و حالت های روانی شدم ولی اشتباه می کنن! من حالم خوبه ... اصلا دیوونه نشدم. تو باور می کنی شیدا؟ اصلا به من میاد که دیوونه شده باشم؟ آه شیدا، کمکم کن! من... من یه چیزایی می دونم که نباید می دونستم، یعنی نباید کنجکاوی می کردم!

شیدا متعجبانه به هدیه نگریست. ابروهای کشیده و بلندی داشت. ش??ا??یت خاصی در چشمان درشت و آبی رنگ او دیده می شد. شیدا حدس زد هدیه از چیزی می ترسد. معلوم بود گ??تنی های زیادی برای بازگو کردن دارد. شیدا می توانست به وضوح، لرزش دست های لاغر و ظری??ش را حس کند. هدیه همچنان سکوت کرده بود. گویی قدرت تکلم را از او سلب کرده باشند. چند ن??س عمیق کشید و سپس گ??ت:

-شیدا هیچ کس حر??ای منو باور نمی کنه! یعنی من به کسی نگ??تم ولی من مطمئنم که اگه بگم کسی باورش نمیشه. ??کر می کنن دچار خیالات و توهمات شدم. ازت خواهش می کنم به حر??ام خوب گوش کن! همه چیز از اون روز بارانی شروع شد... چند شنبه بود؟ آهان، چهارشنبه بود ... من باید ...

- خانم ها؟

شیدا و هدیه هر دو، همزمان جا خوردند. دکتری با لباس س??ید و عینک شرابی رنگی که به چشم زده بود جلو آمد و پرسید:

- اون طوری که پری ناز می گ??ت شما باید خانم ستوده باشین، درسته؟

هدیه نسبت به قبل بیشتر می لرزید. شیدا دستش را پشت شانه های او گذاشت و رو به دکتر گ??ت:

- بله! شما؟!

- بنده سلامت هستم! دکتر معالج هدیه خانم. ایشون احتیاج به استراحت دارن. شما نباید مزاحم ایشون بشین، حالا خواهش می کنم ب??رمایین بیرون... ب??رمایین خانم ستوده!

شیدا نگاهی به قیا??ه ی وحشت زده ی هدیه انداخت. صورتش را بوسید و گ??ت:

-بهتره به چیزی ??کر نکنی! بهت قول میدم دوباره بیام ببینمت! در اولین ??رصت عزیزم!

سپس دکتر سلامت را خطاب قرار داد و پرسید:

- آقای دکتر ... می شه ب??رمایین روز ملاقات چه موقعیه؟

دکتر سلامت عینکش را روی بینی جابه جا کرد و با لحن جدی و خشکی گ??ت:

- هدیه خانم ممنوع الملاقاتن تا اطلاع ثانوی!

- این منص??انه نیست! آخه برای چی؟ حالش که وخیم نیست!

- شما روان شناس هستین؟

شیدا که کمی عصبانی شده بود و هنوز دستان هدیه را در دست داشت پاسخ داد:

- من وکیل دادگستری هستم و دوست صمیمی هدیه جون، البته یه زمانی هم وکیل ایشون بودم! از یک خواهر بهش نزدیک ترم! این رو هم خونواده ش می دونن! شما حق ندارین مانع دیدن من از اون بشین!

- خانم محترم! حتی بستگان نزدیک ایشون هم حق ملاقات ندارن. حالا لط??ا بحث رو تموم کنین و بیشتر از این مزاحم بیمارم نشین!

شیدا خیلی عادی از هدیه خداحا??ظی کرد و بی توجه به دکتر، اتاق را ترک نمود. تمام حالات ظاهری هدیه مبتنی بر ترسش از یک چیزی بود. چون با ورود دکتر به اتاق، هدیه بیشتر وحشت زده شد. نمی دانست که هدیه حر??ی برای گ??تن داشت. اگر دکتر سلامت سرزده وارد نمی شد حتما ماجرا را می ??همید. شیدا تصور می کرد که شاید هدیه ماجرا را برای دکتر سلامت هم شرح داده و دکتر حر?? های او را خیالات و توهمات ??رض کرده بود; به همین خاطر، وجود دکتر بیش از پیش او را دچار اضطراب و وحشت کرده بود. در داخل راهرو خبری از آن چند بیمار و آن دو پرستار نبود; محوطه ی باغ را پشت سر گذاشت و از آسایشگاه بیرون آمد. نگهبان را دم در ندید. هوا نسبتا تاریک شده بود و باد ملایمی می وزید. حس عجیبی داشت. نمی توانست یک لحظه ??کر هدیه را از سرش بیرون کند. خیلی نگران او بود. هیچ گاه هدیه را آن طور مشوش ندیده بود. حدس زد مسأله ی مهمی در میان است که آن طور او را منقلب کرده. شانه هایش به شدت درد می کرد. دست هاه زمخت و سنگین آن زن را هنوز بر گردن خود حس می کرد. تصمیم گر??ت برای ??همیدن ماجرا به خانه ی پدر و مادر هدیه برود. به اولین ت***ی دست بلند کرد و سوار شد. باهد به خیابان ونک می ر??ت. با این که چند ساعت خوابیده بود ولی احساس خستگی می کرد. با ترا??یکی که در شهر حاکم بود کمی دیرتر از حد معمول رسید. یک ساعت در راه بود. زنگ خانه را ??شرد اما هر چه منتظر شد جوابی نشنید. انگار کسی خانه نبود. مدتی پشت در ماند بلکه خبری شود ولی بی ??ایده بند. عاقبت راهی خانه شد. در راه ناگهان ??کری به خاطرش رسید. با این که هدیه از شوهرش طلاق گر??ته بود ولی احتمال می داد شاید از ر??تن او به آسایشگاه و علت بستری شدنش مطلع باشد.

نگاهی به ساعتش کرد. نه و نیم بود. به نظرش زمان به تندی می گذست. مسیرش را عوض کرد و به سمت خانه ی شوهر سابق هدیه ر??ت. مهران همسر سابق هدیه، یک شرکت خصوصی را اداره می کرد و مدیر عامل آن شرکت بود. امیدوار بود مهران بتواند اطلاعاتی را در اختیارش بگذارد. به آپارتمان مسکونی بزرگی رسید که مشتمل بر پانزده طبقه ی دو واحده بود. خانه ی مهران در طبقه ی یازدهم واقع شده بود. داخل آسانسور شد و دکمه ی طبقه ی یازدهم را ??شرد. یکی دو بار همراه هدیه به آپارتمان آمده بود. پس از توق?? آسانسور، بیرون آمد و زنگ خانه را زد. کمی منتظر ماند. دقایقی بعد مهران پشت در آمد.

شیدا با دیدن او سلام و احوال پرسی کرد. مهران نیز سلام کرد و از او دعوت کرد به خانه بیاید. شیدا تشکر کرد و گ??ت:

- ممنون! زیاد مزاحمتون نمی شم ??قط یه سؤال داشتم. راستش غرض از مزاحمت این بود که می خواستم بدونم شما از ر??تن مجدد هدیه به آسایشگاه روانی با اطلاع هستین یا نه؟

مهران سینه اش را صا?? کرد و در جواب، پاسخ داد:

- بله مطلع بودم! مادرش با من تماس گر??ت و جریان رو گ??ت.

- شما دلیل ر??تن اون رو می دونین؟

- خیر! البته دکترش معتقد بود که دچار یک نوع خیالات واهی شده که در مدت نه چندان طولانی بهبود پیدا می کنه. سؤال دیگه ای هم هست خانم ستوده؟

شیدا سرش را به علامت ن??ی تکان داد و از این که بی موقع مزاحم شده بود عذرخواهی کرد. پیش خود ??کر کرد که چرا همه چنین طرز ت??کری دارند؟ به نظرش حال هدیه خیلی عادی و معمولی بود. حسابی گیج شده بود. قصد داشت هر طور شده ??ردا صبح به دیدنش برود و سر از قضیه دربیاورد. مقداری از راه را پیاده روی کرد و سپس سوار ماشین شد. وقتی ??کرش را می کرد که این همه پول ت***ی و کرایه می داد لجش می گر??ت.

در این اوضاع و احوال، قدر ماشینش را بیشتر می دانست. کلید را از جیبش درآورد و وارد حیاط شد. خانه آرام و ساکت به نظر می رسید. بی سر و صدا به سمت اتاق خود قدم برداشت. صدای جهانگیر را شنید که عصبانی و خشمگین بود.

- صبر کن ببینم! تا حالا کجا بودی؟

شیدا آهی کشید و برگشت. با لحن آرامی گ??ت:

- سلام!

- سلام و زهرمار! پرسیدم تا حالا بیرون چه کار می کردی؟ می دونی ساعت چنده؟! آخه یه دختر، تنها توی این موقع?? شب می ره ولگردی؟! ??کر پدر رو نکردی! البته بار اولت نیست که این موقع شب تشری?? میاری منزل. حتماً تا به حال توی دادگاه بودی و با قاضی پرونده در مورد ??لان موکل و ??لان قتل و ??لان کو??ت و زهرماری حر?? می زدی هان؟ چرا لال مونی گر??تی؟!

شیدا سعی کرد خود را کنترل کند. با حالتی پر از غرور ابراز کرد:

- بیرون بودم چون یه کار شخصی داشتم. آخه چند بار باید بگم توی کارای من دخالت نکنین؟! مگه من بچه م که مدام سین جیمم می کنین؟!

در این هنگام ??رانک جلو آمد و پرسید:

- چه خبرتونه؟ یه کم آروم تر! پدر تازه خوابش برده! چرا اصلاً ملاحظه ی حال اون بیچاره رو نمی کنین؟!

شیدا با ناراحتی به اتاقش ر??ت و در را بست. هیچ همدمی در خانه نداشت. همیشه باید منتظر شنیدن طعنه و زخم زبان می شد. زورگویی های پدر و امر و نهی ها و دستورات جهانگیر از یک طر?? و کنایات و متلک های ??رانک از طر?? دیگر به روانش ضربه وارد می کرد.

جمشید تا حدی نسبت به بقیه خوب بود. زیاد به کارهایش ایراد نمی گر??ت و عرصه را به او تنگ نمی کرد. روی تخت نشست و گره روسری اش را باز کرد. به آرامی زیر?? گلویش را دست کشید و آن را مالش داد. اگر آن دو پرستار به موقع سر نمی رسیدند به احتمال زیاد زیر دستان آن زن?? روانی جان می داد. چند ضربه به در نواخته شد. شیدا اجازه ی ورود داد. جمشید وارد اتاق شد و سلام کرد. سپس به تل??ن اشاره کرد و گ??ت:

- بهروز پشت خطه! قبلاً هم دو بار تماس گر??ته بود.

پس از بیرون ر??تن جمشید، نگاهی به تل??ن?? روی میزش کرد و از جابرخاست. گوشی را برداشت:

- ب??رمایین!

???- سلام بی معر??ت!

شیدا دستی به زیر موهایش برد و جواب داد:

???- سلام!

???- آخه تو کجایی؟ از نگرانی داشتم دیوونه می شدم. پای تل??ن نشسته بودم گ??تم شاید زنگ بزنی ولی انگار نه انگار! بیش از ده پونزده بار به همراهت زنگ زدم ولی در دسترس نبودی.

???- ??کر نمی کردم اون قدرا برات مهم باشم... در ضمن شارژ همراهم تموم شده بود. می دونم که زنگ زدی بدونی کجا ر??ته بودم و چه کارایی کردم، باید به اطلاع تون برسونم که من در حال حاضر حالم مساعد نیست! بهت قول می دم ??ردا توی د??تر، همه چیز رو برات شرح بدم... مو به مو خصوصا جریان اون زن روانی رو که داشت خ??ه م می کرد! واقعاً شانس آوردم که هنوز زنده ام!

بهروز که چیزی از حر?? های شیدا متوجه نمی شد پرسید:

???- منظورت چیه؟

???- آقای وکیل... خودت بهتر می دونی که نمی تونی از من حر??ی بیرون بکشی تا ??ردا صبرکن!

???- باشه! ??قط امیدوارم که دسته گل به آب نداده باشی خانم خانما! عرض دیگه ای نیست؟

شیدا خندید و گ??ت:

???- نخیر! زحمت کشیدین... به ریحانه جون هم سلام برسون!

پس از پایان مکالمه از جا برخاست و لباسهایش را عوض کرد. خیلی گرسنه بود. از اتاق بیرون آمد و سمت آشپزخانه ر??ت. با ورودش به آشپزخانه، سرجایش میخکوب شد. روی میز کابینت و ظر?? شویی مملو از ظر?? های نشسته بود. آشپزخانه آنقدر به هم ریخته بود که انگار وارد یک انباری شده بود. به حدی از دیدن این وضع نا به سامان آش??ته شده بود که ??راموش کرد به چه علتی به آشپزخانه آمده. پیش بندی برداشت و مشغول مرتب کردن آشپزخانه و شستن ظر?? ها شد. یک ه??ته ای می شد که ??رانک و جهانگیر برای دیدن پدر آمده بودند و دیگر نر??ته بودند. ??رانک به علت کسالت پدر، تصمیم گر??ته بود مدتی پیش آن ها بماند. گهگاهی به خانه ی خودشان می ر??ت و دوباره بر می گشت. می دانست که ??رانک وظی??ه ای ندارد که کارهای خانه را انجام دهد. باید طوری برنامه ریزی می کرد که بتواند هم کارهای د??ترش را انجام دهد و هم به کارهای خانه رسیدگی کند.

امروز حسابی خسته شده بود. چرا که روز خسته کننده ای را پشت سر گذاشته بود.....

Link to comment
Share on other sites

??صل 14

 

بعد از مدرسه، یکراست به خانه ی خودشان ر??ت. می دانست که ندا در خانه تنهاست. زنگ را ??شرد و ندا در را برایش گشود. هوا کمی تاریک شده بود و سکوت غم انگیزی در خانه حکم ??رما بود. ندا با دیدن عروسش، او را در بر گر??ت و گونه اش را بوسید. مهشید هم او را بوسید و سپس برای تعویض لباس هایش به اتاق ر??ت. با ورود به اتاق، چشمش به عکس ??رزاد ا??تاد که روی میز کنار تخت خواب بود. بی اختیار آن را برداشت و به سینه چسباند. این شدت علاقه به ??رزاد، برای همه شگ??ت آور بود. صدای ندا را شنید که او را ??را می خواند. با عجله لباس هایش را عوض کرد و پایین ر??ت. ندا به تل??ن اشاره کرد و گ??ت:

- پردیس خانم پشت خطه...

مهشید به سمدت تل??ن ر??ت و گوشی را برداشت:

- بله؟

- سلام مهشید... حالت خوبه؟

مهشید نشست و با حالتی بغض آور جواب داد:

- خیلی بد... این جا بیشتر نبودش رو حس می کنم. پردیس نمی تونم تحمل کنم... نمی تونم!

- مهشید تو رو خدا دوباره گریه نکن! به خدا خودت رو از بین می بری! عسل هنوز هیچی نشده بهونه ی تو و ??رهاد رو گر??ته. الان م اون قدر گریه کرد که خوابش برد.

مهشید با دست اشک هایش را پاک کرد. دلش، پر از غصه و غم بود. واقعاً تحملش را از دست داده بود. حتی نمی توانست یک لحظه ??کر ??رزاد را از ذهن بیرون کند. با صدایی حزن آلود گ??ت:

- از مامان اینا چه خبر؟ حالشون خوبه؟

- همه خوبن. راستی آقا ??رهاد زنگ زد... بعد از ظهر هرچی خونه ی ندا خانم زنگ زده برنداشته، به همین خاطرم با خونه ی ما تماس گر??ت. می گ??ت ترکیه س... ویزاش مشکل پیدا کرده ولی احتمال داد که تا ??ردا آلمانه... تأکید کرد که حتماً تماس می گیره! خب مزاحمت نمی شم. می دونم که از مدرسه اومدی و خسته ای! سعی می کنم ??ردا یه سری بهت بزنم. کاری نداری عزیزم؟

- نه! ممنون که زنگ زدی... به همه سلام برسون!

- حتماً! خداحا??ظ.

- خداحا??ظ!

گوشی را سر??جایش گذاشت و آه بلندی از سینه بیرون داد. دلش می خواست از صمیم قلب?? پر از دردش، ??ریاد بزند و کمک بخواهد. ??کر نمی کرد بتواند تا صبح، بدون ??رزاد در آن خانه دوام بیاورد. هر جایی از خانه برای سمبل یک خاطره از ??رزاد بود. نمی توانت حتی یک لحظه خاطرات با او بودن را ??راموش کند. انگار همین دیروز بود که همراه ??رزاد برای خرید حلقه به طلا ??روشی ر??تند. چه روزهایی که در کنار هم شاد و خندان بودند. مهشید با وجود ??رزاد، در کنار خود، هیچ غمی را حس نمی کرد. ولی اکنون کوله باری از غم روی دوشش سنگینی می کرد. میلی برای خوردن شام نداشت؛ به همین دلیل بالا ر??ت. قبل از ر??تن به اتاق خواب، به اتاق کار ??رزاد ر??ت. همه چیز دست نخورده و ثاب سر??جای خود بودند.

پشت میز کار او نشست و با بغض حاکم در گلویش، اتاق را از نظر گذراند. تا به حال اینقدر احساس غریبی و بی کسی نکرده بود. مثل کسی بود که چیزی را گم کرده و دنبال گمشده اش می گشت. با گریه از اتاق بیرون آمد. به اتاق ر??ت. هوای داخل اتاق کمی سرد بود. خودش را روی تخت انداخت و زیر پتو خزید. آن قدر گریست تا خوابش برد. اما... نیمه های شب از کابوسی وحشتناک بیدار شد. در آن کابوس، ??رزاد را دیده بود که هرچه به دنبالش می ر??ت از او دورتر می شد و دره ای عمیق بین آن دو ??اصله ا??کنده بود.

 

??صل 15

 

شب بدی را گذرانده بود. غلتی زد و موهای روی پیشانی اش را کنار زد. چشمانش را تنگ تر کرد تا عقربه های طلایی رنگ ساعت را بهتر ببیند. ساعت ده بود؛ پتو را سمتی پرت کرد و روی تخت نشست. صدای تل??ن در اتاق پیچید. با تعجب به دنبال صدا ر??ت. تل??ن همراه را در کشوی?? میز پیدا کرد. قبل از این که جواب دهد صدا قطع شد. از پله ها پایین ر??ت. ندا سرگرم با??تن پولیوری بود. مهشید سلام کرد و گ??ت:

- چرا ??رزاد تل??ن همراهش رو با خودش نبرده؟

ندا عینک کائوچویی اش را درآورد و گ??ت:

- خودش نخواست ببره؛ گ??ت پیش مهشید باشه بهتره!

مهشید پوزخندی زد و روی مبلی لمید:

- خوبه! حداقل پسرتون یه موبایل ب??ه??م بخشید!

ندا چیزی نگ??ت. مهشید لحنش را تغییر داد و با ناراحتی ادامه داد:

- اون ??کر کرد من ??قط به یه تل??ن احتیاج دارم؟! آخه این به چه درد من می خوره؟ اون با ر??تنش منو داغون کرد مادر! می ??همین؟!

و با ک?? دست صورتش را پوشاند. می دانست نباید به ندا اعتراض می کرد ولی دلش پر بود. ندا بلند شد و کنارش ایستاد؛ درک کردن احساسات او مشکل بود. با لحن پر مهر و محبتی گ??ت:

- الهی من ??دای این اشکای دونه دونه ت بشم! اگه ??رزاد این جا بود نمی ذاشت این اشکای بی زبون از چشمای قشنگت جاری بشه!

مهشید برخاست و هر دو دستش را دور گردن ندا حلقه کرد. ندا موهایش را نوازش کرد و همراه او گریست. هر دو دردمندانه اشک می ریختند. مهشید دلی از عزا درآورد و کمی سبک شد. تصمیم گر??ت با یک دوش آب گرم، استحمام کند بلکه روانش آسوده شود. اما دوش آب گرم ??قط خستگی تنش را برطر?? کرد و روان و احساسش به چیز دیگری نیاز داشت. صدای زنگ در?? حیاط را شنید. ندا در را باز کرد و رو به مهشید گ??ت:

- مهشید جان دخترخاله ته . . . مهرنوش خانم! ??کر می کنم آقا مهیار هم همراهش اومده!

با آمدن مهمانان ناخوانده، اخمی کرد و از آشپزخانه بیرون آمد. بلوز و شلواری تنش بود. بلا??اصله یکی از چادرهای ندا را سر کرد. با این که برایش کمی بلند بود ولی خیلی محجوب و خانم شده بود. به استقبال آن ها رت?? اما خشک و رسمی برخورد کرد. حوصله ی کسی را نداشت. دوست نداشت خلوت او را بر هم بزنند. پس از تعار?? و دعوت از آن ها به خانه، روی مبلی نشست. ندا هم برای آوردن چای به آشپزخانه ر??ت. مهیار همچنان که به مهشید زل زده بود پرسید:

- این چه قیا??ه ایه دختر؟! حسابی لاغر شدی!

مهشید اهمیتی به حر?? پسرخاله اش نداد و ??قط آه کشید. امیدوار بود که زودتر بروند و او را تنها بگذارند. مهیار ادامه داد:

- پاشو یه دوری این اطرا?? بزنیم ...

مهشید با عصبانیت از جایش برخاست و در حالی که سعی میکرد خودش را کنترل کند گ??ت:

- من مثل بعضی ها ولگرد نیستم که صبح تا شب توی خیابونا پرسه بزنم ... چون وقتی برای این کارا ندارم!

- مهیار تبسم تلخی گوشه ی لبش نشست و گ??ت:

- ببخشید اصلا یادم نبود که الان وقت گریه ی جنابعالیه!

- من اجازه نمیدم بهم توهین کنی!

مهرنوش با صدای بلندی ادامه داد:

- بس کنین دیگه ... با هر دوتونم!

مهشید با خشم و کینه، نگاهی به پسرخاله اش کرد و رویش را برگرداند. هیچ وقت با او نمی جوشید. ندا با سینی چای وارد اتاق پذیرایی شد و مجددا به مهمانان خوشامد گ??ت. مهشید تحمل چادر را نداشت. از جایش برخاست و ر??ت تا روسری سرش کند. در این ??اصله مهرنوش با لبخند رو به ندا کرد و گ??ت:

- من و مهیار تصمیم داریم مهشید رو ببریم بیرون، بلکه روحیه ش عوض بشه و یه هوایی تازه کنه!

ندا که روبروی هر یک از آن ها چای می گذاشت گ??ت:

- خدا خیرتون بده. روز و شب کارش شده گریه ... دلم به حالش میسوزه; اون جوونه! حی??ه از حالا ا??سرده و گوشه گیر بشه.

مهرنوش استکان چایش را برداشت و گ??ت:

- خیالتون راحت باشه ندا خانم، ما هواشو داریم.

مهشید به اتاق برگشت. کنار ندا نشست. مهرنوش سر تا پای او را برانداز کرد و با لحنی اعتراض آمیز گ??ت:

- بلوزت که رنگش تیره ست ... ر??تی یه روسری سورمه ای هم پوشیدی! اصلا به رنگ س??ید و پوستت نمیاد. دل آدم میگیره دختر! حالا بگذریم! پاشو حاضر شو با هم بریم بیرون ... سر راه هم میرسونیمت مدرسه!

مهشید به عقب تکیه داد و با لحن بی ت??اوتی گ??ت:

- اصلا حوصله ی بیرون ر??تن رو ندارم مهرنوش جان!

مهرنوش بلند شد و در حالی که سمت او قدم برمی داشت اظهار کرد:

- این طوری که نمیشه دختر! پاشو وگرنه دلخور میشم! منو بگو با چه امیدی اومدم ...

مهشید پرسید:

- پس بچه هات کجان؟

- پیش مادر شوهرم گذاشتمشون! به خاطر من پاشو یه هوایی بخور!

با اصرارهای مؤکد مهرنوش ناچارا پذیر??ت. مهیار برخاست و گ??ت:

- من میرم توی ماشین تا شما بیاین.

مهرنوش بازوی برادرش را گر??ت و با اخم گ??ت:

- مراقب باش حر??ی نزنی که عصبی ش کنی!

- مثلا چه کار کنم؟ خیلی اخلاقش خوشه که منم ...

با ورود ندا به اتاق، مهیار سکوت کرد و بیرون ر??ت. ندا که لبخندی بر لبانش نقش بسته بود گ??ت:

- خوشحالم که قبول کرد همراهتون بیاد. خدا کنه روحیه ش عوض بشه و همون مهشید سابق و پر تحرک بشه!

مهشید دم در ایستاد و رو به مهرنوش گ??ت:

- من حاضرم!

مهرنوش سمتش ر??ت و با تبسمی گ??ت:

- بریم که مهیار الان صداش درمیاد!

مهشید از ندا خداحا??ظی کرد و همراه مهرنوش اصرار کرد که جلو کنار مهیار بنشیند ولی مهشید قبول نکرد و گ??ت که عقب راحت تر است. پس از سوار شدن هذ دو در عقب ماشین، مهیار ماشین را روشن کرد و به راه ا??تاد. مهیار سکوت حاکم بر ماشین را شکست و با لحن محبت آمیزی گ??ت:

- مهشید جان ... از حر??ی که بهت زدم عذر میخوام! ??قط می خواستم یه تنوعی برات باشه و کمی احساس آرامش کنی. ما همه نگران سلامتی تو هستیم!

-از این همه توجه ممنونم ولی من هیچ وقت بدون ??رزاد احساس آرامش نخواهم کرد!

مهرنوش دستش را ??شرد و گ??ت:

- این تلقین ها چیه؟ به خدا اون از میزان علاقه ی تو نسبت به خودش سوء است??اده میکنه. آخه کدوم آدم عاقلی، همسر جوونش رو میذاره به امون خدا و میره ... اونم بدون خداحا??ظی و یا بدون یه دلیل منطقی! اون حتی حاضر نشده باهات حر?? بزنه! اگه نظر منو بخوای همه ی این ادا و اصولاش یه بهونه ست. به جون دوتا بچه هام اگه سینا این بلا رو سرم می آورد محال بود دیگه بهش ??کر کنم! بازی کردن با احساسات عاط??ی یه دختر جوون حدی داره ... ??رزاد واقعا شورش رو درآورده! میدونم سخته! همه ی ما از علاقه ی وا??ر تو نسبت به ??رزاد باخبریم! این علاقه یک د??عه بروز نکرده بلکه ذره ذره توی این مدت شکل گر??ته. شاید نتونی یه د??عه ??راموشش کنی ولی به مرور زمان حتی از شنیدن اسمش هم ن??رت پیدا میکنی! ??کر میکنی اون نمی دونست تو بعد از ر??تنش چقدر گریه و بی تابی میکنی؟ البته که می دونست! ولی حاضر شد با این کار تو رو ضجر بده! ??رزاد می تونست تو رو همراه خودش ببره یا حداقل اون نامه رو ننویسه. همه ی شواهد نشون می ده که اون ... دلیل عاقلانه ای برای ترک کردن تو نداشته و اگه به دیگر زوایای قضیه نگاه کنی می ??همی که همش بهانه تراشی بوده! امیدوارم از حر??ای صریح و پوست کنده م ناراحت نشده باشی; من ??قط صلاحت رو میخوام!

مهشید آهی کشید و سرش را به عقب تکیه داد. حر?? های مهرنوش بی ربط هم نبود. یک بار خاله اش او را برای مهیار خواستگاری کرد. مهشید دو دل بود ولی بالاخره جواب رد داد. از آن به بعد مهیار دیگر به او توجه خاصی نداشت. ??قط در حد سلام و احوال پرسی با هم حر?? می زدند تا این که مهشید با ??رزاد آشنا شد و این آشنایی سرانجامش به ازدواج منجر شد. مهشید می دانست که مهیار این بار هم می خواهد از آب گل آلود ماهی بگیرد. به این جهت تصمیم گر??ت زیاد به او توجهی نشان ندهد. از مهرنوش شنیده بود که دختری را زیر سر دارد ولی هنوز برای خواستگاری از او اعلام آمادگی نکرده.

مادر مهیار آن ها را برای شام دعوت کرد. قرار بود مهشید بعد از تعطیل شدن از مدرسه به آن جا برود. صدای داد و ??ریادهای مجید و سعید به خوبی شنیده می شد. خانه حسابی شلوغ بود. یکی یکی به همه سلام کرد و سمت ??روغ ر??ت. متوجه عسل نشد که مدام با صدای بلند او را خطاب می کرد. وقتی کنار ??روغ و پردیس جای گر??ت تازه صدای عسل را شنید. برایش دستی تکان داد و لبخندی زد. عسل دوان دوان به سمتش ر??ت. مهشید کی??ش را کنار گذاشت و او را بغل کرد. عسل هر دو دست کوچکش را دور گردن مهشید قلاب کرد و با لحن اعتراض آمیزی گ??ت:

- یه عالمه صدات زدم ولی تو نگام نکردی!

مهشید گونه اش را بوسید و گ??ت:

- این جا این قدر سر و صدا هست که من متوجه صدای قشنگت نشدم!

- من یه ساعته که دارم التماسش میکنم بیاد بغلم ولی دریغ از یه توجه خشک و خالی! اون وقت همچین توی بغل شما جا خوش کرده که پایین بیا هم نیس!

مهشید سرش را چرخاند و با دیدن سروش سلام کرد. سروش، برادر کوچکتر سینا بود. در آن نزدیکی، جایی برای نشستن نبود بنابراین سر پا ایستاده بود. سروش ادامه داد:

- این طور که پیداست خیلی بهتون علاقه منده!

پردیس که به صحبت های او گوش می داد میان حر??ش پرید و گ??ت:

- این سه ماه که مهشید جون ر??ته بود خونه ی مادر شوهرش و با ??رزاد زندگی می کرد عسل خیلی غصه خورد ولی کم کم عادت کرد اما دوباره این وابستگی شروع شده!

سروش نگاه بی پروایش را نثار مهشید کرد و با لحن ترحم آمیزی گ??ت:

- من واقعا از این که آقا ??رزاد شما رو ترک کرده متأس??م!

مهشید عسل را روی زانوهایش نشاند. با چشمان گرد شده اش که خشم و ن??رت در آن موج می زد پرسید:

- کی گ??ته که اون ترکم کرده؟ هر کی گ??ته خیلی ... خیلی بی جا کرده گ??ته!

پردیس آرام به بازوی او زد و اشاره کرد که حر??ی نزند. سروش لبخند کمرنگی روی لبانش نقش بست و گ??ت:

قصد نداشتم برنجونمتون مهشید خانم ... حالا هم عذر میخوام.

بعد از گ??تن این حر?? از آن جا دور شد. مهشید خیلی عصبانی و گر??ته به نظر می رسید. با تندی گ??ت:

- پسره ی پر روی از خود راضی! آخه این احمق ??کر میکنه کیه؟!

بغض امانش نداد. پردیس، عسل را از روی زانوهای او بلند کرد و با لحن پر مهر و محبتی گ??ت:

- مهشید تو رو خدا جلوی اون اشک هاتو بگیر وگرنه آبروریزی می شه دختر! حالا اون یه چیزی گ??ت تو چرا به دل می گیری؟

- از آدمای احمقی مثل اون متن??رم! عسل با صدای دلنشینش گ??ت:

- خاله مهی ... چی شده؟

مهشید آب دهانش را بلعید و گ??ت:

- چیزی نشده عزیزم. ??قط یادت باشه پیش اون نری! باشه؟

عسل سری تکان داد و پیش سعید و مجید ر??ت. ??روغ گرم صحبت با خواهر و شوهر خواهرش بود. پردیس نگاهی به خواهرش کرد و گ??ت:

- من روسری واست آوردم. می خوای مقنعه تو عوض کنی؟

- نه! پس ندا خانم کجاست؟

- توی آشپزخونه پیش مادر شوهر مهرنوشه.

- آقا ??رهاد زنگ نزد؟

- نه عزیزم! تماس نگر??ته.

مهشید با نگاه مرموزانه ای به پردیس زل زد و گ??ت:

- یه سوالی می پرسم راستشو بگو ... دلت واسه آقا ??رهاد تنگ نشده؟.............

Link to comment
Share on other sites

پردیس کمی جا خورد ولی بعد با لحن خونسردی جواب داد:

- خیلی زیاد! با این که من و عسل ??قط یه ه??ته اون رو دیدیم اما هر دوتامون سخت بهش علاقه مند شدیم. موقعی که داشت از عسل خداحا??ظی می کرد دیدنی بود. همچین عسل رو بغل گر??ته بود که انگار دختر خودشه!

- مسلمه که دخترش می شه!

- چه خیال پوچی! من یه بار شوهر کردم؛ شاید اون نخواد که . . .

مهشید حر?? پردیس را قطع کرد و گ??ت:

- یه جوری حر?? می زنی که انگار سنی ازت گذشته! تو ??قط بیست و سه چهار سالته! ??رهاد هم که بیست و ه??ت سالشه! به نظر من خیلی به هم میاین! من مطمئنم که ??رهاد خودشم تو رو می خواد. ??کر نمی کنم ندا خانم یا آقا جواد مخال??تی داشته باشن!

پردیس حر??ی نزد. از جایش برخاست تا برای چیدن س??ره به مهرنوش و بقیه کمک کند. مهشید هم از جا بلند شد. مهیار را دید که تنها نشسته و مشغول مطالعه ی کتابی است. متعجبانه به سمتش ر??ت. با لحن ملایمی پرسید:

- داری چی می خونی؟

مهیار سرش را بلند کرد و با لبخند پاسخ داد:

- کتاب اشعار سهراب سپهریه! تا به حال اشعارش رو خوندی؟

مهشید که به عکس روی جلد کتاب چشم دوخته بود گ??ت:

- آره! اشعار بی نظیری داره! خصوصاً اون قطعه ای که روی سنگ قبر سهراب نوشته شده خیلی قشنگه!

- مگه سر?? قبرش ر??تی؟

مهشید سرش را به علامت تصدیق تکان داد و گ??ت:

- آره! پارسال از طر?? مدرسه به یه اردوی دو روزه ی کاشان ر??تیم. خیلی خوش گذشت!

متوجه حضور سروش در کنار خود شد. دلش نمی خواست با او همکلام شود. سروش گ??ت:

- عسل خانم داره شما رو صدا می زنه!

مهشید به عسل خیره شد که به سمتش می آمد. عسل که کاسه ی کوچکی دستش بود گ??ت:

- خاله . . . مامانی گ??ت زود بخورم تا بخوابم! تو می ذاری دهنم؟!

مهشید او را روی مبلی نشاند و خودش نیز کنارش نشست. کاسه را از او گر??ت و در حالی که با قاشق غذا را قاطی می کرد گ??ت:

- عسل . . . تو عمو ??رهاد رو چقدر دوست داری؟

عسل که با موهای با??ته شده اش بازی می کرد جواب داد:

- خیلی! اندازه ی مامانی!

- دوست داری بهش بگی بابایی؟!

عسل معصومانه به خاله اش چشم دوخت و پرسید:

- یعنی چی؟

مهشید قاشق را پر از برنج کرد و گ??ت:

- یعنی صداش بزنی بابایی! دوست داری؟

عسل سرش را تکان داد. مهشید می دانست که او بچه است و چیزی نمی ??همد. سر?? س??ره ی شام، دو پسر شیطان مهرنوش، دست از ورجه وورجه کردن برنمی داشتند. سعید تازه امسال به کلاس اول ر??ته بود اما مجید دو سال از برادرش کوچکتر بود. آن دو آن قدر به پر و پای هم پیچیدند تا این که بالاخره، پارچ آب را ریختند. صدای مهرنوش درآمد:

- سینا . . . تو رو خدا یه چیزی بهشون بگو!

سینا با لحن جدی به آن ها امر کرد که ساکت شوند و غذایشان را بخورند. مهشید با این که خورشت قیمه بادمجان را دوست داشت ولی اشتهایش کور شده بود. سروش هم مدام او را می پایید و حرکاتش را زیر نظر داشت. برای جمع کردن س??ره، زحمتی به خودش نداد و به بهانه ی خواباندن عسل به اتاق نشیمن ر??ت. عسل اصرار کرد که مهشید او را روی پایش بخواباند. برایش لالایی هم خواند. همان طور که عسل را روی پایش تکان می داد دراز کشید و دستانش را زیر سرش قلاب کرد. به گ??ته ی دیگران باید قبول می کرد که ??رزاد او را ترک کرده و ر??ته. دست قضا و روزگار، جدایی را برای آن ها رقم زده بود.

- من معتقدم که آدم نباید گول ظاهر اشخاص رو بخوره! شما این طور ??کر نمی کنین؟!

مهشید یک د??عه از جا بلند شد و نیم خیز نشست. عسل خوابش برده بود. سروش برای دومین بار او را غا??لگیر کرده بود.

- بالاخره این عروسک خوشگل خوابید؟!

- می بینین که خوابش برده! در ضمن من هیچ وقت باطن اشخاص رو از روی ظاهرشون تشخیص ندادم. هر کسی می دونه که قیا??ه ی وظاهر یه ن??ر، واجد تمام خصوصیاتش نیست! به ??رض مثال، ظاهر آراسته ی شما شاید نماینده ی خصوصیات درونی تون نباشه و مطمئنم که نیست! ??قط خداست که از باطن مخلوقاتش آگاهه!

- حر?? شما واقعاً ب??ه??م برخورد!

- متأس??م! نظر شخصی م بود. من از آدمای از خود راضی خوشم نمیاد!

سروش متحیرانه پرسید:

- یعنی من از خود راضی ام؟

- شک ندارم!

- شما زبون تندی دارین!

مهشید که حسابی لج سروش را درآورده بود تبسمی کرد و گ??ت:

- هر کسی حق داره نظر شخصی ش رو ابراز کنه!

- می شه بپرسم شما شریک زندگی تون رو چطور انتخاب کردین؟ اصلاً می خوام بدونم معیارتون واسه ی ازدواج با آقا ??رزاد چی بوده؟

مهشید عسل را روی زمین گذاشت و با لحن صریحی جواب داد:

- ??کر نمی کنم به شما ارتباطی داشته باشه!

سروش نگاه پرمعنایی به مهشید حواله کرد و گ??ت:

- از این همه جسارت شما خیلی خوشم اومده ولی دلم می خواد جواب سؤالام رو کامل بدی! کسی تا به حال جرأت نکرده با من این جوری حر?? بزنه!

مهشید آهی از سینه بیرون داد. سروش خیلی پر رو بود و کوتاه بیا هم نبود. بدون این که نگاهش کند پاسخ داد:

- من حاضر نیستم خصوصیات شخصی?? زندگی مو برای یه غریبه بازگو کنم! حتی مجبور نیستم به سؤالات شما پاسخی بدم. شما هم که با حر??ای من به غرورتون لطمه وارد می شه می تونین با بنده همکلام نشید.

سپس بی معطلی او را تنها گذاشت. امیدوار بود که سروش دیگر به طر??ش نیاید، ما بین ??روغ و ندا نشست و گ??ت:

- مادر جون من کمی خسته م . . . پا نمی شین بریم؟

??روغ نگاهی به دخترش کرد و گ??ت:

- کجا می خواین برین؟ هنوز سر?? شبه!

مهشید سرش را به بازوی ندا تکیه داد و در جواب گ??ت:

- ??ردا می خوام برم پیش شیدا!

ندا گونه ی عروسش را نوازش کرد و با لحن مهربانی گ??ت:

- منم خوابم میاد! این چایی رو بخوریم می ریم!

بعد از صر?? چای مهیار، ندا و مهشید را به خانه رساند. خانه همان طور ساکت و آرام بود و دیگر مثل سابق خبری از خنده های ??رزاد و شوخی های او نبود. پس از شب بخیر گ??تن به ندا به اتاق خوابش ر??ت. با بی حوصلگی، لباس هایش را عوض کرد؛ هوا نسبت به روزهای گذشته سردتر شده بود. بدون حضور ??رزاد در اتاق، احساس ترس می کرد. تصمیم گر??ت به اتاق ندا برود یا او پیشش بیاید. آهسته از اتاق بیرون آمد؛ به جز شب خواب?? کم نوری که در هال بود روشنایی?? دیگری نبود. چند ضربه به در اتاق ندا زد و با صدای آرامی گ??ت:

- مادر جون خوابیدین؟

صدای ندا را شنید که او را به داخل اتاق ??راخواند. در را گشود و وارد شد. ندا پرسید:

- چیزی می خوای عزیزم؟

مهشید لحظه ای سکوت کرد و جواب داد:

- می شه شما بیاین اتاق من بخوابین؟ آخه . . . آخه من کمی می ترسم!

ندا به او خیره شد و اظهار کرد:

- من به اتاق خودم عادت کردم. آخه بدخواب می شم وقتی جام تغییر کنه . . . تو بیا پیش من! ??قط یه بالش و پتو از اون کمد بیار!

مهشید ن??س راحتی کشید و بعد از آوردن بالش و پتو، کنار ندا دراز کشید. در حالی که به سق?? خیره شده بود گ??ت:

- مادر جون شما دلتون برای آقا جواد تنگ نشده؟

- هم برای اون . . . هم برای دوتا پسرام!

مهشید آهی از سینه بیرون داد و زیر لب نجوا کرد:

- ای کاش ??رزاد الان این جا بود! یعنی اون الان به من ??کر می کنه؟!

آرام چشم هایش را بست.

 

 

??صل 16

 

با شروع ??صل زمستان، هوا نیز به سردی می گرایید. دو سه سپری گشت و مهشید روز به روز لاغر و ضعی?? تر می شد. دیگر مثل سابق علاقه ای به درس خواندن نداشت. با شنیدن صدای قطرات درشت باران بر پنجره ی اتاق نشیمن، توجهش جلب شد. از جا برخاست و پشت پنجره ایستاد. لطا??ت و پاکی باران او را سر?? ذوق آورد. نگاهی به ساعت کرد که ن??ه بار نواخته شد. ندا برای دیدن برادرش بیرون ر??ته بود. هر چه به مهشید اصرار کرد که همراهش بیاید او قبول نکرد و در خانه ماند. سکوت مطلق، در خانه حکم??رما بود. در دل دعا می کرد که ندا زودتر به خانه برگردد. چون تنهایی در آن ساعت?? شب می ترسید. صدای زنگ تل??ن او را سر?? جایش لرزاند. تکانی خورد و سمت تل??ن ر??ت. سینه اش را صا?? کرد و جواب داد:

- بله؟ ب??رمایین!

- الو؟!

مهشید آهی سر داد و با صدای بلندتری پرسید:

- ب??رمایین!

- مهشید تویی؟! منم ??رهاد!

مهشید گوشی تل??ن را با دو دست به گوش خود ??شرد و با هیجان پرسید:

- آقا ??رهاد . . . شما الان کجایین؟ چرا زنگ نزدین؟!

??رهاد با لحن خونسردی جواب داد:

- تو حالت خوبه؟! اوضاعت روبه راه شده؟

مهشید پوزخندی زد و گ??ت:

- هر کسی ندونه شما بهتر می دونین که چه حالی دارم. شما ??رزاد رو دیدین؟ الان کجایین؟ آقا جون کجا هستن؟!

- آقا جون و ??رزاد حالشون خوبه! اگه حال بنده ی حقیر هم براتون ارزش داره . . . منم . . . ا??ی بد نیستم!

مهشید با لحن ملتمسانه ای گ??ت:

- شما مگه به من قول ندادین به ??رزاد بگین باهام تماس بگیره! تو رو خدا . . . تو رو جون ??رزاد! بگین اونو دیدین یا نه؟ شما کجایین؟ آلمان؟!

صدا از آن سوی خط، کمی نام??هوم شنیده می شد. ??رهاد گ??ت:

- شاید باورت نشه زن داداش ولی من الان پیش آقا ??رزادتَم! دلت بسوزه!

مهشید بغض کرد و با دستپاچگی گ??ت:

- تو رو خدا گوشی رو بهش بدین . . . می خوام باهاش حر?? بزنم. خواهش می کنم آقا ??رهاد! تو رو جون عسل، قسمتون می دم!

گریه امانش نداد و هق هق گریه در تل??ن پیچید. ??رهاد با لحن ملایمت آمیزی گ??ت:

- مهشید جان، آروم باش! داداش ??رزاد ما لال مونی گر??ته . . . تل??ن روی آی??ونه! اون همه ی حر??ای تو رو داره می شنوه! می تونی مستقیم باهاش حر?? بزنی غیر از من و اون، کسی توی اتاق نیست! بنده هم گوشامو درویش می کنم!

مهشید نمی توانست باور کند. انگار زخم دلش دوباره سر باز کرده بود. با صدای لرزانی که آمیخته با گریه بود گ??ت:

- ??رزاد . . . ??رزاد?? من! جوابمو بده! خواهش می کنم! چرا تنهام گذاشتی و ر??تی؟ تو که می دونستی من تحمل یه لحظه، دوریت رو ندارم! پس چرا ترکم کردی؟ باهام حر?? بزن . . . بگو چرا این کار رو با من کردی! به خدا رضایت نامه ی طلاقت رو پاره کردم! می دونم که ??راموشم کردی ولی من . . . ??رزاد تو رو خدا یه چیزی بگو! این قدر ضجرم نده! هر روز و هر شب، آرزوی مرگ می کنم. چرا باید دچار چنین سرنوشتی بشم؟ حر?? دلت رو بزن! بگو از من متن??ری . . . بگو که ??راموشم کردی! بهم بگو که دیگه دوستم نداری! ??رزاد مرگ?? من یه چیزی بگو!

با تمام وجود می گریست و التماس می کرد. ??رهاد او را خطاب قرار داد و گ??ت:

- زن داداش بس کن! با این حر??ات دل ??رزاد رو خون کردی ... باورت می شه که اون الان داره مثل تو اشک می ریزه؟ شاید اگه این دم و دستگاه ها به بدن و دهنش وصل نبود جوابت رو می داد. مادر جون خونه نیست؟

مهشید مثل همیشه بینی اش را بالا کشید و گ??ت:

- نه! ر??ته خونه ی دایی تون! شما کی برمی گردین؟

- ??علاً قصد اومدن ندارم! چون اون جا خاطرخواهی ندارم! آقا ??رزاد هم که حالا حالاها موندنیه!

- چرا؟!

- هنوز عملش نکردن! در ضمن نمی خوام ناامیدت کنم ولی ??رزاد هنوز سر?? حر??ش مونده. ایشون تصورشون اینه که ا??قی تشری?? میارن ایران . . . با این حال معتقده که باید ??راموشش کنی!

- ب??ه??ش بگو محاله! بگو زمانی ??راموشش می کنم که زیر یه خروار خاک باشم!

- خودش صداتو شنید! اخماش ر??ت توی هم! ??کر کنم اگه لال مونی نگر??ته بود بهت هشدار می داد که مراقب حر?? زدنت باشی!

- ??رزاد . . . من منتظرت می مونم! مطمئن باش! تو با من یه پیمانی بستی . . . به این زودی ??راموش کردی؟!

- زن داداش دیگه باید قطع کنم! راستی حال مادرت و پردیس خانم چطوره؟ این قدر سؤال پیچم کردی که ??راموش کردم حالشون رو بپرسم! من سعی می کنم تا اواخر این ه??ته برگردم البته بدون داداش ??رزاد!

مهشید متوجه حر?? های آن سوی خط نمی شد. خیلی نام??هوم و گنگ بود. یکد??عه ارتباط قطع شد. با نا امیدی گوشی را سر?? جایش گذاشت و زد زیر گریه. ??رزاد صدای او را شنیده بود ولی او نتوانسته بود صدای دلنشین و آرام بخش او را بشنود و حس کند. دلش در تلاطم بود و ذهنش مغشوش؛ به اتاق خود برگشت. قاب عکس ??رزاد را برداشت. ??کر می کرد که ??رزاد چطور آن قدر سنگدل شده که هنوز سر حر??ش باقی مانده بود. طعم تلخ دوری از او، همچون شمعی وجودش را آب کرده بود. عشق او به ??رزاد، عشقی پاک و خالصانه بود. عشقی که ذره ذره وجوداش را در گروی آن قرار داده بود................

Link to comment
Share on other sites