رفتن به مطلب
انجمن پی سی دی
arefeh

فردا خیلی دیر است | طاهره پوررحمتی

پست های پیشنهاد شده

اسم کتاب:??ردا خیلی دیر است

نویسنده: طاهره پوررحمتی

سال چاپ: 1383

 

ناشر: انتشارات روحانی

 

ص??حات : 456

منبع: ??ردا خیلی دیر است | طاهره پوررحمتی

ویرایش شده توسط !!"aynaZ"!!
حذ?? لينک

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

_ به قول شاعر:

«خواهی که جهان در ک?? اقبال تو باشد خواهان کسی باش که خواهان تو باشد»

_ حر?? آخر??تون همینه؟!

دختر بی معطلی پاسخ داد:

- بله آقای پیروز... حر?? آخرم اینه! لط??اً دست از سرم بردارین! من هزار تا کار انجام نشده دارم که باید بهشون رسیدگی کنم... اگر شما هر روز دنبال من بیایین دادگاه...

صدای زنگ تل??ن همراهش مانع ادامه ی حر??ش شد. با عذرخواهی، تل??ن را از کی??ش درآورد و چند قدمی از مخاطبش دور شد. پیروز مأیوسانه به دختر نگریست. این بار هم تیرش به سنگ خورده بود. مدتی طول کشید تا مکالمه ی دختر به اتمام برسد. پیروز کمی جلوتر ر??ت و مستأصلانه دستی به موهایش کشید و گ??ت:

- شیدا خانم، من دیرم شده... الان باید داروخانه باشم!

شیدا متعجبانه به پسر چشم دوخت و گ??ت:

- جوری حر?? می زنید که انگار جلوی شما رو گر??تم؛ منم الان دادگاه دارم و شما با اومدن?? تون به این جا، آرامش رو از من سلب کردین!

متوجه شد با بلند حر?? زدنش، نظر?? اطرا??یان را به خود جلب کرده. آهی کشید و سرش را پایین انداخت. نمی دانست چطور باید با این پسره ی پر رو و لجباز کنار بیاید. از هر کاری برای عوض کردن نظر او است??اده کرده بود ولی هیچ نتیجه ی مطلوبی عایدش نشده بود. پیروز سکوت را شکست و با لحن نیشداری گ??ت:

- اگر اصرار پدرم نبود هرگز حاضر نمی شدم با دختر متکبر و از خود راضی یی مثل شما ازدواج کنم. در ضمن، در مورد ر??تار?? ناپسندتون با آقای ستوده صحبت خواهم کرد... من خیلی راحت می تونم شما رو بدست بیارم ولی علی رغم احترامی که براتون قائلم این کار رو نمی کنم! بالاخره روزی می رسه که تسلیم اوامر بنده بشین... اون موقع از ر??تارتون پشیمون می شین! بهتون قول می دم!

- هر کاری که دوست دارین انجام بدین! من بیدی نیستم که با این بادا بلرزم!

پیروز نگاه خصمانه اش را به شیدا حواله کرد و گ??ت:

- خواهیم دید!

و با عصبانیت به طر?? در?? ورودی ر??ت. شیدا در حالی که ر??تن او را نظاره می کرد به دیوار تکیه داد. می دانست که بدجور غرور پیروز را جریحه دار کرده ولی اهمیتی به این موضوع نشان نداد. مت??کرانه و مضطرب وارد اتاق شد.

سرش خیلی درد می کرد. دلش می خواست کارش را زودتر تعطیل کند اما یادش آمد که به دو ن??ر از موکلینش، وقت ملاقات داده؛ به همین خاطر مجبور شد تا پایان ساعت کارش، در د??تر بماند. او گاهی بیش از وقت کاری اش کار می کرد. روی میز، مملو از پرونده های نیمه کاره بود. لحظه ای به مو??قیت های چشمگیری که تاکنون بدست آورده بود اندیشید. در ابتدای این شغل، هیچ کس کار او را قبول نداشت ولی ر??ته ر??ته و با مرور زمان، همه از کارش تعری?? و تمجید کردند و او را در زمره ی مو??ق ترین وکلای زبده به حساب آوردند. به دادگاه امروزش ??کر کرد. اصلاً د??اعیه ی خوبی ارائه نداده بود و در این جلسه هم نتوانسته بود مدارک مستدلی علیه موکلش که به بی گناهی او کمک کند، ارائه دهد. موکلش پسر جوانی بود که متهم به قتل شده بود. شیدا قصد داشت به هر نحوی که ممکن بود بی گناهی او را ثابت کند.

با نواخته شدن چند ضربه به در، به صندلی اش تکیه داد و اجازه ی ورود داد. مهشید وارد اتاق شد. در حالی که مثل همیشه لبخند بر لب داشت گ??ت:

- شیدا جون یه خبر خوب و یه خبر بد دارم... حالا اول کدوم خبر رو به عرضت برسونم؟

شیدا به جلو خم شد و جواب داد:

- برام ??رقی نمی کنه!

مهشید روی میز شیدا لم داد و گ??ت:

- اول خبر?? خوش رو می گم.... خانم موحدی تماس گر??تن و ضمن عذرخواهی گ??تن که امروز نمی تونن بیان؛ اما خبر بد... برادرتون پایین توی د??ترشون، منتظر شمان! خیلیَ م عصبانی به نظر می رسن؛ ??کر می کنم راجع به دادگاه امروز باشه!

شیدا از جایش بلند شد. خودش حدس زده بود که بالاخره بهروز احضارش خواهد کرد؛ بدون هیچ گونه گله و شکایتی پایین ر??ت. چند سال پیش وقتی ??ارغ التحصیل شد و مدرک لیسانس حقوقش را گر??ت با گذراندن آزمون های وکالت و سپری کردن دوره ها مجوزهای لازم را گر??ت. بهروز به او پیشنهاد داد که در طبقه ی بالای د??ترش مشغول به کار شود. مادر شیدا، در ازدواج اولش نامو??ق بود و با داشتن تنها پسرش بهروز، طلاق گر??ت. بعد از طلاق، شوهرش برای همیشه به خارج ر??ت و مدتی بعد، او با مرتضی پدر?? شیدا ازدواج کرد.

شیدا وارد اتاق شد و بدون تعار?? خودش را روی یکی از مبل های کنار میز بهروز انداخت. بهروز مشغول مطالعه ی پرونده ای بود. با لحن خشکی گ??ت:

- تو هنوز یاد نگر??تی وقتی وارد اتاقی می شی اول در بزنی و تا زمانی که بهت اجازه ی ورود ندادن حق نداری پاتو توی اتاق بذاری؟!

شیدا که سعی می کرد خود را خونسرد جلوه دهد گ??ت:

- اجازه استاد؟ این بند شامل ا??راد مت??رقه س نه من!

بهروز از حاضر جوابی شیدا عصبانی تر شد. مشتش را روی میز کوبید و با تندی گ??ت:

- کی گ??ته تو جزء ا??راد مت??رقه نیستی؟! من توی د??ترم استثناء قائل نمی شم! اینو توی گوش??ت ??رو کن!

شیدا هیچ وقت بهروز را تا این حد عصبانی و ناراحت ندیده بود. از جایش برخاست و با چهره ی مظلومانه ای گ??ت:

-من می رم اتاقت... هر موقع خشم جنابعالی ??روکش کرد احضارم کنین!

بهروز با لحن آرام تری او را به نشستن دعوت کرد. شیدا توجهی نکرد و ترجیح داد به دیوار تکیه دهد. به چهره ی برادرش چشم دوخت. بهروز همیشه با او مهربان بود. میزان علاقه ی شدیدش به بهروز، باعث شده بود که او نیز به وکالت روی بیاورد و همیشه و همه جا در کنار او باشد. ثمره ی ازدواج مجدد مادرش، دو پسر و یک دختر بود. جهانگیر از همه بزرگتر بود. دو سال بعد جمشید به دنیا آمد و شیدا ??رزند کوچکتر محسوب می شد. بهروز دو سه سالی از جهانگیر بزرگتر بود. او زیاد روی خوش به بهروز نشان نمی داد. تنها کسی که با بهروز رابطه ای گرم و صمیمی داشت شیدا و جمشید بودند.

دو سال پیش که شیدا مجوز زدن د??تر وکالتش را گر??ت حادثه ی بدی برایش رخ داد؛ پدرش می خواست به اجبار او را به عقد پسر دایی اش درآورد ولی او زیر بار نر??ت و به پشتیبانی بهروز مقاومت کرد. در آن بحبوحه بود که مادرش نیز بر اثر بیماری سرطان ??وت کرد. مرگ مادرش تأثیر بدی در روحیه اش گذاشت. پس از آن، پدر تصمیم گر??ت ر??تار ملایم تری را نسبت به او از خود نشان دهد. دومین ضربه ای که به روحیه اش وارد شد به هم خوردن نامزدی اش با دوست بهروز بود و مسبب این عمل نیز پدرش بود. از آن به بعد کینه ی شدیدی از پدرش به دل گر??ت. هیچ گاه حاضر نشده بود روی حر?? پدرش حر??ی بزند؛ هر چند همیشه حر?? های پدر، ناحق و زور بود ولی او مجبور بود بی چون و چرا، آن ها را انجام دهد. سنگینی دستی را روی شانه اش حس کرد. کمرش را راست نمود و به بهروز نگریست. بهروز پرسید:

- حالت خوب نیس؟ چرا هر چی صدات می زنم جواب نمی دی؟!

شیدا در حالی که سمت مبل می ر??ت گ??ت:

- ??کر کن باهات قهر کردم!

- تا اون جایی که من می شناسمت اهل قهر کردن نیستی و نبودی!

- داشتم ??کر می کردم!

بهروز روبرویش نشست و موذیانه پرسید:

- نکنه به سپهر ??کر می کردی؟!

سپهر! واژه ای مقدس در قلب پر زخمش. عشقی که وارد زندگی اش شد و خیلی زود ترکش کرد. دلش می خواست هیچ وقت با او آشنا نمی شد و عشق به او را در قلبش نمی پروراند. دو ماه از نامزدی اش با سپهر نگذشته بود که سر و کله ی امیر پیروز پیدا شد. امیر، بدون اطلاع از نامزدی?? شیدا و سپهر، او را از پدرش خواستگاری کرد. پدر امیر، دوست صمیمی پدرش بود و از دوستان قدیمی او محسوب می شد. آن دو به حدی به هم نزدیک بودند که تعجب همه را برانگیخته بودند. یک بار که پیروز برای دیدن دوستش به خانه یشان آمد، پسرش امیر را نیز آورده بود. امیر همان روز، شیدا را دم در?? حیاط دید و به او دل بست. چند روز بعد با صراحت، موضوع را با پدرش مطرح کرد. مدتی بعد پیروز، شیدا را برای پسرش خواستگاری کرد. شیدا با شنیدن این خبر شوکه شد؛ چرا که پدر تقاضای آن ها را پذیر??ته بود. او زیر بار نر??ت و همچنان ایستادگی کرد تا این که یک روز بر سر?? این موضوع، بحث شدیدی بین او و پدرش در گر??ت و نتیجه ی بحث، سکته ی قلبی پدرش را به همراه داشت. دکتر تأکید کرده بود که نباید عصبانی شود. شیدا به ناچار و علی رغم میل باطنی اش، نامزدی خود را با سپهر به هم زد؛ ??قط به خاطر حال نامساعد پدرش. سپهر از این کار شیدا خیلی رنجید ولی می دانست که در حال حاضر زندگی پدرش مهم تر از هر چیز و هر کس بود. سپهر از آن موقع به بعد، رابطه اش را با شیدا قطع کرد. او نیز وکیل پایه یک دادگستری بود. شیدا چندین بار به سراغش ر??ت و از او خواست که درکش کند اما سپهر حاضر نشد او را ببخشد. مرور خاطرات ضجرش می داد. ناخودآگاه گریه اش گر??ت. با ک?? هر دو دست، صورتش را پوشاند. خیلی سعی کرد بغض حاکم بر گلویش را مهار کند اما نتوانست جلوی خود را بگیرد. صدای بهروز را شنید:

- شیدا تو چت شده؟! نکنه از حر??ای من رنجیدی؟

شیدا با گریه سرش را تکان داد. بهروز متأثرانه از جایش بلند شد و سمت میزش ر??ت. لیوان آبی پر کرد و به دستش داد. شیدا جرعه ای نوشید. کمی آرام تر به نظر می رسید. بهروز سکوت را شکست و با لحنی مهربان و ملایم گ??ت:

- ازت معذرت می خوام!

شیدا به او زل زد. آهی کشید و گ??ت:

- خیلی خسته م بهروز... می دونم امروز توی دادگاه، بی خودی از کوره در ر??تم و سر?? اون مردتیکه داد زدم. دست خودم نبود! توی جامعه، همیشه به مردم?? مظلوم ظلم می شه. من نمی تونم آروم بشینم و از حقوقشون د??اع نکنم. در ضمن، قاضی این پرونده با من لج ا??تاده... به اعتراضام اهمیتی نمی ده، دادستانَ م بدتر از قاضی؛ دیگه شده قوز بالا قوز!

- هر چی بیشتر با اونا مدارا کنی به ن??عته؛ آخه من چند بار بهت التماس کردم که پرونده ی جنایی قبول نکن؟! من نمی دونم توی ??کرت چی می گذره!

شیدا به عنوان اعتراض از جایش بلند شد و گ??ت:

- اگر تو هم جای من بودی این پرونده رو قبول می کردی! اگه می دی مادرش چطور التماسم می کرد درکم می کردی! من مطمئنم این پسره بیگناهه... بیش از بیست سال سن نداره؛ شاکی پرونده هم که رضایت بده نیس!

بهروز آهی کشید و گ??ت:

- تو خیلی به خودت ??شار می آری! اصلاً ??کر سلامتی ت نیستی دختر!

- می دونی بهروز؟ دوباره سر و کله ی پیروز پیداش شده! امروز اومده بود دادگاه؛ توی سالن جلومو گر??ت... حسابی اعصابمو به هم ریخت، حتی تهدیدم کرد که این بار به پدر می گه که ر??تار ناپسندی باهاش دارم... دیگه شک ندارم که این بار پدر، منو وادار به ازدواج با اون می کنه!

- تو تا ک??ی می خوای شوهر نکنی؟! بالاخره باید ازدواج کنی و بری دنبال زندگی ت!

- من اصلاً نمی خوام ازدواج کنم... من از اون پسره ی مزخر?? حالم به هم می خوره، برام ن??رت انگیزه!

صدای زنگ تل??ن به گوش رسید. بهروز پشت میزش برگشت و گوشی را برداشت. پس از چند لحظه رو به شیدا گ??ت:

- مهشید خانم بودند؛ ??رمودند خانم مرادی توی د??تر منتظر توئه! راستی در مورد این منشی جدیدت چیزی به من نگ??ته بودی؟!

شیدا بلند شد و در جواب گ??ت:

- دختر خیلی خوبیه، شوهرش دوست جمشید??!

بهروز متعجبانه پرسید:

- مگه ازدواج کرده؟!

شیدا خندید و گ??ت:

- آره! اولش برای خودمم عجیب بود، آخه ه??ده سالشه... خب بهتره من برم. الانه که صدای خانم مرادی دربیاد. ??علاً با اجازه!

بهروز سری تکان داد و لبخندی روی لبش نشست........

ویرایش شده توسط !!"aynaZ"!!

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

صحبتش با خانم مرادي بيش از نيم ساعت به طول انجاميد. خيلي خسته شده بود. مهشيد زودتر از او به خانه ر??ته بود. وسايلش را جمع كرد و چند پرونده ي روي ميز را با خود برداشت. قصد داشت در خانه، آن ها را مطالعه كند. در د??تر را ق??ل كرد و از پله ها پايين آمد. بهروز هنوز در اتاقش بود. طبق معمول بي اجازه در اتاقش را باز كرد و ك??ت:

- بنده دارم تشري?? مي برم. كاري نداري؟

بهروز سركرم صحبت با تل??ن بود. نيم نگاهي به او كرد و پرسيد:

- ميخواي برسونمت؟

شيدا به سوئيچ دستش اشاره كرد و ك??ت:

- ممنون! بالاخره ماشينمو از تعميرگاه آوردم... كي پشت خطه؟

- ريحانه خانمه... سلام مي رسونن!

شيدا تبسمي كرد و ك??ت:

- شمام سلام برسونين. تا ??ردا خداحا??ظ!

- به سلامت!

شیدا در را بست و از ساختمان بیرون ر??ت. ریحانه دخترخاله یشان بود. پنج سالی می شد که با بهروز ازدواج کرده بود. آن ها صاحب پسر چهار ساله ای بودند.

هوا کمی تاریک شده بود. بیشتر اوقات تا دیروقت در د??تر کارش می ماند و مشغول به کار می شد. احساس می کرد در محل کارش راحت تر است تا در خانه. هنوز در ماشین را باز نکرده بود که صدایی توجهش را جلب کرد:

- خانم شیدا ستوده؟!

شیدا که یک د??عه جا خورده بود به ماشین تکیه داد و پرسید:

- شما؟!

پسر در حالی که او را نظاره می کرد از غا??لگیر کردن شیدا خنده اش گر??ت. پسر دیگری در ??اصله ی دو متری سوار بر موتور بود. شیدا با لحن محکمی حر??ش را تکرار کرد:

- پرسیدم شما کی هستین؟

پسر چاقویی را از جیبش بیرون آورد و با نیشخند گ??ت:

- اگه حر?? گوش کنی کاری باهات نداریم ولی اگه بخوای همکاری نکنی کلاهت پس معرکه ست!

و بعد از گ??تن این حر?? ناغا??لانه پرونده ها را از دست شیدا بیرون کشید. شیدا ??وری عکس العمل نشان داد. سمت پسر ر??ت و دو دستی پرونده ها را چسبید و گ??ت:

- اینا رو ول کن! امانتن... خواهش می کنم!

پسر او را به عقب هل داد و شیدا روی زمین ا??تاد.

- من بهت گوشزد کردم که دست از پا خطا نکنی خانم وکیل! حالا اون کی??ت رو هم رد کن بیاد!

شیدا چشمش به چاقوی پسر بود. سرش را تکان داد و گ??ت:

- نه ... نمی دم! آهای... یکی به من کمک کنه!

کوچه خلوت بود و درخواست کمکش بیهوده. اصلا متوجه نشد که پسر چطور کی??ش را کشید. ??قط سوزش شدیدی را در دستش حس کرد. در حالی که سعی داشت از جایش بلند شود موتور سوار آرام به دوستش اشاره کرد و گ??ت:

- دیوونه! مگه دکتر نگ??ت نباید به اون آسیبی برسونیم؟

شیدا بلند شد و همچنان هاج و واج ایستاد. امیر آن ها را ??رستاده بود؟ اصلاً باورکردنی نبود. حتی نمی توانست حدسش را بزند. ا??کارش مغشوش بود. مدام با خود نجوا می کرد. احساس می کرد آن موتور سوار را جایی دیده. قیا??ه اش خیلی برای او آشنا بود. در ماشین را گشود و روی صندلی نشست. مچ دستش بدجوری بریده بود. دستمالی از جیبش درآورد و روی زخم گذاشت. استارت زد و ماشین را روشن کرد.

 

-53-.gif-53-.gif-53-.gif

زنگ خانه را ??شرد ولی کسی جواب نداد. کلیدش را از جیب درآورد و در را باز کرد. امیدوار بود که ??رانک چیزی برای شام درست کرده باشد، چون حال و حوصله ی آشپزی کردن را نداشت. وارد خانه که شد همه به او زل زدند. آرام سلام کرد. ??رانک جواب سلامش را داد. صدای تلویزیون آن قدر زیاد بود که آن ها متوجه صدای زنگ نشده بودند. شیدا نگاهی به جمشید کرد و گ??ت:

- جمشید جان می شه ماشینمو بیاری داخل حیاط!

جمشید بلند شد و ضمن کشیدن آهی گ??ت:

- چون این بار از من خواهش کردی و لحن ت، حالت امری نداشت این کار رو می کنم. لط??ا سوئیچ رو بده!

شیدا سوئیچ را به دست جمشید داد. هنوز سردردش ادامه داشت. در ضمن نمی خواست کسی متوجه جراحت دستش شود. سمت اتاقش می ر??ت که پدر او را خطاب قرار داد:

- بیا بشین... باهات کار دارم!

شیدا رویش را برگرداند و گ??ت:

- می شه بذارین برای یه وقت دیگه... من کمی خسته م!

- گ??تم بشین!

لحن پدر به حدی کوبنده و خشن بود که شیدا به خود لرزید. طوری که سوزش دستش را ??راموش کرد. روی کاناپه نشست و به جهانگیر چشم دوخت. نمی دانست جریان چیست؟ بنابراین تصمیم گر??ت سکوت کند و حر??ی نزند. پدر، سیگاری روشن کرد و پس از زدن پک عمیقی به آن، لب به اعتراض گشود:

- تو کی می خوای سر عقل بیای دختر؟ ناسلامتی ر??تی دانشگاه، چهار کلاس درس خوندی... چرا با آبروی من بازی می کنی؟!

شیدا به جلو خم شد و در جواب گ??ت:

- منظورتون رو نمی ??همم پدر... چه کار خلا??ی از من سر زده؟!

پدر پوزخندی زد و با تندی گ??ت:

- چرا جواب خونواده ی پیروز رو نمی دی؟! چرا یه روز رو معین نمی کنی که بیان این جا؟!

- من خیلی وقتی که جواب امیر و خونواده ش رو دادم... چرا باید هر روز در این مورد بحث کنیم؟ من اصلا قصد ازدواج ندارم... نه با امیر و نه با هیچ کس دیگه!

پدر با عصبانیت از جا برخاست و به سمت شیدا حمله ور شد. اما قبل از این که دستش را روی شیدا بلند کند جهانگیر جلویش را گر??ت و از او خواست خونسرد باشد. پدر که حسابی از خشم سرخ شده بود و ن??س ن??س می زد با لحنی ??ریادگونه گ??ت:

- تو غلط کردی دختره ی بی چشم و رو! خودم آدمت می کنم... کاری می کنم که به غلط کردن بی??تی!

شیدا سرش را پایین انداخت. متوجه حضور ??رانک و جمشید نشده بود. ناگهان پدر حالش بد شد. جهانگیر در حالی که او را گر??ته بود روی مبل نشاند. جمشید هم با شتاب جلو ر??ت. شیدا متوجه ناراحتی قلبی پدر نبود. از حر?? هایش پشیمان شد و دلش به حال پدر سوخت. اگرچه خیلی از پدرش بدی دیده بود ولی با تمام وجود دوستش داشت. آرام نزدیک ر??ت و با لحنی بغض گونه پرسید:

- پدر حالتون خوبه؟ من معذرت می خوام... به خدا هر کاری بگین انجام می دم... تو رو خدا یه چیزی بگین!

??رانک که قرص های پدر را در دست گر??ته بود شیدا را کناری زد و با کنایه گ??ت:

- همش تقصیر توئه! آخرش با این کارات آقاجون رو دق مرگ می کنی!

پدر قرصش را خورد و کمی آرام شد. جمشید دستش را پشت شانه های شیدا گذاشت و برای د??اع از او گ??ت:

- زن داداش، اصلا تقصیر شیدا نبود! دکتر به پدر گ??ته بود مطلقاً سیگار نکشه اما پدر گوش نمی کنه! ببینم این خانم وکیل قصد ندارن از خودشون د??اع کنن؟

شیدا نگاهی به پدر نگاهی انداخت و با گ??تن ببخشین به اتاقش ر??ت. ??رانک ر??تار خوبی با او نداشت و زیاد تحویلش نمی گر??ت. شیدا به هیچ عنوان اهمیتی به این موضوع نشان نمی داد. هنوز لباس هایش را درنیاورده بود که تل??ن همراهش به صدا درآمد. حدس زد که شاید بهروز باشد ولی بعد از پاسخگویی متوجه شد یکی از موکلینش که ??ردا نوبت دادگاه او بود تماس گر??ته. بعد از پایان مکالمه نگاهی به دستش کرد. در حالی که دستمال دور دستش را باز می کرد چند ضربه به در خورد و جمشید وارد اتاق شد. شیدا دست خود را پایین گر??ت. جمشید با نگرانی پرسید:

- چیزی شده؟!

سپس جلوتر ر??ت و گ??ت:

- دستت رو ببینم...

- چیزی نشده جمشید، کارت رو بگو!

جمشید دست او را بالا گر??ت و گ??ت:

- زخمت عمیقه! باید پانسمان بشه... با چی بریده؟!

شیدا که نمی توانست واقعیت را بگوید به دروغ ابراز کرد که با گوشه ی شکسته ی شیشه ی روی میزش بریده؛ جمشید وسایل پانسمان را آورد و دستش را پس از ضدع??ونی کردن بست. شیدا نمی توانست لحظه ای ??کر پرونده های ربوده شده را از سرش بیرون کند. وقتی به یاد دوندگی هایی که برای بدست آوردن مدارک مورد نیاز، جهت تکمیل پرونده ها می ا??تاد بیشتر غصه و ا??سوس می خورد. جمشید موقع شام او را صدا کرد ولی شیدا گ??ت که اشتهایی ندارد. سرگرم نوشتن د??اعیه ی دادگاه ??ردایش شد.

 

3

 

ساعت هشت بود که به د??تر رسید. خبری از مهشید نبود؛ چرا که در د??تر بالا، هنوز ق??ل بود. کلید را در ق??ل چرخاند و وارد د??تر شد. قصد داشت یک سری به کلانتری بزند و ربوده شدن کی?? و پرونده هایش را گزارش دهد. گوشی تل??ن را برداشت و شماره ای گر??ت.

- الو... سلام آقای مبینی، صبح تون بخیر! ستوده م!

- سلام خانم ستوده! حالتون چطوره؟

شیدا به عقب تکیه داد و گ??ت:

- خوبم! آقای تابنده هنوز نیومدن؟

- خیر... تماس گر??تن و گ??تن کمی دیرتر می آن!

شیدا تشکر کرد و گوشی را سر جایش گذاشت. با صدای مهشید توجهش جلب شد. به او سلام کرد و علت تأخیرش را پرسید. مهشید ابراز کرد که همسرش ??رزاد دچار کسالت شده. شیدا خود را برای ر??تن به دادگاه حاضر کرد. قرار بود خانم محمدی به همراه برادرش، به د??ترش بیایند تا با هم به دادگاه بروند. امروز آخرین جلسه ی دادگاه پرونده ی خانم محمدی بود. شیدا قصد داشت با مدارکی که به دست آورده بود حضانت پسر چهار ساله ی او را از همسرش بگیرد. با آمدن موکلش، آماده ی ر??تن به دادگاه شد. با این که خیلی اضطراب داشت ولی بالاخره توانست در آخرین جلسه ی دادگاه، رأی را به ن??ع خانم محمدی تمام کند. خانم محمدی از خوشحالی، اشک شوق بر گونه هایش جاری بود. شوهر او معتاد و بداخلاق بود و حتی حاضر نمی شد خرج و مخارج خانواده اش را در آورد. در پایان دادگاه، برادر خانم محمدی از او تشکر و قدردانی کرد. تل??ن همراهش به صدا درآمد. آن را از کی??ش درآورد و جواب داد:

- بله؟ سلام جمشید... خوبم! عالی بود... چی؟ امشب؟ خیلی خب! سعی می کنم زود بیام... به سلامت!

حسابی عصبانی شده بود. کی??ش را روی شانه اش انداخت و به راه ا??تاد.

- می شه بپرسم این همه اخم برای چیه؟ نکنه از این که رأی دادگاه به ن??ع موکلت تموم شد ناراحتی؟

شیدا به بهروز نگریست و ??قط آه کشید. بهروز متعجبانه به دست او چشم دوخت و پرسید:

- دستت چی شده؟!

- جریانش م??صله! بعداً برات می گم. راستی تو از کجا نتیجه ی دادگاه رو ??همیدی؟!

- پشت در بودم... ترسیدم با دیدن من، حواست پرت بشه و مثل اون د??عه، د??اعیه ت رو خراب کنی! تو نمی خوای بگی چه بلایی سر دستت اومده؟

شیدا نگاهی به ساعتش نگاه کرد و گ??ت:

- نه! یعنی الان وقت ندارم. باید برم دیدن یه جانی احمق! ??علاً خداحا??ظ!

و بدون این که اجازه دهد بهروز حر??ی بزند از پله های دادگاه پایین ر??ت. سوار ماشین شد و سمت داروخانه ی پیروز ر??ت. آن قدر عصبانی بود که می خواست هر چه می خواهد به او بگوید و دق دلی اش را خالی کند. وقتی رسید از ماشین پیاده شد و عینک دودی اش را به چشم زد تا کسی او را نشناسد و جلب توجه نباشد. وارد داروخانه که شد از تعجب سر جایش میخکوب شد. تصور نمی کرد که داروخانه ی پیروز تا این حد بزرگ باشد. قدم زنان جلو ر??ت. او را دید که بر پیشخوان روبرویش لمیده بود. با لحن جدی و محکمی پرسید:

- ببخشین آقای دکتر... چند لحظه وقت دارین؟!

پیروز سرش را سمت او چرخاند و پس از لحظه ای تأمل با لبخند جواب داد:

- به به شیدا خانم! بالاخره ما رو قابل دونستید و به کلبه ی ??قیرانه ی ما سری زدین!

شیدا پوزخندی زد و با خودش گ??ت چقدرم ??قیرانه س! دلم کباب شد! بی توجه به نگاه پیروز، به داروها نگریست و آن ها را از نظر گذراند. یک لحظه دست امیر را بر روی دست پانسمان شده اش حس کرد. به سرعت دستش را عقب کشید و با نگاه غضب آلودش پرسید:

- شما به چه حقی...

امیر مانع ادامه ی حر??ش شد و گ??ت:

ـ من منظوری نداشتم! ??قط می خواستم... شما دستتون چی شده؟!

- ??کر نمی کنم هیچ ارتباطی به شما داشته باشه آقای دکتر!

امیر راست ایستاد و با لحن جدی و قاطع گ??ت:

- لط??اً جواب سوالمو بدین!

- ??کر می کردم شما از این موضوع مطلعین! دوستاتون جریان رو کامل به عرض تون نرسوندن؟!

سپس لحن کلامش را قدری آرام تر کرد و گ??ت:

- آقای پیروز، دوازده ساعت بهتون مهلت می دم که کی?? و پرونده هام رو برگردونید وگرنه به جرم سرقت و سلب آسایش، ازتون شکایت می کنم!

با ناراحتی داروخانه را ترک کرد و راهی د??ترش شد. امیدوار بود تهمت بی جا به نزده باشد اگرچه نود درصد احتمال می داد این کار از جانب او صورت گر??ته. ساختمان در سکوت ??رو ر??ته بود. بهروز دادگاه داشت و به د??ترش نیامده بود. قبل از ر??تن به دادگاه خانم محمدی، از خانه به مهشید تل??ن زدند که حال همسرش ??رزاد خیلی بد است. شیدا هم چند روزی به او مرخصی داد تا به خانه برود. قرار بود شب، خانواده ی پیروز به خانه یشان بیایند. شیدا به خوبی می دانست که این برنامه نیز، زیر سر امیر است. او هیچ چاره ای جز تسلیم شدن در برابر خواسته های پدر و خانواده ی پیروز نداشت. باید تن به این ازدواج ناخواسته می داد؛ امیر از هر نظر، برازنده بود. هم تحصیلات عالی داشت و هم ثروت کلان و وا??ری. اما شیدا به شدت از او بیزار بود. هر چند هر دختری آرزو داشت با چنین پسری ازدواج کند؛ چرا که در وهله ی اول، همه محو چهره ی پرجذبه ی امیر قرار می گر??تند. به قدری با ن??وذ بود که همه از او حساب می بردند به جز شیدا. او حاضر نبود زیر بار حر?? های امیر برود. همیشه جواب سر بالا و دندان شکن به او می داد......

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل 4

 

از ساختمان بیرون آمد. سمت ماشینش ر??ت. با کمال تعجب، متوجه شد که هر چهار چرخ?? ماشین پنچر شده. حدس زد که شاید تعمدی در کار بوده. اطرا??ش را نگاه کرد؛ حتی یک ن??ر هم در کوچه نبود. سعی کرد بر اعصابش مسلط شود. او تازه ماشینش را از تعمیرگاه آورده بود و حالا باید دوباره آن را برمی گرداند. آهی سر داد و سر?? خیابان ایستاد. آن قدر سرگرم کار شده بود که زمان را از یاد برده بود. نیم ساعتی طول کشید تا به خانه رسید. ساعت از نه و نیم هم گذشته بود. پدر در حیاط انتظارش را می کشید. با دیدن او، اخم هایش درهم ر??ت و پرسید:

- تا حالا کجا بودی؟ مگه قرار نبود که زود برگردی؟! مگه نمی دونستی امشب قراره امیر بیاد؟ اصلا می دونی ساعت چنده؟!

شیدا با خونسردی از پدر عذرخواهی کرد و راهی اتاقش شد. ??رانک هم دست کمی از پدر نداشت. حسابی عصبانی شده بود. چرا که تمام کارها به دوش او ا??تاده بود. خیلی زود لباس مناسبی پوشید و از اتاق بیرون آمد. در اتاق پذیرایی، ??قط امیر نشسته بود. وارد اتاق شد و سلام کرد. امیر به محض ورود او، از جا برخاست و جواب سلامش را داد. شیدا روبروی او نشست. امیر هم سر?? جایش نشست. شیدا به او زل زد و پرسید:

- چرا خونواده تشری?? نیاوردند؟!

امیر دست هایش را روی سینه حلقه کرد و جواب داد:

- مادر مریض بود. عذرخواهی کرد و گ??ت بعداً خدمتتون می رسن. دستتون چطوره؟!

شیدا نگاهی به دستش انداخت و بی ت??اوت گ??ت:

- بد نیس! می شه بپرسم چرا این قدر پکر و ناراحتین؟! نکنه از دست?? من دلخور شدین؟ من به نوبه ی خودم از شما عذرخواهی می کنم که دیر خدمت رسیدم... البته برای دیر اومدنم دلیل داشتم. کلی معطل شدم تا با ت***ی بیام؛ در هر حال، از شما عذر می خوام آقای دکتر!

- پس ماشین خودتون؟

- با اجازه ی شما هر چهار چرخش، پنچر شده بود. ??کر می کردم شما از این موضوع هم اطلاع دارین!

منتظر عکس العمل امیر شد ولی امیر هیچ واکنشی از خود بروز نداد. ??قط به عقب تکیه داد و به چشمان شیدا چشم دوخت. شیدا هم موذیانه به او زل زد و با ن??رت نگاهش کرد. خیلی دلش می خواست کاری کند که امیر از ازدواج با او صر??نظر کند. نمی دانست چه نقشه ای باید بکشد؛ حتی توهین ها و بی توجهی هایش نسبت به امیر، کارساز نبود. بالاخره امیر لب به سخن گشود و گ??ت:

- ببینین شیدا خانم، من در ماجرای اون شب هیچ نقشی نداشتم. اگرم اطلاع داشتم حتماً جلوی اونو می گر??تم! به خاطر دستتون هم واقعاً متأس??م!

سپس در?? کی??ش را باز کرد و ادامه داد:

- این هم پرونده ها و کی???? تون!

شیدا به جلو خم شد و متعجبانه پرسید:

- اگه کار شما نبوده پس اینا دست شما چه کار می کنه؟

- واقعاً متأس??م! از من نخواین که بگم چه کسی بی اجازه ی من، این کار رو کرده!

- من شما رو تبرئه نمی کنم آقای پیروز! حتماً کار جن و ارواح بوده؛ آخه این روزا هر ات??اقی پیش میاد و من ??کر می کنم این یه امر طبیعیه!

وقتی خونسردی امیر را دید با لحنی ??ریاد گونه ا??زود:

- شما می خواین من این چرندیات رو باور کنم؟! اگه شما جای من بودین با این حر??ا قانع می شدین؟!

با ورود?? ??رانک به اتاق، شیدا سکوت کرد. ??رانک سینی?? چای را روی میز گذاشت و بی توجه به هر دوی آن ها، بیرون ر??ت. ??رانک هم زیاد از امیر خوشش نمی آمد. معتقد بود امیر، پسر زورگو و از خود راضی یی است. امیر بدون هیچ تعار??ی، ??نجان چایش را برداشت و رو به شیدا گ??ت:

- پدرم قراره به زودی به خارج از ایران بره؛ قبل از ر??تن، می خواد تکلی?? من و شما روشن بشه! پیش از این که شما بیایین من با پدرتون صحبت کردم که مراسم ازدواج رو زودتر برگزار کنیم... نظرتون چیه؟!

شیدا با عصبانیت از جایش بلند شد و گ??ت:

- من هیچ نظری ندارم! هر کاری دوست دارین انجام بدین!

امیر به چهره ی برا??روخته ی شیدا نگاهی کرد و گ??ت:

- لط??اً بشینین! من هنوز حر??ام تموم نشده!

شیدا آهی کشید و نشست. سعی کرد خود را کنترل کند و حر??ی نزند. امیر ادامه داد:

- من می خوام مراسم نامزدی رو، ??ردا شب توی خونه ی خودمون برگزار کنیم... شما ??ردا شب، کار به خصوصی ندارین؟!

شیدا پوزخندی زد و به گل های روی ??رش خیره شد. از شدت ناراحتی و عصبانیت، نمی دانست چه بگوید. امیر تحت هیچ شرایطی، کوتاه نیامده بود و همچنان برای ازدواج با او مصر بود. چه شیدا به او ابراز علاقه کند و چه نکند.

امیر گ??ت:

- پس ترتیب کارا رو خودم می دم... البته با اجازه ی شما!

دیگر نمی توانست مخال??تی داشته باشد. با گ??تن ببخشین! ??وری اتاق پذیرایی را ترک کرد و به اتاق خود پناه برد. روی تخت دراز کشید. اصلاً تصور نمی کرد که چنین سرنوشتی برایش رقم بخورد. همه چیز به راحتی تمام می شد و او علی رغم میل باطنی اش، به زودی همسر امیر می شد. او کوچکترین علاقه ای به امیر نداشت. نمی دانست آخر و عاقبتش چه می شود. ??کر کردن به آینده، آزارش می داد. خود را در مشت?? امیر، اسیر می دید. دیگر را ه برگشتی برایش باقی نمانده بود. کسی نمی توانست کاری برایش انجام دهد. شب گذشته نتوانسته بود خوب بخوابد. به همین جهت چشمانش را بست و به خواب ر??ت.

 

??صل 5

 

قطره های اشک، بر روی گونه اش می ریخت و مژه های بلند?? تابدارش را نمناک می کرد. ??قط صدای هق هق گریه اش بود که سکوت حاکم بر اتاق می شکست. دل همه از شنیدن گریه ی او به درد می آمد. تنها یادآوری خاطرات گذشته، ذهنش را به خود مشغول می کرد یا او را تسلی می داد. سه روز می شد که کنار تخت نشسته بود. نه چیزی می خورد و نه استراحت می کرد. به ??رزاد چشم دوخته بود و مدام صدایش می زد؛ ولی ??رزاد، همچون مرده ای نیمه متحرک لحظه ای به هوش می آمد و بعد از نگاهی دردمندانه به او، دوباره بیهوش می شد. هاله های اشک، لحظه به لحظه جلوی دیدگانش را می پوشاند و مدام اشک ها را کنار می زد. یک لحظه هم از ??رزاد چشم برنمی داشت. گویی چشمه ی زلال اشکش، خشک ناشدنی بود. مثل ??واره می جوشید و از جریان باز نمی ایستاد. چشمانش نیز از شدت گریه و بی خوابی، سرخ شده بودند. ??روغ کنارش ایستاد. دستش را روی شانه های دخترش گذاشت و با لحنی حاکی از غصه گ??ت:

- بس کن مهشید... خودتو کشتی دختر! بهتره کمی استراحت کنی... این طوری از پا درمیای!

حر?? های ??روغ، نه تنها چیزی از احساس او را کم نکرد بلکه گریه اش را تشدید نمود. هنوز آن پیمان بسته شده در قلبش پابرجا بود. در میان هق هق گریه اش آرام دست ??رزاد را گر??ت و به حلقه ی زیبای او نگریست. خاطره ی آن روز بارانی در برابر دیدگان مملو از اشکش زنده شد....

روبروی هم در تراس خانه نشسته بودند و نم نم باران دل انگیز را تماشا می کردند. هر دو عاشق باران و لطا??ت آن بودند. ??رزاد پرسید:

- اگه گ??تی دقیقاً چه مدتیه که ما همدیگر رو می شناسیم؟

مهشید لحظه ای ??کر کرد و بعد جواب داد:

- دقیقاً چهل و دو روز!

- آ??رین کوچولو! زدی به هد??؛ راستی چرا حلقه ی نامزدی ت رو کردی توی دست دیگه ت؟!

مهشید به حلقه ی دست خود نگاهی کرد و با شیطنت و شوخی گ??ت:

- می دونی... آخه ترسیدم که دیگه برام حلقه ی اصلی رو نخری!

??رزاد که سعی می کرد نخندد گ??ت:

- چطور یه همچین ??کری به اون ذهن کوچیکت خطور کرد؟! همین ??ردا، بعد از تعطیلی مدرسه ت می برمت به بهترین مغازه های طلا??روشی؛ یه حلقه ای برات می خرم که همه انگشت به دهن بمونن!

مهشید دست های ظری??ش را زیر چانه اش گذاشت و پرسید:

- ??رزاد... تو ??کر می کنی یه روزی عشق ما هم کمرنگ بشه و بعداً نسبت به هم بی ت??اوت بشیم؟!

??رزاد دیوانه وار به او زل زد و جواب داد:

- از این حر??ا نزن! اگه حالمو بگیری بدجوری حالتو می گیرم!

مهشید قهقهه ای کودکانه سر داد و گ??ت:

- شوخی کردم! اما من به نوبه ی خودم دست از عشقم نمی کشم! تا آخرش هستم!

سپس دستش را جلو آورد و روبروی ??رزاد گر??ت. انگشت کوچک دستش را خم کرد و ا??زود:

- بیا با هم یه پیمانی ببندیم و هیچ وقت زیرش نزنیم!

??رزاد خندید و همانند او عمل کرد. لحظاتی بعد، انگشت کوچک آن ها در هم حلقه شد. آن دو پیمانی بستند که هیچ چیز و هیچ کس، مانع از جدایی?? شان نخواهد شد. در آن مدت یک ماه و نیم آشنایی، چنان شعله های عشق بین آن دو ریشه دوانده بود که هیچ آبی قادر نبود آن شعله ها را خاموش کند...

آن خاطره در ذهنش خیلی ??وری رنگ باخت. در حالی که دست ??رزاد را در دست خود می ??شرد به ??روغ نگریست که او را تماشا می کرد. متوجه حضور مهرداد در کنار خود نشد. ??قط طنین صدای او را که در گوشش می پیچید شنید:

- مهشید ... خانم کوچولو! تو با این کارت بیشتر ??رزاد رو ضجر می دی! اون الان خوابیده، وجود تو اصلاً ن??عی به اون نمی رسونه! پاشو روی اون تخت کمی استراحت کن! ببینم صدامو می شنوی مهشید؟!!

او به حر?? های برادرش نیز توجهی نداشت. لبانش را نزدیک برد و بوسه ای بر دست ??رزاد زد. انگار نه انگار که غیر از او و ??رزاد، کسی دیگری هم در اتاق حضور دارد. تمام حواسش به او بود؛ به چهره ی رنگ پریده ای که دیگر شور و حال سابق را نداشت. گویی آن شعله های عشق، زبانه هایش ??روکش کرده و به اتمام رسیده بود. قلبش به درد آمد. حتی دیگر، گریه او را آرام نمی کرد. دست های نیرومند مهرداد را روی هر دو شانه اش حس کرد. با تکان دادن شانه هایش به طر??ین، سعی کرد دست های او را کنار بزند ولی بی ??ایده بود. چون دیگر توانی برایش باقی نمانده بود که بخواهد مقاومت کند. دست ??رزاد را محکم ??شرد و با دست دیگر گوشه ی تخت را چسبید. حاضر نبود حتی یک لحظه او را از عشقش جدا کنند. در حالی که ??ریاد می زد گ??ت:

- ولم کن ... می خوام پیشش بمونم! شما نمی تونین منو از اون جدا کنین... اجازه نمی دم! ولم کن داداش ... ولم کن!

مهرداد نمی خواست خواهرش را با زور و خشونت قانع کند. به همین دلیل با لحنی محبت آمیز ولی جدی گ??ت:

- مهشید جان ... آخه نشستن تو این جا ??ایده ای برای اون داره؟ نه چیزی می خوری نه حر??ی می زنی! خواهش می کنم برو استراحت کن! بهت قول می دم که از کنارش تکون نخورم! قبوله؟!

- نه! باید خودم پیشش باشم ... من نه خوابم میاد نه گرسنمه! ??قط می خوام کنار ??رزاد باشم!

- منو عصبانی نکن مهشید! اگه بخوام می تونم با زور و اجبار از اتاق بکنم??ت بیرون! حالا ببین من چقدر دارم ملاحظه ی تو رو می کنم!

- خب ملاحظه نکن! من از این اتاق بیرون نمی رم!

صدای ضعی?? و گر??ته ی ??رزاد توجه همه را جلب کرد:

- مهشید جان چه خبرته؟! صدای گریه ت دیوونه م کرد!

مهرداد شانه های مهشید را رها کرد. دستی به موهای خود کشید و کنار ??روغ ایستاد. مهشید روی لبه ی تخت نشست. دست ??رزاد را گر??ت و در چشمانش نگریست. لبخند ملیحی، گوشه ی لب ??رزاد نشسته بود. آرام گ??ت:

- اگه من نخوام که تو رو ببینم ... اون وقت تکلی?? چیه؟! بازم از اتاق بیرون نمی ری؟

مهشید بینی اش را بالا کشید و سرش را به علامت ن??ی تکان داد.

- خیلی کله شقی کوچولو! باور کن حالم از دیدنت به هم می خوره!

مهشید بی اختیار خم شد و سرش را روی سینه ی ??رزاد گذاشت و در حالی که به شدت می گریست گ??ت:

- تو داری دروغ می گی! خودت همیشه می گ??تی اگه یه لحظه نبینمت دلم برات تنگ می شه!

??رزاد دستش را پشت شانه های او قرار داد و سر?? او را نوازش کرد. با لحنی حاکی از درد گ??ت:

- الان هم همین نظر رو دارم ... هیچ وقت نمی تونم به تو دروغ بگم! درسته کوچولو؟!

مهشید ضربان قلب او را می شنید. ضربانی که ??قط برای او می تپید. کمی آرام تر شد و احساس سبکی کرد. آرام پرسید:

- هنوزم دوستم داری؟!

??رزاد دستش را روی صورت?? ظری?? و زیبای او کشید و در حالی که اشک های روی صورتش را کنار می زد گ??ت:

- این چه حر??یه؟! مگه من می تونم عشقمو دوست نداشته باشم؟

- تو که تنهام نمی ذاری؟ می ذاری؟!

سوال سختی پرسیده بود که ??رزاد از جواب دادن آن به همسرش عاجز ماند. نمی دانست چه بگوید......

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

لحظه ای ن??سش را در سینه حبس کرد و چیزی نگ??ت. مهرداد متوجه حال ??رزاد شد. برای این که در جواب به ??رزاد کمکی کرده باشد گ??ت:

- معلومه که ??رزاد هیچ وقت خواهر کوچولوی منو تنها نمی ذاره! یعنی جرات داره که تنهات بذاره!

??رزاد ن??س راحتی کشید. با نگاه از مهرداد تشکر کرد. او هچنان سر مهشید را نوازش می کرد. روسری مهشید عقب تر ر??ته بود و موهای بور و طلایی اش بیرون زده بود. نباید ??رزاد را بیشتر از این خسته می کرد. آرام سرش را بلند کرد؛ اما ??رزاد با هر دو دست، سر او را به سینه چسباند و گ??ت:

- نه مهشید... می خوام وجودت رو برای آخرین لحظات، روی سینه م حس کنم! می دونم دیگه چیزی به پایان عمرم باقی نمونده... دوست ندارم تنهات بذارم کوچولو... ولی تقدیر ما هم چنین بود. بالاخره دست سرنوشت ما رو از هم جدا کرد!

- نه... نه ??رزاد! این حر??ارو نزن... من تحمل دوری ت رو ندارم!

- عزیزم... بیماری من پیشر??ت کرده! دیگه هیچ کاری نمی شه کرد. تو باید واقعیت رو درک کنی؛ پس بهتره عاقل باشی و دیگه گریه نکنی! دیدن اشک های تو، از اون چشمای قشنگت منو ضجر می ده... تو دوست داری که من ضجر بکشم؟

مهشید با گریه گ??ت:

- نه! ولی به خدا نمی تونم... دست خودم نیس! من نمی خوام تو رو از دست بدم! تو تمام هستی منی! من بدون تو می میرم... به خدا می میرم!

- این قدر این جمله رو تکرار نکن! تو هنوز بچه ای، ??قط ه??ده سالته! من اگه می دونستم دچار سرطانی ناعلاجم، هرگز حاضر نمی شدم زندگی ت رو تباه کنم و با سرنوشتت بازی کنم!

- مگه خودت چند سالته؟ ??قط بیست و چهار سال داری! اصلا ای کاش من سرطان می گر??تم!

- بس کن مهشید! این قدرم بینی ت رو بالا نکش! می خوام به حر??م گوش بدی و همین الان همراه مادرت و مهرداد برگردی خونه... یه چیزی بخوری و استراحت کنی... دوست ندارم نه بیاری!

مهشید سرش را بلند کرد و گ??ت:

- بی احساس! اگه الان من روی تخت، جای تو بودم ازت می خواستم کنارم بمونی و جایی نری!

??رزاد تبسمی کرد و در جواب گ??ت:

- حالا که نیستی! در ضمن اگرم بودی همین پیشنهاد رو به من می دادی! حالا ازت می خوام که بری!

مهشید دیگر گریه نمی کرد. با اینکه دوست نداشت ??رزاد را تنها بگذارد ولی ناچارا پذیر??ت. بوسه ی دیگری بر انگشتانش زد و سر پا ایستاد. پس از کشیدن آهی گ??ت:

- اگه تو می خوای من می رم ولی شب دوباره برمی گردم... باشه؟

??رزاد سرش را تکان داد و گ??ت:

-باشه... حالا برو!

مهشید در حالی که سمت مادرش می ر??ت به او نگاه کرد. ??رزاد به مهرداد اشاره نمود که نزدیکش بیاید. بعد در گوش او نجوا کرد:

- مهرداد ... دیگه نذار بیاد! نمی خوام بیشتر از این ضجر بکشه! یه جوری قانعش کن خونه بمونه! دیدن اشک های اون، بیشتر از دردی که می کشم ضجرم می ده!

مهرداد آهی کشید و در جواب گ??ت:

- خیالت راحت باشه!

??رزاد تأکید کرد:

- ??قط اذیتش نکنین!

مهرداد با لبخند دست ??رزاد را ??شرد و در جوابش گ??ت:

- چشم آقا ??رزاد... خاطر جمع باش!

- می شه یه خرده ای بلندتر حر?? بزنین تا منم ب??همم که چی می گین؟!

??رزاد سرش را چرخاند و رو به قیا??ه ی زیبا و حق به جانب همسرش کرد و با شوخی گ??ت:

- حسودی نکن عزیزم! من به اندازه ی کا??ی با تو حر?? زدم ... دیگه بهتره برین! منم می خوام استراحت کنم. کمی خسته م!

مهرداد رو به آرزو گ??ت که آماده ی ر??تن شود. همه یکی یکی از اتاق بیرون ر??تند. مهشید هم کی??ش را برداشت؛ در حالی که سمت در می ر??ت نگاه حزن آلودش را به ??رزاد انداخت. تمام حرکات و ر??تارش برای ??رزاد کودکانه و شیرین بود. بعد از لبخندی تصنعی از اتاق بیرون ر??ت. غم بزرگی در سینه اش سنگینی می کرد. آرزو در وسط سالن ایستاده بود و انتظارش را می کشید. دست در دست یکدیگر از بیمارستان بیرون آمدند. ??روغ و مهرداد در ماشین نشسته بودند؛ مهشید هم کنار مادر جای گر??ت و آرزو در جلو نشست. بدجوری احساس ضع?? داشت. بعد از حرکت ماشین، از این که ??رزاد را در بد شرایطی تنها گذاشته بود پشیمان بود. سرش را از روی غیظ، به صندلی تکیه داد و آه بلندی کشید. رو به برادرش گ??ت:

- می خوام برم پیش پدر و مادر ??رزاد!

??روغ مداخله کرد و گ??ت:

- برای چی می خوای بری اون جا؟ مگه خونه ی خودتون چه خبره؟

- آخه آقا جواد امشب به عنوان همراه می ره بیمارستان ... منم می خوام باهاش برم!

مهرداد از آینه نگاهی به او کرد و با لحن تحکم آمیزی گ??ت:

- نشنیدی ??رزاد چی ازت خواست؟ گ??ت بری خونه استراحت کنی!

مهشید با بی ت??اوتی گ??ت:

- نگ??ت که برم خونه ی مامان!

- منم نشنیدم که بگه بری خونه ی خودتون! پس بهتره که جر و بحث نکنی!

- پس خودت امشب منو می بری بیمارستان؟

مهرداد سکوت اختیار کرد و جوابش را نداد. مهشید همچنان منتظر ماند. دوباره تکرار کرد:

- داداش ... داداشی! شنیدی چی گ??تم؟!

مهرداد دیگر نمی خواست بیشتر از این او را در انتظار بگذارد:

- آقا جواد امشب هست! دیگه چه نیازی به توئه؟!

مهشید به جلو خم شد و پرسید:

- منظورت چیه؟!

- منظورم کاملاً واضح بود خانم خانما! تو امشب خونه می مونی!

از اول می دانست که آمدنش اشتباه بود. با صدایی نه چندان بلند، ??ریاد زد:

- نه! منو برگردون ... همین حالا! با تواَم!

آرزو رویش را سمت او برگرداند و با لحن خیلی مهربانی گ??ت:

- مهشید جان ... مهرداد درست می گه! بذار امشب دایی جوادم پیش ??رزاد بمونه!

- نه ... نه! چرا نمی ??همین! ای خدا کمکم کن! داداش مهرداد نگه دار! گ??تم نگه دار ... با تو هستم!

??روغ دستش را گر??ت ولی مهشید دستش را از لابه لای دست او بیرون کشید و با گریه گ??ت:

- به جون ??رزاد اگه ماشین رو نگه نداری همین طوری می پرم بیرون!

- تو غلط می کنی! منم اگه ماشینو نگه دارم اول یکی می زنم توی گوش??ت! این قدر خودسر شدی که دیگه به حر?? بزرگترات گوش نمی دی! من اینو از چشم اون شوهرت می بینم! انقدر لوس??ت کرده که حالا دیگه نمی شه ا??سارت رو کنترل کرد!

??روغ از پشت ضربه ای به شانه ی پسرش نواخت و از او خواست خودش را کنترل کند. مهشید با صدای بلند می گریست و زیر لب چیزهایی زمزمه می کرد. دیگر تحمل نداشت. صورتش را با ک?? دست پوشاند و سعی کرد صدایش را در درون سینه ی پر از دردش خ??ه کند ولی نتوانست. تا رسیدن به خانه، سکوت سنگینی ??ضای ماشین را در برگر??ته بود و ??قط گریه های مهشید آن سکوت دردآور را می شکست. بعد از باز کردن در توسط ??روغ، مهشید یکراست به اتاق دوران کودکی اش پناه برد. اتاقی که قبل از ازدواجش، پناهگاه و مأمن?? راحتی برایش به شمار می ر??ت. ??کر نمی کرد خانواده اش تا این حد سنگدل باشند که او را از دیدن همسرش منع کنند. آن ها به خیال خودشان می خواستند مهشید کمتر ضجر بکشد اما دریغ از دانستن این مطلب که او را با این جدایی بیشتر عذاب می دهند. خودش را روی تخت انداخت و بلند بلند گریست. درد و غصه در سینه ی کوچک و پر احساسش جمع شده بود. هر لحظه این درد جانکاه را با تمام وجود حس می کرد و ا??سوس می خورد. او با تمام وجود ??رزاد را می خواست. تنها کسی که می توانست او را آرام کند ??رزاد بود. اما او آن جا نبود که مثل همیشه همسر زیبایش را در آغوش جای دهد و با بوسه های گرمش از او استقبال کند و با او اظهار همدردی نماید. می دانست که تا چند وقت دیگر، دست قهار سرنوشت عشقش را از او جدا می کند و او را با کوله باری از حسرت و خاطره، به جا می گذارد. آن قدر گریه کرد که خوابش برد ...

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

صبح دیگری در انتظارش نشسته بود. دلش می خواست هیچ وقت از این خواب بیرون نمی آمد و تا ابدیت از این دنیا ??اصله می گر??ت. آه بلندی کشید و به ??روغ که وارد اتاق می شد چشم دوخت. ??روغ با لبخندی سلام کرد و سینی صبحانه ای را که در دست داشت روی میز گذاشت. مهشید مثل مجسمه نشسته بود. زانوهایش را جمع کرده بود و به بیرون پنجره نگاه می کرد. ??روغ در کنارش نشست و پرسید:

- حالت خوبه؟

مهشید از جایش تکان نخورد. ??روغ که او را دمغ دید تصمیم گر??ت بحث را عوض کند. به همین دلیل با لحنی محبت آمیز و ملایم گ??ت:

- راستی دیشب ندا خانم زنگ زد ... گ??ت که آقا ??رهاد برگشته! اون دیشب پیش ??رزاد بوده; در ضمن قراره یه سر بیاد این جا! خوب نیست تو رو با این سر و قیا??ه ببینه ... حالا بلند شو صبحانه ت رو بخور!

- من حوصله ی هیچ کسی رو ندارم ... من ??قط ??رزاد رو میخوام!

- بچه نشو دختر ... بلند شو!

بیماری ??رزاد، بدجوری عصبی اش کرده بود. تنها ضربه اش برای رهایی از دیگران، داد و ??ریاد بود. دلش می خواست او را تنها بگذارند و کاری به او نداشته باشند. با لحنی بغض گونه گ??ت:

- الهی من بمیرم تا همه از شرم راحت بشن! من الان باید پیش اون باشم ... پیش تمام هستی م! برین بیرون مامان! تو رو خدا راحتم بذارین!

صدای زنگ در حیاط به گوش رسید. ??روغ در اتاق را گشود و صدا زد:

- مهرداد؟ آرزو ... یکی اون در رو باز کنه!

سپس دوباره به اتاق برگشت. آهی کشید و گ??ت:

- آخه عزیزم ... چرا این قدر خودتو ضجر میدی؟

- چون نمی ذارین ??رزاد رو ببینم! بین من و اون، جدایی انداختین! به خدا این بی انصا??یه! سپس روی تختش دراز کشید. ملح??ه ای روی خودش انداخت و ادامه داد:

- مامان چرا نمی ??همین؟ راحتم بذارین! نمی خوام هیچ کسی رو ببینم! بذارین با درد خودم بمیرم!

- به به! این صدای زن داداشه؟ خیلی دلنشینه!

مادر با ??رهاد سلام و احوال پرسی کرد و به او خوشامد گ??ت. بعد از عذرخواهی اتاق مهشید را ترک کرد. مهشید چیزی سرش نبود به همین علت سرش را از زیر ملح??ه بیرون نیاورد و همچنان گریه می کرد. ??رهاد آه کشداری از سینه بیرون داد و بی تعار??، پشت میز و صندلی مهشید نشست. بعد از برانداز کردن اتاق، سری تکان داد و گ??ت:

- اتاق قشنگی داری! خیلی هم با سلیقه ای!

مهشید سکوت کرده بود و حر??ی نمی زد. او ??قط به ??رزاد ??کر می کرد. تنها او بود که برایش اهمیت داشت.

- جواب سلامم رو که ندادی ... حداقل سرت رو بیار بیرون ببینم سلیقه ی داداشم چقدر مایه داره؟! خیلی دلم می خواد اون چشمایی رو که ??رزاد رو دیوونه ی خودش کرده ببینم!

- من حوصله ی حر?? زدن با شما رو ندارم. نه تنها شما ... بلکه هیچ کس دیگه ای!

- ازت ممنونم! مهمون نوازی ت هم که حر?? نداره! ??رزاد بهم گ??ته بود خیلی کله شقی اما نه تا این حد!

مهشید صدایش می لرزید:

- شما ??رزاد رو دیدین؟

- بله، الان از بیمارستان اومدم!

- کی پیششه؟

- آقاجون. ببینم تو نمیخوای از زیر اون ملح??ه بیای بیرون؟

مهشید اشک هایش را پاک کرد و قاطعانه گ??ت:

- نه!

??رهاد پا??شاری کرد و پرسید:

- می شه بپرسم برای چی؟

- چون هیچی سرم نیست!

??رهاد لبخندی زد و با شوخی گ??ت:

- از نظر من اشکالی نداره زن داداش!

در هنگام آرزو وارد اتاق شد. با لحن آرامی گ??ت:

- پسر دایی ... تل??ن با شما کار داره، آقاجونه! با دیدن او یکد??عه جا خورد. اصلا باورش نمی شد. اون آن قدر شبیه ??رزاد بود که انگار سیبی را از وسط به دو نیم کرده باشند. دهان و بینی و حتی رنگ چشمانش با ??رزاد مو نمی زد. ??قط ??رم و حالت موهایش جور دیگری بود و قد بلندتری نسبت به برادرش داشت. ??رهاد هم نگاه عمیقی به سر تا پای او کرد و با لبخند، دست دیگرش را برای او تکان داد. مهشید آرام سمت مادر ??رزاد ر??ت و سلام کرد. ندا لبخندی زد و جوابش را داد. مهشید حواسش به ??رهاد بود. کنجکاو شده بود بداند آقا جواد برای چی زنگ زده؟ بی اختیار گریه اش گر??ت. ندا اظهار همدردی کرد و ??وری گ??ت:

- عروس خوشگلم گریه نکن! به خدا دلم به درد میاد!

مهشید مثل همیشه صدای پر درد گریه اش را در گلو ??رو برد و سرش را پایین گر??ت. دل کوچک و کم طاقت او بدجوری برای مرغ عشقش پر می کشید. مکالمه ی ??رهاد با آن سوی خط به پایان رسید. جلو آمد و با لبخند گ??ت:

- سلام به زن داداش عزیزم! بالاخره مثل یه خورشید صبحگاهی از پشت کوه طلوع کردی و ما رو با پرتوهای پر نا??ذت، گرم و ...

مهشید اجازه نداد که او حر??ش را به اتمام برساند. ایستاد و ملتمسانه در چشمان او خیره شد و گ??ت:

- آقا ??رهاد... تو رو خدا بگین آقاجون چی می گ??تن؟ واسه ی ??رزاد من ات??اقی ا??تاده؟

??رهاد سرش را تکان داد و گ??ت:

- هیچ ات??اقی نی??تاده! باور کن!

- پس آقاجون برای چی زنگ زدند؟

- از من خواست که به جاش برم بیمارستان تا اون برگرده ...

- پس منم باهاتون میام!

??روغ ناله ای سر داد و تشرزنان گ??ت:

- تو جایی نمی ری مهشید! جواب مهرداد رو چی بدم؟

مهشید بی توجه به حر?? ??روغ، سرش را به طر??ین تکان داد و زمزمه کرد:

- نه! من باید برم پیشش! شماها درک نمی کنید! من می خوام کنار عزیزترین موجود زندگیم باشم ... من اون شیرین بدبختی ام که از داغ ??رهادش ضجر کشید! همون لیلی سیه روزی که از دوری مجنونش دق کرد! آقا ??رهاد ... به خدا اگه منو همراه خودتون نبرید اون قدر گریه می کنم که بمیرم!

??رهاد هر دو دستش را بالا برد و گ??ت:

- خیلی خب می برمت! به شرط این که دیگه گریه نکنی! حالا برو حاضر شو!

مهشید که گویی از ق??س تنگ و تاریکی آزاد شده بود با عجله ر??ت تا لباس بپوشد. ظر?? مدت کوتاهی حاضر شد و همراه ??رهاد بیرون ر??ت. ??رهاد در ماشین را برایش گشود و کنار ایستاد تا او بنشیند. مهشید قبل از نشستن بر روی صندلی پرسید:

- شما برای چی برگشتین ایران؟ خودتون گ??تین که کارای زیادی دارین که باید انجام بدین!

??رهاد که دستش را روی در ماشین گذاشته بود نگاهی به چشمان میشی و زیبای مهشید انداخت و جواب داد:

- خب برگشتم خونواده م رو ببینم ... مهم تر از همه مشتاق بودم زن داداش کوچولوم رو از نزدیک ببینم!

مهشید نشست و ??رهاد در را بست. سپس ماشین را دور زد و خودش نیز سوار شد. پس از روشن کردن ماشین به راه ا??تاد. با کنجکاوی پرسید:

- راستی از اون دووی س??ید رنگت چه خبر؟

- توی پارکینگه!

- میای پشت ??رمون؟ می خوام مطمئن بشم که اشتباهی بهت گواهینامه نداده باشن!

مهشید با بی میلی گ??ت:

- حوصله شو ندارم!

??رهاد پرسید:

- پس جنابعالی حوصله ی کی رو داری؟

مهشید سرش را بالا گر??ت و جواب داد:

- ??قط ??رزاد رو!

- خوش به حال داداش ??رزاد ما; که ??قط حوصله ی اون رو داری! راستی یادم ر??ته کلاس چندم بودی؟!

- سال آخر دبیرستان!

- پس دیگه چیزی نمونده که دیپلمت رو بگیری! مادر می گ??ت الان یه ه??ته ای می شه که مدرسه نمی ری!

مهشید حر??ی نزد.

- راستی مدرسه چطوری با دیدن شناسنامه همسردار جنابعالی شما رو ثبت نام کردن؟

- خانم مدیرمون از دوستان صمیمی مادرتونه! در ضمن به یه شرط قبول کرد که صداشو درنیارم!

مهشید بند دلش پاره شد. ترسید که مبادا ات??اقی برای ??رزاد ا??تاده باشد. ??رهاد بدون هیچ گونه حر??ی به او، از اتاق بیرون ر??ت. مهشید از جا پرید و ملح??ه را کناری انداخت.

سپس روسری گلداری سرش کرد و با نگرانی از اتاق بیرون آمد. ??رهاد را دید که مشغول صحبت با تل??ن بود. ??رهاد از آینه نگاهی به او کرد و به شوخی گ??ت:

- خوبه... یه پارتی کل??ت هم داری!

لحظه ای سکوت بین آن دو حکم??رما شد. ??رهاد مدام مهشید را زیر نظر داشت. می دانست که او بدجوری به برادرش وابسته و دلباخته می باشد. البته سعی کرد که او را درک کند. مهشید در سن خاصی قرار داشت و تحمل یک ضربه ی ناگهانی برایش سخت و ناگوار بود. مهشید در حالی که چین های مانتویش را صا?? می کرد پرسید:

- شما چند سال از ??رزاد بزرگتر هستین؟

??رهاد بی مقدمه گ??ت:

- سه سال!

- چرا شما برای همیشه برنمی گردین ایران؟ مگه این جا رو دوست ندارین؟

- چرا ... من وطنم رو دوست دارم و قصدم اینه که هرچه زودتر کارام رو انجام بدم و برگردم ایران!

به جلوی بیمارستان که رسیدند ??رهاد خودرو را متوق?? کرد. مهشید پیاده شد و کی??ش را روی شانه اش انداخت. با تعجب پرسید:

- ماشین خودتونه؟

??رهاد که در ماشین را ق??ل می کرد پاسخ داد:

- خیر، مال یکی از دوستانه! راستی شنیدم منشی یه د??تر وکالت شدی. صحت داره؟

مهشید آهی کشید و گ??ت:

- بله توی خونه حوصله م سر می ر??ت. تصمیم گر??تم سر یه کاری برم. ??رزاد هم منو به اون معر??ی کرد!

??رهاد با نگاهی شیطنت آمیز پرسید:

- ??رزاد با اون خانم وکیل چه سر و سری داشت؟

- با برادر خانم ستوده دوست بود. تازه ??رزاد قبل از ازدواج با من چندین بار خونه ی خانم ستوده ر??ته. شیدا خیلی دختر مهربونیه! یه ه??ته م به من مرخصی داده. باید یه زنگی بهش بزنم!

هر دو وارد بیمارستان شدند. مهشید خیلی نگران ??رزاد بود. به تازگی متوجه شده بود که او چیزی را پنهان می کند و حر??ی نمی زند. اگر ??رزاد زودتر در مورد دردش صحبت می کرد شاید وضع او به بیمارستان کشیده نمی شد. این تصور مهشید بود.

یک لحظه به یاد روزی ا??تاد که مهرداد برایش ماشین خرید. آن روز تازه امتحان رانندگی داده بود. پشت ??رمان نشست و از ??رزاد خواست که همراه هم بیرون بروند. ??رزاد در ابتدا قبول نکرد ولی بعد از کلی اصرار و التماس مهشید، راضی شد. مدام در حین رانندگی به او هشدار می داد که سرعتش را کم کند.

- آخه عزیزم ... من موندم که چطور به تو گواهینامه دادن؟! پژوی س??ید رو به پا! بکش کنار رد بشه ... یواش تر!

- وای چقدر دستور می دی ??رزاد؟! بذار حواسم به رانندگی م باشه!

- من نمی دونم چرا نشستم کنارت و جونم رو دستی تقدیم سرکار علیه کردم! آخه دختر خوب ... بذار یه ساعت از صدور گواهینامه ت بگذره بعد بکشمون! اگه به جوونی خودت رحم نمی کنی حداقل به من بدبخت رحم کن! به خدا هنوز وصیت نامه م رو ننوشتم مهشید!

مهشید عینک دودی اش را از چشم برداشت. چپ چپ به ??رزاد نگریست و کمی سرعتش را کم کرد.

- اون طور به من نگاه نکن مهشید کوچولو ... مراقب جلو باش! این داداش تو، عقل از سرش پریده که برات ماشین خریده!

مهشید لب به اعتراض گشود:

- این وظی??ه ی تو بود که برام ماشین بخری نه مهرداد! علی رغم او همه پولی که داشتی حتی یه قرون هم کمکش نکردی!

- نمی خواستم بعدا دچار عذاب وجدان بشم! آخه زن رو چه به رانندگی! اگه یه بلایی سرت بیاد من اون داداش پر دل و جرأتت رو با همین دستام خ??ه می کنم!

لحن ??رزاد کاملا جدی بود ولی با این حال مهشید به او خندید. به حدی که ??رزاد را عصبانی کرد. با همان لبخندی که بر لب داشت گ??ت:

- می دونی ??رزاد ... شما مردها هیچ وقت نمی خواین شاهد پیشر??ت ما خانما باشین! همیشه دوست دارین یه قدم جلوتر باشین!

- مهشید جان ... عزیزم! تو اشتباه ??کر می کنی! من ??قط کمی نگرانتم! تو تازه ه??ده ساله ت شده! نباید به این زودی برای گر??تن گواهی نامه ت عجله می کردی; سر قانون رو کلاه گذاشتی اما سر همسرت رو که نمی تونی کلاه بذاری ... یعنی جرأت نداری!

مهشید آه صدا داری از سینه بیرون داد و گ??ت:

- داری تهدیدم می کنی؟ آخه من چه کار کنم که پدرم شناسنامه م رو یک سال بزرگ گر??ته؟ بنا به اصل شناسنامه ای که دارم من هجده سالمه و سنم برای گر??تن گواهننامه کاملا قانونیه!

- ه??ده سالته کوچولو! یعنی یک ماهه که ه??ده ساله شدی!

صدای تل??ن همراه ??رزاد مانع از ادامه ی حر?? هایشان شد. آن را از جیبش درآورد و مشغول صحبت شد. مهشید از ??رصت است??اده کرد و پایش را روی پدال گاز ??شار داد و بر سرعتش ا??زود. با ضربه ی دست ??رزاد بر بازویش، لبخندی زد و طلبکارانه پرسید:

- چیه؟!

??رزاد با دست به کیلومتر شمار اشاره کرد و ابروهایش را درهم ??رو برد.

از قیا??ه اش می شد ??همید که اخم کرده; مهشید سرسخت تر از این حر??ا بود که بخواهد از حر?? همسرش بترسد. ظاهر معصومانه و زیبایی داشت. پوستش س??ید و دارای مژه هایی بلند و تابدار بود. در چشمان میشی رنگ زیبایش، شیطنت و بازیگوشی موج می زد.

???- تو رو به اون خدایی که می پرستی یواش تر! نه بابا کی با تو بود؟ با این خانم خانما هستم که انگار توی یه مسابقه ی رالی شرکت کرده! تو رو خدا تو بهش بگو ??رهاد... ازش بپرس سرعت مجاز توی شهر چنده؟!

سپس گوشی را سمت مهشید دراز کرد. مهشید تل??ن را گر??ت و در حالی که ذوق زده شده بود پرسید:

???- داداش ??رهادته؟ همون که ر??ته سوئیس؟!

???- آره خودشه... حالا به جلوت نگاه کن نه به من! وای خدا...

مهشید سینه اش را صا?? کرد و پس از کشیدن ن??س عمیقی گ??ت:

???-سلام آقا ??رهاد!

???- سلام به زن داداش عزیز... حال شازده خانم چطوره؟

???-ممنونم... شما چطورین؟

???- منم خوبم! راستی تبریک می گم!

مهشید تبسمی کرد و پرسید:???

- بابت عروسی مون؟

??رهاد با صدای بلندی زد زیر خنده. مهشید هم از حر?? نسنجیده ای که زده بود لبخندی گوشه لبش نشست. ??رهاد با همان لحن مهربان جواب داد:

???- نه خانم کوچولو! تبریک اون رو که سه ماه پیش، تل??نی عرض کردم!

تبریک این بارم به خاطر اخذ گواهینامه ته!

???- ممنون! راستی آقا ??رهاد؟ شما الان سوئیس هستید؟

???- نه. شنیدم آقا ??رزاد مارو خیلی اذیت میکنی!

مهشید چشم غره ای به ??رزاد ر??ت و گ??ت:

???-من؟! ببینم خودش بهتون گ??ت؟

???- خودش که نه... ولی کلاغا خبر آوردن!

مهشید بار دیگر با اخم به ??رزاد نگریست:

???- باید به اطلاع تون برسونم که این کلاغا خبر موثقی بهتون ندادن!

با صدای ??رهاد از ??کر بیرون آمد و توجهش جلب شد:

???- زن داداش؟ چرا وایسادی این جا؟ مگه نمی خوای ??رزاد رو ببینی؟

مهشید تکانی خورد و با عذرخوای گ??ت:

- معذرت می خوام ر??ته بودم توی ??کر! ......

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

هر دو به قسمت پذیرش ر??تند. ??رزاد سؤالی داشت و زود برگشت.

وقتی ورودشان را اعلام کردند پرستار پیر و بداخلاقی اخم هایش را درهم

??رو برد و گ??ت: " امروز روز ملاقات نیست! "

??رهاد به پرستار نگاهی کرد و در جواب او گ??ت:

- من قراره جام رو با پدرم عوض کنم! ایشون هم همسر آقای ستایش هستند!

همراه پدرم برمی گردنند خونه!

مهشید خواست زبان به اعتراض بگشاید که با اشاره ی ??رهاد سکوت کرد.

بالاخره پرستار موا??قت کرد و آن دو روانه ی اتاق ??رزاد شدند. مهشید از اعتراضش حر??ی نزد

و چیزی به میان نیاورد. به محض ورود به اتاق، با تخت خالی مواجه شدند. مهشید ناباورانه ??ریاد زد:

- ??رزاد کجاست؟ اونو کجا بردن؟ چه بلایی سرش اومده؟ ??رهاد او را به آرامش دعوت کرد

و سپس برای روشن شدن قضیه نزد پرستار برگشت. مهشید هم گریه کنان از اتاق بیرون آمد.

مستأصل و نگران در وسط سالن ایستاد. می دانست که نباید ??رزاد را تنها می گذاشت.

??رهاد با قیا??ه ای مضطرب به سویش آمد. مهشید او را نگاه کرد و پرسید:

- بهم بگید ??رزاد رو کجا بردن؟

??رهاد به راهش ادامه داد. مهشید به دنبالش دوید و دوباره سؤالش را تکرار کرد:

- اونو کجا بردن؟ حر?? بزنین!

- اتاق مراقبت های ویژه!

قلبش ??رو ریخت و هر تکه ی شکسته ی آن، بر زخم التیام نیا??ته اش ??رود آمد. پاهایش قدرت و توان ایستادن را نداشت.

زانوهایش سست شد. قبل از این که بی??تد روی زمین نشست و با لحنی حاکی از درد گ??ت:

- ??رزاد ...

??رهاد سرش را به سمت او چرخاند. با دیدن ضع?? مهشید کنارش ر??ت و خواست به او کمک کند تا

بلند شود ولی مهشید امتناع کرد و خودش سر پا ایستاد. از ??ضای یأس آلود بیمارستان احساس خ??گی می کرد.

روبروی اتاق که رسیدند ??رهاد در را برایش گشود. آقا جواد به محض ورود آن ها سلام کرد و سر پا ایستاد;

اما مهشید بی توجه به او، با گام هایی لرزان و بی رمق سمت ??رزاد قدم برداشت.

چشمان او بسته بود و سرمی در دست داشت. سرش را روی تخت قرار داد. بغض آکنده از درد و رنج او ترکید

و با صدای بلندی زد زیر گریه. آقا جواد دستش را بر روی شانه های لرزان او گذاشت و گ??ت:

- آروم باش دخترم! ??رزاد حالش خوبه ... ??قط الان خوابیده! تو که نمی خوای بیدارش کنی؟

ضربان کند و آهسته ی قلب ??رزاد را حس می کرد. دست او را در میان هر دو دست خود جای داد.

دلش می خواست همان لحظه جانش را برای او ??دا می کرد و او را از این درد و رنج نجات می داد.

خشم و ن??رت از روزگار، در دلش رخنه کرده بود. زیر لب آرزوی مرگ می کرد. با خود می اندیشید

" مگر چه کار خطایی انجام داده بود که باید مجازات می شد؟ این تاوان کدام گناهی بود که باید در دادگاه

سرنوشت محاکمه می شد؟ و چرا عزیزترین ??رد وجودش، باید رنج و عذاب را تحمل کند. چرا سرنوشت ناجوانمردانه

حکمش را صادر کرد؟ " سرش مملو از سؤالات بی جواب بود. ??رهاد او را تنها گذاشت و همراه پدرش بیرون ر??ت.

مهشید آهی کشید که قلبش منقبض شد. سرش را خم کرد و روی دست ??رزاد گذاشت. هنوز گرمی عشق

و محبت خالصانه ی او را احساس می کرد. چشمانش را بست و مثل همیشه به خاطرات خوشش اندیشید:

" کنار باغچه نشسته بود و به ??عالیت روزمره مورچه ها می نگریست. زندگی دسته جمعی آن ها برایش

جالب و شگ??ت آور بود. با شنیدن صدای ??رزاد از جایش بلند شد.

- نشستی اون جا که چی؟ بیا ورزش کن تنبل خانم! با اون اشتهایی که تو داری...

تا یه ماه دیگه نمی تونی از جات تکون بخوری! می شی مثل یه بشکه!

مهشید خندید و گ??ت:

- اصلا این مورد پیش نخواهد اومد. هیکلم به این قشنگی! نظرت غیر از اینه؟

??رزاد که سر جایش در جا می زد گ??ت:

- هیکلت به خودم ر??ته عزیزم! کاملا بی نقصه ... ولی اگه ورزش نکنی چاق می شی!

مهشید کنارش ایستاد و پرسید:

- خب آقای مربی ب??رمایین چه کار باید بکنم تا اندامم همین طوری مانکن بمونه؟

??رزاد به طنابی که روی پله ها بود اشاره کرد و گ??ت:

- بردارش ... طناب بزن! در ضمن اون موهای خوشگلت رو هم بالای سرت جمع کن تا برات ایجاد مزاحمت نکنه!

مهشید موهای بلند طلایی اش را بالا بست و طناب را برداشت. او واقعا نمی دانست که باید

چطور از طناب است??اده کند. رو به ??رزاد گ??ت:

-بلد نیستم ... بیا کمکم کن!

- واقعا بلد نیستی؟! خجالت آوره! پس زنگ ورزش توی مدرسه چیکار می کنی؟

مهشید با بی ت??اوتی شانه هایش را بالا انداخت و گ??ت:

- خب با لیدا و سمیه حر?? می زنم!

??رزاد به سمتش آمد. طناب را از او گر??ت و خودش مشغول زدن شد. مهشید دست هایش را به کمر زد و او را تماشا می کرد.

- خیلی خب! حالا بیا این جا!

- من گرسنه ام! نمی شد اول صبحانه میخوردیم بعد ورزش می کردیم؟

- نه خانم کوچولو! حالا هم غر نزن و بیا پیش من، دقیقا روبروی من! حالا هربار که من پام رو

بلند می کنم تو هم بلند کن و از روی طناب بپر! باید حرکاتت با من هماهنگ باشه، شروع می کنیم!

مهشید که سرعت عمل ??رزاد را نداشت یا خیلی زود می پرید یا خیلی دیر. ??رزاد این بار با لحن جدی گ??ت:

- این مسخره بازی ها چیه؟ ??کر نمی کردم تا این حد دست و پا چل??تی باشی دختر!

مهشید که می خواست خودش را از وضعیتی که در آن قرار گر??ته بود نجات دهد طناب را گر??ت

تا به تنهایی بزند ولی قصدش ??رار بود. کمی عقب تر ر??ت و وقتی چشم ??رزاد را دور دید طناب را به سمتی پرت کرد

و پا به ??رار گذاشت. ??رزاد که متوجه او شده بود گ??ت:

- مهشید برگرد همین جا! دختر این قدر تنبل؟!

مهشید که عقب عقب سمت حصار باغچه می ر??ت شانه هایش را بالا داد و در جواب همسرش گ??ت:

- خسته شدم! اصلا دلم می خواد اندازه ی یه هندونه بشم! جنابعالی هم ??قط به ??کر

خوش هیکل کردن خودتون باشین و به کار من کاری نداشته باشین!

بهت می گم بیا این جا وگرنه اگه بگیرمت ...

- اون وقت چی می شه؟

- اون وقت خودت می دونی چه کار می کنم!

مهشید خندید و پرسید:

- بگو چیکار می کنی؟

??رزاد که به سمتش قدم برمی داشت آهی کشید و پاسخ داد:

- می برمت محضر طلاقت می دم! حالا تا بیشتر عصبانیم نکردی برگرد پیش من!

- نه!

- خیلی حب! صبر کن دستم بهت برسه!

و بی درنگ سمت او دوید. مهشید که جدی بودن ر??تار ??رزاد را دید پا به ??رار گذاشت.

هر دو مثل بچه های کوچولو دور باغچه می دویدند. مهشید به ن??س ن??س ا??تاد. پهلویش بدجوری درد گر??ته بود.

یکد??عه پایش لغزید و درون باغچه ا??تاد. اما ??وری برخاست و به شلوار گلی اش چشم دوخت.

یادش آمد که ??رزاد قبل از ورزش، باغچه را آب داده بود. در حالی که لنگ لنگان قدم برمی داشت گ??ت:

- ??رزاد پام درد گر??ت، بدجوری پیچید!

??رزاد ن??س عمیقی کشید و گ??ت:

- حقته! چوب خدا صدا نداره!

مهشید بی حرکت ایستاد و تلاشی برای ??رار از او نکرد. ??رزاد بازوهای او را گر??ت و گ??ت:

- حالا راه بی??ت! تا طناب نزنی و یاد نگیری نمی ذارم بری خونه!

- آی ??رزاد! مادرجون تو رو خدا به دادم برسین!

در ایوان باز شد و ندا با نگرانی پرسید:

- چی شده؟! چه خبرتونه؟ حیاط رو گذاشتین رو سرتون! حالا خیر سرتون ر??تین نرمش کنین!

زود دست و صورتتون رو بشورین و زود بیایین داخل! راستی تو چرا شلوارت رو گلی کردی دختر؟!

مهشید زبان به گله و شکایت گشود:

- همش تقصیر ??رزاد دیگه! ا??تادم تو باغچه!

ندا چشم غره ای به پسرش ر??ت و با اخم گ??ت:

- ??رزاد اون بچه ست تو چی؟ تو که یه سر و گردن از اون درازتری!

- آخه وقتی که این عروس تنبل تون بلد نیست طناب بزنه به من چه ارتباطی داره؟ وقتی بلد نباشه خب ... خب می ا??ته توی باغچه دیگه!

مهشید در حالی که بازوی ??رزاد را هد?? مشت و کتک قرار داده بود گ??ت:

- بی انصا??! درسته که طناب زدن بلد نیستم اما خوب می دونم چطوری از حقم د??اع کنم!

??رزاد دست های او را گر??ته بود تا از ضربات پیاپی او در امان بماند. ندا سری تکان داد و به خانه برگشت.

مهشید هم به حالت قهر، سمت حوض ر??ت و همان جا نشست. دست های گلی اش را در آب شست.

??رزاد کنارش ر??ت. روی شانه اش خم شد و در گوشش نجوا کرد:

- حالا نمی خواد قهر کنی کوچولوی من! خودم بهت طناب زدن رو یاد می دم!

و سپس با دست، طره ای از گیسوی طلایی و زیبای او را از جلوی پیشانی اش کنار زد و گونه اش را بوسید.

مهشید که همیشه نازش خریدار داشت از جایش بلند شد و با لبخندی کودکانه همراه ??رزاد به خانه ر??ت. "

 

هر قدر زمان سپری می شد خاطرات زیادی در ذهنش تداعی می شد و با به یاد آوردن هر خاطره،

حسرت در دلش انباشته می شد. مدت زیادی از ر??تن ??رهاد و پدرش می گذشت. ??رزاد همچنان خواب بود و

مهشید دیوانه وار به او زل زده بود. چشمه ی اشکش همچنان جوشان بود. با باز شدن در، تکانی خورد و پشت سرش را نگاه کرد.

??رهاد وارد اتاق شد. مهشید با گریه و صدایی رگه دار گ??ت:

- آقا ??رهاد ... از اون موقعی که ر??تین بیدار نشده! خیلی صداش زدم اما ...

گریه امانش نداد. ??رهاد از او خواست که بنشیند. سپس با لحن ملایمی گ??ت:

- جای نگرانی نیست! شاید به خاطر آرام بخشی باشه که بهش تزریق شده!

- من تحمل ندارم که اون باهام حر?? نزنه! اصلا چرا باید دچار این بیماری لعنتی بشه؟! مگه چه گناهی کرده؟

اون جوونه! ای کاش من به جای اون درد می کشیدم!

- بس کن مهشید! گریه ی تو هیچ ن??عی به اون نمی رسونه! پاشو برو دست و صورتت رو بشور! پاشو دختر خوب!

مهشید از جایش بلند شد و بیرون ر??ت. ??رهاد کنار پنجره ایستاد. دلش با دیدن مهشید به درد می آمد.

نمی دانست چطور باید به او کمک کند. ده سال بین آن دو اختلا?? سنی وجود داشت

ولی با این حال ??رهاد احساسات پاک و معصومانه ی مهشید را درک می کرد.

- ??رهاد؟

??رهاد رویش را سمت برادرش چرخاند. کنارش ر??ت و با لبخند پرسید:

- جونم؟

??رزاد به دستش تکانی داد و پرسید:

- مهشید کوچولوی من کجاست؟

??رهاد پیشانی اش را بوسید و گ??ت:

- منظورت اون مرغ عشق زیباست؟! سلیقه ت حر?? نداره!

??رزاد که دیگر امیدی به زندگی نداشت رو به برادرش گ??ت:

- می خوای ببخشمش به تو؟

- قلب پاک و پر از مهر اون، ??قط برای یه ن??ر می تپه! اون یه ن??ر هم تویی آقا ??رزاد! چند لحظه پیش این جا بود ولی تشری?? برد.

- کجا؟

- به خدا این طوری از پا درمیاد! خیلی به خودت وابسته ش کردی!

در این هنگام مهشید وارد اتاق شد ولی هنوز گریه می کرد. ??رهاد با لجن جدی و قاطعی گ??ت:

- من ??رستادمت بری یه آبی به دست و صورتت بزنی نه این که بری دوباره اشک بریزی!

مهشید با دیدن چشم های باز ??رزاد به طر??ش ر??ت و با خوشحالی گ??ت:

- ??رزاد؟!

??رزاد رویش را از او برگرداند و خیلی خشک و رسمی گ??ت:

- ??رزاد و درد!

مهشید متعجبانه ایستاد. ??رزاد ا??زود:

- خسته شدم بس که غر غر شنیدم! آخه من چیکار کنم که تو دم به دقیقه می زنی زیر گریه؟

هر کسی به من می رسه می گه تقصیر توئه! من که هنوز نمردم ... هر وقت مردم برای من آبغوره بگیر!

مهشید بغض خود را در سینه پنهان کرد و به ??رهاد نگریست. ??رهاد که از حر?? های برادرش بیشتر از مهشید ناراحت شده بود گ??ت:

- نه به اون شوری شور! نه به این بی نمکی!

مهشید مثل بچه ها کنار دیوار نشست به طوری که ??رزاد نمی توانست او

را ببیند. زانوهایش را در بغل گر??ت و چشمه دیدگانش به جریان ا??تاد. ??رزاد ??کر کرده بود با زدن آن حر?? ها

می تواند از شور عشق و محبت مهشید نسبت به خود کم کند ولی متوجه شد که ??قط با آن حر?? ها او را

ضجر داده و احساساتش را جریحه دار کرده است. این بار با لحن دلنشینی صدا زد:

- مهشید کجا نشستی؟

- روی زمین کنار تختت!

??رهاد برای این که آن ها را تنها بگذارد بیرون ر??ت. مهشید معصومانه و دردمندانه می گریست. ??رزاد آهی کشید و ا??زود:

- چرا اون جا نشستی؟ پاشو بشین روبروی من ... می خوام ببینمت!

- من آینه ی دق تو شدم! نمیام جلوت که از دیدنم ناراحت بشی!

-کی گ??ته تو آینه ی دق منی؟ من اگه یه لحظه ... ??قط یه لحظه ی کوتاه تو رو نبینم اون وقت دق می کنم!

اگر الان تند حر?? زدم ??قط به خاطر خودت بود! من احمق ??کر می کردم با ناراحت کردنت می تونم مانع گریه ت بشم ولی اشتباه کردم!

بغض آکنده از درد در صدای لرزانش موج می زد. حالا هر دو با هم می گریستند. مهشید که گریه اش با هق هق همراه بود گ??ت:

- ??رزاد؟

- جونم!

- تو می تونی حس پر از عشقم رو درک کنی؟ می تونی دردم رو از اون قلب شکسته ب??همی؟

- الهی من ??دای اون حس پر از عشقت بشم! حالا پاشو بیا پیشم! پاشو!

مهشید با گوشه ی روسری اشکش را زدود و پس از کشیدن آهی ادامه داد:

- عشق ??قط با بودن تو در کنار من معنا پیدا می کنه! من عشق بدون تو رو نمی خوام! یه همچین عشقی رو زیر پام له میکنم!

??رزاد من نمی دونم درد چی رو باید بکشم؟ غم دوری از تو رو؟ غم دردی که داری می کشی یا غم جدایی و تنهایی رو؟!

آقاجونم که مرد آرزوی مرگ داشتم ولی با بیدا شدن تو توی زندگیم امیدوار شدم!

عشق به تو منو دیوونه کرد! به خدا دیگه تحمل ندارم!

با ورود ??رهاد به اتاق با چند آبمیوه در دست، به مهشید مجال ادامه ی حر?? هایش را نداد.

??رهاد با لبخند پرسید:

???- إ تو که هنوز این جا نشستی!

??رزاد تکانی خورد و با تبسمی که بر لبها داشت گ??ت:

???- ایشون منتظرن که مثل همیشه نازش رو بکشم!

??رهاد گ??ت:

???- پس معطل چی هستی؟

???- اگه این سرم و دستگاه های مزخر?? به من آویزون نبود حتما ناز همسرم رو می کشیدم!

???- من می تونم به جای تو... نیابتا این کارو کنم؟

???- خودم زبون دارم ??رهاد جان! سپس رو به مهشید ادامه داد:

???- مهشید... پا شم یا پا می شی؟

مهشید نمی خواست بیش از این ??رزاد را زجر دهد. از جایش برخاست و مانتویش را تکاند.

بینی اش را بالا کشید. ??رزاد که او را می نگریست گ??ت:

???- ??رهاد جان یه دستمال بده به خانم که این قدر بینی ش رو بالا نکشه! ا??ت کلاس داره!

مهشید خنده اش گر??ت و لبه ی تخت نشست. ??رزاد ا??زود:

???- می بینی ??رهاد... وقتی هم که گریه می کنه خوشگل و تو دل بروئه! درسته؟

??رهاد نگاه تحسین برانگیزی به مهشید ا??کند و پاسخ داد:

???- بر منکرش لعنت!

سپس سمت آن ها ر??ت و روی صندلی نشست:

???- من به میل و سلیقه ی خودم، سیب موز خریدم. ب??رمایین مهشید خانم... البته اون یکی ش مال داداش ??رزادمه!

مهشید آنها را گر??ت. نی را درون یکی از آن دو ??رو کرد و مقابل ??رزاد گر??ت.

مهشید دنبال چیزی گشت که آن را زیر متکای ??رزاد بگذارد.

چشمش به کت ??رهاد که پایین تخت بود ا??تاد. پرسید:

???- می تونم کت شما رو بردارم؟

??رهاد متعصبانه به او زل زد و پاسخ داد:

???- ب??رمایین... متعلق به شماست. البته می دونم که می خوای چه بلایی سرش بیاری!

مهشید خندید و کت را برداشت. آن را زیر متکای ??رزاد گذاشت و گ??ت:

???- خودم براتون اتوش می زنم... مطمئن باشین!

???- یعنی می خوای بگی بلدی اتو بکشی؟ من که شک دارم!

مهشید که در حال مکیدن آب میوه اش بود اخم کرد و گ??ت:

???- من همه کار بلدم از وکیلم بپرسین!

??رهاد تبسم کنان به چهره ی ??رزاد چشم دوخت. ??رزاد دستش را روی دستان ظری?? و کشیده مهشید قرار داد و گ??ت:

???- مهشید کوچولوی من همه کاری بلده... از رانندگی بگیر تا پختن غذا و لباس شستن و... حتی برق کشی!

گاهی اوقات وسایل خونه رو با کمک ایشون تعمیر می کنم!

???- باریکلا! پس حسابی هنرمندن!

??رزاد یکد??عه احساس ضع?? کرد. دستش را روی پیشانی اش گذاشت و چشمانش را لحظه ای بست.

مهشید که متوجه موضوع شده بود با نگرانی پرسید:

???- ??رزاد چی شد؟ حالت خوبه؟

???- چیزیم نیس عزیزم!

??رهاد از جا بلند شد و پرسید:

???-??رزاد جان، می خوای دکتر رو صدا کنم؟

??رزاد دستش را در هوا تکان داد و گ??ت:

???- نه نیازی نیس!

??رهاد کت خود را از زیر متکا برداشت و گ??ت:

???- بهتره استراحت کنی... منم مهشید رو می رسونم خونه و برمی گردم!

???- ولی من از جام تکون نمی خورم!

???- من به مادرت قول دادم که برگردونمت!

???- حر?? مهشید مقطوع و یک کلامه!

??رزاد و ??رهاد هر دو باهم به خنده ا??تادند. مهشید با قیا??ه جدی آن دو را تماشا کرد.

دیگر حاضر نبود از پیش ??رزاد قدمی بردارد. اتاقی که ??رزاد در آن بستری بود تخت اضا??ه ای نداشت.

بنابر این برای خوابش مشکل داشت. در هر حال، زیر بار نر??ت و ??رهاد مجبور شد تنهایی به خانه برود. دوباره تنها شدند. با اولین آه کشدار مهشید ??رزاد گ??ت:

???- دوباره لب به درد دل و شکوه وانکن!

مهشید سکوت کرد. دلش در تلاطم بود و آرام و قرار نداشت. روی صندلی نشست.

??رزاد نگاهی جدی به او کرد و پرسید:

???- ??ردا چند شنبه س؟

مهشید بی معطلی پاسخ داد:

???- یک شنبه!

???- خیلی خب... از ??ردا باید بری مدرسه ت. خوشگذرونی دیگه بسه!

چون خانم ستاری از دوستان مادر جونه، تو نمیتونی سوءاست??اده کنی ه تا هر موقع که دلت خواست مدرسه نری! به مادر هم میگم یه معلم خصوصی برات بگیره تا این درسای عقب مونده رو جبران کنی!

???- چرا خودت مثل همیشه کمکم نمی کنی؟

???- وضعیت منو که می بینی!

مهشید به یاد آورد که شبها به اتاق کار ??رزاد می ر??ت و در حل مسائل ریاضی و هندسه از او کمک می خواست.

برایش سؤال متن در می آورد و از او می پرسید. گاهی اوقات هم آن قدر مسخره بازی می کرد که لج ??رزاد را در می آورد.

ولی ??رزاد به او سخت نمی گر??ت و عاشق تمام شیطنت ها و بازی گوشی های او بود.

یک د??عه با صدای بلندی زد زیر گریه و سرش را روی تخت گذاشت.

دلش می خواست ذهنش از تمام این خاطرات پاک می شد. از روزی که دکترها قطع امید کردند روز و شب نداشت.

??رزاد دستش را پیش برد. سر او را نوازش کرد و گ??ت:

???- مگه تو چقدر اشک توی اون چشمای خوشگلت داری؟! گریه نکن... بیا با هم حر?? بزنیم باشه کوچولو!

???- از... از چی حر?? بزنیم؟ چه ??ایده ای داره؟!

???- مهم اینه که الان پیش هم هستیم. حالا دستت رو بده به من...

مهشید دستش را دراز کرد و ??رزاد آن را ??شرد و گ??ت:

???- دو ماه از پاییز می گذره و سه ماه از ازدواج ما. می دونی... وقتی به مادر جون گ??تم که دلباخته و شی??ته ی یه دختر ناز و ملوس شدم بهم خندید.

می گ??ت پسرهای این دوره زمونه چه زود ابراز عشق و دوستی می کنن...

یه روزه صد دل عاشق یه دختر می شن! وقتی گ??تم من یه ماهه دارم زجر می کشم و طاقت می آرم با تعجب بهم نگاه کرد.

تازه متوجه شده بود علت لاغر شدن پسرش چیه. بعد گ??ت: الهی بمیرم مادر... بگو کیه خودم می رم خاستگاریش، جرأت داره جواب نه بگه.

بقیه ماجرا رو هم که خودت می دونی! راستی یادته اون شب... شب نامزدی مون، بعد از شام با استکان چایی ت اومدی کنارم نشستی و همون موقع هم چایی تو ریختی روی لباسم؟

مهشید خندید و گ??ت:

???- باور کن مهرداد زد به دستم... البته تعمدا!

???- چرا نگ??تی؟

???- چون با چشمای ملتمسانه ای بهم زل زد و ازم خواست چیزی نگم! شاید می خواسته از همون اول منو پیش مادر شوهرم ضایع کنه!

???- ولی دیدی که مادر جون خیلی از تو خوشش اومد. تازه اصرار کرد همون شب عقد کنیم.

??? مهشید لب پایینی اش را گزید و با ناراحتی گ??ت:

???- وای... یادم ر??ت!

??رزاد به او زل زد و پرسید:

???- چه یادت ر??ت؟

???- قرار بود به پردیس زنگ بزنم... دو روز پیش شهاب رو دیدم. بهم گ??ت که به پردیس بگم می خواد عسل رو ببینه!

???- پردیس الان کجاست؟

???- ر??ته کرج خونه ی یکی از دوستاش! ??کر می کنم شهاب خیلی عصبانیه...

آخه دو ه??ته ای میشه که دخترش رو ندیده. می دونی شهاب می خواب از دادگاه درخواست کنه که خودش حضانت عسل رو به عهده بگیره.

??رزاد که کمی احساس درد می کرد انگشتانش را روی شکمش ??شار داد و گ??ت:

???- عسل ??قط سه سالشه... دادگاه قبول نمی کنه.

???-آخه می خواد به دادگاه بگه که پردیس به عنوان حسابدار کار می کنه و وقتی برای نگهداری اون نداره...

???- دیگه چی از جونش می خواد؟ مگه طلاقش نداده؟

???- من چه می دونم! حتما می خواد ضجرش بده... نه این که تا به حال زجرش نداده... ??رزاد تو حالت خوبه؟

??رزاد چشمانش را روی هم نهاد و مثل همیشه گ??ت:

???- خوبم چیزی نیست.

???- تو رو خدا راستش رو بگو... درد داری؟

??رزاد لبخندی تصنعی روی لب نشاند و گ??ت:

???- این درد لعنتی هیچ وقت تسکین پیدا نمی کنه... آی...

چهره اش منقبض شد و هر دو دستش را روی شکمش گذاشت تا درد کمتری حس کند. مهشید از جایش بلند شد و در حالی که سمت در می ر??ت گ??ت:

???- من می رم پرستاری رو صدا کنم، الان بر می گردم!

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

ساعت نه بود که وارد ساختمان شد. قبل از ر??تن به اتاقش، تصمیم گر??ت به بهروز سری بزند. پس از سلام به آقای مبینی به سمت اتاق بهروز ر??ت.

بهروز در حال صحبت با تل??ن بود. به محض دیدن شیدا، با دست به او اشاره کرد که بنشیند. شیدا روی صندلی نشست و کی??ش را روی میز گذاشت.

چند روزی که مهشید سر کار نیامده بود خیلی خسته شده بود. نمی توانست هم به شکایت ارباب رجوع ها رسیدگی کند و هم کارهایش را انجام دهد.

مکالمه ی بهروز خیلی زود به پایان رسید. رو به شیدا کرد و پرسید:

- چطوری؟ حالت خوبه؟

شیدا پوزخندی زد و ابراز کرد:

- حالم حر?? نداره! در مرز جنون به سر می برم. دیگه نمی دونم با این ارباب رجوع ها چیکار کنم، ??کر نمی کنم مهشید بتونه سر کارش بیاد!

همسرش حالش خوب نیست ... سرطان داره! جمشید که یکی دو بار به ملاقاتش ر??ته بود می گ??ت دکتراش معتقدند باید بره خارج.

بهروز سمت جلو خم شد و دست هایش را روی میز گذاشت:

- از آقا داماد چه خبر؟ حالش خوبه؟

شیدا بلند شد و با اخم های درهم گ??ت:

-بهروز تو رو خدا تو یکی درباره ی اون صحبت نکن! همه جا حر?? اونه! دارم دیوونه میشم. ای کاش زودتر بمیرم و روز عقدم رو نبینم!

- تو با این ن??رتی که از امیر داری چطوری می خوای با اون زندگی کنی؟ اصلا چرا جواب بله بهش دادی؟

- یه جوری حر?? می زنی که انگار نظر من براشون مهم بود! پدر اون قدر اصرار و پا??شاری کرد که مجبور شدم جواب مثبت بدم.

شاید باورت نشه ولی امیر اون قدر خوشحاله که سر از پا نمی شناسه! دلم می خواد یه جوری حالش رو بگیرم! ازش ن??رت دارم!

بهروز احساس خواهرش را درک می کرد. به او نگاهی کرد و پرسید:

- می خوای با امیر صحبت کنم که خودش رو کنار بکشه؟!

- نه! چون ??ایده ای نداره! راستی می خوام یه نگاهی به این پرونده بندازی ... تصور می کنم د??اعیه ای که نوشتم ایراد داره!

بهروز پرونده را گر??ت و قول داد که در اسرع وقت به آن نگاهی کند. شیدا بالا ر??ت و پشت میزش نشست. قرار بود خانم موحدی تا یک ساعت دیگر در د??ترش حاضر شود.

او از همسرش به علت ندادن ن??قه و ازدواج مجدد شکایت کرده بود. شیدا نگاهی اجمالی به پرونده کرد و آن را کنار گذاشت. پانسمان مچ دستش اذیتش می کرد.

آهسته و با احتیاط آن را باز کرد. آهی کشید و وقایع این چند روز را از نظر گذراند. با خود اندیشید که شاید با پا??شاری زیاد می توانست مانع این ازدواج شود

ولی دیگر کار از کار گذشته بود. حلقه ی نامزدی اش با امیر در دستش جای گر??ته بود و این به منزله ی تسلیم در برابر این ازدواج ناخواسته بود.

باید خود را با شرایط ??علی و??ق می داد. دستش را سمت تل??ن برد و گوشی را برداشت. شماره ی خانه ی مهشید را گر??ت.

چند لحظه بعد خود مهشید جواب داد. شیدا حال ??رزاد را پرسید. مهشید گ??ت که ??رزاد هیچ امیدی به زنده ماندن ندارد و

نمی خواهد برای معالجه به خارج برود. همچنین تأکید کرد به خاطر وضعیت ??رزاد نمی تواند بیاید. شیدا برای این که روحیه ی او را عوض کند

ماجرای نامزدی اش با امیر را برایش شرح داد. مهشید خیلی خوشحال شد و به او تبریک گ??ت. با آمدن ارباب رجوع، شیدا از مهشید خداحا??ظی کرد.

از آن جایی که دیگر قصد نداشت پرونده ای را قبول کند او را به بهروز معر??ی کرد. بالاخره خانم موحدی سر ساعت مقرر به د??تر آمد.

شیدا برای تحقیق از صحت ازدواج مجدد همسرش، آدرس منزل آن زن را گر??ت تا در ??رصتی مناسب، این موضوع را پیگیری کند.

خانم موحدی به خاطر ازدواج همسرش با آن زن، قصد داشت تقاضای طلاق کند. شیدا درخواست طلاق را با او تنظیم کرد...

نزدیک ظهر بود که تل??ن زنگ زد. شیدا بی درنگ گوشی را برداشت:

- بله ب??رمایین!

- سلام شیدا... منم امیر! حالت خوبه؟!

شیدا با لحن خشکی جواب سلامش را داد. امیر گ??ت:

- می خواستم بیام دنبالت تا با هم بریم بیرون ناهار بخوریم!

- متأس??م! کلی کار دارم. راستی مادر حالش بهتر شده؟

- الحمدلله بهتره! می شه بدونم چرا با درخواستم مخال??ت کردی؟

شیدا آهی کشید و گ??ت:

- بهت که گ??تم ... یه عالمه کار دارم که باید انجام بدهم!

- پس ناهارت چی می شه؟ قصد نداری برای ناهار چیزی بخوری؟

- نزدیک د??تر یه ساندویچ ??روشی هست. اگه گرسنه م شد می رم اون جا و چیزی می خورم! حالا راضی شدین؟!

- تا حدودی بله ولی خیلی خوشحال می شدم اگه با هم ناهار می خوردیم. ساعت چند قصد داری بری خونه؟

شیدا که خیلی کلا??ه شده بود جواب داد:

- نه ... ??قط اگه خواستی بری خونه، بهم زنگ بزن تا بیام برسونمت. ??علاً خداحا??ظ!

هنوز جوابی از سوی شیدا داده نشده بود که امیر تل??ن را قطع کرد. شیدا گوشی را روی تل??ن گذاشت.

متوجه که امیر از لحن او حسابی ناراحت و دلخور شده. به هیچ وجه اهمیتی نداد و مشغول انجام کارهایش شد.

??صل 8

 

با سرو صدای بچه ها از خواب پرید. خمیازه ای کشید و دستهایش را بالای سرش دراز کرد. نمی دانست ساعت چند است.

روی تخت نشست و موهایش را بالا زد. خنده و هیاهوی بچه ها بیشتر شد. کنار پنجره ر??ت. سعید و مجید را دید.

آه کشداری سر داد و ??همید که مهرنوش و خاله اش آمده اند. در آن میان، چشمش به عسل ا??تاد. خیلی ذوق زده شد.

چون بعد از دو ه??ته، خواهرزاده اش را می دید. موهای طلایی اش را مرتب کرد و روسری سبز زیتونی زیبایی را که ??رزاد برایش خریده بود پوشید.

??وری پایین ر??ت. همانطور که حدس زده بود خاله اش به همراه مهرنوش و مهیار آمده بود.

به همه سلام کرد و به آنها خوشامد گ??ت. با چشم به دنبال پردیس گشت.

او را در آشپزخانه پیدا کرد. لبخندی زد و با صدای بلندی گ??ت:

???- سلام ستاره سهیل!

پردیس برگشت و خندید:

???- سلام مهشید جان... چطوری؟

و سپس همدیگر را در آغوش گر??تند. پردیس چشمان سبز زیبایی داشت.

موهای بلند مشکی، جذابیت خاصی به او بخشیده بود.

مهشید پرسید:

???- خوش گذشت؟

???- جای شما خالی بود... هواش هم خیلی خنک و خوب بود.

مهشید دستهایش را به هم سایید و گ??ت:

???- وای خدا! برم سراغ عروسکم... الهی ??داش بشم!

پردیس خندید و در حالی که ??نجان ها را پر از چای می کرد گ??ت:

???- این دو ه??ته همش می گ??ت خاله مهی من کجاست؟ منو دیوونه کرد.

هردو از آشپزخانه بیرون آمدند. در آن هنگام زنگ در حیاط زده شد. مهشید آی??ون را بر داشت و بعد از چند لحظه دربازکن را ??شار داد. مادر پرسید:

???- مهشید کی بود؟

مهشید که به سمت در ورودی می ر??ت پاسخ داد:

???- داداش مهرداد و آقا ??رهاد اومدن.

و سپس به حیاط ر??ت. عسل با دیدن او لبخندی زد و دوان دوان سمت او دوید.

شیطنت در چشمان سبز رنگش موج می زد. موهایش همانند موهای مهشید طلایی بود و ??رهای درشتی داشت. یک پولیور زرشکی رنگ تنش بود.

مهشید او را در آغوش خود ??شرد و بوسید. سرو صدای بلند سعید و مجید، تمام ??ضای حیاط را پر کرده بود.

مهشید در حالی که عسل را بغل گر??ته بود سمت مهرداد ر??ت و سلام کرد. مهرداد جوابش را داد و عسل را از او گر??ت.

عسل آنقدر زیبا و دوست داشتنی بود که همه برایش سرو دست می شکاندند. همه چیزش به مادرش ر??ته بود به جز رنگ بور و طلایی موهایش.

بینی کوچک و گونه هایش از شدت سردی هوا سرخ شده بود. مهشید نگاهش متوجه ??رهاد سد که مشغول درست کردن تپه ی شنی، در کنار باغچه بود.

سعید و مجید هم بالاخره آرام در کنار او ایستاده بودند و دیگر از شلوغی آن ها خبری نبود.

باصدای بلندی پرسید:

???- دارین چی کار می کنین؟

??رهاد برگشت و با لبخند جواب داد:

???- یاد دوران بچگی م ا??تادم... انگار همین دیروز بود...

و آه بلندی از سر حسرت کشید. مهشید روی زانو هایش خم شد و گ??ت:

???- خدا خیرتون بده کی این هارو ساکت کردین... راستی حال ??رزاد چطور بود؟

???- الحمدلله... بهتره! بهت سلام رسوند و گ??ت از این که به دیدنش نمی آی خیلی خوشحاله!

???- واقعا؟!

??رهاد بلند شد و سمت حوض بزرگ وسط حیاط ر??ت! مهشید هم قدم زنان به دنبالش ر??ت.

???- باور کن جدی گ??ت... ??رزاد بیشتر از همه به سلامتی تو اهمیت می ده...

در این هنگام، عسل دست او را گر??ت و هیجان زده گ??ت:

???- یه... لولو اون جاس!

??رهاد نشست و پرسید:

???- این عروسک خوشگل کیه؟

مهشید دستی به موهای زیبای عسل کشید و پاسخ داد:

???- این خانم خوشگل، خواهرزاده ی بنده س!

عسل همیشه از غریبه ها می ترسید اما این بار خودش به سمت غریبه ای آمده بود.

دوباره با انگشت کوچکش گوشه ای از باغچه را نشان داد و از ??رهاد خواست با او به کنار باغچه بیاید.

??رهاد اورا بغل گر??ت و سمت باغچه ر??تند. سپس اورا زمین گذاشت و پرسید:

- این لولوهایی که می گی کجان؟

عسل لبه ی باغچه نشست و به مورچه های سیاه رنگ بزرگی اشاره کرد. ??رهاد خندید و گ??ت:

???- اسم اینا مورچه س. ازشون می ترسی؟

عسل سرش را به علامت من??ی تکان داد. ??رهاد پرسید:

???- اسمت چیه؟

???- عسل!

???- عسل خانم... اجازه هس برم خونه؟

عسل انگشتش را در دهان مکید و گ??ت:

???- اوهوم.

مهشید مشغول جارو کردن برگهای حیاط شد. دلش خیلی برای ??رزاد تنگ شده بود.

او به بهبودی ??رزاد امیدوار بود. دکترها گ??ته بودند که اگر اورا به خارج از کشور ببرند، احتمال زنده ماندنش خیلی زیاد است ولی ??رزاد قبول نمی کرد.

معتقد بود هم خرج اضا??ی و هم تلاشی بیهوده است. دوباره سرو صدای پسرها بلند شد. این بار عسل هم همراه آن ها داد و ??ریاد می کرد.

ک??گیری در دستس بود و با مجید که سعی می کرد آن را از چنگش درآورد داد می زد. عسل جیغ می کشید و به هیچ وجه حاضر نبود آن را پس بدهد.

دوان دوان دور حوض ر??ت و مجید هم به دنبالش. مهشید کمرش را راست کرد و با لحنی ??ریادگونه داد زد:

???- مجید ولش کن... مجید! الان می ا??تین توی حوض!

ولی هیچ کدام کوتاه بیا نبودند. صدای جیغ های ممتد عسل، مهشید را عصبانی کرد:

???- مجید به خدا اگه بیام اون جا... پوست از سرت می کنم!

در آن لحظه، عسل پایش لغزید و درون حوض ا??تاد. مهشید جیغ بلندی سر داد و سمت حوض دوید.

حوض تقریبا یک متر عمق داشت. اصلا ن??همید که چطور خودش را درون حوض انداخت. خیلی سریع خود را به عسل رساند که در حال دست و پا زدن بود.

دختر کوچک حسابی ترسیده بود. مهشید او را به سینه ??شرد و سرش را بالاتر از سطح آب قرار داد.

بالاخره صدای جیغ و ??ریادش به خانه رسیده بود. مهرداد و ??رهاد با عجله و قیا??ه ای نگران به طر?? حوض دویدند.

بقیه هم یکی یکی آمدند. روسری مهشید تا ??رق سرش عقب ر??ته بود. عسل در حالی که بریده بریده گریه می کرد گ??پ:

???- خا... خاله... م مهی...!

مهشید با دست دیگرش موهای جلوی پیشانی عسل را کنار زد و با ملایمت گ??ت:

???- آروم باش عزیزم نترس!

سپس کشان کشان خود را تا لب حوض رساند. مهرداد پرسید:

???- حالتون خوبه؟

مهشید روی پاهایش ایستاد و در حالی که عسل را محکم گر??ته بود پاسخ داد:

???- عسل داره می لرزه... بگیرش...

مهرداد خم شد و عسل را گر??ت و به ??رهاد داد. سپس دست مهشید را هم گر??ت و به او کمک کرد تا بیرون بیاید. پردیس نگران بود. روبه ??رهاد گ??ت:

???- حالش خوبه؟

??رهاد لبخندی زد و گ??ت:

???- البته!

??روغ دو حوله در دستش بود. یکی را به ??رهاد داد تا عسل را خشک کند. و یکی را به مهشید داد.

مهشید آهی کشید و نگاهی به لباسهای خود کرد. با شلوار جین خیس شده اش به زحمت می توانست قدم بر دارد.

حوله را روی روسری اش انداخت و صورتش را خشک کرد. مهرداد با لحنی حاکی از مزاح پرسید:

???- میشه بپرسم توی حوض چه کار می کردین سرکار خانم؟!

مهشید حوله را به خود چسباند و بدون این که جواب او را بدهد به مجید خیره شد.

همه به خانه برگشتند. مهشید هم به اتاقش ر??ت تا لباسهای خیسش را عوض کند. از دست شیطنت های دو پسر مهرنوش عاصی شده بود.

صدای کوچک و ظری?? عسل را از پشت در شنید. مهشید می دانست که او نمی تواند در را باز کند. لبخندی زد و دستگیره ی در را گشود.

عسل که اخم کرده بود و مژه های طلایی اش نمدار بود گ??ت:

???- خاله مهی... مامان دعوام کرد!

بغض کرده بود. مهشید او را بغل گر??ت و گونه اش را بوسید. اما عسل هنوز ناراحت بود. مهشید اورا نوازش کرد و گ??ت:

???- مامان نباید تورو دعوا می کرد. چون تقصیر تو نبود عزیزم!

مهشید که ناگهان جرقه ای در ذهنش ایجاد شده باشد گ??ت:

???- چطوره بریم پارک... دوست داری؟

لبخند ملیحی بر لبان رنگ پریده ی عسل نشست و سرش را به علامت تصدیق بالا و پایین برد. مهشید خیلی سریع حاضر شد و لباس پوشید.

سپس عسل را بغل کرد و پایین ر??ت. خوشبختانه خاله و مهرنوش همراه دو پسر شیطانش و مهیار آماده ی ر??تن بودند.

مهشید رو به پردیس گ??ت:

- من عسل رو می برم پارک... تو هم می آی؟

پردیس شانه هایش را بالا داد و گ??ت:

- نه!

و برای عسل شکلکی درآورد. عسل خندید و از مهشید خواست او را زمین بگذارد. ??روغ برای بدرقه ی مهمان هایش همراه پردیس، به حیاط ر??ت.

آرزو هم ر??ت. عسل کنار ??رهاد ایستاد. چون قد ??رهاد خیلی بلند بود مجبور بود سرش را خیلی به سمت بالا بگیرد. با التماس، ساق پایش را تکان داد و گ??ت:

- با ما می آی پارک؟

مهرداد با دیدن او رو به ??رهاد گ??ت:

- ??رهاد... ببین این نیم وجبی چیکارت داره؟

??رهاد تبسمی کرد و روی زانو خم شد. آرام گ??ت:

- در خدمتم خانم خوشگل!

عسل دوباره سؤالش را تکرار کرد:

- با ما می آی پارک؟

- با کی می خوای بری؟

- با خاله مهی!

??رهاد دستی به موهای عسل کشید و گ??ت:

- نه من خیلی کار دارم ... می شه یه روز دیگه باهاتون بیام؟

در آن هنگام پردیس وارد اتاق پذیرایی شد. ??رهاد نگاه معناداری یه او انداخت و بعد سرش را پایین انداخت. مهشید سوئیچ ماشینش را در دست ??شرد و پرسید:

- کی با من و عسل میاد پارک؟

??رهاد نگاهی به مهشید کرد و گ??ت:

- من پارک نمیام ولی ... خوشحال می شم تا یه جایی برسونیم1

پردیس خیلی زود تغییر عقیده داد و اظهار کرد:

- منم باهاتون میام ... می ترسم شما دو تا دوباره کار دست خودتون بدین!

مهشید دست عسل را گر??ت و برای د??اع از خودش گ??ت:

- باید خدمت شما عرض کنم که همش تقصیر مجید بود ... اون دنبال عسل کرد و عسل هم ا??تاد توی حوض! منم پریدم توی حوض تا نجاتش بدم!

مهرداد پوزخندی زد و گ??ت:

- یه جوری می گه ر??تم نجاتش بدم که انگار ا??تاده بود توی آب دریا...

و با صدای بلند خندید. مهشید اهمیتی نداد و با عسل بیرون ر??ت. در?? پارکینگ را گشود و ماشینش را بیرون آورد.

چند بوق زد و منتظر آمدن ??رهاد و پردیس شد عسل مدام با وسایل و کلیدها ور می ر??ت و هر کدام را ??شار می داد. مهشید از ماشین بیرون آمد و خطاب به عسل گ??ت:

- دست به چیزی نزن... باشه خاله؟

- باشه!

- مهشید در حالی که در را می بست گ??ت:

- تو گ??تی منم باور کردم شیطونک!

کنار زنگ ایستاد و دستش را روی آن ??شار داد. یک د??عه صدای جیغ عسل را شنید. سمت ماشین ر??ت. در را باز کرد و با نگرانی پرسید:

- چی شد خاله؟

با اشاره عسل به حرکت بر?? پاکن ها، مهشید خندید و روی صندلی نشست. نگاهی به عسل کرد و پرسید:

- ترسیدی خاله؟

عسل سرش را روی سینه خم کرد و با لحن کودکانه ای گ??ت:

- اوهوم... چون یه د??عه راه ر??تن!

مهشید تبسمی کرد و گونه اش را بوسید .....

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

لحظاتی بعد پردیس و ??رهاد آمدند.

با اصرار عسل، ??رهاد جلو نشست. مهشید ماشین را روشن کرد و راه ا??تاد.

پردیس از عسل خواست که عقب بیاید ولی عسل قبول نکرد و خودش را محکم به سینه ی ??رهاد چسباند.

حسابی با او مأنوس و صمیمی شده بود. مهشید که گاهی به آن دو می نگریست دلش برای زندگی

بی دوام و ناپایدار خواهرش می سوخت. پردیس از روزی که ازدواج کرده بود یک روز خوش ندیده بود.

شهاب خیلی او را اذیت می کرد و با کار کردن او مخال?? بود ولی پردیس همچنان مقاومت می کرد

و زیر بار نمی ر??ت. او قبل از ازدواج قید کرده بود که می خواهد کارش را ادامه دهد و

شهاب هم این موضوع را پذیر??ته بود; اما بعد از ازدواج، زیر حر??ش زد.

بیشتر اوقات بهانه جویی می کرد و او را کتک می زد تا این که بالاخره از هم جدا سدند.

عسل آن موقع ??قط دو سال داشت. بنابراین هیچوقت طعم داشتن یک پدر را نچشیده بود.

همین دلیل باعث شده بود که عسل به ??رهاد اظهار علاقه کند.

پردیس این احساس کودکانه ی دخترش را درک می کرد. عسل در حالی که روی زانوهای

??رهاد ایستاده بود با هر دو دستش شانه های او را گر??ت و با اصرار گ??ت:

- نمی شه بیای پارک؟ من می خوام سوار تاب و سرسره بشم!

??رهاد او را محکم گر??ته بود که نی??تد. لبخندی زد و در جواب گ??ت:

- من که قبلا بهت گ??تم نمی تونم بیام!

- چرا؟

- خب ... با یکی از دوستام قراره بریم یه جایی!

عسل کنجکاوانه به ??رهاد نگریست و پرسید:

- کجا؟

پردیس با لحنی جدی با او برخورد کرد:

- عسل!

??رهاد که متوجه سگرمه های در هم ??رو ر??ته ی عسل شده بود دستی به موهای طلایی

رنگش کشید و گ??ت:

- بهت قول می دم ??ردا بیام سراغت و ببرمت پارک ... باشه؟

عسل به مهشید نگاهی کرد و پرسید:

- خاله مهی و مامان هم میان؟

- اگه بخوان می تونن بیان!

سپس رو به مهشید گ??ت:

- مهشید جان، من همین بغل پیاده می شم!

مهشید سرعتش را کم کرد. در حالی که ماشین را کنار می زد پرسید:

- می خواین برسونمتون؟

- نه ممنون!

- راستی امشب کی پیش ??رزاد می مونه؟

??رهاد، عسل را روی صندلی نشاند و پیاده شد. مهشید مجددا سؤالش را تکرار کرد و پرسید:

???- گ??تم کی پیش ??رزاد می مونه؟

??رهاد سرش را خم کرد و پاسخ داد:

???- خودم! ??علا خداحا??ظ.

پس از خداحا??ظی با پردیس و عسل دستی تک داد و ر??ت. مهشید به راه ا??تاد و پ

ردیس هم شروع کرد به غرغر و دعوا کردن عسل.

مهشید کنار پارکی ماشین را متوق?? کرد. هر سه پیاده شدند و قدم زنان سمت پارک ر??تند.

پردیس رو به مهشید گ??ت:

???- خیلی شبیه ??رزاده!

???- کی؟

???- آقا ??رهاد دیگه!

???- آهان... آره; منم که برای اولین بار دیدمش خیلی جا خوردم.

در عوض من و تو زیاد شبیه هم نیستیم. تو کجا و من کجا!

???- منظور؟

???- باید حتما زبونی اعترا?? کنم که چقدر زیبایی؟!

پردیس لبخندی زد و در حالی که دستش را پشت شانه های خواهر کوچکش می گذاشت پرسید:

???- یعنی می خوای بگی تو زشتی؟ هر کی ندونه... آقا ??رزاد بهتر می دونه که چقدر خوشگلی.

می دونی مهشید... گاهی اوقات به عشق بین تو و ??رزاد حسادت می کنم!

شما دو تا از روز اول، علاقه تون دو طر??ه ولی من اصلا شهاب رو دوست نداشتم.

و سپس آه سردی از سینه بیرون داد. مهشید نمی دانست باید چه چیزی بگوید.

تصمیم گر??ت او را به حال خود واگذارد. دست خواهرزاده اش را گر??ت و دوان دوان سمت تاب ر??تند.

پردیس هم گوشه ای نشست و آنها را تماشا کرد. مهشید، عسل را روی تاب نشاند

و چند بار او را هل داد. عسل در حالی که می خندید برای پردیس دست تکان.

اما پردیس در ??کر ??رو ر??ته بود و توجهی به اطرا?? نداشت. مهشید بار دیگر،

تاب را به حرکت درآورد و به سمت پردیس ر??ت. کنارش نشست و با لحن کشداری گ??ت:

???- این قدر بهش ??کرنکن!

پردیس یک د??عه تکانی خورد و به مهشید نگریست. متعجبانه پرسید:

???- به کی?

مهشید شانه هایش را بالا داد و بی ت??اوت جواب داد:

???- من چه می دونم! به همونی که توی ذهنت نقش بسته و ??کرت رو به خودش مشغول کرده!

آن دو چیزی را از هم پنهان نمی کردند و هر یک، سنگ صبور دیگری بودند. پردیس آهی کشید و گ??ت:

???- خیلی باوقاره مهشید!

مهشید موذیانه لبخندی زد و گ??ت:

???- کی؟

???- کی و مرض! خودت خوب می دونی دارم از کی حر?? می زنم.

???- پس درست حدس زدم... آبجی پردیسم با این که یکی دو ساعت از آشنایی ش با... می گذره عاشقش شده. درسته؟

پردیس حر??ی نزد.

 

- سکوت شما نشان دهنده ی مثبت بودن سؤال بنده ست! شما حر??ی برای د??اع از خودتون ندارین؟

پردیس با لحن حسرت باری زمزمه کرد:

???- یعنی میشه؟

مهشید بی معطلی خندید و پاسخ داد:

???- چرا نشه؟ وای... عسل روی تاب نیست!

هردو از جا برخاستند. پردیس که با نگرانی محوطه ی پارک را می نگریست چند بار او را صدا زد.

مهشید هم از چند ن??ری سراغ او را گر??ت. در آن حین، عسل پشمک به دست به طر??شان آمد.

پردیس با دیدن او ن??س راحتی کشید و مهشید را صدا زد.

عسل با لبخندی که بر لب داشت دست پردیس را گر??ت و گ??ت:

???- مامان... این رو خریدم تا باهم بخوریمش!

پردیس نشست و او را به سینه ??شرد. آرام پرسید:

???- آخه چرا بی اجازه ر??تی؟ من و خاله مهشید ??کر کردیم تو گم شدی عزیزم! ببینم کی بهت پول داده؟

عسل بقیه پولی را که در دستش داشت به پردیس داد و گ??ت:

???- عمو ??رهاد بهم داد. بقیه ش هم برای تو.

مهشید در حالی که ن??س ن??س می زد کنار آن دو ایستاد و با عصبانیت گ??ت:

???- نگ??تی می دزدنت؟ دماغش رو نگاه کن مثل دلقک ها شده!

هر سه روی نیمکتی نشستند. هوا بارانی به نظر می رسید و احتمال بارش باران وجود داشت;

بعد از ساعتی به خانه برگشتند.

 

??صل 9

 

صبح زود ??روغ دخترش را بیدار کرد تا به مدرسه برود. مهشید مخال??ت کرد

و گ??ت که می خواهد به دیدن ??رزاد برود اما ??روغ توجهی به حر?? او نکرد

و با سماجت و اجبار، او را به مدرسه ??رستاد. مهشید ناچاراً پذیر??ت

ولی موقع برگشت از مدرسه، یکراست به بیمارستان ر??ت. نمی دانست ??رزاد

را به بخش منتقل کرده اند یا هنوز در اتاق مراقبت های ویژه بستری است.

از سرپرستار بخش پرسید و او با خونسردی ابراز کرد که او چند روزی می شود

که مرخص شده. مهشید مات و مبهوت ایستاده بود. ناراحت شد که چرا کسی،

حر??ی به او نزده. بدون این که از سر پرستار خداحا??ظی کند بیمارستان را ترک کرد.

کمی نگران بود. بی معطلی به خانه ی ندا ر??ت ولی قبل از آن به ??روغ زنگ زد

و جریان را گ??ت. پس از ??شردن زنگ، در باز شد و او ??وری وارد حیاط شد.

??رهاد در حیاط مشغول آب دادن به باغچه بود. با دیدن مهشید سلام کرد

و حالش را پرسید. مهشید به سردی جوابش را داد و با ناراحتی گ??ت:

- چرا به من نگ??تین که ??رزاد مرخص شده؟

??رهاد شیر?? آب را بست و از جواب دادن به او ط??ره ر??ت. مهشید که اشک

در چشمانش حلقه زده بود پایش را محکم به زمین کوبید و گ??ت:

- نشنیدین چی گ??تم؟ ??رزاد کجاست؟ من الان بیمارستان بودم... بهم گ??تن

چند روزی هست که مرخص شده! چرا به من نگ??تین؟

سکوت ممتد ??رهاد آزارش می داد. از پله ها بالا ر??ت و وارد هال شد.

با لحن ??ریادگونه اش ??رزاد را صدا زد. ندا از آشپزخانه بیرون آمد

و در حالی که سمت عروسش می ر??ت گ??ت:

- چه خبرته عزیزم؟!

و به دنبال او ??رهاد هم وارد خانه شد. روی طاقچه یک پاکت نامه بود.

آن را برداشت و روبروی مهشید گر??ت.

- بگیر زن داداش ... جواب سؤالاتت توی این پاکته!

مهشید اشک هایش روی گونه جاری شد. پاکت را گر??ت. در حالی که آن را

باز می کرد سمت پنجره ر??ت. یک نامه ی دو ص??حه ای را از درون پاکت بیرون آورد.

دست خط زیبای ??رزاد بوئد. بی معطلی شروع به خواندن نامه کرد.......

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

« به نام خالق عشق »

" مهشید عزیزم، سلام! تو در حالی این نامه را می خوانی که من کیلومترها از تو دور شده ام

و ??اصله ی زیادی با تو دارم. می دانم که تو دختر شجاعی هستی و ر??تن نابه هنگام مرا

درک خواهی کرد. همان طور که دکترها گ??ته بودند من مدت زیادی زنده نخواهم ماند.

اما معتقد بودند اگر به خارج از کشور بروم احتمال درمان سرطانم وجود دارد و می توانند غده را عمل کنند.

بنا به اصرار دکتر آرمان و دکتر سهرابی تصمیم گر??تم برای معالجه به آلمان بروم. هر چند

می دانم ??ایده ای به دنبال ندارد و ر??تنم بی نتیجه ست اما این پیشنهاد را پذیر??تم ??قط

به این شرط که با این کار، تو مرا ??راموش کنی. می دانم که از تصمیمم ناراحت خواهی شد

ولی باید واقعیت را درک کنی. من قصد ندارم سرنوشت تو را هم تباه کنم، به همین دلیل

دوری از تو را انتخاب کردم. خواهش می کنم به دنبال سرنوشت خودت برو!

بهترین راه برای ??راموش کردن همدیگر جدایی مان از هم بود.

دلم نمی خواهد در غربت بمیرم اما ر??تن من گام مثبتی برای ??راموش کردنم از جانب

توست. کوچولوی من! علی رغم میل باطنی ام مجبورم تنهایت بگذارم و به دیار غربت س??ر

کنم. امیدوارم مرا ببخشی. مطمئن باش تنها کاری که می کنم خالکوبی نام زیبایت بر

دریچه ی قلب پر احساسم نسبت به تو می باشد. باید سعی کنیم همدیگر را ??راموش کنیم.

از دیگران شنیده بوذم که مهیار قبل از من، خواهان تو بوده ولی تو دختر کله شق توجهی

به او نمی کردی. او پسر خوبی است و می تواند تو را خوشبخت کند.

مهشید من! نوشتن این حر?? ها بر روی کاغذ س??ید و بی زبان ضجرم می دهد. ??کر نمی کردم

یک روزی بتوانم ??راموشت کنم و تنهایت بگذارم. خیلی دوست داشتم حضورا از تو

خداحا??ظی می کردم ولی می دانستم این کار برای هر دویمان سخت و مشکل است

بنابراین از ??رهاد و مادر جون خواستم که ??علا به تو چیزی نگویند. درون پاکت، یک

درخواست طلاق هم هست البته به همراه رضایت نامه ای که می توانی با ر??تن به هر دادگاهی

طلاقت را بگیری.

??رصت زیادی ندارم و باید عازم س??ری طولانی و نامعلوم شوم.

در آخر تو را به خدای بزرگ می سپارم و برایت آرزوی خوشبختی و سعادت می نمایم.

خدا نگهدار "از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران، ر??تم از کوی تو لیکن عقب سر نگران"

???"ارادتمندت ??رزاد"

وقتی نامه را به پایان رساند به ندا و ??رهاد نگریست. تمام بدنش سست شده بود.

اصلا باور نمی کرد که ??رزاد اورا تنها گذاشته باشد ولی آن نامه واقعا دست خط ??رزاد بود.

ناباورانه سرش را تکان داد و لبخند تلخی روی لبانش نشست. در حالی که عقب عقب می ر??ت گ??ت:

???- شوخی دیگه کا??یه! بگین ??رزاد من کجاس؟ برای چی این دروغا رو

سر هم کردین؟ آخه چرا می خواین ضجرم بدین... چرا؟

صدای بغض آلودش به ??ریاد تبدیل شده بود. ندا هم که چشمانش نمناک شده بود جلوتر ر??ت و گ??ت:

???- آروم باش عزیزم! کسی قصد نداره ضجرت بده!

مهشید روبروی ??رهاد ایستاد و با گریه و خشم ??ریاد زد:

???- شماها همتون می دونستین اون چه تصمیمی گر??ته بود ولی به من نگ??تین.

شما به من نارو زدین... همه تون نامردین... نامرد! من اونو پیدا می کنم! من ??رزادم رو پیدا می کنم!

و سمت در ورودی ر??ت. در حالی که می گریست نامه را به سینه ??شرد.

نمی دانست به کجا می رود. باور کردن این موضوع که ??رزاد به راحتی او را تنها گذاشته و ر??ته،

برایش سخت بود. ??کر نمی کرد روزی ??رزاد را از دست بدهد.

یک ت***ی تا خانه گر??ت. تمام راه را گریست و راننده با ترحم به او نگاه میکرد.

پس از رسیدن به خانه وارد حیاط شد. چشمش به عسل ا??تاد که کنار باغچه خاک بازی می کرد.

در را محکم بست و سمت پله ها ر??ت. عسل، چند بار او را صدا زد ولی مهشید کوچکترین توجهی به خواهرزاده اش نکرد.

??روغ، مشغول چیدن میز ناهار بود. با دیدن قیا??ه ی آش??ته ی مهشید پرسید:

???- چی شده؟ حر?? بزن دختر!

در آن هنگام، پردیس با شنیدن صدای او از آشپزخانه بیرون آمد.

کنار خواهرش ر??ت و با لحنی حاکی از همدردی پرسید:

???- برای چی گریه می کنی عزیزم؟! چی شده؟

مهشید خودش را در آغوش خواهرش رها کرد و با گریه پاسخ داد:

???- ??رزاد منو تنها گذاشته و ر??ته! از من خواسته ??راموشش کنم... حتی درخواست طلاق هم داده!

پردیس اورا نوازش کرد و گ??ت:

???- آخه چرا باید این کار رو بکنه؟

مهشید نامه را جلوی او گر??ت و گ??ت؟

???- این نامه ی اونه... بخونش!

بی معطلی به اتاق ر??ت و در را پشت سرش ق??ل کرد. قلبش از شدت درد ??شرده شده بود.

چشمش به قاب عکس خودش که روی میز بود ا??تاد.

لحظه ای به آن خیره شد و آن را محکم به زمین کوبید.

تمام کتابهایش را که در ق??سه ای بودند نقش بر زمین کرد.

باصدای بلند اشک می ریخت و ضجه می زد. او مستحق چنین سرنوشتی نبود.

??رزاد چگونه توانسته بود چنین تصمیم بی منطقی بگیرد؟ چرا حاضر نشده بود از او خداحا??ظی کند؟

بی جواب ماندن این سؤالات روحش را آزار می داد. از صمیم قلب پر از دردش، آرزوی مرگ کرد.

او خیلی حساس و شکننده بود و ??رزاد با این کار او را خرد کرد. به ضربه های پی در پی و ممتدی

که بر در اتاقش نواخته میشد توجهی نکرد و جوابی نداد. آن قدر گریست تا بی رمق شد و خوابش برد.

 

??صل 10

 

دو سه روزی سپری شد و تغییر خاصی در ر??تار پریشان و آش??ته ی مهشید به وجود نیامد.

در این سه روز، اعصاب غذا کرده بود و چیزی نمی خورد. مانند مجسمه ای می نشست.

یا گریه می کرد و یا به ??کر ??رو می ر??ت. حتی با کسی هم حر?? نمی زد.

ر??تن ??رزاد، تأثیر من??ی و بدی در روحیه اش گذاشته بود. در این گیر و دار،

آرزو خبر داد که باردار است و دو ماه از بارداری اش می گذرد.

همه با شنیدن این خبر خوشحال شدند و به او تبریک گ??تند. اما مهشید هیچ واکنشی

از خود نشان نداد. ??روغ وارد اتاقش شد و گ??ت:

- ندا خانم و آقا ??رهاد اومدن ... می خوان تو رو ببینن!

مهشید که داغ دلش تازه تر شده بود گ??ت:

- راحتم بذارین ... نمی خوام هیچ کس رو ببینم! بگو تشری?? ببرن خونه ی خودش!

تحمل دیدنشون رو ندارم!

??روغ او را به حال خود گذاشت و بیرون ر??ت. می دانست حر?? زدن با او ??ایده ای ندارد.

کنار ندا نششت و مشغول درد دل شد.

- ندا جون، به خدا بچه م داره دیوانه می شه! مدام با خودش حر?? می زنه!

توی خواب، کابوس می بینه و یهو از خواب می پره! می ترسم یه بلایی سر خودس بیاره!

آخه این آقا ??رزاد نمی دونست مهشید من، چقدر دوستش داره و بدون اون دق می کنه؟

این عاقلانه نبود که بدون خداحا??ظی از اون ترکش کنه و بره دیار غربت! حالا ر??تنش

به کنار ... دیگه چرا درخواست طلاق نوشته و رضایت نامه داده؟!

ندا حر??ی برای گ??تن نداشت. خیلی منتظر مهشید ماند ولی مهشید حاضر به دیدن آن ها نشد.

پس از ساعتی به خانه برگشتند. پردیس بعد از ر??تن آن ها، پیش مهشید آمد و روی تخت نشست.

دست او را ??شرد و پرسید:

- خسته نشدی این قدر این جا نشستی؟ ط??لک عسل هم به خاطر تو ناراحته!

چرا حداقل با اون حر?? نمی زنی؟

مهشید کوچکترین اهمیتی به حر?? های خواهرش نداشت. پردیس ادامه داد:

- راستی آقا ??رهاد گ??ت ??رزاد با آقا جواد و دو تا از دکترای خانوادگی شون

ر??ته آلمان ... مهشید یه چیزی بگو!

مهشید بغض گیر کرده در گلویش را شکست و با گریه گ??ت:

- من ??رزاد رو می خوام! ??رزادم رو می خوام!

و سرش را روی زانوهای پردیس گذاشت. آرام کردن مهشید، کار سختی بود.

پردیس واقعا نمی دانست چه کاری برای خواهرش انجام دهد. در حالی که

موهای طلایی اش را نوازش می کرد گ??ت:

- سعی کن بهش ??کر نکنی ... اصلا ??راموشش کن!

این حر?? پردیس گریه اش را تشدید کرد. ??روغ به اتاق آمد. مستأصل و درمانده

به مهشید نگریست. به پردیس اشاره کرد که او را تنها بگذارد. پردیس آهی کشید

و اتاق را ترک کرد. ??روغ روی تخت نشست. لحظه ای مهشید را نگریست و گ??ت:

- اگه کسی توی این خونه تو رو درک نکنه ... من یکی درکت می کنم; احساست رو خوب می ??همم!

وقتی حاج امین به رحمت خدا ر??ت ??کر نمی کردم بتونم تحمل کنم اما دیدم تونستم!

اولش سخت بود ولی عادت کردم. مهشید موهایش را کنار زد و گ??ت:

- شوهر من نمرده!

??روغ دست های دخترش را گر??ت و به گرمی ??شرد.

- درسته نمرده ولی ترکت کرده! دلیلش هم اصلا قانع کننده نبود. اون دوستت داشت

بدون خداحا??ظی نمی ر??ت. اون خیلی خوب می دونست که تو چقدر بهش علاقه مند هستی

اما حاضر شد به قیمت ناراحت کردنت ??راموشت کنه... من هر چی ??کر می کنم،

دلیل این کارش رو نمی ??همم. اگر دکترا معتقد بودن ر??تن اون به خارج، رضایت بخشه

چرا هنوز ناامید بود؟ شاید دیگه علاقه ای به تو نداشته... این طوری می خواسته قید تو رو بزنه...

هیچ ??کر کردی چرا درخواست طلاق کرده و رضایت نامه داده؟ خیلی دلم می خواست کمکت کنم

ولی واقعا نمی دونم باید چه کاری انجام بدم. ??قط اینو بدون که زندگی پر از ??راز و نشیبه!

هر کسی به نوعی دچار مشکل می شه. گریه کردن و غصه خوردن دردی از مشکلت رو دوا نمی کنه

جز این که تو رو از پا در میاره.. امیدوارم روی حر??ام ??کر کنی و واقعیت رو درک کنی.

حالا پاشو دست و صورتت رو بشور، می خوایم شام بخوریم.. پاشو دخترم! از جا برخاست و بیرون ر??ت.

مهشید سرش را در بالش ??رو برد و با صدای بلندی گریست. قبول کردن و پذیر??تن حر??های

مادرش برای او سخت و دردناک بود. حتی نمی خواست واقعیت را درک کند و آن را بپذیرد.

سرش را بلند کرد و از روی میز نامه را برداشت و مجددا آن را خواند. سپس رضایت نامه ای که ??رزاد

نوشته بود پاره کرد و روی زمین ریخت. حاضر بود تا آخر عمرش همین رنج و عذاب را تحمل کند

ولی برای طلاق به دادگاه نرود. هر چه ??روغ او را برای شام صدا زد توجهی نکرد

و همچنان کنج اتاق گریه می کرد. حسابی از درس و مدرسه عقب ا??تاده بود.

??روغ معتقد بود هر دختری که شوهر می کند باید قید درس خواندن را بزند و به خانه داری برسد.

اما ??رزاد خودش اصرار داشت که ادامه تحصیل بدهد و حتی وارد دانشگاه بشود.

بیشتر اوقات هم خودش در درسها به او کمک می کرد. چقدر حسرت آن روزها را می خورد.

روزهایی که دیگر هیچ وقت برنمی گشتند و برای او ??قط حکم یک خاطره را داشتند.

صدای گریه عسل در اتاق پیچید. مهشید زحمت بیرون آوردن سرش را از زیر ملح??ه به خود نداد. صدای پردیس را شنید:

- دیوونه م کردی به خدا... بگیر بخواب!

دانه های درشت اشک، روی گونه های س??ید و کوچک عسل می درخشید. بعد از چند لحظه،

پردیس دخترش را روی تخت گذاشت و از اتاق بیرون ر??ت. گریه ی عسل، مهشید را تحت تأثیر قرار داد.

سرش را از زیر ملح??ه بیرون آورد و با لحن محبت آمیزی گ??ت:

- عسل... عسل خوشگل من! بیا پیش خاله عزیزم... بیا! در این چند روز به عسل توجهی نکرده بود.

عسل در حالی که گریه می کرد از تخت پردیس پایین آمد و سمت مهشید ر??ت.

مهشید خم شد و او را بغل گر??ت و کنار خود خواباند. با آستین لباس لباس خود، اشک های عسل را پاک کرد

و گونه ی او را بوسید. عسل بینی اش را بالا کشید و پس از بلعیدن آب دهانش گ??ت:

- خاله من می ترسم!

مهشید گونه اش را نوازش کرد و پرسید:

- از چی می ترسی عزیزم؟!

- از لولو ! اگه آقا ??رهاد بود من نمی ترسیدم!

مهشید پتو را روی خودش و عسل مرتب کرد و گ??ت:

- نمی خواد بترسی! من خودم پیشت هستم! این جا هم اصلا لولو نداره.

عسل هر دو دستش را دور گردن مهشید حلقه کرد و چشمانش را بست.

به یاد آن شبی ا??تاد که یکد??عه از کابوسی هولناک پرید و ??رزاد را صدا کرد.

??رزاد آن موقع در اتاق کارش مشغول کشیدن نقشه ی یک ساختمان بود و باید آن را تا ??ردا آماده می کرد.

اما به محض شنیدن صدای مهشید نزدش ر??ت و تا خوابیدن او پیشش ماند.

عسل خیلی زود خوابش برد ولی همچنان مهشید را گر??ته بود. از موقعی که پردیس

به خانه ی ??روغ برگشته بود در اتاق مهشید می خوابید. اتاق کاملاً بزرگ و جا دار بود

و درست مقابل تخت مهشید تخت پردیس واقع شده بود. طبقه ی دوم هم دست مهرداد و آرزو بود.

بعد از ساعتی پردیس به اتاق آمد. عسل را بلند کرد و روی تخت خود گذاشت و خوابید.

مهشید هنوز بیدار بود و خوابش نمی برد. ا??کارش مغشوش بود. آینده ی نامعلومش

او را سردرگم کرده بود. آهسته از جایش برخاست و بیرون ر??ت.

نمی دانست ساعت چند است. در?? ورودی را باز کرد و وارد حیاط شد. هوا کمی سرد بود.

ستارگان در آسمان صا??، سوسو می زدند و می درخشیدند. ن??س عمیقی کشید

و روی پله ها نشست. با لحن بغض آلودی گ??ت:

- ??رزاد ... تو الان چیکار می کنی؟ مگه قول ندادیم هیچ وقت، تحت هیچ شرایطی از هم جدا نشیم

و در کنارهم بمونیم؟! چرا زدی زیر قولت و تنهام گذاشتی؟ ای کاش برمی گشتی و دوباره

مثل سابق با هم بودیم. به خدا نمی تونم ??راموشت کنم. برگرد ... برگرد!

زانوهایش را بغل گر??ت و اشک هایش روی گونه سرازیر شد.

هیچ وقت از ??رزاد دور نشده بود؛ حتی یک روز.

سنگینی دستی را روی شانه هایش حس کرد. سرش را چرخاند و مهرداد را دید.

مهرداد کنارش نشست و پرسید:

- چرا اومدی حیاط؟ سرما می خوری!

مهشید نتوانست خودش را کنترل کند و سرش را روی زانوهای مهرداد گذاشت.

مهرداد او را گر??ت و سعی کرد آرامش کند.

- مهشید تو رو خدا گریه نکن! داری به خودت ظلم می کنی! می دونی چقدر ضعی?? و لاغر شدی؟!

تو دیگه مهشید کوچولوی سابق نیستی! مهشیدی که همش می خندید و پر تکاپو بود!

- داداشی ای کاش می مردم و این روز رو نمی دیدم!

مهرداد موهایش را نوازش کرد و در جواب گ??ت:

- تو هنوز جوونی! تازه اول زندگی ته! دیگه این حر?? رو نزن! باید امیدوار باشی!

- به چی؟ تمام زندگیم ??رزاد بود ... من تحمل دوری ش رو ندارم! از ??رهاد متن??رم!

اون باید به من می گ??ت که ??رزاد چه تصمیمی داره!

- آروم باش مهشید! حتماً ??رزاد خواسته که قبل از ر??تن، تو چیزی ندونی.

حالا پاشو بریم خونه! دستات یخ کرده ... پاشو!

مهشید سرش را از روی زانوهای برادرش بلند کرد و گ??ت:

- تو برو من بعداً میام! می خوام کمی تنها باشم!

مهرداد بلندش کرد و گ??ت:

- نمی خواد تنها باشی ... الان سرما می خوری دختر!

مهشید سماجت کرد و با اصرار گ??ت:

- تو رو خدا ولم کن!

- خیلی خب! ??قط ده دقیقه! بعد از ده دقیقه باید خونه توی اتاقت باشی وگرنه خودم به زور میام سراغت!

بعد از ر??تن مهرداد دوباره نشست. گاهی اوقات شب ها با صدای گریه اش پردیس را بیدار می کرد…………

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

از دادگاه بیرون آمد. قرار بود امیر بعد از پایان دادگاه به دنبالش بیاید.

هر چه اطرا?? را نگاه کرد او را ندید. قطرات ریز باران را روی دستش حس کرد.

با توجه به هوای ابری، این احتمال را می داد که باران ببارد ولی ??راموش کرده بود چترش را بردارد.

تل??ن همراهش را درآورد و شماره ی داروخانه را گر??ت. همکار امیر گوشی را برداشت

و اظهار کرد امیر هنوزداروخانه نیامده;

شیدا نمی توانست منتظر بماند چرا که با خانم مرادی قرار ملاقات داشت.

باید تا نیم ساعت دیگر خودش را به د??ترش می رساند. مشکل اساسی اش نداشتن منشی بود.

از وقتی مهشید گر??تار بیماری همسرش شده بود در مرخصی به سر می برد.

شیدا تصمیم داشت به ??کر منشی دیگری باشد. پس از یک ربع انتظار، سمت د??ترش ر??ت.

از این که بهروز هنوز سر کارش نیامده بود تعجب کرد. حتی آقای تابنده هم نیامده بود.

بی حوصله از پله ها بالا ر??ت. صدای ممتد زنگ تل??ن به خوبی شنیده می شد.

شیدا ??وری در سالن را باز کرد و سمت تل??ن دوید. خانم مرادی پشت خط بود.

پس از سلام و احوالپرسی گ??ت برایش مشکلی پیش آمده و نمی تواند به دیدنش بیاد.

هنوز گوشی تل??ن را سر جایش نگذاشته بود که صدای آشنانی توجهش را جلب کرد.

- سلام!

شیدا با دیدن قیا??ه ی درهم و گر??ته ی مهشید متعجبانه پرسید:

-سلام مهشید! چیزی شده؟

مهشید خودش را در آغوش شیدا رها کرد و زد زیر گریه. شیدا سعی کرد او را آرام کند.

مهشید آن قدر بلند بلند می گریست که شیدا را تحت تأثیر قرار داد.

مدتی سپری شد تا مهشید کمی آرام شد. در حالی که اشک هایش را

پاک می کرد رو به شیدا کرد و گ??ت:

- شیدا ... من ... من دارم دق می کنم! دارم دیوانه می شم!

- آخه چرا؟ واضح تر بگو تا ب??همم!

مهشید بغض حاکم بر گلویش را مهار کرد و گ??ت:

-دکترای این جا از ??رزاد قطع امید کردن ... گ??تن باید ببریدش خارج

اما ??رزاد مخال??ت کرد و زیر بار نر??ت. می گ??ت دوست دارم لحظات آخر عمرم

همین جا باشم تا این که اون ر??ت! می ??همی شیدا؟! ر??ت!

دوباره اشک چشمش جاری شد. شیدا آهی کشید و پرسید:

- مگه تو دوست نداشتی ??رزاد بره خارج و خوب بشه؟ پس ناراحتیت برای چیه؟

مهشید از جایش بلند شد و نامه ای را که ??رزاد برایش نوشته بود از کی?? درآورد

و آن را مقابل شیدا گر??ت. شیدا که بی خبر از ماجرا بود نامه را گر??ت

و شروع به خواندن کرد. چند لحظه بعد با حالتی منقلب به مهشید چشم دوخت.

اصلا باورش نمی شد. حسابی شوکه شده بود. صدای تل??ن همراهش را شنید

اما از جایش حرکتی نکرد. تنها صدای هق هق گریه ی مهشید برایش اهمیت داشت.

به خوبی حال او را درک می کرد. باید به هر نحوی که ممکن بود دلداری اش می داد.

از جا برخاست و مقابل مهشید ایستاد. نمی دانست چه بگوید. دیدن اشک های او

دلش را به درد آورد. در حالی که سعی می کرد خودش را کنترل کند با لحن

حزن آلود و تأس?? باری ابراز کرد:

- مهشید من واقعاً متأس??م ولی تو نباید به همین زودی ناامید بشی و روحیه ت رو تضعی?? کنی.

با گریه و زاری که کاری درست نمی شه... ??قط خودت رو عذب می دی و داغون می کنی!

- ??رزاد به راحتی ازم گذشت و تنهام گداشت. اون عشق و محبتمون رو به باد ??راموشی سپرد!

من تحملش رو ندارم! من بدون ??رزاد می میرم!

صدای تل??ن با گریه های مهشید آمیخته شده بود. شیدا عصبی و گر??ته سمت تل??ن ر??ت.

گوشی را برداشت و با لحن خشکی گ??ت:

- ب??رمایین!

- تو معلومه کجایی؟ چرا تل??ن رو جواب نمی دی؟ بیش از ده باره که دارم شماره تو می گیرم!

شیدا آه سردی کشید و در جواب گ??ت:

- معذرت می خوام جناب دکتر! من الان د??ترم! در ضمن خیلی کار دارم!

- می خوام ببینمت!

شیدا به میزش تکیه داد و با کلا??گی گ??ت:

- باشه برای بعد! من الان خیلی کار دارم! حالم اصلاً خوب نیست و دیگه نمی تونم

بیشتر از این صحبت کنم!

- چطور برای موکلین و ارباب رجوع هات وقت داری اما...

- امیر خواهش می کنم! چرا نمی خوای ب??همی؟ گ??تم کار دارم؛ سعی می کنم

در اولین ??رصت باهات تماس بگیرم!

بعد گوشی را با عصبانیت روی تل??ن کوبید. مهشید هنوز آرام آرام می گریست.

می دانست که لحن صحبتش با امیر، اصلاً خوب نبود. سمت مهشید ر??ت و کنارش

نشست. شانه هایش را بالا داد و با ناراحتی گ??ت:

- این مردا همشون سنگدلن! حداقل چرا بدون خداحا??ظی ر??ته؟ نامه ای که نوشته یه

جوریه ... به نظر من غیر قابل ??همه! تو این طور ??کر نمی کنی؟

مهشید دستمالی درآورد و در حالی که اشک هایش را پاک می کرد گ??ت:

- من به هیچ وجه ??کرم کار نمی کنه!

- احتمال داره که علاقه ش نسبت به تو کم شده باشه؟

- غیر ممکنه شیدا! ما دو تا عاشق هم بودیم!

- تو رو خدا این قدر گریه نکن! امیدوار باش! شاید بهت زنگ بزنه!

بهتره برگردی خونه و استراحت کنی، خودم می رسونمت!

مهشید بلند شد و نامه ی ??رزاد را ردون کیل??ش گذاشت. با روحیه ای که داشت

دیگر نمی توانست سر?? کارش برگردد. شیدا با این که از نیامدن او ناراحت می شد

ولی می دانست که او بیشتر به استراحت نیاز دارد. مهشید با آژانس آمده بود و گ??ته

بود منتظر بماند. از شیدا عذرخواهی کرد و پس از خداحا??ظی ر??ت. شیدا خیلی برای او

ناراحت بود. آهی از سینه بیرون داد و وارد ساختمان شد. متوجه شد که بهروز آمده

چون در?? د??ترش باز بود اما خبری از منشی نبود. مثل همیشه بی اجازه وارد اتاق شد:

- سلام بر وکیل وقت نشناس! حالا چه وقت اومدن به د??تر??تونه؟! می دونی ساعت چنده؟

بهروز مشغول نوشتن بود. بدون این که سرش را بلند کند جواب داد:

- دادگاه بودم!

شیدا قدم زنان به کنار میزش ر??ت. از روی میز، پرونده ای برداشت و پرسید:

- می شه بپرسم چرا ناراحتی؟ نکنه از این که بی اجازه اومدم اتاقت ناراحتی و عصبانی شدی؟!

- بی اجازه اومدنت، کار همیشگی ته! تازگی نداره ... داره؟

شیدا سکوت کرد و حر??ی نزد. بهروز دست از نوشتن برداشت و با لحن کاملاً جدی پرسید:

- مهشید اومده بود این جا؟!

- آره! چطور مگه؟

- اومدم بالا ببینمت متوجه شدم مهمون داری! راستی اون کسی که زنگ زد امیر بود؟!

شیدا به چشمان بهروز خیره شد و پاسخ داد:

- گوش وایساده بودی؟

- به هیچ وجه! خیلی ات??اقی بود. ببین شیدا ... اون طرز حر?? زدن با امیر اصلاً درست

نبود. من که برادرت هستم ناراحت شدم دیگه چه برسه به اون که ...

شیدا تو چرا انقدر خودخواهی؟ امیر تو رو دوست داره؛ بهت علاقه منده ولی تو حداقل

نمی تونی یه محبت کوچک در حق اون کنی؟!

- بهروز من بلد نیستم تظاهر به محبت و اظهار علاقه کنم. من ازش بدم میاد! اون

زندگی منو نابود کرد! باعث شد رابطه ی بین من و سپهر به هم بخوره! خواهش می کنم

در این مورد دیگه صحبت نکن. حالم ازش به هم می خوره!

بهروز به عقب تکیه داد. با لحن عصبانی تری گ??ت:

- باشه دیگه در موردش هیچ حر??ی نمی زنم. تو هم هر ر??تاری که دلت می خواد

باهاش داشته باش. می تونی انتقامت رو بگیری! ??قط بذار یه چیزی بهت بگم. سپهر

قراره با دخترخاله ش حنانه ازدواج کنه! بهتره دیگه سپهر رو ??راموش کنی؛ برای همیشه!

شیدا بدون هیچ حر??ی از اتاق بهروز بیرون ر??ت. باید قبول می کرد که سپهر را برای

همیشه از دست داد. مطمئن بود که بهروز در مورد ازدواج سپهر با دخترخاله اش به او

دروغ نگ??ته. به آرامی پشت میزش نشست. تصمیم گر??ت به امیر زنگ بزند ولی بعد

منصر?? شد. تا ساعت سه، در د??ترش ماند. خوشبختانه هیچ مراجعه کننده ای نداشت.

با یکی دو ن??ر از دوستانش تماس گر??ت تا شاید کسی را به عنوان منشی به او معر??ی

کنند اما آن ها کسی را سراغ نداشتند. از جایش بلند شد و کی??ش را برداشت تا به خانه

برود. در?? د??تر بهروز بسته بود. معلوم بود که زودتر کارش را تعطیل کرده. مقداری از

راه را پیاده ر??ت و بعد از طی نمودن مسا??تی، یک ت***ی تا رسیدن به خانه گر??ت.

قبل از آن به داروخانه ی امیر ر??ت ولی امیر داروخانه نبود. علی رغم این که از از امیر

بدش می آمد ولی نمی دانست که چرا دلش برای او می سوزد. ت***ی سر?? خیابان پیاده اش

کرد. وارد کوچه که شد صدای بوق پژوی مشکی رنگی توجهش را جلب کرد. در ابتدا

اهمیتی نداد اما با حرکت آهسته ی ماشین و بوق های ممتد ایستاد. دختری پشت ??رمان

نشسته بود. لحظه ای از ماشین پیاده شد و عینک دودی اش درآورد. آرایش نسبتاً

غلیظی کرده بود. شیدا نگاه تعجب انگیزی به او کرد و جلوتر ر??ت. دختر به ماشینش

تکیه داد و پرسید:

- خانم شیدا ستوده؟!

شیدا ایستاد و در حالی که بند کی??ش را روی شانه اش جابه جا می کرد پاسخ داد:

- بله ... شما؟!

دختر با صدای ظری?? و کشداری گ??ت:

- من نگارم! دختر دایی?? امیر!

شیدا لبخند کم رنگی روی لبش نشست و پرسید:

- کاری از دستم برمیاد که براتون انجام بدم؟

- بله! پاتو از زندگی امیر بکش بیرون... اون نامزد منه! الان دو سالی می شه! من نمی دونم

تو چطوری تسخیرش کردی و قاپش رو دزدیدی خانم وکیل! اما این بی شرمانه ترین

کاری هست که تو کردی! من به تو اجازه نمی دم همین طوری صاحب امیر بشی! تو اسم

خودت رو می ذاری انسان؟! اونم یه انسان تحصیل کرده و با کلاس؟ معلوم می شه با

طنازی هات، امیر رو سمت خودت کشوندی!

شیدا بهت زده به نگار چشم دوخت. سعی کرد خودش را کنترل کند. با صدایی

نه چندان بلند گ??ت:

- بس کن دیگه! بهت اجازه نمی دم این طوری با من حر?? بزنی! همین قدر بدون که

من از امیر متن??رم! حالم ازش به هم می خوره و هیچ علاقه ای به اون ندارم! حالا هم ارزونی ?? خودت! با کمال میل، پامو کنار می کشم! این تو ... اونم امیر!

آن قدر عصبی و خشمگین بود که به سرعت از کنار دختر گذشت. دستش را

پیاپی روی زنگ ??شرد.چند لحظه بعد، جمشید در را باز کرد. شیدا بی درنگ وارد حیاط

شد و در را بست. تمام بدنش به وضوح می لرزید. به در تکیه داد و با دست صورتش را

پوشاند. به هیچ وجه به حر?? ها و پرسش هایی که جمشید از او می کرد توجهی

نداشت. عرق سردی روی پیشانی اش نشسته بود. جمشید شانه هایش را گر??ت و با

نگرانی پرسید:

- تو یه د??عه چه ت شد؟ حالت خوب نیست؟!

شیدا سرش را بالا گر??ت. ناگهان امیر را دید که سمتشان می آید. باورش نمی شد.

احساس می کرد دچار خیالات و توهمات شده. رو به جمشید کرد و با صدایی

لرزان پرسید:

- امیر این جا چه کار می کنه؟!

جمشید نگاهی به امیر کرد و جواب داد:

- برای ناهار اومد خونه... تا حالا هم منتظر نامزد عزیزش بوده! چطور مگه؟!

شیدا راست ایستاد و دست جمشید را که هنوز روی شانه اش بودکنار زد. نگاه

خصمانه اش را به امیر که حالا در چند قدمی او بود دوخت و گ??ت:

- شما به چه حقی با سرنوشت من بازی می کنین آقای پیروز؟! چرا دست از سرم برنمی دارین؟ شما دو ساله که با اون دختره ی ...

بغض?? در گلو مانع ادامه ی حر?? هایش شد. امیر حیرت زده به جمشید و قیا??ه ی

ناراحت شیدا نگریست. جمشید نیز از حر?? های خواهرش متعجب شده بود.

شیدا آهی کشید و در ادامه گ??ت:

- آقای پیروز! شما باید اول جواب اون نامزدتون رو می دادین بعد می اومدین سراغ من!

آدم نمی تونه دو تا نامزد رو با هم قانع کنه! اینو می دونستین؟!

- من اصلاً از حر??ای تو چیزی سردرنمیارم! شیدا تو منظورت چیه؟

- منظورم رو خیلی خوب می دونی. مگه نگار دختر دایی جنابعالی نیست؟! مگه اون

نامزدت نیست؟

امیر ابروهایش درهم ر??ت و پرسید:

- تو نگار رو از کجا می شناسی؟

شیدا سرش را تکان داد و با بغض گ??ت:

- از این جا برو! خواهش می کنم!

پس از گ??تن این حر?? به سمت ایوان ر??ت. نمی دانست پدر در خانه حضور دارد یا نه.

یکراست به اتاقش ر??ت و در را بست. با این که هیچ علاقه ای به امیر نداشت اما

نمی دانست چرا این موضوع که او قبلاً با نگار نامزد بوده رنجش می داد. دقیقا??ً مطمئن

نبود که حر?? های نگار صحت داشته باشد. احساس می کرد نسنجیده و قضاوت نشده

آن حر?? ها را به امیر زده. در آن هنگام چند ضربه به در نواخته شد. سپس صدای امیر

را شنید:

- شیدا می خوام باهات حر?? بزنم بعد همون طور که ازم خواستی از این جا می رم!

حالا می شه در رو باز کنی؟!

شیدا روی تخت نشست. هیچ اراده ای نداشت. امیر ادامه داد:

شیدا من نمی خوام خودم رو تبرئه کنم ولی دو سال پیش مادرم اینا بدون این که

نظرم رو بپرسن نگار رو به عنوان عروس آینده شون انتخاب کردن. من اوایل زیر بار

نر??تم ولی بعد کوتاه اومدم و حر??ی نزدم. نگار اون قدر پر توقع و اعصاب خرد کن بود

که حتی نتونستم یه ماه تحملش کنم! من نمی دونم اون چی بهت گ??ته ولی باور کن من

همون موقع به مادرم گ??تم که قصد ازدواج با اون رو ندارم. این رو هم بدون که من ??قط

تو رو به عنوان شریک زندگی م انتخاب کردم. هیچ وقت هم خودم رو کنار نمی کشم!

چه بخوای ... چه نخوای! اگرم نگار باعث ناراحتیت شده من عذرخواهی می کنم!

شیدا سرش را در بالش ??رو برد و مشت های گره خورده اش را روی تخت کوبید. بعد

از ر??تن امیر متوجه شد پدر خانه نبود. هنوز عصبانیتش ??روکش نشده بود. خود را با

نگاه کردن به پرونده ای مشغول کرد. باید برای تحقیق از شاکی پرونده و دستیابی به

اطلاعات بیشتر به ورامین می ر??ت. برنامه ریزی کرد که ??ردا بعد از اتمام کارهایش

راهی شود. سرش به شدت درد می کرد. پرونده را روی میز کنار تخت گذاشت و دراز

کشید. به ات??اقات امروز ??کر کرد. از نیامدن امیر سر?? قرار، دیدن مهشید و ات??اقی که

برایش ا??تاده بود، مشاجره ی ل??ظی بین خودش و بهروز ... تا برگشتن به خانه و روبرو

شدن با نگار و توجیهاتی که امیر برای اثبات بی گناهی اش به کار برده بود همه و همه

در ذهنش نقش بسته بود و مثل قطاری از مقابل دیدگانش عبور می کرد. احساس

خاصی داشت. نمی دانست چرا ترحمش نسبت به امیر بیشتر و بیشتر می شد. علی رغم

علاقه ی بیش از حد امیر به او، تصور می کرد ملوک مادر امیر، از او خوشش نیامده؛

چراکه شب نامزدی با اکراه حلقه ها را به امیر داد. چشمانش را بست تا دیگر به این

موضوعات ??کر نکند ولی مؤثر واقع نشد. به همین دلیل یک قرص آرام بخش قوی

خورد و خوابید..............

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل12

???

صبحانه اش را خورد و سریع حاضر شد. جهانگیر زودتر از او، سر کارش ر??ته بود. پدر نیز روی مبل لم داده بود و رادیو گوش می داد. نمی دانست جمشید چیزی از ماجرای دیروز به پدر حر??ی زده یا نه. بی توجه به اطرا??یانش وسایلش را برداشت و از خانه بیرون زد. محیط خانه برایش کسل آور بود. هیچ همدمی نداشت. تنها همدم و همراز او مادر بود که بعد از مرگش تنهاتر از همیشه شد. خیلی سعی کرده بود رابطه ی دوستانه ای با ??رانک برقرار کند ولی ??رانک زیاد او را تحویل نمی گر??ت و مدام به او بی محلی می کرد. شیدا نیز متوجه شد که نمی تواند با او کنار بیاید. سر خیابان ایستاد. یادش آمد که ??راموش کرده به جمشید بگوید سراغی از ماشینش بگیرد. بدون ماشین شخصی خیلی سختش بود. دریغ از یک ت***ی خالی. تصمیم گر??ت به اولین ماشینی که رد شد دست بلند کند. همیشه باید کلی معطل ت***ی و یا وسیله ی نقلیه ای می شد. خصوصا اگر آن روز هم دادگاه داشت. ماشینی روبرویش ایستا. خم شد و پرسید:

- مستقیم؟

با دیدن امیر، خجالت زده کمرش را راست کرد و نگاهش را از او گر??ت. حسابی غا??لگیر شده بود. امیر با لبخندی که روی لب داشت پاسخ داد:

- دربست در اختیار شمام... ب??رمایین بالا.

شیدا که چشم هایش را به انتهای خیابان دوخته بود گ??ت:

- ممنون، مزاحم نمی شم!

امیر بی معطلی از ماشین پیاده شد. در جلو را برای شیدا گشود و با لحن آرامی از او خواهش کرد سوار شود. شیدا ناچارا سوار شد. امیر پس از بستن در، ماشین را دور زد و خودش هم سوار شد. بعد ماشین را روشن کرد و به راه ا??تاد. شیدا به بیرون چشم دوخته بود. حوصله ی حر?? زدن با امیر ار ندشات. تازه خاطرات وات??اقات دیروزی در ذهنش تداعی گشت. امیر نیم نگاهی به او کرد و سکوت را شکست:

- دیروز بعد از ر??تن به خونه ... خیلی ناراحت بودم البته نه به خاطر ر??تارت؛ چرا که بهش عادت کردم. بیشتر از این ناراحت بودم که تو عصبانی و ناراحت شدی! می دونی شیدا؟ دیشب اصلاً خوابم نبرد. می خوای بپرسی به چی ??کر می کردم؟

شیدا بدون این که سرش را بچرخاند و به او نگاه کند پاسخ داد:

- برام اهیمتی نداره در ضمن برای این که به ماجراهای ات??اق ا??تاده ??کر نکنم یه آرام بخش قوی خوردم و راحت خوابیدم.

- ولی تو نباید از حالا از این قرصا بخوری! می دونی چه عوارض بدی داره؟ لط??اً دیگه از این داروها مصر?? نکن!

- نمی دونستم باید از شما اجازه بگیرم آقای دکتر!

امیر ماشین را پشت چرا غ قرمز متوق?? کرد و گ??ت:

- از ساعت ه??ت تا به حال، سر خیابون?? تون منتظرت بودم! یعنی چیزی در حدود دو ساعت! اون وقت تو با اخمای درهم و گر??ته عین یه مجسمه کنارم نشستی!

شیدا با لحنی خصمانه در جوابش پاسخ داد:

- می تونی محترمانه ازم خواهش کنی تا پیاده بشم! این که کاری نداره!

چراغ سبز شد و امیر پایش را روی پدال گذاشت. آن قد ربا سرعت رانندگی می کرد که شیدا به وحشت ا??تاد. می دانشت که بدجوری با حر?? هایش لج او را درآورده؛ مغرور تر از آن بود که از او خواهش کند آرام تر براند. خودش را به صندلی چسباند و دست راستش را روی چشمانش گذاشت. کم مانده بود از شدت ترس و اضطراب بالا بیاورد. مدتی بعد امیر سرعتش را کم کرد و او را جلوی د??ترش پیاده نمود. هیچ حر??ی بین آن دو رد و بدل نشد. شیدا نیز بدون این که پشت سرش را نگاهی بیندازد وارد ساختمان شد. میز آقای مبینی دقیقاً روبروی در ورودی د??تر بهروز بود. شیدا که دو سه پله را بالا آمد آقای مبینی را دید و سلام کرد. آقای مبینی اظهار کرد که بهروز با او کار دارد. شیدا تشکر کرد و پس از چند ضربه به در اتاق بهروز وارد اتاق شد. سلام کرد و پرسید:

- با من کاری داشتی؟

بهروز سرش را بالا گر??ت و متعجبانه گ??ت:

- چه عجب جنابعالی در زدین و تشری?? آوردین! حالا نوبت منه که بپرسم این چه وقت اومدن به د??ترتونه خانم وکیل؟!

شیدا که هنوز دستش به در بود آن را بست و یکی دو قدم جلوتر ر??ت. بهروز ابروهایش را بالا داد و پرسید:

- این چه قیا??ه ایه؟ اخما رو! دیشب تماس گر??تم جمشید گ??ت خوابیدی. تا به حال ندیدم وکیل ها سر?? شب بخوابن و لنگ ظهر بیان سر?? کار!

شیدا هر کاری کرد نتوانست یک لبخند خشک و خالی به بهروز نشان دهد اعصابش دوباره به هم ریخته بود و هر بار هم، امیر را مقصر می دانست. تصور کرد که اگر پدر ب??همد که او چه ر??تاری با امیر دارد بی شک ??اتحه اش خوانده بود. پدر احترام خاص و ??وق العاده ای نسبت به خانواده ی پیروز داشت و حاضر نبود کسی به این خانواده بی احترامی یا بی حرمتی کند. حتی شیدا. با صدای بهروز به خودش آمد و تکانی خورد:

- تو حالت خوبه؟ نکنه از ر??تار دیروز صبح من رنجیدی؟!

- نه به هیچ وجه!

بهروز پرونده ای را از کی??ش بیرون آورد و سمت شیدا گر??ت.

- بگیر! همون پرونده ای هست که بهم داده بودی تا نگاهی بهش بندازم. به نظرم د??اعیه ی خوبی نوشتی ولی اگه بتونی اون دوتا شاهد رو به دادگاه بکشونی تا شهادت بدن خیلی عالی می شه. خودت می دونی که شهادت اون دو ن??ر به موکلت خیلی کمک می کنه!

- درسته ولی من خیلی تلاش کردم. اونا یه جورایی می ترسن! حاضر نیستن بیان و شهادت بدن... راستی بهروز ازت خواهش می کنم یه منشی برام پیدا کن. من خودم به چند تا از دوستام گ??تم ولی متأس??انه کسی رو سراغ نداشتن!

بهروز سرش را تکان داد و گ??ت:

- یه ??کری می کنم، غصه ش رو نخور!

صدای موزیک تل??ن همراه شیدا شنیده شد. شیدا همراهش را درآورد و جواب داد:

- ب??رمایین؟! سلام ... تویی هدیه؟ حالت چطوره؟ ... چی؟ ... واضح تر بگو! هدیه من نمی شنوم کمی بلندتر حر?? بزن! ... چرا نمی تونی؟! ... آسایشگاه؟! ... تو اون جا چه کار می کنی؟ باشه ... امروز نمی تونم بیام... باشه عزیزم! ??ردا ساعت ده اون جام ... آخه برای چی؟ ... تو با حر??ات نگرانم کردی دختر! ... خیلی خب، حتماً میام... مراقب خودت باش! خداحا??ظ!

بهروز مرموزانه به او زل زد و پرسید:

- مشکلی پیش اومده؟!

شیدا همراهش را درون کی?? انداخت. مکالمه اش با هدیه بدجوری او را منقلب کرده بود. نگران و مضطرب به نظر می رسید. در جواب بهروز گ??ت:

- خودمم نمی دونم! ??علاً با اجازه!

و بدون هیچ حر?? دیگری اتاق بهروز را ترک کرد. هدیه یکی از موکلین او بود که برای گر??تن طلاق از همسرش به نزد او آمده بود و بالاخره به کمک او توانسته بود طلاقش را بگیرد. این ماجرا به شش ماه پیش برمی گشت. از آن به بعد، آن دو دوستان صممیمی یی شده بودند. شیدا نمی دانست چه ات??اقی برای هدیه رخ داده که باید حتماً به دیدنش می ر??ت آن هم در آسایشگاه روانی و به طور پنهانی. این مکالمه ی مرموز هدیه، ??کرش را به خود مشغول کرده بود. باید راهی پیدا می کرد تا بتواند وارد آن آسایشگاه شود. همان طوری که هدیه از او خواهش کرده بود نباید کسی از این موضوع مطلع می شد و بویی می برد.

 

-53-.gif-53-.gif-53-.gif-53-.gif-53-.gif

 

خسته و کو??ته به خانه رسید. هنوز وارد حیاط نشده بود که پدر به ایوان آمد. به او گ??ت که به خانه نیاید و یکراست به ??وردگاه برود. پدر امیر قرار بود برای بستن یک قرارداد مهم به ترکیه برود. قرار بود جمشید همراهش بیاید. از آن جایی که جهانگیر ماشین پدر را برده بود آن ها مجبور بودند با آژانس به ??رودگاه بروند. شیدا همراه جمشید به راه ا??تاد و علت نیامدن پدر را پرسید. جمشید توضیح داد که آقای پیروز به تنهایی برای نهار دعوت بود و آقای پیروز چون او را دیده بود از او خواست که دیگر به ??رودگاه نیاید. در ضمن اشاره کرد که پدر از امیر هم دعوت کرده بود که بیاید اما امیر شخصاً عذرخواهی کرده بود و نامساعد بودن حالش را دلیل نیامدن عنوان کرده بود.

شیدا به صبح و دیداری که با امیر داشت ??کر کرد. حسابی او را رنجانده بود. باید خیلی زود برمی گشت و خود را برای ر??تن به ورامین حاضر می کرد. قصد داشت برای بدست آوردن اطلاعاتی در مورد یکی از پرونده هایش به آن جا برود. بعد از کلی معطلی به ??رودگاه رسیدند. هر دو پیاده شدند و سمت سالن به راه ا??تادند. محوطه ی درونی خیلی شلوغ بود. کمی که جلوتر ر??تند جمشید، آقای پیروز را دید.

مادر و برادر امیر هم آمده بودند ولی خبری از امیر نبود. شیدا به تک تک آن ها سلام کرد. مادر امیر، زیاد به او روی خوش نشان نداد. در عوض آقای پیروز از آمدنش بسیار خرسند شد. جمشید سراغ امیر ار گر??ت. سعید برادر امیر اظهار کرد که یکی از چمدان های پدرش در ماشین جا مانده و ر??ته تا آن را بیاورد. شیدا روی صندلی کنار ملوک خانم نشست. امیدوار بود که پرواز تهران – آنکارا تأخیر نداشته باشد و تا شب نشده به ورامین برود و کارهایش را انجام دهد. چند لحظه بعد، ایمر چمدان به دست به سمتشان آمد. قیا??ه ی پرجذبه و آراسته ای داشت. دوباره حس ترحمش نسبت به او ??عال شد. امیر نگاهی گذرا به شیدا کرد. شیدا هم با نگاه متقابل خود از جا برخاست و آرام سلام کرد. امیر خیلی خشک و رسمی جواب سلامش را داد. شیدا اهمیتی نداد ولی می بایست هر طور شده بود از دلش درآورد. چون اگر پدر می ??همید الم شنگه ای به پا می شد . امیر تا زمانی که در ??رودگاه بودند و پدرش را بدرقه کردند کوچکترین توجهی به شیدا نکرد. بعد از ر??تن پدرش نیز، همراه سعید و جمشید بیرون ر??ت. سعید دو سال از او کوچکتر بود. مادر امیر هم هیچ کاری با او نداشت. آهی کشید و پشت سر آن ها به راه ا??تاد. به ساعتش نگاه کرد؛ اگر ر??تن به ورامین را به ??ردا موکول می کرد دیگر نمی توانست به دیدن هدیه برود. از این که امیر ??علاً دست از سرش برداشته بود از صمیم قلب خوشحال بود. دلش نمی خواست منت کشی کند ولی باید یک جوری سر?? حر?? زدن با او را باز می کرد. به همین دلیلی او را خطاب قرار داد و گ??ت:

- امیر؟

امیر کمی از سرعتش کم کرد و اندکی بعد ایستاد. شیدا کنارش ایستاد. گوشه های روسری اش را گر??ت و گ??ت:

- می خواستم اگر وقت داشته باشین...

امیر حر??ش را قطع کرد و با لحن خشکی گ??ت:

- حالم زیاد خوب نیست در ضمن حوصله ی هیچ کاری رو ندارم! نه حر?? زدن و نه بیرون ر??تن!

و بعد از گ??تن این حر?? به راه خود ادامه داد. شیدا در حالی که به دنبالش می ر??ت گ??ت:

- امیر می خوام باهات حر?? بزنم! خواهش می کنم!

- گ??تم که حوصله ی حر?? زدن ندارم!

شیدا که از ر??تار او جا خورده بود ایستاد. کم مانده بود گریه اش بگیرد. هیچ گاه تا این حد احساس حقارت نکرده بود. ترحمش نسبت به امیر تبدیل به ن??رت همیشگی شد. قدم زنان تا کنار ماشین امیر ر??ت. جمشید در حال خداحا??ظی با آن ها بود. شیدا ??قط از ملوک خداحا??ظی کرد و راهش را به سمت خیابان کج نمود. اصلاً به امیر نگاه نکرد. چند لحظه بعد جمشید او را صدا زد و گ??ت:

- کجا می ری؟ بیا سوار شو! امیر تا خونه ما رو می رسونه!

شیدا پوزخندی زد و در جواب گ??ت:

- تو برو من جایی کار دارم برمی گردم!

مطمئن بود اگر در مورد ر??تنش به ورامین حر??ی می زد جمشید ممانعت می کرد و اجازه نمی داد که تنهایی برود. یک ت***ی دربست تا ورامین کرایه کرد. از ر??تار امیر سخت ناراحت و پکر بود. دیگر برایش اهمیتی نداشت که امیر ماجرا را به پدر می گوید یا نه. پیش خودش گ??ت هر چه بادا بادا. به عقب صندلی تکیه زد و دوباره به ??کر ??رو ر??ت.

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل 13

 

مهشید هر روز با اجبار ??روغ و مهرداد به مدرسه می ر??ت. حسابی در درس هایش ا??ت کرده بود. به هیچ چیز جز ??رزاد ??کر نمی کرد. هر روز در خلوت خود می گریست و از دوری ??رزاد رنج می برد. او دیگر مهشید سابق نبود. بی اندازه لاغر و تکیده شده بود. نه خورد و خوراک خوبی داشت و نه خوب می خوابید. پردیس هر شب شاهد بی تابی ها و اشک ها و اشک های پاک و معصومانه ی خواهرش بود. می دید که چگونه ??رزاد را صدا می زد و اشک می ریخت. از طر??ی دیگر به ??رهاد علاقه مند شده بود و ??قط می توانست با مهشید درد دل کند. اما مهشید حالا از ??رهاد متن??ر بود. حتی علاقه ای به شنیدن اسمش نداشت. پردیس هم مجبور بود حر??ی نزد و داغ دل او را تازه تر نکند.

بعد از ظهر سردی بود و باد به شدت می وزید. ??روغ و آرزو در هال نشسته بودند و سرگرم پاک کردن پاک کردن سبزی بودند. عسل هم گوشه ای نشسته بود و چاقو به دست مشغول بریدن ترب بزرگی بود. ??روغ رو به آرزو کرد و گ??ت:

- تو چرا با مهشید درد دل نمی کنی؟!

- مهشید اصلاً با کسی حر?? نمی زنه! خیلی تو دار شده! حالا می شه علاقه ی بیش از حد اون رو نسبت به ??رزاد ??همید!

- اون داره خودش رو داغون می کنه! بس که به این پسره ??کر می کنه می ترسم آخرش سر از تیمارستان دربیاره ... نمی دونم چه گناهی مرتکب شدم که هر دو دخترم بدبخت و سیاه روز شدند. ای کاش حاج امین زنده بود و نمی گذاشت چنین ات??اقی بی??ته!

آرزو دلش برای ??روغ سوخت. برای همدردی گ??ت:

- نگران نباشین مادر! همه چیز حل می شه!

سپس نگاهی به عسل کرد و گ??ت:

- داری چیکار می کنی؟ چاقو رو بده به من ... دستت رو می ب??ری ها؟!

عسل جیغ کشید و چاقو را پشت کمرش قایم کرد. ??روغ آهی کشید و گ??ت:

- اینم از سرنوشت این بچه! پردیس که هر روز صبح می ره و غروب برمی گرده خونه ... ک??ی وقت می کنه به این ط??لک برسه؟

عسل که با دقت به حر?? های ??روغ گوش می داد گ??ت:

- خاله مَهی هر شب برام بزقندی میگه! تازه همیشه پیشمه و دوستم داره!

??روغ خندید و گ??ت:

- الهی من ??دای اون زبون?? درازت بشم عزیزم! حالا بیا یه بوس بده به مادر جون ...

در آن هنگام زنگ در?? حیاط شنیده شد. عسل ذوق زده چاقو را انداخت و ??ریاد کنان به خیال این که مهشید است سمت حیاط دوید؛ اما قبل از رسیدن به دم در، آرزو از آی??ون در را باز کرد. عسل با دیدن ??رهاد ایستاد و خندید. ??رهاد در را بست و در حالی که سمت او می ر??ت با صدای کشداری گ??ت:

- سلام... عسل خانم گل! چطوری؟

عسل بی ت??اوت دستش را در دهانش ??رو برد و گ??ت:

- ??ک کردم خاله مهی اومده!

- مگه هنوز نیومده؟

- نه! تازه مامان و دایی مهدادم نیومدن ... بیین دستام کثی?? شده! داشتم ترب پاک می کردم.

??رهاد او را بغل کرد و با لبخند گ??ت:

- اولاً مگه ترب رو پاک می کنن؟ در ثانی یه خانم گل ... پابرهنه میاد وسط حیاط؟!

عسل حر??ی نزد. ??رهاد وارد خانه شد و به ??روغ و آرزو سلام کرد. پس از احوا ل پرسی روی مبل نشست و عسل را روی زانوهایش نشاند و در حالی که موهای او را نوازش می کرد رو به ??روغ گ??ت:

- من دو ساعت دیگه پرواز دارم. اول می خوام برم آلمان یه سری به آقاجون و ??رزاد بزنم و ببینم در چه حالی هستن. بعد می رم سوئیس. یه مقدار کار مونده دارم که باید انجام بدم!

عسل میان حر??ش پرید و پرسید:

- چرا می خوای بری؟ من گریه می کنم!

??رهاد او را به سینه ??شرد و با لحن محبت آمیزی گ??ت:

- من خیلی زود برمی گردم ... تازه یه عروسک خوشگل هم برات میارم! باشه؟!

- نه نمی خوام!

??روغ از جایش بلند شد و پرسید:

- پس ندا خانم چی؟ تنها می شن!

- من خیلی اصرار کردم بیان منزل شما یا عمه م ولی متأس??انه قبول نکرد. گ??ت می خوام خونه ی خودم بمونم!

- این طوری که نمی شه ... می گم مهشید برگرده خونه ی خودش. آقا ??رزاد اول?? سال، اسمش رو توی یه مدرسه نزدیک خونه شون نوشت ... از اون موقعی که اومده این جا، مجبوره این همه راه رو تا مدرسه ش بره! کلی هم معطل می شه!

سپس به آشپزخانه ر??ت تا دست هایش را بشوید. عسل همچنان اخم هایش را در هم کرده بود و غمگین به نظر می رسید. ??رهاد گونه اش را بوسید و گ??ت:

- من خیلی دلم برات تنگ می شه ولی مجبورم که برم! قول می دم خیلی زود برگردم پیشت و یه عالمه برات کادو بیارم!

عسل با صدایی دلنشین پرسید:

- کادو یعنی چی؟!

- خب ... یعنی هر چی که تو دوست داشته باشی مثل عروسک، لباس، ک??ش ...

عسل دوباره اخم کرد و با اعتراض گ??ت:

- ولی من نمی خوام ... همشون رو دارم! مامانی برام خریده! اصلاً منو با خودت می بری؟!

??رهاد تبسمی کرد و گ??ت:

- اگه تو رو ببرم مامانی تنها می شه. دوست داری تنهاش بذاری؟

- خب اونم بیاد!

- نمی شه! چون باید بره سر?? کارش! تازه مادر جون و خاله مهشیدت تنها می شن، منم ??علاً نمی خوام برم و پیش تو نشستم!

زنگ در?? حیاط به صدا درآمد و طبق معمول، عسل به حیاط ر??ت. با دیدن پردیس و مهشید ذوق زده شد و سمت هر دوی آن ها دوید. پردیس زود وارد خانه شد. ??رهاد به رسم ادب از جایش بلند شد و سلام کرد. پردیس هم سلام و احوال پرسی کرد و روبرویش نشست. از دیدن ??رهاد خیلی خوشحال شده بود. گلایه کنان پرسید:

- پس چرا ندا خانم رو نیاوردین؟

??رهاد روی مبل جابه جا شد و پاسخ داد:

- از این جا رد می شدم گ??تم یه سری بزنم و خداحا??ظی کنم!

پردیس متعجبانه، چشمان سبزش را به او دوخت و پرسید:

- خداحا??ظی؟ منظورتون چیه؟!

- برمی گردم سوئیس ... البته قبلش می رم آلمان از وضعیت ??رزاد و آقاجونم مطلع بشم!

پردیس بی اختیار پرسید:

- برای همیشه؟!

??رهاد لحنش را عاط??ی تر کرد و گ??ت:

- جوابش برای شما مهمه؟

پردیس از سؤال صریح ??رهاد جا خورد. سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. ??رهاد لبخندی زد و گ??ت:

- نه! دوباره برمی گردم!

پردیس کمی خیالش راحت شد. ??رهاد با وقارترین پسری بود که او دیده بود. آهی از ته دل کشید و به مهشید و عسل که وارد هال می شدند نگریست. ??رهاد به مهشید سلام کرد ولی مهشید بی توجه به او سمت اتاقش ر??ت. پردیس به قیا??ه ی گر??ته ی ??رهاد نگاهی کرد و گ??ت:

- واقعاً متأس??م ... شما به بزرگی خودتون ببخشین!

- مهم نیست! من بهش حق می دم! بدجوری به ??رزاد وابسته ست ... ??کر نمی کردم تا این حد دوستش داشته باشه!

- آقا ??رزاد در حقش ظلم کرد! نباید تحت هیچ شرایطی تنهاش می ذاشت. شاید باورتون نشه که توی این سه ماهی که ازدواج کردن حتی یه روز هم از هم جدا نبودن. یادم میاد از طر?? مدرسه قرار شد مهشید و بقیه ی بچه ها رو به یه س??ر چهار روزه به شمال ببرن. با این که مهشید خیلی دوست داشت بره ولی ??رزاد رو ترجیح داد. هر چی ??رزاد اصرار کرد که بره و خوش باشه قبول نکرد. من می ??همم خواهرم چه دردی رو تحمل می کنه!

آرزو با سینی چای به هال آمد. چشمکی به پردیس زد و دوباره به آشپزخانه برگشت. عسل روی زانوهای پردیس خم شد و غر غرکنان گ??ت:

- من گشنمه!

پردیس دستی به موهای او کشید و با مهربانی گ??ت:

- مادر جون توی آشپزخونه ست! برو بهت یه لیوان شیر بده ... برو عزیزم!

عسل در حالی که چشمانش را با دست می مالید نق زد و گ??ت:

- نمی خوام!

پردیس می دانست که عسل خسته است و خوابش می آید. او را بغل کرد. عسل هم دستانش را دور کمر او حلقه کرد و چشمانش را بست. ??رهاد دستش را پیش برد و استکان چایش را برداشت. پردیس که موهای دخترش را نوازش می کرد گ??ت:

- می دونین آقا ??رهاد ... عسل خیلی شما رو دوست داره! من زیاد پیشش نیستم که بهش محبت کنم. اون بیشتر با مهشید خو گر??ته و حر??ای اون روش تأثیر می ذاره! این مدت هم مهشید ??قط توی لاک خودش بوده! شما اولین مردی هستید که عسل بهش ابراز علاقه می کنه! هر موقع که میاین خوشحال می شه و هر وقت که نمیاین از من می پرسه کی میاد؟!

??رهاد جرعه ای از چایش را نوشید و اظهار کرد:

- راستش رو بخواین منم توی این مدت کوتاه، خیلی بهش وابسته شدم ... اون خیلی شیرین و دوستداشتنیه!

- شما لط?? دارین!

??رهاد نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت و در حالی که بلند می شد گ??ت:

- اگه اجازه بدین بنده مرخص می شم ... داره دیر می شه!

- خواهش می کنم! خیلی خوشحال شدم از این که حداقل شما بدون خداحا??ظی نر??تین!

??رهاد لبخندی زد و به عسل زل زد. پردیس می خواست از جایش بلند شود که ??رهاد اجازه نداد و گ??ت:

- عسل کوچولوی من بیدار می شه ... شما ب??رمایین!

سپس پشت در?? اتاق مهشید ر??ت و با صدای بلند ادامه داد:

- زن داداش ... من دارم می رم قول می دم که به ??رزاد بگم بهت زنگ بزنه! مادر جون رو تنها نذار، برو پیشش. ??علاً خداحا??ظ!

هنوز برنگشته بود که مهشید در?? اتاق را باز کرد. ??رهاد به چشمان زیبا و پر اشک او خیره شد و با لحنی پر مهر و محبت گ??ت:

- این قدر گریه نکن! ??رزاد توی این یه ه??ته، دو بار با من تماس گر??ته ... باور کن بهش گ??ت چه حال و روزی داری ولی اون گ??ت که به این وضع عادت می کنی! خیلی تأکید کردم حداقل یه زنگی بهت بزنه ولی ... ولی زیر بار نر??ت. غصه نخور! خودم این بار حتماً مجبورش می کنم!

مهشید با شنیدن حر?? های ??رهاد حالش دگرگون شد. به هیچ وجه باور نمی کرد. حالا می ??همید که حر?? های مادرش درست بود و ??رزاد دیگر او را نمی خواست. نمی دانست چه چیزی باعث شده بود که ??رزاد تا این حد از او ??اصله بگیرد. جلوی چشمانش سیاهی ر??ت و دیگر هیچ چیز ن??همید................

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

سرش به شدت درد می کرد و جز حر?? های نام??هومی که بین دیگران رد و بدل می شد چیزی نمی شنید. ??رزاد بیش از اندازه احساساتش را جریحه دار کرده بود. دیگر تحمل این وضع را نداشت. ضربه ی شدیدی به او وارد شده بود. تصور این موضوع که چه زود بنیان زندگی اش تباه شد او را عذاب می داد. ??روغ و پردیس تمام شب بر بالین او نشستند و سعی کردن با حر?? زدن، او را آرام کنند اما کنترل مهشید برای آنها کاری شاق و مشکل بود. مهشید دردمندانه می گریست. به حدی که خواب را از چشم دیگر اعضای خانواده گر??ته بود. ??ریاد می زد و می گ??ت که خودش را از این زندگی خلاص خواهد کرد. مدام آرزوی مرگ می کرد. همه تصور کردند که دچار جنون آنی شده; حتی مهرداد هم از پس او برنیامد و نتوانست او را ساکت و آرام کند. بالاخره مجبور شدند دکتری را بالای سرش بیاورند. مژگان دکتر اعصاب و روان بود و در ضمن یکی از دوستان صمیمی ??روغ به شمار می آمد. خیلی ??وری به مهشید آرام بخشی به او تزریق کرد تا راحت بخوابد. او از ??روغ خواست که ??ردا صبح زود، مهشید را به مطب بیاورد. زیرا تصمیم گر??ته بود به طور جدی با او صحبت کند تا بلکه او را از این حال و روز درآورد. صبح روز بعد هر چه ??روغ اصرار کرد که با هم به مطب مژگان بروند مهشید قبول نکرد. پردیس می دانست که خواهرش با شیدا رابطه ی دوستانه ای برقرار کرده; مطمئن بود که مهشید حر?? او را گوش می کند. به همین دلیل به د??تر شیدا زنگ زد و از او درخواست نمود که برای دیدن مهشید به خانه بیاید. شیدا علی رغم کارها و قرار ملاقات هایی که داشت خیلی سریع خود را به خانه ی آن ها رساند. با راهنمایی پردیس به اتاق مهشید ر??ت.

شیدا ??کر نمی کرد طی این دو سه روز که او را ندیده بود مهشید این قدر ا??سرده و مریض شده باشد. مهشید با دیدن شیدا خودش را در آغوش او رها کرد و مثل ابر بهاری شروع به گریه کردن نمود. شیدا با حر?? زدن، او را آرام کرد و هر دو روی تخت نشستند. مهشید اشک هایش را پاک کرد و با لحن دردمندانه ای گ??ت:

- شیدا ... خیلی خوشحالم که الان پیشم هستی! دلم می خواست با یکی درد دل کنم! می دونم سرت خیلی شلوغه و کار داری ولی ... شیدا !

شیدا دست های او را گر??ت و با لبخند گ??ت:

- تو از کارم ارجحیت داری! اگه این قدر برام مهم نبودی اون همه کار رو ول نمی کردم به امان خدا و بیام دیدنت ... مهشید تو برام خیلی عزیزی!

مهشید خیلی او را دوست داشت و احترام ??وق العاده ای برایش قائل بود. لبخند کمرنگی گوشه ی لبش پدیدار گشت و گ??ت:

- خیلی دلم می خواد باهات حر?? بزنم. دیگه دارم دیوونه می شم!

- شنیدم قبل از این هم ... دچار یه چنین ا??سردگی یی شده بودی! درسته؟

مهشید مرگ حاج امین را به یاد آورد و با بغض آکنده در گلو ابراز کرد:

- مرگ آقاجون بدجوری شوکه م کرد. روحیه ی بدی داشتم! مدام تحت نظر مژگان، دوست مادرم بودم; آخه اون روان پزشکه! مدتی بعد با پیدا شدن ??رزاد توی زندگیم، وضع من ??رق کرد. البته حر??ای مژگان هم بی تأثیر نبود.

- اگه اون د??عه تونستی تحمل کنی مطمئن باش این بار هم می تونی!

مهشید با تندی از کوره در ر??ت و گ??ت:

ولی من نمی خوام ??رزاد رو ??راموش کنم!

شیدا دستی به موهای طلایی رنگ مهشید کشید و با لحن مهربانی گ??ت:

- من کی گ??تم اونو ??راموش کن؟ ??قط منظورم این بود که این بارم می تونی بر مشکلت غلبه کنی. راستی خیلی دلم می خواد بدونم چی باعث شد که هنوز درس و مدرسه ت رو تموم نکرده ازدواج کنی؟ اونم توی این سن و سال کم؟

- این قدیم بود که دخترا رو یازده ... دوازده سالگی یا کمتر شوهر می دادن. منم می خواستم به این رسم قدیمی احترام بذارم. در ثانی، ??رزاد کم طاقت بود تا من درسم رو تموم کنم؛ واسه همین منو مادر هم قبول کردیم!

شیدا خندید و پرسید:

- ا??ی شیطون! حالا چند سال با هم اختلا?? سنی دارین؟

- ه??ت سال!

- چقدر این شوهر بی و??ات رو دوست داری؟!

مهشید بی معطلی پاسخ داد:

???- خیلی زیاد!

???- اون چطور؟ اون چقدر تو رو می خواد و دوستت داره؟

???- نمی دونم شیدا... ولی هر موقع بهش می گ??تم دوستش دارم در جواب می گ??ت خودت می دونی که من بیشتر دوستت دارم!

شیدا از جایش بلند شد. ناخودآگاه به یاد امیر ا??تاد. دو روز بود که نه با او تماس می گر??ت و نه به دیدنش می آمد.

باور نمی کرد امیری که دم از دوست داشتن و علاقه می زد این طور ??راموشش کند.

به تماسهای مکرر و آمدن های بی موقعش عادت کرده بود. می دانست که صبر او هم حدی دارد و بالاخره روزی سرازیر خواهد شد.

خواسته ی قلبی اش همین بود و او سرانجام توانسته بود

امیر را نسبت به خود دلزده کن ولی اکنون احساسش چیز دیگری بود.

رو به مهشید کرد و پرسید:

???- تو ??کر می کنی ??رزاد این علاقه و دوست داشتن رو بهت ثابت کرده؟

???- البته! بارها و بارها عشق و علاقشو بهم ثابت کرده... شاید این موضوع خنده دار باشه ولی اگه یه روز ازش می خواستم سرکار نره و پیشم بمونه بی چون و چرا می موند و نمی ر??ت.

اون خیلی خوب درکم می کرد. همیشه به حر??ام گوش می کرد. اون واقعا ??وق العاده بود.

شیدا متعجبانه پرسید:

???- یعنی حالا دیگه ??وق العاده نیست؟

مهشید به قاب عکس خودش و ??رزاد خیره شد و پاسخ داد:

???- منظورم چیز دیگه ای بود.

و سپس آه کشید. شیدا قاب عکس را برداشت. به نظرش آن دو واقعا برازنده یکدیگر بودند.

جذبه ی ??رزاد و در کنارش زیبایی مهشید، او را به وجد آورد. مهشید با حالتی بغض گونه نگاهش کرد. شیدا پرسید:

- الان چه احساسی داری؟

مهشید سری تکان داد و ابراز کرد:

- دلم می خواست الان زنده نبودم!

- مهشید! این دیگه چه حر?? مسخره ایه! تو ??کر نمی کنی غیر از ??رزاد کسانی هستند که به تو علاقه دارن و تو رو دوست دارن؟ پس ??روغ خانم مادرت، پردیس، برادرت ... من و بقیه چی؟ تو باید به دیگران و اطرا??یانت توجه داشته باشی. همه نگران حال و روز تو هستن. تو یکباره تمام علاقه ت رو نثار ??رزاد کردی در صورتی که قبلاً به خونواده ت عشق می ورزیدی! وجود شریک زندگی نباید باعث بشه که اطرا??یان، علی الخصوص خونواده و نزدیکانت رو ??راموش کنی!

- ولی من کسی رو ??راموش نکردم!

شیدا آرام به سمتش ر??ت و کنارش نشست. مهشید سرش را روی زانوهای او گذاشت و گریست. بیت آخر نامه ی ??رزاد، مدام ??کرش را به خود مشغول کرده بود و آن را تکرار می کرد:

«از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران

ر??تم از کوی تو لیکن عقب سر نگران»

شیدا که همچنان موهای او را نوازش می کرد گ??ت:

- تو ??کر می کنی منظور ??رزاد از حر??ای اون نامه چی بوده؟

- ??رزاد امیدی به زنده موندن نداشت .... اون طوری که متوجه شدم به خاطر این که من راحت تر ??راموشش کنم به خارج ر??ت ولی سخت در اشتباهه! چون من به هیچ عنوان و تحت هیچ شرایطی ??راموشش نمی کنم و نخواهم کرد.

- تو خیلی احساساتی هستی مهشید جان! اما به خدا گریه کردن آرومت نمی کنه بلکه بیشتر داغونت می کنه! اصلاً تصور کن که ر??ته خارج و با امید مداوا شدن، حتماً برمی گرده پیشت!

- من نمی تونم به یه امید پوچ و واهی دل خوش کنم و خودمو مثل بچه ها گول بزنم!

شیدا زد زیر خنده. مهشید واقعاً مثل کودکی بود احساساتی، که تحت تأثیر قرار گر??ته بود. صادقانه حر??ش را می زد. شیدا گ??ت:

- به نظر?? من بهتره برگردی خونه ی خودت ... پیش مادر شوهرت! امیدت به خدا باشه! این قدر هم غصه نخور! عوضش امیدوار باش ... درسات رو هم بخون. راستی هنوز بی منشی ام، حواست باشه تنهام گذاشتی!

مهشید سرش را بلند کرد و گ??ت:

- معذرت می خوام ولی در حال حاضر آمادگی شو ندارم!

- خب بهتره بیشتر از این مزاحمت نشم! قراره آقای اخوت بیاد د??تر! باید زودتر برم!

سپس از جایش بلند شد و روسری اش را جلوی آینه مرتب کرد. مهشید هم برخاست و گ??ت:

- ازت ممنونم که اومدی! واقعاً خوشحالم کردی شیدا!

شیدا لبخندی زد و گونه اش را بوسید. پس از خداحا??ظی از او و خانواده ش، راهی د??ترش شد. سوار ت***ی شد. صدای تل??ن همراهش، او را متوجه خود کرد. آن سوی خط، هدیه بود. شیدا ??راموش کرده بود که دیروز به دیدنش برود. خیلی از هدیه عذرخواهی کرد و قول داد که امروز حتماً به دیدنش خواهد آمد. هدیه اظهار کرد که دیگر نمی تواند و برایش مقدور نیست که با او تماس بگیرد و تأکید کرد که هر چه زودتر به آسایشگاه بیاید. شیدا کنجکاو شده بود بداند که هدیه چه حر?? هایی برای گ??تن دارد. به خاطر آورد که هدیه قبل از طلاق از همسرش، دچار ا??سردگی شدیدی شده بود و مدتی در آسایشگاه تحت مداوا بود. جلوی د??ترش پیاده شد و کرایه را داد. هنوز پایش را در ساختمان نگذاشته بود که صدای آشنایی توجهش را جلب نمود:

- شیدا؟!

شیدا بی درنگ برگشت و امیر را دید. امیر سلام کرد. شیدا جواب سلامش را داد. نمی دانست باید چه بگوید. چرا که هنوز از ر??تار دو روز پیش او ناراحت بود.

امیر با لحن آرامی پرسید:

- می تونم چند لحظه وقتت رو بگیرم؟

شیدا نگاه دلسوزانه ای به او کرد و گ??ت:

- معذرت می خوام ... با یکی از موکلینم قرار ملاقات دارم. احتمال میدم که الان اومده باشه! البته اگه بخوای می تونم بهش بگم بعداً بیاد.

- نه ... حالا چقدر طول می کشه؟

- کمتر از یه ساعت!

امیر دستی به موهای خود کشید و گ??ت:

- باشه یه ساعت دیگه میام دنبالت. موقع ناهار که کاری نداری؟

شیدا سرش را تکان داد و گ??ت:

- نه!

بعد از ر??تن امیر، با عجله پله ها را دو تا یکی کرد و ن??س زنان وارد اتاقش شد. آقای اخوت هنوز نیامده بود. آهی کشید و روی صندلی نشست. د??ترش شامل دو اتاق که یکی متعلق به خودش و دیگری آبدارخانه و آشپزخانه بود و یک سالن انتظار بزرگ با صندلی هایی راحتی. کنار صندلی ها، یک میز و صندلی، مخصوص منشی بود. با صدای آقای اخوت از جایش برخاست و سلام کرد و از او خواست به اتاقش بیاید. علت مراجعه ی آقای اخوت این بود که سر?? ??روش زمینی، مبلغ کلانی از او گر??ته بودند. در ضمن آن زمین هم قبلاً ??روخته شده بود. مذاکرات و صحبت هایشان حدود یک ساعت و نیم طول کشید. شیدا خیلی منتظر امیر شد ولی خبری از او نشد. در?? د??ترش را بست و پایین ر??ت. تصمیم گر??ت سری به بهروز بزند. آقای مبینی ر??ته بود.

قدم زنان سمت اتاقش ر??ت و در را گشود. بهروز در اتاقش نبود. وارد اتاق شد و خودش را روی مبلی انداخت. خیلی احساس خستگی می کرد. گرسنه هم بود. ده دقیقه گذشت اما بهروز هم پیدایش نشد. متعجبانه از جا برخاست. در آن هنگام، بهروز وارد اتاق شد. شیدا لبخندی زد و پرسید:

- نگرانت شدم! کجا ر??ته بودی؟

بهروز سمت میزش ر??ت و جواب داد:

- دم?? در با آقای مبینی حر?? می زدم. راستی امیر بیرون منتظرته؛ همین الان رسید!

شیدا بند کی??ش را روی شانه اش انداخت و رو به بهروز گ??ت:

- ممنون! تو کاری نداری؟!

- نه به سلامت! البته ...

خندید و سکوت کرد. شیدا ابروهایش را بالا داد و پرسید:

- البته چی؟!!

- هیچی ??قط می خواستم بگم خوش بگذره!

شیدا معترضانه او را نگریست و پس از خداحا??ظی بیرون ر??ت. امیر در ماشین منتظر بود. با سوار شدن شیدا، امیر ماشین را روشن کرد و به راه ا??تاد. شیدا سرش را به عقب صندلی تکیه داد و پلک هایش را روی هم گذاشت. امیر نیم نگاهی به او کرد و گ??ت:

- عذر می خوام! می دونم یه مقدار دیر اومدم!

شیدا بدون این که تکانی بخورد گ??ت:

- مهم نیست! موکل منم دیر ر??ت؛ یعنی کارش خیلی طول کشید. می شه ازت خواهش کنم جلوی یه رستوران نگه داری؟ من گرسنه مه!

امیر تبسمی کرد و در جواب گ??ت:

- باعث ا??تخار بنده ست سرکار?? خانم!

سپس مقابل اولین رستوران نگه داشت. هر دو پیاده شدند و داخل رستوران ر??تند. شیدا گوشه ی دنجی را انتخاب کرد و نشست. امیر هم روی صندلی?? مقابلش نشست. به شیدا زل زد و گ??ت:

- این دو روز خیلی بهم سخت گشت. راستش رو بخوای ... دلم بدجوری برات تنگ شده بود. به خاطر بی محلی اون روزم ازت معذرت می خوام. دست خودم نبود! البته از این که سوار ماشین نشدی و خودت ر??تی دلخور شدم ولی بعد از دست خودم ناراحت شدم. نباید اون جوری باهات ر??تار می کردم. حالا کجا ر??تی؟

- ورامین. برای بررسی یکی از پرونده هام!

- چرا از من نخواستی باهات بیام؟!

- برای این که جنابعالی اصلاً ??رصت حر?? زدن به من ندادی! یادتون ر??ته که ??رمودین حوصله ی حر?? زدن ندارم؟

در این لحظه، پیشخدمتی نزدیک?? شان شد و صورت غذا را تقدیم کرد. هر دو جوجه کباب س??ارش دادند. شیدا دست هایش را زیر چانه اش قلاب کرد. احساس خوشحالی امیر را درک می کرد. نمی دانست هنوز با دید ترحم به او می نگرد یا کم کم دارد به او علاقه مند می شود. امیر واقعاً جذاب و دوستداشتنی بود.

- شیدا می شه یه سؤالی ازت بپرسم و واقعیت رو بگی؟!!

شیدا در چشمان امیر خیره شد و گ??ت:

- چه سؤالی؟ بپرس!

امیر آهی از سینه بیرون داد و گ??ت:

- هر چند جواب سؤالم رو می دونم ولی می خوام از زبون خودت بشنوم! می خوام بدونم چقدر از من ن??رت داری؟! ..

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

شیدا مطمئن بود که امیر، سؤالش همین است. به همین خاطر نگاهش را از امیر گر??ت و به گلدان روی میز چشم دوخت. نمی دانست چه جوابی بدهد. امیر منتظر بود. صدای تل??ن همراه امیر شنیده سد. از این که مجبور نبود دیگر به سؤال او پاسخی دهد ن??س راحتی کشید.

مادر امیر آن سوی خط بود. حدس زد که ملوک به علت نر??تن امیر به خانه، با او تماس گر??ته بود. صحبتش زیاد طول نکشید و ??وری قطع کرد. پیشخدمت غذای س??ارش داده شده را روی میز گذاشت و ر??ت. شیدا تکه ای نان برداشت. پرسید:

- از این که ??همید پیش من هستی ناراحت شد؟

امیر جواب داد:

- کی؟

- مادرتون!

- نه! چرا باید ناراحت بشه؟ راستی هنوز جواب سؤالم رو ندادی؟

شیدا لقمه ای در دهان گذاشت و ??قط لبخند زد. امیر پرسید:

- چرا می خندی؟ حر??م خنده دار بود؟

- نمی شه از جواب سؤالت چشم بپوشی؟ مگه نگ??تی خودت جوابش رو می دونی؟! مثبت و من??ی بودن جواب، چه ??رقی به حال تو می کنه؟

- خودت خوب می دونی که برام خیلی مهمه!

شیدا ترحم و دلسوزی را کنار گذاشت. امیر همان روز اول که به خواستگاری اش آمد گ??ته بود که به او علاقه دارد ولی شیدا عکس?? نظر امیر را داشت. امیر هم گ??ت که چه دوستش داشته باشد و چه نداشته باشد اهمیتی نمی دهد. در هر حال او را می خواهد و قصد ازدواج با او را دارد. بدون این که به چشمان پر جذبه ی امیر نگاه کند گ??ت:

- ببین امیر ... من روز اول نظرم رو گ??تم. الانم نظرم تغییری نکرده!

می دانست که نباید این حر?? را می زد. امیر بدجوری عصبانی شد. صندلی اش را عقب کشید و دست هایش را با دستمال کاغذی پاک کرد. شیدا هم دست از غذا کشید. امیر با لحنی کاملاً جدی گ??ت:

- من?? احمق رو بگو که ??کر می کردم ... شیدا تو تا ک??ی می خوای به این وضع ادامه بدی؟!

- مثل این که یادت ر??ته روز اول چی گ??تی! اصلاً نظر من?? بدبخت براتون مهم بود؟ اصلاً منو آدم حساب کردین؟ چند بار بهت گ??تم که هیچ علاقه ازدواج با تو ندارم؟ خودت این طوری خواستی! گ??تی همین که خودم دوس??ت دارم برام کا??یه ... گ??تی نیازی به محبت من نداری! حالا چی شده؟ پشیمونی؟! ??همیدی که اشتباه کردی آقای پیروز؟ ??کر یه عمر زندگی ن??رت انگیز و بی محبت رو نکردی؟! حالا هم مهم نیست! اگه خسته شدی و تحملت تموم شده می تونی بکشی کنار!

همه ی نگاه ها متوجه آن دو شده بود. سرش را پایین انداخت و سپس بیرون پنجره خیره شد. اشک در چشمانش حلقه زده بود. امیر از جایش برخاست. می دانست که رام کردن شیدا و تغییر نظر او، کار مشکلی است و احتیاج به زمان دارد. با لحن نه چندان تندی گ??ت:

- اگه این ر??تارا و کارها و حر??ا رو انجام می دی که من کوتاه بیام سخت در اشتباهی! خودت خوب می دونی که توی دست های من اسیری و سند آزادی تو دست منه ... پس بهتره با من در نی??تی و سازی مخال?? ساز من نزنی. چون این به ن??ع خودتم هست!

امیر بعد از گ??تن این حر??ش، کی??ش را برداشت و بیرون ر??ت. شیدا همچنان به منظره ی آن طر?? پنجره می نگریست. تصور می کرد که می تواند امیر را با این حر?? ها ضجر دهد ولی به قول امیر، سخت در اشتباه بود. باید حقیقت را به او می گ??ت. باید می گ??ت که نظرش نسبت به سابق ??رق کرده و بالاخره وجود او را در زندگی، حس می کند. نمی دانست چرا دوباره لج کرد و واقعیت را کتمان نمود. شاید به خاطر حر?? های امیر که گ??ته بود برایش مهم نیست او را دوست داشته باشد یا نه. در این میان، ??قط احساساتش بود که تحت تأثیر قرار می گر??ت و جریحه دار می شد. امیر مجدداً طردش کرد و او را رنجاند. خیلی عصبانی بود. از دست امیر و حتی از دست خودش؛ از سرنوشتی که برایش رقم خورده بود. ??کرش کار نمی کرد. نگاهی به غذای نیمه کاره ی روی میز انداخت و پوزخندی زد. درخواست صورت حساب کرد و پس از پرداخت، بیرون ر??ت.

حوصله ی ر??تن به د??تر را نداشت. مشغول قدم زدن شد. او واقعاً سپهر را ??راموش کرده بود. چرا که او قصد ازدواج با دخترخاله اش را داشت. از همان ابتدا می دانست که دادن جواب مثبت به امیر، به اجبار پدرش، این عواقب را در پیش دارد. او به خاطر حال پدرش مجبور به این تصمیم شد. می توانست این کار را نکند و خودش آینده اش را انتخاب کند ولی اگر ناراحتی قلبی پدرش عود می کرد آن وقت چه؟ یک عمر دچار عذاب وجدان می شد. خیلی ??کر کرد اما هر بار به نتیجه ی مطلوبی دست پیدا نمی کرد. تعجب می کرد از این که جذبه و خوش قیا??ه بودن امیر او را تحت تأثیر قرار نمی دهد. بارها در ذهنش این تصور را داشت که امیر به حدی زیبا و خوش قیا??ه است که دل?? هر دختری را می رباید. هر دختری با دیدن او جذب قیا??ه اش می شد. هیچ گاه در طول مدت آشنایی اش با امیر، توجه خاصی به او نکرده بود. ظاهر، برایش م??هومی نداشت. ??قط ت??اهم و شخصیت درونی برایش اهمیت ??وق العاده ای داشت. او بارها و بارها شاهد از هم گسیختن زندگی هایی بود که بر بنای پوچی پایه گذاری شده بودند و به علت عدم ت??اهم در هم شکسته شدند و ناکام ماندند. دلش نمی خواست خودش که همیشه با چنین صحنه هایی روبرو بوده و از هر کدام تجربه هایی کسب کرده دچار شکست شود. شکستی که دیگر نتواند جبرانش کند. ا??کارش مغشوش و آش??ته بود. بعد از کمی پیاده روی، سوار ماشینی شد و به خانه ر??ت. یک ربع طول کشید تا به خانه رسید. ??رانک با شادمانی به سویش دوید و خبر داد که قرار است همگی با هم به یک مسا??رت دو ه??ته ای به شمال بروند. در ضمن گ??ت که جهانگیر تمام برنامه ریزی ها را انجام داده. این خبر زیاد به مزاج شیدا خوش نیامد؛ چرا که کارهای زیادی داشت که باید انجام می داد. به علاوه نمی توانست دو ه??ته به خودش مرخصی بدهد. هم دادگاه داشت و هم قرار ملاقات هایی با موکلینش. بدون این که نظرش را ابراز کند یکراست به اتاقش ر??ت. کی??ش را گوشه ای انداخت و روی تخت دراز کشید. مدام حر?? های امیر و قیا??ه ی ناراحت و عصبانی او در نظرش می آمد. به حدی در ا??کارش غوطه ور بود که متوجه نشد چه وقت خوابش برد.

 

 

بدجوری احساس سردی کرد. آرام تکانی خورد و چشم هایش را گشود. با خواب آلودگی به ساعت روی میزش نگریست. ساعت از ه??ت هم گذشته بود. یکهو از جا پرید و بلند شد. به هدیه قول داده بود که امروز به دیدنش خواهد ر??ت.

کی??ش را برداشت و از اتاق بیرون آمد.جمشید روی کاناپه دراز کشیده بود و تلویزیون تماشا می کرد. خبری از بقیه نبود. آبی به دست و صورتش زد. در حالی که با حوله صورتش را خشک می کرد چهره اش را مقابل آینه دید. رنگ پریده و بی روح. اصلاً سر?? حال نبود. وقتی بیرون آمد جمشید را دید او را خطاب قرار داد:

- چرا با لباسای بیرونت خوابیده بودی؟ نکنه در حال?? آماده باش بودی؟!

شیدا بی اهمیت به شوخی جمشید پرسید:

- پدر و بقیه کجا هستن؟

جمشید با کنترل، تلویزیون را خاموش کرد و در حالی که می نشست گ??ت:

- تشری?? بردن منزل خان عمو، پدر خیلی منتظر شد تا بیدار بشی ولی اون قدر مظلوم خوابیده بودی که هیچ کس جرأت نمی کرد بیدارت کنه حتی امیر!

شیدا متعجبانه پرسید:

- امیر؟! مگه اومده بود خونه؟

- نه ... تا حالا دوبار زنگ زده! می خواستم بیام بیدارت کنم ولی امیرخان ملاحظه ی نامزدشون رو کردن و اجازه ندادن! یعنی دلشون نیومد. در ضمن تأکید کرد در اولین ??رصت باهاش تماس بگیری! الان جایی می خوای بری؟!

شیدا که در ??کر ??رو ر??ته بود به خود آمد و توضیح داد که برای دیدن دوستش به آسایشگاه می رود. هنوز از علت ر??تن هدیه به آسایشگاه روانی مطلع نبود. نمی دانست که آیا دچار ا??سردگی سابق شده یا دلیل دیگری دارد. در آخر، از جمشید خواهش کرد که ماشینش را از تعمیرگاه بگیرد. سپس بی درنگ راهی آسایشگاه شد. در راه، خیلی سعی کردکه با امیر تماس بگیرد اما بی ??ایده بود. چون تل??ن همراهش آنتن نمی داد. پس از رسیدن به مقابل آسایشگاه خصوصی به سمت نگهبانی ر??ت. مردی نسبتاً میانسال، با قدی کوتاه روی صندلی نشسته بود. شیدا پس از سلام به او گ??ت بری دیدن دوستش آمده. نگهبان در جواب گ??ت که وقت ملاقات تمام شده. شیدا آنقدر خواهش و التماس کرد تا اینکه نگهبان قانع شد و اجازه داد. پس از عبور از محوطه ی زیبای آسایشگاه، وارد سالن شد. سالن طویل و بزرگ رو طی کرد تا به قسمت پذیرش رسید. هیچ کس در آن جا نبود. راهش را گر??ت و مستقیم جلو ر??ت. چند ن??ر را دید که روی نیمکتی واقع در سالن، سمت راست نشسته بودند. از حالات آن ها متوجه شد که مشکل روانی دارند. به همین دلیل به سالن سمت چپ ر??ت. خبری از پرستار یا دکتری نبود.

همین طور که قدم زنان و با تردید جلو می ر??ت صدایی از پشت سرش شنید.

- تو دزدی! تو اومدی ستاره های منو بدزدی ... مگه نه؟!

شیدا برگشت. آب دهانش را بلعید و با م??ن و م??ن گ??ت:

- من ... من دزد نیستم خانم ... ??قط اومدم دوستم رو ببینم!

نمی دانست چرا تا این حد ترسیده و هول شده بود. آن زن جلوتر آمد و با هیکل درشتی که داشت شانه های او را گر??ت و به دیوار چسبانید. شیدا هر کاری کرد که خود را از دست آن زن برهاند نتوانست. آن زن، چنان بازو و شانه هایش را می ??شرد که شیدا یک لحظه حس کرد شانه هایش در اثر?? ??شار و نیروی زن، سست و بی رمق شده. آن زن مدام تکرار می کرد تو ستاره های منو دزدیدی! شیدا دیگر تحمل نداشت. استخوان هایش بدجوری درد گر??ته بود. حر?? زدن با آن زن روانی بی ??ایده بود. با صدای بلندی ??ریاد زد و کمک خواست. ولی انگار هیچ کس صدای او را نمی شنید. ملتمسانه به زن نگریست و گ??ت:

- من نیومدم ستاره هاتو بدزدم ... خواهش می کنم ولم کن! من اصلاً نمی دونم ستاره های تو کجان! تو نشونم می دی؟!

آن زن لحظه ای به شیدا نگریست و با لحن خشمگینانه ای ابراز کرد:

- نه... ستاره ها مال خودمن! من اونا رو به هیچ کس نشون نمیدم. ??قط پری ناز می تونه به اونا دست بزنه ... تو ستاره های منو بردی! بگو چه کارشون کردی! حر?? بزن!

ناگهان هر دو دست سنگینش را دور گردن شیدا حلقه کرد و با تمام ??شرد. شیدا با زحمت دست های ظری?? و کرخت شده اش را بالا آورد اما هر چه سعی کرد نتوانست دست های آن زن را کنار بزند. احساس خ??گی می کرد. حسابی نا امید شده بود. در این هنگام که قوایش به تحلیل ر??ته بود صدای دو زن دیگر را شنید که دوان دوان به سمتشان می آمدند. زنی که جوان تر بود شیدا را از بیمار روانی جدا کرد و آن زن دیگر که کمی مسن به نظر می رسید رو به بیمار ??ریاد زد:

- این چه کار احمقانه ای بود که انجام دادی؟ داشتی اونو می کشتی! خیلی زود برگرد برو توی اتاقت. دیگه پری ناز تو نیستم!

زن بیمار، خصمانه به شیدا زل زد و به سمت انتهای راهرو ر??ت. شیدا به کمک پرستار جوان، روی نیمکتی نشست تا حالش جا بیاید. به وضوح مرگ را مقابل چشمانش حس کرده بود. پرستار به آرامی شانه های او را مالش داد و او را به آرامش دعوت کرد.

پرستار مسن تر که احتمالاً نامش پری ناز بود با اخم هایی درهم به شیدا نگریست و پرسید:

- حالتون خوبه خانم؟!

شیدا سر??ه ی کوتاهی کرد و سرش را به علامت تصدیق تکان داد. پری ناز ادامه داد:

- شما چطوری داخل شدین؟ همین طور سرتون رو انداختین پایین و اومدین؟ نگ??تین این جا آسایشگاه روانیه نه خونه ی خاله؟! من نمی دونم این رجب علی دم در چه کاره ست؟ مثلاً نگهبان این جاست! باید حواسش باشه کی میره ... کی میاد! حالا بگو ببینم تو این جا چه کار می کنی؟!

شیدا که کمی بهتر شده بود به حر?? آمد و گ??ت:

- من شیدا ستوده هستم. اومدم دوستم رو ببینم ... خانم پرتو ... هدیه پرتو!

- الان که ساعت ملاقات نیست خانم! بیمارا خوابن!

شیدا از جایش بلند شد. با اصرار و خواهش از پرستار خواست تا اجازه بدهد هدیه را ببیند. پری ناز تسلیم شد و مجددا اسم دوست شیدا را پرسید. سپس از پرستار جوان خواست شیدا را به اتاق هدیه راهنمایی کند. شیدا به راه ا??تاد و همراه پرستار به اتاق هدیه ر??ت. وقتی مقابل اتاق رسید پرستار در را گشود و داخل اتاق سرک کشید. با لبخند گ??ت:

- هدیه خانم شما هنوز نخوابیدن! اگر اشتباه نکرده باشم منتظر ورود شما بودن که تا به به حال بیدار بودن!

شیدا وارد اتاق شد. لبخندی بثار هدیه کرد و در رابست. هدیه مشوش و آش??ته از جایش بلند شد و با حالتی نگران به او چشم دوخت. غم بزرگی در چشمانش موج می زد. شیدا هنوز حال درستی نداشت. دستی به گردن خود کشید و معترضانه ابراز کرد:

- به خاطر جنابعالی کم مونده بود خ??ه بشم! اون زن همچین گلوم رو ??شار می داد که انگار مسابقه ی زورآزمایی اجرا می کرد. مدام هم می گ??ت ستاره هامو دزدیدی و اونا رو برداشتی!

هدیه خنده ی کوتاهی کرد و به سمت شیدا شتا??ت. شیدا او را در آغوش خود ??شرد و گونه اش را بوسید. هدیه دست های شیدا را در دست گر??ت و ملتمسانه گ??ت:

- شیدا ??قط تو می تونی کمکم کنی ... همه تصورشون اینه که من دوباره دچار ا??سردگی و حالت های روانی شدم ولی اشتباه می کنن! من حالم خوبه ... اصلا دیوونه نشدم. تو باور می کنی شیدا؟ اصلا به من میاد که دیوونه شده باشم؟ آه شیدا، کمکم کن! من... من یه چیزایی می دونم که نباید می دونستم، یعنی نباید کنجکاوی می کردم!

شیدا متعجبانه به هدیه نگریست. ابروهای کشیده و بلندی داشت. ش??ا??یت خاصی در چشمان درشت و آبی رنگ او دیده می شد. شیدا حدس زد هدیه از چیزی می ترسد. معلوم بود گ??تنی های زیادی برای بازگو کردن دارد. شیدا می توانست به وضوح، لرزش دست های لاغر و ظری??ش را حس کند. هدیه همچنان سکوت کرده بود. گویی قدرت تکلم را از او سلب کرده باشند. چند ن??س عمیق کشید و سپس گ??ت:

-شیدا هیچ کس حر??ای منو باور نمی کنه! یعنی من به کسی نگ??تم ولی من مطمئنم که اگه بگم کسی باورش نمیشه. ??کر می کنن دچار خیالات و توهمات شدم. ازت خواهش می کنم به حر??ام خوب گوش کن! همه چیز از اون روز بارانی شروع شد... چند شنبه بود؟ آهان، چهارشنبه بود ... من باید ...

- خانم ها؟

شیدا و هدیه هر دو، همزمان جا خوردند. دکتری با لباس س??ید و عینک شرابی رنگی که به چشم زده بود جلو آمد و پرسید:

- اون طوری که پری ناز می گ??ت شما باید خانم ستوده باشین، درسته؟

هدیه نسبت به قبل بیشتر می لرزید. شیدا دستش را پشت شانه های او گذاشت و رو به دکتر گ??ت:

- بله! شما؟!

- بنده سلامت هستم! دکتر معالج هدیه خانم. ایشون احتیاج به استراحت دارن. شما نباید مزاحم ایشون بشین، حالا خواهش می کنم ب??رمایین بیرون... ب??رمایین خانم ستوده!

شیدا نگاهی به قیا??ه ی وحشت زده ی هدیه انداخت. صورتش را بوسید و گ??ت:

-بهتره به چیزی ??کر نکنی! بهت قول میدم دوباره بیام ببینمت! در اولین ??رصت عزیزم!

سپس دکتر سلامت را خطاب قرار داد و پرسید:

- آقای دکتر ... می شه ب??رمایین روز ملاقات چه موقعیه؟

دکتر سلامت عینکش را روی بینی جابه جا کرد و با لحن جدی و خشکی گ??ت:

- هدیه خانم ممنوع الملاقاتن تا اطلاع ثانوی!

- این منص??انه نیست! آخه برای چی؟ حالش که وخیم نیست!

- شما روان شناس هستین؟

شیدا که کمی عصبانی شده بود و هنوز دستان هدیه را در دست داشت پاسخ داد:

- من وکیل دادگستری هستم و دوست صمیمی هدیه جون، البته یه زمانی هم وکیل ایشون بودم! از یک خواهر بهش نزدیک ترم! این رو هم خونواده ش می دونن! شما حق ندارین مانع دیدن من از اون بشین!

- خانم محترم! حتی بستگان نزدیک ایشون هم حق ملاقات ندارن. حالا لط??ا بحث رو تموم کنین و بیشتر از این مزاحم بیمارم نشین!

شیدا خیلی عادی از هدیه خداحا??ظی کرد و بی توجه به دکتر، اتاق را ترک نمود. تمام حالات ظاهری هدیه مبتنی بر ترسش از یک چیزی بود. چون با ورود دکتر به اتاق، هدیه بیشتر وحشت زده شد. نمی دانست که هدیه حر??ی برای گ??تن داشت. اگر دکتر سلامت سرزده وارد نمی شد حتما ماجرا را می ??همید. شیدا تصور می کرد که شاید هدیه ماجرا را برای دکتر سلامت هم شرح داده و دکتر حر?? های او را خیالات و توهمات ??رض کرده بود; به همین خاطر، وجود دکتر بیش از پیش او را دچار اضطراب و وحشت کرده بود. در داخل راهرو خبری از آن چند بیمار و آن دو پرستار نبود; محوطه ی باغ را پشت سر گذاشت و از آسایشگاه بیرون آمد. نگهبان را دم در ندید. هوا نسبتا تاریک شده بود و باد ملایمی می وزید. حس عجیبی داشت. نمی توانست یک لحظه ??کر هدیه را از سرش بیرون کند. خیلی نگران او بود. هیچ گاه هدیه را آن طور مشوش ندیده بود. حدس زد مسأله ی مهمی در میان است که آن طور او را منقلب کرده. شانه هایش به شدت درد می کرد. دست هاه زمخت و سنگین آن زن را هنوز بر گردن خود حس می کرد. تصمیم گر??ت برای ??همیدن ماجرا به خانه ی پدر و مادر هدیه برود. به اولین ت***ی دست بلند کرد و سوار شد. باهد به خیابان ونک می ر??ت. با این که چند ساعت خوابیده بود ولی احساس خستگی می کرد. با ترا??یکی که در شهر حاکم بود کمی دیرتر از حد معمول رسید. یک ساعت در راه بود. زنگ خانه را ??شرد اما هر چه منتظر شد جوابی نشنید. انگار کسی خانه نبود. مدتی پشت در ماند بلکه خبری شود ولی بی ??ایده بند. عاقبت راهی خانه شد. در راه ناگهان ??کری به خاطرش رسید. با این که هدیه از شوهرش طلاق گر??ته بود ولی احتمال می داد شاید از ر??تن او به آسایشگاه و علت بستری شدنش مطلع باشد.

نگاهی به ساعتش کرد. نه و نیم بود. به نظرش زمان به تندی می گذست. مسیرش را عوض کرد و به سمت خانه ی شوهر سابق هدیه ر??ت. مهران همسر سابق هدیه، یک شرکت خصوصی را اداره می کرد و مدیر عامل آن شرکت بود. امیدوار بود مهران بتواند اطلاعاتی را در اختیارش بگذارد. به آپارتمان مسکونی بزرگی رسید که مشتمل بر پانزده طبقه ی دو واحده بود. خانه ی مهران در طبقه ی یازدهم واقع شده بود. داخل آسانسور شد و دکمه ی طبقه ی یازدهم را ??شرد. یکی دو بار همراه هدیه به آپارتمان آمده بود. پس از توق?? آسانسور، بیرون آمد و زنگ خانه را زد. کمی منتظر ماند. دقایقی بعد مهران پشت در آمد.

شیدا با دیدن او سلام و احوال پرسی کرد. مهران نیز سلام کرد و از او دعوت کرد به خانه بیاید. شیدا تشکر کرد و گ??ت:

- ممنون! زیاد مزاحمتون نمی شم ??قط یه سؤال داشتم. راستش غرض از مزاحمت این بود که می خواستم بدونم شما از ر??تن مجدد هدیه به آسایشگاه روانی با اطلاع هستین یا نه؟

مهران سینه اش را صا?? کرد و در جواب، پاسخ داد:

- بله مطلع بودم! مادرش با من تماس گر??ت و جریان رو گ??ت.

- شما دلیل ر??تن اون رو می دونین؟

- خیر! البته دکترش معتقد بود که دچار یک نوع خیالات واهی شده که در مدت نه چندان طولانی بهبود پیدا می کنه. سؤال دیگه ای هم هست خانم ستوده؟

شیدا سرش را به علامت ن??ی تکان داد و از این که بی موقع مزاحم شده بود عذرخواهی کرد. پیش خود ??کر کرد که چرا همه چنین طرز ت??کری دارند؟ به نظرش حال هدیه خیلی عادی و معمولی بود. حسابی گیج شده بود. قصد داشت هر طور شده ??ردا صبح به دیدنش برود و سر از قضیه دربیاورد. مقداری از راه را پیاده روی کرد و سپس سوار ماشین شد. وقتی ??کرش را می کرد که این همه پول ت***ی و کرایه می داد لجش می گر??ت.

در این اوضاع و احوال، قدر ماشینش را بیشتر می دانست. کلید را از جیبش درآورد و وارد حیاط شد. خانه آرام و ساکت به نظر می رسید. بی سر و صدا به سمت اتاق خود قدم برداشت. صدای جهانگیر را شنید که عصبانی و خشمگین بود.

- صبر کن ببینم! تا حالا کجا بودی؟

شیدا آهی کشید و برگشت. با لحن آرامی گ??ت:

- سلام!

- سلام و زهرمار! پرسیدم تا حالا بیرون چه کار می کردی؟ می دونی ساعت چنده؟! آخه یه دختر، تنها توی این موقع?? شب می ره ولگردی؟! ??کر پدر رو نکردی! البته بار اولت نیست که این موقع شب تشری?? میاری منزل. حتماً تا به حال توی دادگاه بودی و با قاضی پرونده در مورد ??لان موکل و ??لان قتل و ??لان کو??ت و زهرماری حر?? می زدی هان؟ چرا لال مونی گر??تی؟!

شیدا سعی کرد خود را کنترل کند. با حالتی پر از غرور ابراز کرد:

- بیرون بودم چون یه کار شخصی داشتم. آخه چند بار باید بگم توی کارای من دخالت نکنین؟! مگه من بچه م که مدام سین جیمم می کنین؟!

در این هنگام ??رانک جلو آمد و پرسید:

- چه خبرتونه؟ یه کم آروم تر! پدر تازه خوابش برده! چرا اصلاً ملاحظه ی حال اون بیچاره رو نمی کنین؟!

شیدا با ناراحتی به اتاقش ر??ت و در را بست. هیچ همدمی در خانه نداشت. همیشه باید منتظر شنیدن طعنه و زخم زبان می شد. زورگویی های پدر و امر و نهی ها و دستورات جهانگیر از یک طر?? و کنایات و متلک های ??رانک از طر?? دیگر به روانش ضربه وارد می کرد.

جمشید تا حدی نسبت به بقیه خوب بود. زیاد به کارهایش ایراد نمی گر??ت و عرصه را به او تنگ نمی کرد. روی تخت نشست و گره روسری اش را باز کرد. به آرامی زیر?? گلویش را دست کشید و آن را مالش داد. اگر آن دو پرستار به موقع سر نمی رسیدند به احتمال زیاد زیر دستان آن زن?? روانی جان می داد. چند ضربه به در نواخته شد. شیدا اجازه ی ورود داد. جمشید وارد اتاق شد و سلام کرد. سپس به تل??ن اشاره کرد و گ??ت:

- بهروز پشت خطه! قبلاً هم دو بار تماس گر??ته بود.

پس از بیرون ر??تن جمشید، نگاهی به تل??ن?? روی میزش کرد و از جابرخاست. گوشی را برداشت:

- ب??رمایین!

???- سلام بی معر??ت!

شیدا دستی به زیر موهایش برد و جواب داد:

???- سلام!

???- آخه تو کجایی؟ از نگرانی داشتم دیوونه می شدم. پای تل??ن نشسته بودم گ??تم شاید زنگ بزنی ولی انگار نه انگار! بیش از ده پونزده بار به همراهت زنگ زدم ولی در دسترس نبودی.

???- ??کر نمی کردم اون قدرا برات مهم باشم... در ضمن شارژ همراهم تموم شده بود. می دونم که زنگ زدی بدونی کجا ر??ته بودم و چه کارایی کردم، باید به اطلاع تون برسونم که من در حال حاضر حالم مساعد نیست! بهت قول می دم ??ردا توی د??تر، همه چیز رو برات شرح بدم... مو به مو خصوصا جریان اون زن روانی رو که داشت خ??ه م می کرد! واقعاً شانس آوردم که هنوز زنده ام!

بهروز که چیزی از حر?? های شیدا متوجه نمی شد پرسید:

???- منظورت چیه؟

???- آقای وکیل... خودت بهتر می دونی که نمی تونی از من حر??ی بیرون بکشی تا ??ردا صبرکن!

???- باشه! ??قط امیدوارم که دسته گل به آب نداده باشی خانم خانما! عرض دیگه ای نیست؟

شیدا خندید و گ??ت:

???- نخیر! زحمت کشیدین... به ریحانه جون هم سلام برسون!

پس از پایان مکالمه از جا برخاست و لباسهایش را عوض کرد. خیلی گرسنه بود. از اتاق بیرون آمد و سمت آشپزخانه ر??ت. با ورودش به آشپزخانه، سرجایش میخکوب شد. روی میز کابینت و ظر?? شویی مملو از ظر?? های نشسته بود. آشپزخانه آنقدر به هم ریخته بود که انگار وارد یک انباری شده بود. به حدی از دیدن این وضع نا به سامان آش??ته شده بود که ??راموش کرد به چه علتی به آشپزخانه آمده. پیش بندی برداشت و مشغول مرتب کردن آشپزخانه و شستن ظر?? ها شد. یک ه??ته ای می شد که ??رانک و جهانگیر برای دیدن پدر آمده بودند و دیگر نر??ته بودند. ??رانک به علت کسالت پدر، تصمیم گر??ته بود مدتی پیش آن ها بماند. گهگاهی به خانه ی خودشان می ر??ت و دوباره بر می گشت. می دانست که ??رانک وظی??ه ای ندارد که کارهای خانه را انجام دهد. باید طوری برنامه ریزی می کرد که بتواند هم کارهای د??ترش را انجام دهد و هم به کارهای خانه رسیدگی کند.

امروز حسابی خسته شده بود. چرا که روز خسته کننده ای را پشت سر گذاشته بود.....

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل 14

 

بعد از مدرسه، یکراست به خانه ی خودشان ر??ت. می دانست که ندا در خانه تنهاست. زنگ را ??شرد و ندا در را برایش گشود. هوا کمی تاریک شده بود و سکوت غم انگیزی در خانه حکم ??رما بود. ندا با دیدن عروسش، او را در بر گر??ت و گونه اش را بوسید. مهشید هم او را بوسید و سپس برای تعویض لباس هایش به اتاق ر??ت. با ورود به اتاق، چشمش به عکس ??رزاد ا??تاد که روی میز کنار تخت خواب بود. بی اختیار آن را برداشت و به سینه چسباند. این شدت علاقه به ??رزاد، برای همه شگ??ت آور بود. صدای ندا را شنید که او را ??را می خواند. با عجله لباس هایش را عوض کرد و پایین ر??ت. ندا به تل??ن اشاره کرد و گ??ت:

- پردیس خانم پشت خطه...

مهشید به سمدت تل??ن ر??ت و گوشی را برداشت:

- بله؟

- سلام مهشید... حالت خوبه؟

مهشید نشست و با حالتی بغض آور جواب داد:

- خیلی بد... این جا بیشتر نبودش رو حس می کنم. پردیس نمی تونم تحمل کنم... نمی تونم!

- مهشید تو رو خدا دوباره گریه نکن! به خدا خودت رو از بین می بری! عسل هنوز هیچی نشده بهونه ی تو و ??رهاد رو گر??ته. الان م اون قدر گریه کرد که خوابش برد.

مهشید با دست اشک هایش را پاک کرد. دلش، پر از غصه و غم بود. واقعاً تحملش را از دست داده بود. حتی نمی توانست یک لحظه ??کر ??رزاد را از ذهن بیرون کند. با صدایی حزن آلود گ??ت:

- از مامان اینا چه خبر؟ حالشون خوبه؟

- همه خوبن. راستی آقا ??رهاد زنگ زد... بعد از ظهر هرچی خونه ی ندا خانم زنگ زده برنداشته، به همین خاطرم با خونه ی ما تماس گر??ت. می گ??ت ترکیه س... ویزاش مشکل پیدا کرده ولی احتمال داد که تا ??ردا آلمانه... تأکید کرد که حتماً تماس می گیره! خب مزاحمت نمی شم. می دونم که از مدرسه اومدی و خسته ای! سعی می کنم ??ردا یه سری بهت بزنم. کاری نداری عزیزم؟

- نه! ممنون که زنگ زدی... به همه سلام برسون!

- حتماً! خداحا??ظ.

- خداحا??ظ!

گوشی را سر??جایش گذاشت و آه بلندی از سینه بیرون داد. دلش می خواست از صمیم قلب?? پر از دردش، ??ریاد بزند و کمک بخواهد. ??کر نمی کرد بتواند تا صبح، بدون ??رزاد در آن خانه دوام بیاورد. هر جایی از خانه برای سمبل یک خاطره از ??رزاد بود. نمی توانت حتی یک لحظه خاطرات با او بودن را ??راموش کند. انگار همین دیروز بود که همراه ??رزاد برای خرید حلقه به طلا ??روشی ر??تند. چه روزهایی که در کنار هم شاد و خندان بودند. مهشید با وجود ??رزاد، در کنار خود، هیچ غمی را حس نمی کرد. ولی اکنون کوله باری از غم روی دوشش سنگینی می کرد. میلی برای خوردن شام نداشت؛ به همین دلیل بالا ر??ت. قبل از ر??تن به اتاق خواب، به اتاق کار ??رزاد ر??ت. همه چیز دست نخورده و ثاب سر??جای خود بودند.

پشت میز کار او نشست و با بغض حاکم در گلویش، اتاق را از نظر گذراند. تا به حال اینقدر احساس غریبی و بی کسی نکرده بود. مثل کسی بود که چیزی را گم کرده و دنبال گمشده اش می گشت. با گریه از اتاق بیرون آمد. به اتاق ر??ت. هوای داخل اتاق کمی سرد بود. خودش را روی تخت انداخت و زیر پتو خزید. آن قدر گریست تا خوابش برد. اما... نیمه های شب از کابوسی وحشتناک بیدار شد. در آن کابوس، ??رزاد را دیده بود که هرچه به دنبالش می ر??ت از او دورتر می شد و دره ای عمیق بین آن دو ??اصله ا??کنده بود.

 

??صل 15

 

شب بدی را گذرانده بود. غلتی زد و موهای روی پیشانی اش را کنار زد. چشمانش را تنگ تر کرد تا عقربه های طلایی رنگ ساعت را بهتر ببیند. ساعت ده بود؛ پتو را سمتی پرت کرد و روی تخت نشست. صدای تل??ن در اتاق پیچید. با تعجب به دنبال صدا ر??ت. تل??ن همراه را در کشوی?? میز پیدا کرد. قبل از این که جواب دهد صدا قطع شد. از پله ها پایین ر??ت. ندا سرگرم با??تن پولیوری بود. مهشید سلام کرد و گ??ت:

- چرا ??رزاد تل??ن همراهش رو با خودش نبرده؟

ندا عینک کائوچویی اش را درآورد و گ??ت:

- خودش نخواست ببره؛ گ??ت پیش مهشید باشه بهتره!

مهشید پوزخندی زد و روی مبلی لمید:

- خوبه! حداقل پسرتون یه موبایل ب??ه??م بخشید!

ندا چیزی نگ??ت. مهشید لحنش را تغییر داد و با ناراحتی ادامه داد:

- اون ??کر کرد من ??قط به یه تل??ن احتیاج دارم؟! آخه این به چه درد من می خوره؟ اون با ر??تنش منو داغون کرد مادر! می ??همین؟!

و با ک?? دست صورتش را پوشاند. می دانست نباید به ندا اعتراض می کرد ولی دلش پر بود. ندا بلند شد و کنارش ایستاد؛ درک کردن احساسات او مشکل بود. با لحن پر مهر و محبتی گ??ت:

- الهی من ??دای این اشکای دونه دونه ت بشم! اگه ??رزاد این جا بود نمی ذاشت این اشکای بی زبون از چشمای قشنگت جاری بشه!

مهشید برخاست و هر دو دستش را دور گردن ندا حلقه کرد. ندا موهایش را نوازش کرد و همراه او گریست. هر دو دردمندانه اشک می ریختند. مهشید دلی از عزا درآورد و کمی سبک شد. تصمیم گر??ت با یک دوش آب گرم، استحمام کند بلکه روانش آسوده شود. اما دوش آب گرم ??قط خستگی تنش را برطر?? کرد و روان و احساسش به چیز دیگری نیاز داشت. صدای زنگ در?? حیاط را شنید. ندا در را باز کرد و رو به مهشید گ??ت:

- مهشید جان دخترخاله ته . . . مهرنوش خانم! ??کر می کنم آقا مهیار هم همراهش اومده!

با آمدن مهمانان ناخوانده، اخمی کرد و از آشپزخانه بیرون آمد. بلوز و شلواری تنش بود. بلا??اصله یکی از چادرهای ندا را سر کرد. با این که برایش کمی بلند بود ولی خیلی محجوب و خانم شده بود. به استقبال آن ها رت?? اما خشک و رسمی برخورد کرد. حوصله ی کسی را نداشت. دوست نداشت خلوت او را بر هم بزنند. پس از تعار?? و دعوت از آن ها به خانه، روی مبلی نشست. ندا هم برای آوردن چای به آشپزخانه ر??ت. مهیار همچنان که به مهشید زل زده بود پرسید:

- این چه قیا??ه ایه دختر؟! حسابی لاغر شدی!

مهشید اهمیتی به حر?? پسرخاله اش نداد و ??قط آه کشید. امیدوار بود که زودتر بروند و او را تنها بگذارند. مهیار ادامه داد:

- پاشو یه دوری این اطرا?? بزنیم ...

مهشید با عصبانیت از جایش برخاست و در حالی که سعی میکرد خودش را کنترل کند گ??ت:

- من مثل بعضی ها ولگرد نیستم که صبح تا شب توی خیابونا پرسه بزنم ... چون وقتی برای این کارا ندارم!

- مهیار تبسم تلخی گوشه ی لبش نشست و گ??ت:

- ببخشید اصلا یادم نبود که الان وقت گریه ی جنابعالیه!

- من اجازه نمیدم بهم توهین کنی!

مهرنوش با صدای بلندی ادامه داد:

- بس کنین دیگه ... با هر دوتونم!

مهشید با خشم و کینه، نگاهی به پسرخاله اش کرد و رویش را برگرداند. هیچ وقت با او نمی جوشید. ندا با سینی چای وارد اتاق پذیرایی شد و مجددا به مهمانان خوشامد گ??ت. مهشید تحمل چادر را نداشت. از جایش برخاست و ر??ت تا روسری سرش کند. در این ??اصله مهرنوش با لبخند رو به ندا کرد و گ??ت:

- من و مهیار تصمیم داریم مهشید رو ببریم بیرون، بلکه روحیه ش عوض بشه و یه هوایی تازه کنه!

ندا که روبروی هر یک از آن ها چای می گذاشت گ??ت:

- خدا خیرتون بده. روز و شب کارش شده گریه ... دلم به حالش میسوزه; اون جوونه! حی??ه از حالا ا??سرده و گوشه گیر بشه.

مهرنوش استکان چایش را برداشت و گ??ت:

- خیالتون راحت باشه ندا خانم، ما هواشو داریم.

مهشید به اتاق برگشت. کنار ندا نشست. مهرنوش سر تا پای او را برانداز کرد و با لحنی اعتراض آمیز گ??ت:

- بلوزت که رنگش تیره ست ... ر??تی یه روسری سورمه ای هم پوشیدی! اصلا به رنگ س??ید و پوستت نمیاد. دل آدم میگیره دختر! حالا بگذریم! پاشو حاضر شو با هم بریم بیرون ... سر راه هم میرسونیمت مدرسه!

مهشید به عقب تکیه داد و با لحن بی ت??اوتی گ??ت:

- اصلا حوصله ی بیرون ر??تن رو ندارم مهرنوش جان!

مهرنوش بلند شد و در حالی که سمت او قدم برمی داشت اظهار کرد:

- این طوری که نمیشه دختر! پاشو وگرنه دلخور میشم! منو بگو با چه امیدی اومدم ...

مهشید پرسید:

- پس بچه هات کجان؟

- پیش مادر شوهرم گذاشتمشون! به خاطر من پاشو یه هوایی بخور!

با اصرارهای مؤکد مهرنوش ناچارا پذیر??ت. مهیار برخاست و گ??ت:

- من میرم توی ماشین تا شما بیاین.

مهرنوش بازوی برادرش را گر??ت و با اخم گ??ت:

- مراقب باش حر??ی نزنی که عصبی ش کنی!

- مثلا چه کار کنم؟ خیلی اخلاقش خوشه که منم ...

با ورود ندا به اتاق، مهیار سکوت کرد و بیرون ر??ت. ندا که لبخندی بر لبانش نقش بسته بود گ??ت:

- خوشحالم که قبول کرد همراهتون بیاد. خدا کنه روحیه ش عوض بشه و همون مهشید سابق و پر تحرک بشه!

مهشید دم در ایستاد و رو به مهرنوش گ??ت:

- من حاضرم!

مهرنوش سمتش ر??ت و با تبسمی گ??ت:

- بریم که مهیار الان صداش درمیاد!

مهشید از ندا خداحا??ظی کرد و همراه مهرنوش اصرار کرد که جلو کنار مهیار بنشیند ولی مهشید قبول نکرد و گ??ت که عقب راحت تر است. پس از سوار شدن هذ دو در عقب ماشین، مهیار ماشین را روشن کرد و به راه ا??تاد. مهیار سکوت حاکم بر ماشین را شکست و با لحن محبت آمیزی گ??ت:

- مهشید جان ... از حر??ی که بهت زدم عذر میخوام! ??قط می خواستم یه تنوعی برات باشه و کمی احساس آرامش کنی. ما همه نگران سلامتی تو هستیم!

-از این همه توجه ممنونم ولی من هیچ وقت بدون ??رزاد احساس آرامش نخواهم کرد!

مهرنوش دستش را ??شرد و گ??ت:

- این تلقین ها چیه؟ به خدا اون از میزان علاقه ی تو نسبت به خودش سوء است??اده میکنه. آخه کدوم آدم عاقلی، همسر جوونش رو میذاره به امون خدا و میره ... اونم بدون خداحا??ظی و یا بدون یه دلیل منطقی! اون حتی حاضر نشده باهات حر?? بزنه! اگه نظر منو بخوای همه ی این ادا و اصولاش یه بهونه ست. به جون دوتا بچه هام اگه سینا این بلا رو سرم می آورد محال بود دیگه بهش ??کر کنم! بازی کردن با احساسات عاط??ی یه دختر جوون حدی داره ... ??رزاد واقعا شورش رو درآورده! میدونم سخته! همه ی ما از علاقه ی وا??ر تو نسبت به ??رزاد باخبریم! این علاقه یک د??عه بروز نکرده بلکه ذره ذره توی این مدت شکل گر??ته. شاید نتونی یه د??عه ??راموشش کنی ولی به مرور زمان حتی از شنیدن اسمش هم ن??رت پیدا میکنی! ??کر میکنی اون نمی دونست تو بعد از ر??تنش چقدر گریه و بی تابی میکنی؟ البته که می دونست! ولی حاضر شد با این کار تو رو ضجر بده! ??رزاد می تونست تو رو همراه خودش ببره یا حداقل اون نامه رو ننویسه. همه ی شواهد نشون می ده که اون ... دلیل عاقلانه ای برای ترک کردن تو نداشته و اگه به دیگر زوایای قضیه نگاه کنی می ??همی که همش بهانه تراشی بوده! امیدوارم از حر??ای صریح و پوست کنده م ناراحت نشده باشی; من ??قط صلاحت رو میخوام!

مهشید آهی کشید و سرش را به عقب تکیه داد. حر?? های مهرنوش بی ربط هم نبود. یک بار خاله اش او را برای مهیار خواستگاری کرد. مهشید دو دل بود ولی بالاخره جواب رد داد. از آن به بعد مهیار دیگر به او توجه خاصی نداشت. ??قط در حد سلام و احوال پرسی با هم حر?? می زدند تا این که مهشید با ??رزاد آشنا شد و این آشنایی سرانجامش به ازدواج منجر شد. مهشید می دانست که مهیار این بار هم می خواهد از آب گل آلود ماهی بگیرد. به این جهت تصمیم گر??ت زیاد به او توجهی نشان ندهد. از مهرنوش شنیده بود که دختری را زیر سر دارد ولی هنوز برای خواستگاری از او اعلام آمادگی نکرده.

مادر مهیار آن ها را برای شام دعوت کرد. قرار بود مهشید بعد از تعطیل شدن از مدرسه به آن جا برود. صدای داد و ??ریادهای مجید و سعید به خوبی شنیده می شد. خانه حسابی شلوغ بود. یکی یکی به همه سلام کرد و سمت ??روغ ر??ت. متوجه عسل نشد که مدام با صدای بلند او را خطاب می کرد. وقتی کنار ??روغ و پردیس جای گر??ت تازه صدای عسل را شنید. برایش دستی تکان داد و لبخندی زد. عسل دوان دوان به سمتش ر??ت. مهشید کی??ش را کنار گذاشت و او را بغل کرد. عسل هر دو دست کوچکش را دور گردن مهشید قلاب کرد و با لحن اعتراض آمیزی گ??ت:

- یه عالمه صدات زدم ولی تو نگام نکردی!

مهشید گونه اش را بوسید و گ??ت:

- این جا این قدر سر و صدا هست که من متوجه صدای قشنگت نشدم!

- من یه ساعته که دارم التماسش میکنم بیاد بغلم ولی دریغ از یه توجه خشک و خالی! اون وقت همچین توی بغل شما جا خوش کرده که پایین بیا هم نیس!

مهشید سرش را چرخاند و با دیدن سروش سلام کرد. سروش، برادر کوچکتر سینا بود. در آن نزدیکی، جایی برای نشستن نبود بنابراین سر پا ایستاده بود. سروش ادامه داد:

- این طور که پیداست خیلی بهتون علاقه منده!

پردیس که به صحبت های او گوش می داد میان حر??ش پرید و گ??ت:

- این سه ماه که مهشید جون ر??ته بود خونه ی مادر شوهرش و با ??رزاد زندگی می کرد عسل خیلی غصه خورد ولی کم کم عادت کرد اما دوباره این وابستگی شروع شده!

سروش نگاه بی پروایش را نثار مهشید کرد و با لحن ترحم آمیزی گ??ت:

- من واقعا از این که آقا ??رزاد شما رو ترک کرده متأس??م!

مهشید عسل را روی زانوهایش نشاند. با چشمان گرد شده اش که خشم و ن??رت در آن موج می زد پرسید:

- کی گ??ته که اون ترکم کرده؟ هر کی گ??ته خیلی ... خیلی بی جا کرده گ??ته!

پردیس آرام به بازوی او زد و اشاره کرد که حر??ی نزند. سروش لبخند کمرنگی روی لبانش نقش بست و گ??ت:

قصد نداشتم برنجونمتون مهشید خانم ... حالا هم عذر میخوام.

بعد از گ??تن این حر?? از آن جا دور شد. مهشید خیلی عصبانی و گر??ته به نظر می رسید. با تندی گ??ت:

- پسره ی پر روی از خود راضی! آخه این احمق ??کر میکنه کیه؟!

بغض امانش نداد. پردیس، عسل را از روی زانوهای او بلند کرد و با لحن پر مهر و محبتی گ??ت:

- مهشید تو رو خدا جلوی اون اشک هاتو بگیر وگرنه آبروریزی می شه دختر! حالا اون یه چیزی گ??ت تو چرا به دل می گیری؟

- از آدمای احمقی مثل اون متن??رم! عسل با صدای دلنشینش گ??ت:

- خاله مهی ... چی شده؟

مهشید آب دهانش را بلعید و گ??ت:

- چیزی نشده عزیزم. ??قط یادت باشه پیش اون نری! باشه؟

عسل سری تکان داد و پیش سعید و مجید ر??ت. ??روغ گرم صحبت با خواهر و شوهر خواهرش بود. پردیس نگاهی به خواهرش کرد و گ??ت:

- من روسری واست آوردم. می خوای مقنعه تو عوض کنی؟

- نه! پس ندا خانم کجاست؟

- توی آشپزخونه پیش مادر شوهر مهرنوشه.

- آقا ??رهاد زنگ نزد؟

- نه عزیزم! تماس نگر??ته.

مهشید با نگاه مرموزانه ای به پردیس زل زد و گ??ت:

- یه سوالی می پرسم راستشو بگو ... دلت واسه آقا ??رهاد تنگ نشده؟.............

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

پردیس کمی جا خورد ولی بعد با لحن خونسردی جواب داد:

- خیلی زیاد! با این که من و عسل ??قط یه ه??ته اون رو دیدیم اما هر دوتامون سخت بهش علاقه مند شدیم. موقعی که داشت از عسل خداحا??ظی می کرد دیدنی بود. همچین عسل رو بغل گر??ته بود که انگار دختر خودشه!

- مسلمه که دخترش می شه!

- چه خیال پوچی! من یه بار شوهر کردم؛ شاید اون نخواد که . . .

مهشید حر?? پردیس را قطع کرد و گ??ت:

- یه جوری حر?? می زنی که انگار سنی ازت گذشته! تو ??قط بیست و سه چهار سالته! ??رهاد هم که بیست و ه??ت سالشه! به نظر من خیلی به هم میاین! من مطمئنم که ??رهاد خودشم تو رو می خواد. ??کر نمی کنم ندا خانم یا آقا جواد مخال??تی داشته باشن!

پردیس حر??ی نزد. از جایش برخاست تا برای چیدن س??ره به مهرنوش و بقیه کمک کند. مهشید هم از جا بلند شد. مهیار را دید که تنها نشسته و مشغول مطالعه ی کتابی است. متعجبانه به سمتش ر??ت. با لحن ملایمی پرسید:

- داری چی می خونی؟

مهیار سرش را بلند کرد و با لبخند پاسخ داد:

- کتاب اشعار سهراب سپهریه! تا به حال اشعارش رو خوندی؟

مهشید که به عکس روی جلد کتاب چشم دوخته بود گ??ت:

- آره! اشعار بی نظیری داره! خصوصاً اون قطعه ای که روی سنگ قبر سهراب نوشته شده خیلی قشنگه!

- مگه سر?? قبرش ر??تی؟

مهشید سرش را به علامت تصدیق تکان داد و گ??ت:

- آره! پارسال از طر?? مدرسه به یه اردوی دو روزه ی کاشان ر??تیم. خیلی خوش گذشت!

متوجه حضور سروش در کنار خود شد. دلش نمی خواست با او همکلام شود. سروش گ??ت:

- عسل خانم داره شما رو صدا می زنه!

مهشید به عسل خیره شد که به سمتش می آمد. عسل که کاسه ی کوچکی دستش بود گ??ت:

- خاله . . . مامانی گ??ت زود بخورم تا بخوابم! تو می ذاری دهنم؟!

مهشید او را روی مبلی نشاند و خودش نیز کنارش نشست. کاسه را از او گر??ت و در حالی که با قاشق غذا را قاطی می کرد گ??ت:

- عسل . . . تو عمو ??رهاد رو چقدر دوست داری؟

عسل که با موهای با??ته شده اش بازی می کرد جواب داد:

- خیلی! اندازه ی مامانی!

- دوست داری بهش بگی بابایی؟!

عسل معصومانه به خاله اش چشم دوخت و پرسید:

- یعنی چی؟

مهشید قاشق را پر از برنج کرد و گ??ت:

- یعنی صداش بزنی بابایی! دوست داری؟

عسل سرش را تکان داد. مهشید می دانست که او بچه است و چیزی نمی ??همد. سر?? س??ره ی شام، دو پسر شیطان مهرنوش، دست از ورجه وورجه کردن برنمی داشتند. سعید تازه امسال به کلاس اول ر??ته بود اما مجید دو سال از برادرش کوچکتر بود. آن دو آن قدر به پر و پای هم پیچیدند تا این که بالاخره، پارچ آب را ریختند. صدای مهرنوش درآمد:

- سینا . . . تو رو خدا یه چیزی بهشون بگو!

سینا با لحن جدی به آن ها امر کرد که ساکت شوند و غذایشان را بخورند. مهشید با این که خورشت قیمه بادمجان را دوست داشت ولی اشتهایش کور شده بود. سروش هم مدام او را می پایید و حرکاتش را زیر نظر داشت. برای جمع کردن س??ره، زحمتی به خودش نداد و به بهانه ی خواباندن عسل به اتاق نشیمن ر??ت. عسل اصرار کرد که مهشید او را روی پایش بخواباند. برایش لالایی هم خواند. همان طور که عسل را روی پایش تکان می داد دراز کشید و دستانش را زیر سرش قلاب کرد. به گ??ته ی دیگران باید قبول می کرد که ??رزاد او را ترک کرده و ر??ته. دست قضا و روزگار، جدایی را برای آن ها رقم زده بود.

- من معتقدم که آدم نباید گول ظاهر اشخاص رو بخوره! شما این طور ??کر نمی کنین؟!

مهشید یک د??عه از جا بلند شد و نیم خیز نشست. عسل خوابش برده بود. سروش برای دومین بار او را غا??لگیر کرده بود.

- بالاخره این عروسک خوشگل خوابید؟!

- می بینین که خوابش برده! در ضمن من هیچ وقت باطن اشخاص رو از روی ظاهرشون تشخیص ندادم. هر کسی می دونه که قیا??ه ی وظاهر یه ن??ر، واجد تمام خصوصیاتش نیست! به ??رض مثال، ظاهر آراسته ی شما شاید نماینده ی خصوصیات درونی تون نباشه و مطمئنم که نیست! ??قط خداست که از باطن مخلوقاتش آگاهه!

- حر?? شما واقعاً ب??ه??م برخورد!

- متأس??م! نظر شخصی م بود. من از آدمای از خود راضی خوشم نمیاد!

سروش متحیرانه پرسید:

- یعنی من از خود راضی ام؟

- شک ندارم!

- شما زبون تندی دارین!

مهشید که حسابی لج سروش را درآورده بود تبسمی کرد و گ??ت:

- هر کسی حق داره نظر شخصی ش رو ابراز کنه!

- می شه بپرسم شما شریک زندگی تون رو چطور انتخاب کردین؟ اصلاً می خوام بدونم معیارتون واسه ی ازدواج با آقا ??رزاد چی بوده؟

مهشید عسل را روی زمین گذاشت و با لحن صریحی جواب داد:

- ??کر نمی کنم به شما ارتباطی داشته باشه!

سروش نگاه پرمعنایی به مهشید حواله کرد و گ??ت:

- از این همه جسارت شما خیلی خوشم اومده ولی دلم می خواد جواب سؤالام رو کامل بدی! کسی تا به حال جرأت نکرده با من این جوری حر?? بزنه!

مهشید آهی از سینه بیرون داد. سروش خیلی پر رو بود و کوتاه بیا هم نبود. بدون این که نگاهش کند پاسخ داد:

- من حاضر نیستم خصوصیات شخصی?? زندگی مو برای یه غریبه بازگو کنم! حتی مجبور نیستم به سؤالات شما پاسخی بدم. شما هم که با حر??ای من به غرورتون لطمه وارد می شه می تونین با بنده همکلام نشید.

سپس بی معطلی او را تنها گذاشت. امیدوار بود که سروش دیگر به طر??ش نیاید، ما بین ??روغ و ندا نشست و گ??ت:

- مادر جون من کمی خسته م . . . پا نمی شین بریم؟

??روغ نگاهی به دخترش کرد و گ??ت:

- کجا می خواین برین؟ هنوز سر?? شبه!

مهشید سرش را به بازوی ندا تکیه داد و در جواب گ??ت:

- ??ردا می خوام برم پیش شیدا!

ندا گونه ی عروسش را نوازش کرد و با لحن مهربانی گ??ت:

- منم خوابم میاد! این چایی رو بخوریم می ریم!

بعد از صر?? چای مهیار، ندا و مهشید را به خانه رساند. خانه همان طور ساکت و آرام بود و دیگر مثل سابق خبری از خنده های ??رزاد و شوخی های او نبود. پس از شب بخیر گ??تن به ندا به اتاق خوابش ر??ت. با بی حوصلگی، لباس هایش را عوض کرد؛ هوا نسبت به روزهای گذشته سردتر شده بود. بدون حضور ??رزاد در اتاق، احساس ترس می کرد. تصمیم گر??ت به اتاق ندا برود یا او پیشش بیاید. آهسته از اتاق بیرون آمد؛ به جز شب خواب?? کم نوری که در هال بود روشنایی?? دیگری نبود. چند ضربه به در اتاق ندا زد و با صدای آرامی گ??ت:

- مادر جون خوابیدین؟

صدای ندا را شنید که او را به داخل اتاق ??راخواند. در را گشود و وارد شد. ندا پرسید:

- چیزی می خوای عزیزم؟

مهشید لحظه ای سکوت کرد و جواب داد:

- می شه شما بیاین اتاق من بخوابین؟ آخه . . . آخه من کمی می ترسم!

ندا به او خیره شد و اظهار کرد:

- من به اتاق خودم عادت کردم. آخه بدخواب می شم وقتی جام تغییر کنه . . . تو بیا پیش من! ??قط یه بالش و پتو از اون کمد بیار!

مهشید ن??س راحتی کشید و بعد از آوردن بالش و پتو، کنار ندا دراز کشید. در حالی که به سق?? خیره شده بود گ??ت:

- مادر جون شما دلتون برای آقا جواد تنگ نشده؟

- هم برای اون . . . هم برای دوتا پسرام!

مهشید آهی از سینه بیرون داد و زیر لب نجوا کرد:

- ای کاش ??رزاد الان این جا بود! یعنی اون الان به من ??کر می کنه؟!

آرام چشم هایش را بست.

 

 

??صل 16

 

با شروع ??صل زمستان، هوا نیز به سردی می گرایید. دو سه سپری گشت و مهشید روز به روز لاغر و ضعی?? تر می شد. دیگر مثل سابق علاقه ای به درس خواندن نداشت. با شنیدن صدای قطرات درشت باران بر پنجره ی اتاق نشیمن، توجهش جلب شد. از جا برخاست و پشت پنجره ایستاد. لطا??ت و پاکی باران او را سر?? ذوق آورد. نگاهی به ساعت کرد که ن??ه بار نواخته شد. ندا برای دیدن برادرش بیرون ر??ته بود. هر چه به مهشید اصرار کرد که همراهش بیاید او قبول نکرد و در خانه ماند. سکوت مطلق، در خانه حکم??رما بود. در دل دعا می کرد که ندا زودتر به خانه برگردد. چون تنهایی در آن ساعت?? شب می ترسید. صدای زنگ تل??ن او را سر?? جایش لرزاند. تکانی خورد و سمت تل??ن ر??ت. سینه اش را صا?? کرد و جواب داد:

- بله؟ ب??رمایین!

- الو؟!

مهشید آهی سر داد و با صدای بلندتری پرسید:

- ب??رمایین!

- مهشید تویی؟! منم ??رهاد!

مهشید گوشی تل??ن را با دو دست به گوش خود ??شرد و با هیجان پرسید:

- آقا ??رهاد . . . شما الان کجایین؟ چرا زنگ نزدین؟!

??رهاد با لحن خونسردی جواب داد:

- تو حالت خوبه؟! اوضاعت روبه راه شده؟

مهشید پوزخندی زد و گ??ت:

- هر کسی ندونه شما بهتر می دونین که چه حالی دارم. شما ??رزاد رو دیدین؟ الان کجایین؟ آقا جون کجا هستن؟!

- آقا جون و ??رزاد حالشون خوبه! اگه حال بنده ی حقیر هم براتون ارزش داره . . . منم . . . ا??ی بد نیستم!

مهشید با لحن ملتمسانه ای گ??ت:

- شما مگه به من قول ندادین به ??رزاد بگین باهام تماس بگیره! تو رو خدا . . . تو رو جون ??رزاد! بگین اونو دیدین یا نه؟ شما کجایین؟ آلمان؟!

صدا از آن سوی خط، کمی نام??هوم شنیده می شد. ??رهاد گ??ت:

- شاید باورت نشه زن داداش ولی من الان پیش آقا ??رزادتَم! دلت بسوزه!

مهشید بغض کرد و با دستپاچگی گ??ت:

- تو رو خدا گوشی رو بهش بدین . . . می خوام باهاش حر?? بزنم. خواهش می کنم آقا ??رهاد! تو رو جون عسل، قسمتون می دم!

گریه امانش نداد و هق هق گریه در تل??ن پیچید. ??رهاد با لحن ملایمت آمیزی گ??ت:

- مهشید جان، آروم باش! داداش ??رزاد ما لال مونی گر??ته . . . تل??ن روی آی??ونه! اون همه ی حر??ای تو رو داره می شنوه! می تونی مستقیم باهاش حر?? بزنی غیر از من و اون، کسی توی اتاق نیست! بنده هم گوشامو درویش می کنم!

مهشید نمی توانست باور کند. انگار زخم دلش دوباره سر باز کرده بود. با صدای لرزانی که آمیخته با گریه بود گ??ت:

- ??رزاد . . . ??رزاد?? من! جوابمو بده! خواهش می کنم! چرا تنهام گذاشتی و ر??تی؟ تو که می دونستی من تحمل یه لحظه، دوریت رو ندارم! پس چرا ترکم کردی؟ باهام حر?? بزن . . . بگو چرا این کار رو با من کردی! به خدا رضایت نامه ی طلاقت رو پاره کردم! می دونم که ??راموشم کردی ولی من . . . ??رزاد تو رو خدا یه چیزی بگو! این قدر ضجرم نده! هر روز و هر شب، آرزوی مرگ می کنم. چرا باید دچار چنین سرنوشتی بشم؟ حر?? دلت رو بزن! بگو از من متن??ری . . . بگو که ??راموشم کردی! بهم بگو که دیگه دوستم نداری! ??رزاد مرگ?? من یه چیزی بگو!

با تمام وجود می گریست و التماس می کرد. ??رهاد او را خطاب قرار داد و گ??ت:

- زن داداش بس کن! با این حر??ات دل ??رزاد رو خون کردی ... باورت می شه که اون الان داره مثل تو اشک می ریزه؟ شاید اگه این دم و دستگاه ها به بدن و دهنش وصل نبود جوابت رو می داد. مادر جون خونه نیست؟

مهشید مثل همیشه بینی اش را بالا کشید و گ??ت:

- نه! ر??ته خونه ی دایی تون! شما کی برمی گردین؟

- ??علاً قصد اومدن ندارم! چون اون جا خاطرخواهی ندارم! آقا ??رزاد هم که حالا حالاها موندنیه!

- چرا؟!

- هنوز عملش نکردن! در ضمن نمی خوام ناامیدت کنم ولی ??رزاد هنوز سر?? حر??ش مونده. ایشون تصورشون اینه که ا??قی تشری?? میارن ایران . . . با این حال معتقده که باید ??راموشش کنی!

- ب??ه??ش بگو محاله! بگو زمانی ??راموشش می کنم که زیر یه خروار خاک باشم!

- خودش صداتو شنید! اخماش ر??ت توی هم! ??کر کنم اگه لال مونی نگر??ته بود بهت هشدار می داد که مراقب حر?? زدنت باشی!

- ??رزاد . . . من منتظرت می مونم! مطمئن باش! تو با من یه پیمانی بستی . . . به این زودی ??راموش کردی؟!

- زن داداش دیگه باید قطع کنم! راستی حال مادرت و پردیس خانم چطوره؟ این قدر سؤال پیچم کردی که ??راموش کردم حالشون رو بپرسم! من سعی می کنم تا اواخر این ه??ته برگردم البته بدون داداش ??رزاد!

مهشید متوجه حر?? های آن سوی خط نمی شد. خیلی نام??هوم و گنگ بود. یکد??عه ارتباط قطع شد. با نا امیدی گوشی را سر?? جایش گذاشت و زد زیر گریه. ??رزاد صدای او را شنیده بود ولی او نتوانسته بود صدای دلنشین و آرام بخش او را بشنود و حس کند. دلش در تلاطم بود و ذهنش مغشوش؛ به اتاق خود برگشت. قاب عکس ??رزاد را برداشت. ??کر می کرد که ??رزاد چطور آن قدر سنگدل شده که هنوز سر حر??ش باقی مانده بود. طعم تلخ دوری از او، همچون شمعی وجودش را آب کرده بود. عشق او به ??رزاد، عشقی پاک و خالصانه بود. عشقی که ذره ذره وجوداش را در گروی آن قرار داده بود................

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل ۱۷

???

صبح زود برای دیدن شیدا به د??ترش ر??ت. احتیاج داشت با کسی درد دل کند. تمام شب را بیدار مانده بود و ??کر می کرد. با ورودش به ساختمان به طبقه بالا ر??ت. شیدا را در اتاق خودش پیدا کرد و سلام کرد. شیدا با لبخند گرمی از او استقبال نمود و از او خواست که بنشیند. نمی توانست باور کند که مهشید تا این حد ضعی?? شده. به عشقی که میان او و ??رزاد بود غبطه می خورد. ??کر نمی کرد که بتواند با امیر چنین رابطه ی دوستانه ای برقرار کند و ن??رتش را کنار بگذارد. مهشید هنوز از راه نرسیده، بنای گریه کردن را سر داد. کل ماجرای دیشب را با شیدا در میان گذاشت. شیدا او را به آرامش دعوت کرد و سعی کرد با امیدوار کردنش، او را دلداری دهد. می دانست که این تل??ن، شوک دیگری بر روانش وارد کرده و می دانست که این مشکلات بالاخره او را از پا درمه آورد. لحظه ای او را تنها گذاشت و بیرون ر??ت. سپس با دو ??نجان چای برگشت و کنارش نشست.

- مهشید جان ... شاید این سؤالی که می پرسم خاطراتت رو دوباره زنده کنه و تو رو ضجر بده ولی خیلی دوست دارم بدونم چطوری با ??رزاد آشنا شدی، البته اگه مایلی در این رابطه صحبت کنی.

مهشید با دستمالی که در دستش بود بازی می کرد. لحظه ای در ??کر ??رو ر??ت و پس از کشیدن ن??س عمیقی گ??ت:

- باید از آشنایی داداش مهرداد و آرزو شروع کنم ... آرزو توی یه تور مسا??رتی کار می کرد. یه بار داداش مهرداد برای گر??تن بلیط هواپیما به مقصد تبریز به اون جا ر??ت. داداش خیلی عجله داشت. آرزو بهش گ??ت که تا یه ه??ته بلیط های تبریز پیش ??روش شده ن و پیشنهاد داد برای ه??ته ی بعد بلیط بگیره. داداش مهرداد با عصبانیت داد زد و تأکید کرد که باید همین امروز به تبریز بره ... برای بستن یه قرارداد با چند شرکت معتبر توی تبریز. آرزو که از این همه عجله و تأکید داداش مهرداد متعجب شده بود شماره تل??ن داداش رو گر??ت و قول داد که تا قبل از ظهر به اون زنگ بزنه و هر طور که شده بلیطی برایش تهیه خواهد کرد. همین طور هم شد! بالاخره تونست برای مقصد تبریز، بلیطی تهیه کند. داداش مهرداد هم به عنوان تشکر از تبریز براش کادو آورد و این موضوع باعث شد که اون دوتا به هم علاقمند بشن و با هم ازدواج کنن.

شیدا آهی کشید و در دل به داشتن چنین زن داداشی غبطه خورد. مهشید جرعه ای از چایش را نوشید و ادامه داد:

- بعد از ازدواج اونا، همگی به خونه ی پدر آرزو دعوت شدیم. دایی آرزو هم به همراه خونواده ش اون جا بودن. میون مهمونا، ??رزاد رو دیدم.بدجوری نظرم رو به خودش جلب کرده بود. خیلی دلم می خواست بدونم اون کیه و چه نسبتی با آرزو و خونواده ش داره. ظاهرش موقر و آراسته بود. جذبه ای که توی نگاهش بود منو میخکوب کرد. از این پسرایی که به ظاهر و قیا??ه شون می رسیدن خیلی دیده بودم وگی انگار ??رزاد یه جورایی با بقیه ت??اوت داشت. از روی کنجکاوی و خودنمایی سمت اون ر??تم. بدجوری گرم صحبت با مهرداد بود. با صدای بلندی هر دو رو متوجه خودم کردم . . . و خاطره ی آن روز در ذهنش تداعی شد:

- " داداش مهرداد؟

مهرداد غرولند کنان سرش را سمت او چرخاند و گ??ت:

- چه خبرته از اون طر?? اتاق تا این جا هوار می کشی؟

مهشید سرش را پایین انداخت و با قیا??ه ی مظلومانه ای که به خود گر??ته بود گ??ت:

- معذرت می خوام داداش. آخه این قدر سر و صدا بود که هر چی صدات زدم جوابمو ندادی.

??رزاد با نگاه تحسین برانگیزی مهشید را برانداز کرد. مهشید با ناراحتی آن دو را ترک کرد. گوشه ای نشست و به ??رزاد زل زد ولی بعد تصمیم گر??ت او را بی محل کند. حسابی به غرورش برخورده بود. با آمدن آرزو در کنارش، لبخند تصنع آمیزی بر لبانش نقش بست. آرزو پرسید:

- خواهر شوهر خوشگل من چرا تنها نشسته؟

مهشید نگاه معنی داری به ??رزاد انداخت و جواب داد:

- آخه این جا هر کسی داره با هم سن و سال خودش حر?? میزنه ... این وسط سر من بی کلاه مونده!

آرزو خنده ای کرد و گ??ت:

- غصه نخور! بالاخره یه هم صحبت پیدا می کنی. این داداش مهرداد تو به همه توجه داره الا به من که زنشم!

چند لحظه بعد مهرداد را صدا زد و سمتش ر??ت. مهشید دوباره تنها شد. ??ریبا مادر آرزو، آن چنان گرم صحبت با ??روغ بود که گویی سالهاست همدیگر را می شناسند. لبخندی زد و سرش را به عقب کاناپه تکیه داد. به قاب شعر بزرگی که روی دیوار بود چشم دوخت. روی آن نوشته بود:

سینه ی تنگ من و بار غم او هیهات

مرد این بار گران نیست دل مسکینم

چند بار آن را زیر لب زمزمه کرد که صدایی توجهش را جلب کرد:

- داری اونو ح??ظ می کنی؟

مهشید یکد??عه راست نشست و با دیدن ??رزاد تکانی خورد. ??رزاد لبخندی زد و پرسید:

- اجازه هست کنارت بشینم؟

مهشید که دچار هیجان شدیدی شده بود با دستپاچگی روی کاناپه جابه جا شد تا ??رزاد هم بنشیند. نمی دانست چرا این قدر دچار اضطراب شده; ??رزاد که لبخند ملیحی بر لبانش نشسته بود گ??ت:

- چرا تنها نشستی؟ تنهایی رو دوست داری؟

مهشید بلا??اصله پاسخ داد:

- این طور نیست! هیچ کسی به من محل نمیده! آخه همه تصور میکنن که من بچه م ولی من ه??ده سالمه!

- همه غیر از من!

مهشید خندید و سرش را پایین انداخت. ??رزاد ادامه داد:

- هنوز دیپلم نگر??تی. درسته؟

- نه! میرم سوم دبیرستان. حالا هم دارم از تابستونم لذت میبرم!

- دیگه چیزی به پایان این ??صل نمانده خانم کوچولو!

مهشید از این که ??رزاد، تا این حد با او راحت و خودمانی صحبت می کرد به وجد آمده بود. دیگر خجالت نمی کشید. با لحن دلنشینی پرسید:

- شما چه نسبتی با آرزو دارین؟

- بنده ??رزاد ستایش، پسر دایی ایشونم و شما؟

مهشید که گونه هایش از شرم سرخ شده بود پاسخ داد:

- من مهشیدم! "

با صدای شیدا تکانی خورد و آهی کشید. حسابی در ??کر آن روزها غرق شده بود. شیدا مقابلش ایستاد و با لحن امیدوارکننده ای گ??ت:

- ببین مهشید ... ??رزاد تا به حال متوجه شده که تو ??راموشش نکردی و نخواهی کرد! همین موضوع امیدوارکننده ایه!

- آخه چرا باید ??راموشش کنم؟

- می دونی... دخترای جوون به سن و سال تو، توی یه دوره ی خاصی قرار دارن. خیلی زود عاشق می شن و خیلی زود نسبت به عشقی که دارن دلسرد و دلزده می شن. ??رزاد موقعیت تو رو سنجیده ... حدس زده شاید تو هم خیلی شتاب زده عاشقش شدی! اون ??کر می کرده که تو با دوری از اون، می تونی ??راموشش کنی و به کسی دیگه دل ببندی!

مهشید با تندی گ??ت:

- اون چطور تونسته یه چنین تصوری از من داشته باشه؟ من اونو به عنوان یه لباس انتخاب نکردم که بخوام یه روزی دور بندازمش!

- آروم باش مهشید! تو باید به ??رزاد ??رصت بدی. تنها کاری که می تونی بکنی اینه که منتظرش بمونی تا برگرده. اصلا ??کر کن به مسا??رت یا به مأموریت کاری ر??ته...

با ورود بهروز، شیدا حر??ش را قطع کرد و گ??ت:

- ب??رمایین آقای تابنده!

بهروز عذرخواهی کرد و گ??ت که بعدا مزاحم می شود. مهشید کی??ش را برداشت. قرار بود به خانه ی مادرش سری بزند. از جا برخاست و رو به شیدا گ??ت:

- وقتی میام پیشت ... احساس آرامش می کنم. تو خیلی مهربونی شیدا! من واقعا به اندازه ی پردیس دوستت دارم!

شیدا هر دو بازوی مهشید را به گرمی ??شرد و با لبخند گ??ت:

- ممنونم عزیزم! منم دوستت دارم. هر کاری از دستم بربیاد برات انجام میدم، مطمئن باش!

لحظاتی بعد از ر??تن مهشید، همچنان روی صندلی اش نشسته بود. نمی دانست اگر در موقعیت مهشید قرار می گر??ت چه عکس العملی نشان می داد. همیشه ??کر می کرد مردها چقدر راحت می توانند با احساسات لطی?? یک زن بازی کنند و آن ها را نادیده بگیرند. چند تار موی جلوی پیشانی اش را که از کناره های روسری، بیرون زده بود داخل برد و از جایش بلند شد. به محض گشودن در، سینه به سینه ی امیر قرار گر??ت. جیغ کوتاهی کشید و عقب تر ر??ت. بدجوری غا??لگیر شده بود. بعد از برخورد آن روزش با امیر در رستوران، دیگر او را ندیده بود. امیر دسته گل کوچکی را مقابل شیدا نزدیک برد و با صدای ملایم تر از همیشه گ??ت:

- تقدیم به نامزد کله شق و لجبازم!

و لبخند ملیحی گوشه ی لبش نشست. شیدا انگشتان ظری?? و کشیده اش را سمت دسته گل نزدیک برد و آن را گر??ت. نگاهی عمیق به سر تا پای امیر انداخت. امیر با کت و شلوار مشکی رنگی که به تن کرده بود زیباتر از همیشه به نطر می رسید. موهای خوش حالت و ??رم دارش با آن چشم های پر جذبه، زیبایی اش را دو چندان می کرد. شیدا در دل او را تحسین نمود. نگاهش را از او گر??ت و روی مبلی نشست. امیر قدم زنان سمت میز او ر??ت و به آن تکیه داد. کی?? سامسونتش را نیز روی میز گذاشت. در حالی که به شیدا چشم دوخته بود پرسید:

- چرا ساکتی؟ یه چیزی بگو!

شیدا به دسته گل زل زد و گ??ت:

- باید بابت گلا ازتون تشکر کنم جناب دکتر؟!

امیر با لحنی جدی به او نگاه کرد و در پاسخ گ??ت:

- من چنین کاری از جنابعالی نخواستم ... منظورم این بود که از خودت بگو! ما رو نمی بینی خوشحالی؟

- ترجیح می دم حر??ی نزنم ... می ترسم یه چیزی بگم ناراحت بشی و دوباره دعوامون بشه! نکنه اون روز توی رستوران یادت ر??ته؟ مثلا دعوتم کرده بودی ناهار ... اون وقت گذاشتی و ر??تی! حتی صورت حساب رو هم پرداخت نکردی! من که می دونم از قصد این کاری کردی!

امیر ن??س عمیقی کشید و صا?? ایستاد.

- تو شروع کردی یا من؟ شیدا تو رو خدا این بار حالمو نگیر! بذار یه بارم که شده این بحث های بیهوده و مسخره رو وسط نکشیم!

- منم دیگه حوصله ی این بگو مگوها رو ندارم ... اما دست خودم نیست. وقتی از روز اول با اجبار و زور، تو رو قبول کردم بایدم نتیجه ش همین باشه! روحیه داغونه ... یه جورایی به هم ریخته و آش??ته م! تو رو خدا درکم کن امیر! یه مدت بهم ??رصت بده تا بتونم با این مشکل کنار بیام ... این همه محبت تو منو ضجر میده امیر! می ??همی؟! شرمندگی از این همه ابراز علاقه . . . من حتی نتونستم یه محبت کوچیک در حق تو انجام بدم! امیر من واقعا لایق تو نیستم. سعی کن اینو ب??همی!

اشک در چشمان زیبایش حلقه زده بود. نمی خواست جلوی امیر گریه کند ولی نتوانست جلوی قطرات اشکش را بگیرد. امیر جلوتر ر??ت و با لحنی عذرخواهانه در حالی که دستمالی را مقابل او می گر??ت ابراز کرد:

- معذرت می خوام شیدا ... قصد نداشتم ناراحتت کنم! خواهش می کنم گریه نکن. اگه بخوای تنهات می ذارم و میرم، ??قط گریه نکن!

شیدا دستمال را گر??ت. اما گریه اش بند نمی آمد. با عدزخواهی از امیر اتاق را ترک کرد و به دستشویی ر??ت. از خودش متن??ر بود. از ر??تاری که با امیر داشت ناراحت بود. صورتش را شست و در آینه نگریست. تمام روسری اش خیس شده بود. نباید امیر را بیشتر از این منتظر می گذاشت. روسری اش را مرتب کرد و به اتاقش برگشت. اما خبری از امیر نبود. امیر ر??ته بود. چشمش به کاغذ کوچکی که روی تل??ن بود ا??تاد. آن را برداشت و زیر لب نجوا کرد.

شیدا جان!

اگه باعث ناراحتی ت شدم عذر می خوام! وقتی حالت بهتر شد با من تماس بگیر! منتظر تماست هستم!

دوستدارت امیر

سرش کمی درد می کرد. دسته گل امیر را برداشت و آن را بو کرد. بوی گل های رز، او را از خود بیخود کرده بود. تل??ن روی میز به صدا درآمد. دلش می خواست امیر پشت خط باشد. ??وری گوشی را برداشت و جواب داد. جمشید پشت خط بود. تماس گر??ته بود تا بگوید به سلامتی به شمال رسیده اند. قرار بود که با هواپیما بروند ولی پدر تأکید کرد اگر با ماشین خودشان بروند بیشتر خوش می گذرد و می توانند مناظر زیباتری را ببینند و لذت ببرند. به همین دلیل صبح خیلی زود به همراه جمشید، جهانگیر و ??رانک راهی شمال شدند. پدر خیلی اصرار کرد که او هم همراهشان برود اما شیدا توضیح داد که نمی تواند بیاید و باید به کارهایش رسیدگی کند.

بعد از حر?? زدن با جمشید، کلی با پدر صحبت کرد و از او خواست که مراقب خودش باشد.

ساعت ده و نیم بود که خانم موحدی به همراه خواهرش به دیدن او آمد.

او درخواست طلاق کرده بود. چرا که شوهرش همسر دیگری اختیار کرده بود.

شیدا صحت ازدواج مجدد خانم موحدی را پرس و جو کرده و آن را ضمیمه ی پرونده اش قرار داده بود...

ساعت به تندی جلو می ر??ت. وارد د??تر بهروز شد. آقای مبینی ر??ته بود صدای بهروز و مرد دیگری را به وضوح می شنید.

متوجه شد که بهروز مهمان دارد. روی یکی از صندلی ها نشست و منتظر ماند. یک ربع طول کشید تا موکل بهروز، کارش تمام شد و از اتاق بیرون آمد.

شیدا بلند شد و پس از نواختن چند ضربه به در وارد اتاق شد.

بهروز سرش پایین بود و غرق در نوشتن بود. بدون این که به شیدا نگاهی کند پرسید:

???- چیزی جا گذاشتین آقای مطهر؟

شیدا لبخندی زد و گ??ت:

???- نخیر! باشما کار داشتم!

بهروز سرش را بالا گر??ت و درحالی که به شیدا می نگریست پرسید:

???- تویی؟ ??کر می کردم تا حالا ر??تی... صبر کن کارم تموم بشه باهم می ریم... ??قط چند دقیقه طول می کشه!

???- ماشین دارم جناب آقای تابنده... در ضمن می خوام برم پیش امیر.

احتمالا الان باید داروخونه باشه... تو کاری نداری؟

???- برای شام منتظرتیم، بیا خونه!

???- قول نمی دم که حتما بیام. ??علا خداحا??ظ.

بهروز سری تکان داد و با لبخند ر??تن او را نظاره کرد.

شیدا پس از ترک اتاق از ساختمان بیرون آمد و سوئیچ ماشینش را درآورد.

در را گشود و کی??ش را روی صندلی بغل انداخت. خودش نیز سوار شد و ماشین را روشن کرد.

همیشه معتقد بود که مردها احساسات زن را نادیده می گیرند اما خودش بارها و بارها، غرور امیر را شکسته بود و ناراحتش کرده بود.

جلوی داروخانه ی امیر نگه داشت. پیاده شد و به داروخانه ر??ت. سراغ امیر را گر??ت ولی گ??تند که از صبح تا به حال نیامده.

به داخل ماشین برگشت. با نبود او، گویی تمام خستگی روز بر دوشش ماند. نمی دانست به خانه خودشان برود یا نه؟

ملوک زیاد از او خوشش نمی آمد. خانه ی آن ها در شمالی ترین نقطه ی تهران واقع شده بود.

خانه ای بزرگ در حدود پانصد متر مربع زیربنا، همراه با چهار طبقه ی مجزا و کامل. شب نامزدی اش را به یاد آورد که در خانه ی امیر برگزار شده بود.

آن شب را یکی از بدترین و طولانی ترین شبهای زندگی اش قلمداد کرده بود، اما حالا این عقیده را نداشت.

نظرش ??رق کرده بود. چند دقیقه پشت ??رمان نشست. سپس تل??ن همراهش را درآورد و شماره ی همراه امیر را گر??ت. لحظاتی بعد صدای نا آشنایی به گوشش رسید:

???- بله ب??رمایین؟

???- من با آقا امیر کار داشتم!

???- جنابعالی؟

شیدا شک نداشت که آن سوی خط سعید است. آهی کشید و گ??ت:

???- شیدا هستم!

سعید لحنش را تغییر داد و گ??ت:

???- به به زن داداش عزیز! حالتون چطوره؟! خانواده خوبن؟

???- ممنون سلام دارن! امیر خونه نیس؟

???- متأس??انه خیر... البته تل??ن همراهش رو هم خونه جا گذاشته!

شیدا پرسید:

- من داروخونه هم ر??تم ولی اون جام نبود... کی بر می گردن؟

- راستش برای کاری ر??ته کرج... ??کر می کنم تا شب برگرده. کار خاصی با ایشون داشتین؟

- نخیر... ممنون! ببخشین مزاحمتون شدم. به ملوک خانم سلام برسونین...........

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

با ناراحتی به سمت خانه حرکت کرد. حوصله ی ر??تن به خانه ی بهروز را نداشت. به خانه که رسید درها را باز کرد و ماشین را داخل حیاط برد. خانه ساکت تر از همیشه به نظر می رسید. جای خالی پدر و جمشید را حس می کرد. غربت عجیبی در خانه موج می زد. ??کر این را نکرده بود که باید دو ه??ته تنها در خانه سپری کند. خصوصا شبها از تاریکی ن??رت داشت و می ترسید. نمی دانست امشب را باید چگونه سر کند و به صبح برساند. بعد از عوض کردن لباس هایش، به آشپزخانه ر??ت. پشت صندلی نشست و به اطرا??ش نگریست. تکه کاغذی که روی در کابینت چسبیده بود توجهش را جلب کرد. بلند شد و نوشته را آهسته زمزمه کرد. دست خط جمشید را شناخت. لبخندی زد و سمت یخچال ر??ت. جمشید یادآور شده بود که چندین ساندویج همبرگر و کتلت با رعایت کلیه جوانب بهداشتی برایش آماده کرده; علی رغم ظاهر خوشمزه ی ساندویج ها، هیچ میلی به خوردن نداشت. روی کاناپه دراز کشید و چشم هایش را بست.

صدای برخورد قطرات باران به شیشه را حس کرد. تکانی خورد و بیدار شد. هوا تاریک شده بود. ساعت روی دیوار، هشت بار نواخته شد. موهایش را از مقابل پیشانی اش کنار زد و از جایش برخاست. در آن هنگام صدای تل??ن را شنید. هنوز بدنش سست و بی حال بود. روی صندلی نشست و گوشی را برداشت.

- ب??رمایین؟

- سلام! حالت خوبه؟

شیدا با شنیدن صدای دلنشین امیر آهی کشید و گ??ت:

- ممنون خوبم! تو چطوری؟

- منم خوبم. خیلی بهت زنگ زدم ولی پیدات نکردم. نکنه دوباره شارژ همراهت تموم شده بود؟ شایدم صداشو بسته بودی که امثال من مزاحمت نشن!

شیدا از کنایه ی او لبخندی زد. برای ر??ع بی گناهی اش اظهار کرد:

- از اون جایی که شما همراهتون رو جا گذاشته بودین منم اونو توی اتاقم جا گذاشتم. در ضمن تازه از خواب بیدار شدم که جنابعالی تماس گر??تین!

- پس بی موقع مزاحمت شدم؟

- نه . . . می شه بپرسم صبخ چرا بی خبر گذاشتی و ر??تی؟

- نمی خواستم بیشتر از این باعث ناراحتی ت بشم. گ??تم شاید تنهایی یه جورایی آرومت کنه. در هر حال معذرت می خوام. راستش منم تازه رسیدم خونه! بعد از ترک د??ترت، دلم بدجوری گر??ته بود. به سرم زد برم کرج، هم هوایی تازه کنم هم یکی از دوستامو ببینم. البته سعید بهم گ??ت که تماس گر??تی. منم ??وری زنگ زدم که بالاخره تونستم با سرکار خانم، همکلام بشم. ببینم الان تنهایی؟

شیدا آهی از سینه بیرون داد و در پاسخ جواب داد:

- تنهاتر از همیشه!

- شام که نخوردی؟

- نه!

- پس حاضر شو، میام دنبالت با هم بریم یه دوری بزنیم!

- نه ممنون . . . الان خسته ای! باشه برای یه وقت دیگه! مزاحمت نمیشم!

امیر لحنش را جدی تر کرد و گ??ت:

- چرا تعار?? می کنی! من اگه با تو باشم اصلا خستگی رو حس نمی کنم... تا من راه می ا??تم تو هم برو حاضر شو! تا یک ربع دیگه خودمو می رسونم!

پس از خداحا??ظی امیر، شیدا بلند شد و ر??ت تا حاضر شود. هنوز نسبت به امیر احساس ترحم داشت. امیدوار بود که کم کم به او علاقه مند شود و بتواند او را به عنوان یک همسر قبول داشته باشد.

 

 

??صل ۱۸

 

با شتاب درها را باز کرد و ماشین را بیرون آورد. باران نم نم می بارید و لطا??ت خاصی در ??ضا حکم??رما شده بود. ماشین را روشن کرد و به راه ا??تاد. به قدری عجله داشت که ??راموش کرد کاپشنش را بپوشد. شالش را روی روسری حریرش پیچیده بود. کلید بر?? پاک کن را ??شار داد تا قطرات باران روی شیشه را پاک کند. تصمیم داشت کارهای امروزش را لغو کند و به دیدن هدیه برود.

چند روزی از آخرین باری که او را دیده بود می گذشت. مقابل ساختمان آجر نمای د??تر توق?? کرد. بی معطلی وارد ساختمان شد. قبل از این که به د??ترش برود خواست به بهروز سری بزند. منشی اش آمده بود ولی از خود بهروز خبری نبود. بالا ر??ت و به چند ن??ر از موکلینش که امروز با آن ها قرار ملاقات داشت زنگ زد. با عذرخواهی از آن ها، روز دیگری را برایشان در نظر گر??ت. سپس با داروخانه ی امیر تماس گر??ت. هیچ کسی تل??ن را جواب نداد. اتاق خیلی سرد بود. احساس می کرد که در کوه یخی قرار گر??ته. یک لحظه به یاد دیشب ا??تاد. خیلی با امیر به او خوش گذشته بود. حدود ساعت دوازده شب بود که امیر او را جلوی خانه پیاده کرد و پس از خداحا??ظی ر??ت. تنهایی اش در خانه با آن کابوس هایش، نگذاشت که لحظه ای چشم بر هم بگذارد. با سرعت از پله ها پایین آمد. متوجه بهروز در پایگرد نشد. آن چنان برخوردش شدید بود که پرونده های بهروز نقش زمین شدند.

شیدا با قیا??ه ای معصومانه که زیبایی اش را دو چندان کرده بود به بهروز نگریست. بهروز معترضانه به او چشم دوخت و پرسید:

- چه خبرته؟ این چه طرز پایین اومدن از پله هاست؟!

شیدا روی زمین خم شد و با لحنی عذرخواهانه گ??ت:

- ببخشین آقای تابنده ... معذرت می خوام! به جون خودم ندیدمت! آخه تو یه د??عه ای اومدی و توی پله ها ظاهر شدی!

- بدهکارم شدیم ها ... لازم نکرده شما زحمت بکشین! خودم جمع می کنم! حالا کجا با این عجله؟!

شیدا کمرش را راست کرد. شانه هایش را بالا انداخت و گ??ت:

- می خوام برم آسایشگاه ... دیدن هدیه! اشکالی داره؟

- نه به هیچ وجه! ??قط منم با تو میام! چه بخوای چه نخوای! نکنه دوست داری اون زن روانی این د??عه دخلت رو بیاره؟

شیدا خندید و گ??ت:

- توی ماشین منتظرتم. حق اعتراض نداری به خاطر این که هدیه دوست منه و دیدن اون به من مربوط میشه. پس با ماشین من می ریم!

و بدون این که بهروز مخال??تی کند از کنارش گذشت و بیرون ساختمان ر??ت. ماشینش را روشن کرد و منتظر بهروز ماند. هنوز باران می بارید. هر دو دستش را روی سینه حلقه کرد و به خود لرزید. بدجوری سردش بود. با ورود بهروز به ماشین، حرکت کرد. احساس می کرد حال خوبی ندارد. بهروز او را خطاب قرار داد و پرسید:

- مگه نگ??تی دکترش ممنوع الملاقاته؟ پس چرا داری می ری دیدنش؟

- نمی دونم بهروز! خیلی نگرانشم. باید اونو ببینم ... ای کاش می دونستم چرا عجله داشت منو ببینه و چه موضوعی رو می خواد برام تعری?? کنه.

- کمی آروم تر ... تو امروز چت شده؟

شیدا سرعتش را کم کرد و گ??ت:

- شب بدی رو گذروندم!

- ریحانه خیلی باهات تماس گر??ت. می خواست دعوتت کنه خونه!

ماشین را زیر درختی پارک کرد.

- با امیر ر??ته بودم بیرون ... از لحظه ای که منو رسوند خونه و ر??ت خیلی ترسیدم. در رو ق??ل کردم! تا صبح خیالات و کابوس هایی رو توی ذهنم به خاطر می آوردم ... تو که می دونی من از تاریکی و تنهایی وحشت دارم!

بهروز در حالی که پیاده می شد خندید و گ??ت:

- می تونستی از امیر خواهش کنی پیشت بمونه!

شیدا با عصبانیت و دلخوری به بهروز خیره شد. قبل از این که دستش به او برسد بهروز پیاده شد. او هم پیاده شد و در را بست.

- بهروز من حوصله ندارم! لط??ا سربه سرم نذار!

بهروز عذرخواهی کرد و همراه شیدا وارد محوطه ی آسایشگاه شد. از نگهبان آن روز، خبری نبود. وقتی وارد سالن شدند پرستاری جلوی درب ورودی راهرو بود. شیدا سلام کرد و اجازه ی ورود خواست. پرستار اجازه داد. در میان پرستاران، چشمش به پری ناز ا??تاد. آرام او را صدا زد و به سمتش ر??ت. پری ناز با اخم هایی درهم از او استقبال کرد و پرخاشگرانه پرسید:

- دوباره شما؟ برای چی اومدین؟ برای دیدن دوستتون ... از حالا بگم که دیر اومدی.

شیدا به بهروز نگریست و مصرانه رو به پری ناز گ??ت:

- منظورتون چیه؟ جای دیگه ای منتقل شدن؟ نکنه مرخصش کردین؟ تو رو خدا حر?? بزنین!

پری ناز با لحن عادی و خشک اظهار کرد.

- همین الان جسدش رو توی اتاقش پیدا کردن . . . خودکشی کرده!

شیدا ناباورانه سرش را تکان داد. پاهایش به حدی سست شد که گویی توان ایستادن ندارد. واقعا شوکه شده بود. ناگهان تعادلش را از دست داد. بهروز، قبل از ا??تادن او را گر??ت. ولی شیدا نمی توانست روی پاهایش بایستد. باورش نمی شد. از بهروز خواست که رهایش کند. حال بدی داشت. جلوی چشمانش سیاهی می ر??ت. نگرانی اش بی مورد نبود. چرا هدیه این کار را کرده بود؟ علت خودکشی اش چه بود؟ چرا پری ناز این طور معمولی و بی ت??اوت، خبر را به او داد؟

ذهنش مملو از این سؤالات بود. هنوز پلیس نیامده بود. شاید هم اطلاعی نداده بودند. می خواست هدیه را ببیند. مدام از بهروز خواهش می کرد که رهایش کند ولی بهروز توجهی به خواهش های او نکرد و گ??ت:

- بهتره آروم باشی! تو حالت خوب نیست! چرا نمی خوای ب??همی؟!

بهروز سعی کرد او را آرام کند. به همین دلیل از او خواست بنشیند و به اعصابش مسلط شود. خودش برای پرس و جوی بیشتر جلوتر ر??ت و با چند پرستار مشغول صحبت شد. شیدا نگاهش را از بهروز گر??ت و به جلو خم شد. بغضش ترکید و زد زیر گریه. هدیه واقعاً دختر خونگرم و صمیمی بود. مظلوم بودن او، بیشتر ضجرش می داد. هدیه نمی توانست خودکشی کرده باشد. دلیل قانع کننده ای وجود نداشت. به ته راهرو نگاه کرد. بهروز را ندید. از جایش بلند شد. تمام نیرویش را جمع کرد و قدم زنان به ته راهرو ر??ت. از صمیم قلب می گریست و هر بار با آستین مانتویش، اشک هایش را پاک می کرد. بیمارها هاج و واج به او نگاه می کردند ولی شیدا توجهی به آن ها نشان نمی داد. در?? اتاق هدیه باز بود. با گام هایی سست و بی رمق جلو ر??ت. در چهار چوب در ایستاد. دیگر نمی توانست جلوتر برود. توانش را نداشت. جسد هدیه، روی زمین ا??تاده بود. زمین پر از خون بود. بهروز کنار جسد ایستاده بود و متأثرانه در ??کر ??رو ر??ته بود. چند پرستار هم در اتاق حضور داشتند. در حالی که می گریست دستگیره ی در را گر??ت تا نی??تد. می خواست جلوتر برود و دوباره هدیه را ببوسد . . . برای آخرین بار، با تمام وجود او را صدا زد:

- هدیه . . . هدیه . . .

بهروز به سمتش ر??ت و او را از اتاق بیرون برد. صحنه ی غم انگیزی بود. به طوری که بیشتر پرستاران و بیماران تحت تأثیر قرار گر??تند. بالاخره سر و کله ی پلیس پیدا شد. یک آمبولانس هم برای بردن جسد به سردخانه آمده بود. بهروز به هر زحمتی که بود توانست شیدا را از آن جا بیرون کند. می دانست که شیدا حال مساعدی ندارد. سوئیچ را از او گر??ت و خودش پشت ??رمان نشست. می خواست او را به خانه ی خودشان، پیش ریحانه ببرد ولی شیدا مخال??ت کرد و گ??ت که می خواهد به د??تر بیاید.

بهروز مطمئن بود که نمی تواند با شیدا در این اوضاع و احوال، جر و بحث کند. به محض توق?? ماشین، شیدا پیاده شد و بدون این که منتظر بهروز شود وارد ساختمان شد. بهروز هنوز پیاده نشده بود که تل??ن همراه شیدا به صدا درآمد. تل??ن را از جلوی شیشه برداشت و جواب داد. امیر پشت خط بود. بهروز پس از سلام و احوال پرسی، ماجرای ات??اق ا??تاده را عنوان کرد و از او خواست که به دیدن شیدا بیاید. امیدوار بود که امیر بتواند او را متقاعد کند که به خانه برگردد و استراحت کند.

شیدا به د??ترش نر??ته بود. روی پله ها نشسته بود و مدام گریه می کرد. ناراحت بود که چرا در این چند روز، به سراغش نر??ته و حالی از او نپرسیده؛ او حتی ن??همید که درد هدیه چیست و چرا این قدر مضطرب و آش??ته بود. خودش را در مرگ هدیه مقصر می دانست. وجدانش او را عذاب می داد و پشیمان بود. بهروز تا آمدن امیر پیشش بود و دلداری اش می داد و تأکید می کرد در مرگ هدیه هیچ دخالتی نداشته و نباید خودش را مقصر بداند. مدتی طول کشید تا امیر خودش را برساند. امیر با دیدن حال و روز پریشان شیدا، با لحنی تأس?? انگیز گ??ت:

- بهروز ماجرا برو ب??ه??م گ??ت . . . خیلی متأس??م!

شیدا ??قط گریه اش تشدید شد. امیر مستأصل و ناراحت، کنارش روی پله ها نشست. ??کر نمی کرد شیدا تا این حد حساس و شکننده باشد. در حالی که سعی می کرد آرامَش کند گ??ت:

- گریه کردن تو دیگه ??ایده ای برای اون نداره! بهتره شجاع و مقاوم باشی! تو الان احتیاج به استراحت داری . . . می رسونمت خونه ی خودمون. مادر خیلی خوشحال می شه اگه تو رو ببینه! آخه دیشب از من گله کرد که چرا اجازه دادم تنهایی خونه ی خودتون بری! حالا بلند شو بریم . . . . خواهش می کنم!

شیدا اشک های روی گونه اش را کنار زد و سرش را به علامت ن??ی تکان داد. به طور قابل محسوسی می لرزید. با حالتی بغض گونه گ??ت:

- منو ببر خونه ی خودمون . . . می خوام تنها باشم!

امیر ضمن مخال??ت کردن با درخواست شیدا گ??ت:

- غیر ممکنه! نمی تونم اجازه بدم تنهایی بری اون خونه! اونم با این حال و روزت! ازت خواهش می کنم با من یک و دو نکن! پاشو شیدا جان . . . به خاطر?? من! ...............

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

شیدا چشم در چشم امیر دوخت و اندکی بعد سر پا ایستاد. حالش اصلا مساعد نبود. تصمیم گر??ت به حر?? امیر گوش کند. پس از خداحا??ظی از بهروز، همراه امیر بیرون آمد. امیر در ماشین را برایش گشود. شیدا داخل ماشین نشست و سرش را به عقب صندلی تکیه داد. لحظاتی بعد امیر هم سوار شد و به سمت خانه حرکت کرد. در راه رسیدن به خانه، هیچ حر??ی بین آن دو رد و بدل نشد. همچنان سکوت سنگینی در ??ضای ماشین احساس می شد. امیر گاهگاهی به قیا??ه ی رنگ پریده ی شیدا می نگریست.

دلش نمی خواست او را ناراحت ببیند. جلوی خانه ی شان توق?? کرد. شیدا پیاده شد ولی هنوز زانوهایش بی حس و کرخت بود. امیر پس از ق??ل کردن در ماشین، او را به سمت خانه راهنمایی کرد. در را باز کرد. شیدا مضطرب و مردد رو به امیر گ??ت:

- ای کاش منو می رسوندی خونه ی خودمون!

امیر پا??شاری کرد و در جواب گ??ت:

- تعار?? نکن ... برو داخل خیس شدی!

شیدا وارد حیاط شد. آسمان آن قدر مملو از ابرهای تیره بود که گویی دم غروب است. امیر در را بست. شیدا صدای پارس کردن چند سگ را شنید. در حالی که اجرا?? باغ را می نگریست پرسید:

- صدای چیه؟ سگ؟

امیر سرش را تکان داد و جواب داد:

- آره ... اون طر?? باغ بسته هستند! نیازی نیست بترسی!

هر دو وارد خانه شدند. شیدا شک داشت که مادر امیر، تمایل به دیدن او داشته باشد. امیر چند لحظه او را تنها گذاشت. تمام اشیا خانه، لوکس و زیبا چیده شده بود. سق?? خانه و اطرا?? آن به طرز زیبایی آینه کاری شده بود. چندین قاب مینیاتوری و تابلوهای نقاشی، جلوه ی خاصی به خانه بخشیده بودند. هیچ یک از این ها توجهش را جلب نکرد. حالش زیاد خوب نبود. دلش می خواست چشم هایش را ببندد و به چیزی ??کر نکند. اما هر چه سعی می کرد که جسد خون آلود هدیه را از یاد ببرد نتوانست. بدجوری ذهنش مشغول شده بود. دقایقی بعد خدمتکار میانسالی که قبلا او را در شب نامزدی اش دیده بود به سمتش آمد. با خوشرویی از او دعوت کرد که همراهش بیاید. شیدا به دنبال او از پله ها بالا ر??ت. در طبقه ی دوم بیش از پنج اتاق با یک سالن بزرگ دیده می شد. خدمتکار، او را به یکی از اتاق ها راهنمایی کرد و گ??ت:

- اسم من مونسه ... می تونین توی این اتاق استراحت کنین! می خواین براتون یه دست لباس بیارم؟

شیدا تشکر کرد و به اتاق ر??ت. نمی دانست امیر یکد??عه کجا غیبس زد. اتاق خیلی بزرگ و قشنگ بود. یک تخت خواب و یک سرویس میز و مبل در آن واقع شده بود. شومینه ای ما بین دو پنجره که با پرده های ساتن تزیین شده بود قرار داشت که ??ضای اتاق را گرم می کرد. روی تخت نشست و سرش را میان دو دستش گر??ت. دوباره بغض سنگینش شکسته شد و زد زیر گریه. هنوز صدای سگ ها را می شنید. با نواخته شدن چند ضربه به در، سرش را بالا گر??ت و اجازه ی ورود داد. امیر با یک لیوان نوشیدنی گرم به استقبال آمد. از این که چند لحظه او را تنها گذاشته بود عذرخواهی کرد. سینی قهوه را روی میز کنار تخت گذاشت و با لحنی آرام و مهربان گ??ت:

- تو که هنوز داری گریه می کنی!

شیدا نگاهش را از او گر??ت و به ??رش ریزبا??تی که زیر پایش بود چشم دوخت. چند لحظه سکوت کرد. سپس علی رغم بغض حاکم در گلویش ابراز کرد:

- معذرت می خوام امیر ولی هدیه دوست من بود! هنوز باورم نمیشه که اون مرده و خودکشی کرده! ای کاش می تونستی درک کنی!

امیر دردمندانه به او نگریست و در حالی که کنارش روی تخت می نشست گ??ت:

- سعی می کنم درکت کنم شیدا! خواهش می کنم دیگه گریه نکن! بهتره قهوه تو بخوری و استراحت کنی.

- نه نمی تونم! باید برگردم د??تر ... قرار ملاقات دارم با یکی دو ن??ر از موکلینم!

امیر با لحنی جدی ولی آرام گ??ت:

- تو حالت اصلا خوب نیست! خودم به بهروز زنگ میزنم و ازش می خوام اگه موکلینت اومدن از اونا عذرخواهی کنه! حالا ازت خواهش می کنم روی تخت دراز بکش و یه کمی بخواب. اگه چیزی لازم داشتی به مونس یا به خودم بگو ... در ضمن این جا رو خونه ی خودت بدون و راحت باش!

سپس از جایش بلند شد و در ادامه ا??زود:

- اگه با من کاری نداری تنهات می ذارم!

شیدا ??قط سرش را تکان داد. به محض بسته شدن در اتاق روی تخت دراز کشید. سرش خیلی درد می کرد. هدیه ... ??قط به او ??کر می کرد. خودکشی او، کار عاقلانه ای به نظر نمی رسید. شیدا به هیچ وجه دلیل قانع کننده ای پیدا نمی کرد. با شناختی که از هدیه داشت محال بود که چنین کاری از او سر بزند. احساس می کرد رابطه ای بین مرگ او و اضطرابی که در او دیده بود وجود دارد.

او هنوز نمی دانست که هدیه به چه علتی در آسایشگاه بستری شده بود؟ چرا که آثاری از ا??سردگی سابق در او دیده نمی شد. مطمئن بود معمایی در این ماجرا نه??ته. هیچ سر نخی برای دستیابی و رسیدن به حقایق وجود نداشت. به قول دیگران باید در خماری تمام این قضایا باقی می ماند. همه چیز گنگ و نام??هوم بود. با خود گ??ت" اگر زودتر به دیدن او ر??ته بودم شاید این ات??اق برایش رخ نمی داد. "

به نحوی خود را مقصر می دانست. هر چه ??کر می کرد کمتر به نتیجه می رسید. در آن لحظه اصلا ??کرش کار نمی کرد. جسمش خسته بود و روحش آزرده خاطر و پریشان. پلک های خسته و نمناکش را بر هم نهاد و خوابید.

 

??صل ۱۹

 

قطرات باران، همچنان بر شیشه ضربه می زد. به سختی چشم هایش را باز کرد. نمی دانست چند ساعت خوابیده. هوا همچنان گر??ته و دلگیر بود. تکانی به خود داد و بلند شد. ساعت آونگ دار روی دیوار، شروع به نواختن کرد و شیدا از تعداد ضربات آن ??همید که ساعت دو بعدازظهر می باشد. هنوز گیج خواب بود. سمت دذ ر??ت و دستگیره را ??شرد. آرام بیرون آمد. اطرا??ش را نگریست. همه جا ساکت و آرام بود. با تردید از پله ها پایین آمد. در آن هنگام مونس را دید که سینی به دست از اتاقی بیرون آمد. او را خطاب قرار داد و گ??ت:

- مونس خانم؟

مونس برگشت و با خوشرویی پرسید:

- بیدار شدین خانم؟

شیدا کنارش ایستاد. لبخندی به او زد و سراغ امیر را گر??ت. مونس که هنوز لبخند بر لب داشت اظهار کرد:

- آقا توی اتاقشون هستند، اجازه بدین صداشون کنم!

شیدا بی درنگ مانع شد و گ??ت:

- نه مونس خانم ... نیازی نیست! ممکنه خواب باشن. نمی خوام مزاحمشون بشم! من می رم!

- کجا خانم؟ مگه من می ذارم شما برید! خود آقا امیر ??رمودند اگه شما بیدار شدین خبرشون کنم! حالا اگه شما چند لحظه صبر کنین من ایشون رو صدا می کنم. می تونین تشری?? ببرین اون اتاق پذیرایی!

شیدا با لبخند سرش را تکان داد و ر??تن او را نظاره کرد. آن پیرزن خیلی مؤدب به نظر می رسید. شیدا خیلی از او خوشش آمده بود. لهجه ی شیرینی داشت. وارد اتاق پذیرایی شد. سعید را دید که مشغول مطالعه ی کتابی بود. حوصله ی حر?? زدن با او را نداشت; به همین دلیل آهسته و بی سروصدا برگشت. سمت پنجره ر??ت و گوشه ای از پرده ی پرچین آن را کنار زد. باران به شدت می بارید. تمام درختان تنومند باغ، خیس شده بودند.

قطرات باران در اثر برخورد به شیشه، آن را نسبتا مات کرده بود و منظره ه بیرون به سختی دیده می شد. یک لحظه حس کرد که کسی در انتهای باغ، کنار تنه ی یکی از درختان ایستاده و برایش دست تکان می دهد. چندین بار به منظره ی بیرون خیره شد. آن تصویر محو شده بود. ناگهان هدیه را در خیالش تصور کرد. با همان قیا??ه ی معصومانه و خون آلود. تمام سینه اش غرق در خون بود. در ذهنش صدایی رخنه کرده بود. گویی آن صدا از او طلب کمک می کرد و احساس می کرد آن صدا، صدای کسی جز هدیه نیست. هر دو دستش را روی چشمانش گذاشت و سعی نمود به چیزی ??کر نکند.

- شیدا؟ چرا کنار پنجره ایستادی؟

شیدا تکانی خورد و به سمت صدا برگشت. احساس ضع?? شدیدی داشت. امیر با حالتی نگران، نزدیکش آمد و پرسید/

- حالت خوبه؟

شیدا در حالی که ن??س ن??س می زد و مضطرب به نظر می رسید سرش را تکان داد و گ??ت:

- خوبم! ??قط یه د??عه ترسیدم!

امیر با لحنی پوزش خواهانه ابراز کرد:

- معذرت می خوام، نمی خواستم بترسونمت!

در این هنگام صدای باز شدن در اتاقی را شنید. نظرش به آن سو جلب شد. ملوک از اتاق بیرون آمد. نگاه سنگینی به شیدا ا??کند و به سمتش ر??ت. شیدا دستپاچه و آش??ته با صدایی لرزان سلام کرد. حالش اصلا خوب نبود. قادر نبود سر پا بایستد. تمام بدنش یخ شده بود. ملوک که خیلی ??وری متوجه حال آش??ته ی او شده بود پرسید:

- چرا رنگت پریده؟

سپس مونس را صدا زد. شیدا خیلی تلاش کرد خودش را نگه دارد اما یک د??عه تعادلش را از دست داد و بیهوش، روی زمین ا??تاد.

 

??صل ۲۰

 

باران تندی می بارید و تمام زمین را خیس و گلی کرده بود. با دستان یخ زده اش زنگ را ??شرد. بعد از بازن شدن زنگ، وارد حیاط شد و در را بست. بوی خورشت بادمجان تمام ??ضای خانه را پر کرده بود. با شنیدن صدای آقا جواد، هیجان زده وارد اتاق شد. مطمئن بود که حتما ??رزاد هم برگشته. با لحنی حاکی از حزن و غم گ??ت:

- سلام آقا جون ...

آقا جواد از جایش برخاست و عروسش را در آغوش جای داد. مهشید بی معطلی و بدون هیچ گونه مقدمه ای پرسید:

- ??رزاد برگشته؟ اون با شما اومده؟

آقا جواد از او دعوت کرد که بنشیند ولی مهشید ترجیح داد که سر پا بایستد. مجددا سؤالش را تکرار کرد. از سکوت سنگین آقا جواد ??همید که او نیامده. ملتمسانه به او زل زد و گ??ت:

- شما ??رزاد رو تنها گذاشتین و برگشتین؟ چرا اونو با خودتون برنگردوندین؟

ندا با سینی چای وارد اتاق شد. با لحن ملایمی از مهشید خواست که آرام بگیرد. اما مهشید با گریه گ??ت:

- مادر جون چطور آروم بگیرم؟ چطور می تونم سکوت کنم و حر??ی نزنم؟ چرا کسی حر?? دل منو نمی ??همه؟ شما چقدر از برگشتن آقا جواد خوشحالین؟ خب منو هم درک کنین. منم چشم انتظار همسرم بودم ولی ... ولی اون برنگشت. پسر شما خیلی سنگدل و بی عاط??ه ست! دلش مثل یه تیکه یخ، سرد و سنگه! بی احساس و خودخواهه! دیگه تحمل ندارم ... به اینجام رسیده! می ??همین؟ می ??همین یا نه؟!

سپس با ناراحتی اتاق را ترک کرد و سمت اتاق خود ر??ت. بعد از داخل شدن به اتاق، در را به هم کوبید و آن را ق??ل کرد. روی تخت نشست. سیل اشک، امانش نمی داد. به این حقیقت پی برده بود که دیگر ??رزاد را نخواهد دید. چند ضربه به در نواخته شد و صدای آشنای ??رهاد به گوشش رسید:

- زن داداش ... چرا در رو ق??ل کردی؟ من همیشه باید پشت در بسته به تو التماس کنم؟ مهشید خانم ... صدامو می شنوی؟ یه لحظه در رو باز کن!

مهشید ??ریاد زنان گ??ت:

- از این جا برین! خیلی نامردین ... شما زیر قولتون زدین! ازتون متن??رم!

??رهاد اهمیتی به حر?? او نداد و گ??ت:

- من به ??رزاد گ??تم که بهت زنگ بزنه ولی اون قبول نکرد. دوست داری بشنوی چی بهم گ??ت که به تو بگم؟ اون گ??ت ... گ??ت که ازت متن??ره! اون دیگه نمی خواد تو رو ببینه! ??راموشت کرده مهشید. می ??همی؟

مهشید حر?? او را قطع کرد و گ??ت:

- همه ی حر??اتون دروغه! من باور نمی کنم!

- عین حقی??ته مهشید! می خوای باور کن می خوای نکن! وظی??ه ی من این بود که بهت بگم... در ضمن گ??ته که منتظرش نمونی! زمین تا آسمون ??رق کرده. اگر حر??ای منو قبول نداری می تونی از آقاجون بپرسی!

- آخه چرا؟ ......................................

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

- چرا این قدر ضجرم می ده؟ من دیگه تحمل ندارم. به خدا بریدم ... دیوونه شدم! ای خدا منو بکش! از این زندگی لعنتی و نکبت بار نجاتم بده!

دوباره گریه ها و اعتصاب غذای مهشید از سر گر??ته شد. دو روز تمام خود را در اتاق زندانی کرد و بیرون نیامد. ??قط دردمندانه می گریست. هرچه ندا و دیگران اصرار کردند که از اتاق بیرون بیاید یا چیزی بخورد زیر بار نر??ت. حتی مهرداد هم این بار حری?? او نشد. مهشید باور نمی کرد که ??رزاد ??راموشش کرده باشد. دیگر هیچ امیدی برایش باقی نمانده بود. برای اطمینان از حر?? های ??رهاد، تصمیم گر??ت پیش آقا جواد برود و از حر?? های ??رهاد مطمئن شود. آقا جواد در اتاق نشیمن نشسته بود و ??رهاد و ندا هم گرم صحبت بودند. با ورود مهشید به اتاق، همه به او نگریستند. مهشید با قیا??ه ای درهم و گر??ته سمت پدر شوهرش ر??ت. بی مقدمه پرسید:

- آقاجون، ??رزاد واقعا ترکم کرده؟ خواهش می کنم واقعیت رو بگین!

آقا جواد عینک مطالعه اش را از روی چشمانش برداشت و گ??ت:

- قلبا نه! ولی زبانی نظرش اینه که باید دنبال سرنوشت خودت بری!

- چرا؟ چرا این کار رو با من کرد؟ اگه دوستم نداشت چرا با سرنوشتم بازی کرد؟ چرا بهم دل بست و اجازه داد بهش دل ببندم؟ شما اگه جای من باشین چه کار می کنین؟ چه طوری اونو از یاد می بردین؟ ??رزاد زندگی رو برام به یه سراب و کویر تبدیل کرده ... من چه امیدی می تونم به زندگی داشته باشم؟ من از شما انتظار نداشتم آقاجون ... برای چی همون موقع توی بیمارستان، منو از تصمیم ??رزاد مطلع نکردین؟ شاید می تونستم مانعش بشم ... من همسرش بودم. چرا برای ر??تن، نظر منو نپرسیدین؟ همتون در حق من بد کردین! هیچ وقت نمی بخشمتون! من این کینه رو تا ابد توی دلم نگه می دارم ... من مستحق یه چنین عذابی نبودم!

ندا با گریه از جایش بلند شد تا او را ساکت کند. حر?? های دردمندانه ی او همه را منقلب کرد. همه می دانستند حق با مهشید است و او ??شار بزرگی را تحمل می کند. ??رهاد و آقا جواد از اتاق بیرون ر??تند. هیچ کدام نمی خواستند شاهد ضجر کشیدن او باشند. ندا دستمالی دست مهشید داد و گ??ت:

- گریه نکن ... بهت قول می دم که ??رزاد برمی گرده!

- برمی گرده؟ چقدر مطمئنید؟ به ??رض مثال که برگشت ... اون نسبت به من بی احساس شده! اگه دوستم داشت اجازه نمی داد این قدر ضجر بکشم. وقتی همسر آدم ... شریک زندگیت بگه ازت متن??رم، بگه ??راموشت کردم ... باور می کنین؟ خیلی سخته مادر جون! تحملم تموم شده! هیچ وقت ??کرش رو نمی کردم ??رزاد زیر عشقش بزنه و یه چنین آدم سنگدلی از آب دربیاد!

سپس از جا برخاست. دیگر نمی توانست در این خانه بماند. به اتاقش برگشت و تل??ن همراه ??رزاد را برداشت. شماره ی خانه ی خودشان را گر??ت. لحظاتی بعد ??روغ گوشی را برداشت.

- بله؟

- سلام مامان ... خواهش می کنم بگو مهرداد بیاد دنبالم! اگه نمیاد خودم میام!

- دوباره چی شده عزیزم؟

مهشید اجازه نداد که ??روغ حر?? دیگری بزند و مانعش شود که به خانه برنگردد. ??قط تکرار کرد:

- بگو مهرداد بیاد دنبالم ... من منتظرشم! اگه تا ده دقیقه دیگه نیاد خودم پا می شم میام!

و بلا??اصله تل??ن را قطع کرد. بیشتر از این تحمل ماندن در این خانه را نداشت. چرا که خاطرات زیادی را در ذهنش زنده می کرد. به سرعت حاضر شد و کی??ش را برداشت. چشمش برای آخرین بار به عکس خودش و ??رزاد معطو?? شد. عکسی که در شب عروسی شان انداخته بودند. با حسرت به آن چشم دوخت و آرام نجوا کرد: " خیلی دوستت دارم ??رزاد " و از اتاق بیرون آمد. ??رهاد که در هال نشسته بود با تعجب براندازش کرد و پرسید:

- کجا؟ اونم این وقت شب؟

مهشید هنوز چشمانش نمناک و اشک آلود بود. با لحن خشکی گ??ت:

- می رم یه جایی ... دور از این جا! نمی خوام توی خونه ای ن??س بکشم که یه مشت نامرد و بی احساس اطرا??م رو احاطه کردن!

- من حاضرم هر حر??ی توی دلت هست ... بهم بزنی تا سبک بشی!

مهشید خصمانه به ??رهاد نگریست و با خشم گ??ت:

- ازتون متن??رم ... متن??ر! می ??همین؟!

??رهاد سرش را پایین انداخت و گ??ت:

- این نهایت لط?? تو نسبت به منه. من ... واقعا به تو حق می دم مهشید! ولی تمام تلاشمو برای عوض کردن نظر ??رزاد به کار گر??تم. باور کن!

- باور نمی کنم! شما نذاشتین آقاجون و مادرجون جریان رو به من بگن!

- ??رزاد این طور خواست.

- شما باید به من می گ??تین. من شما رو باعث جدایی خودم و ??رزاد می دونم!

با صدای زنگ، صحبت آن دو قطع شد. در حینی که ??رهاد سمت آی??ون می ر??ت مهشید از ندا و آقاجون خداحا??ظی کرد و سپس بدون توجه به ??رهاد به حیاط ر??ت. مهرداد در ماشین منتظرش بود. مهشید اصلا متوجه بارش باران نشده بود; اما با بیرون زدن از خانه، لطا??ت آن را حس کرد. سوار ماشین شد. مهرداد به سمتش چرخید و گ??ت:

- تو چه مرگته؟ به خدا اگه می خوای بیای خونه و زار زار اشک بریزی و آبغوره بگیری از حالا بگم که لازم نکرده بیای! همه رو با این کارای احمقانه ت دیوونه کردی!

- پس یکراست برو قبروستون ... برو جهنم! برو به یه خراب شده یا این که پیاده م کن!

- عجب گیری کردیم ها! لااله الااله!

ماشین را روشن کرد و بی معطلی سمت خانه ر??ت. مهشید سکوت کرد و آرام به ??کر ??رو ر??ت. صدای زنگ تل??ن همراه، از کی??ش به گوش رسید. مهرداد از آینه نگاهی به او ا??کند و گ??ت:

- جواب بده ببین کیه! یه وقت دیدی ??رزاد خان بود!

مهشید اهمیتی نداد و در جواب گ??ت:

- از محالاته که اون زنگ بزنه!

- تل??ن رو بده من جواب بدم!

مهشید تل??ن را درآورد و سمت او گر??ت. مهرداد ??وری جواب داد:

- ب??رمایین ... به به! جناب ستاره ی سهیل! بالاخره پدیدار شدین! تو واقعا خجالت نمی کشی ??رزاد؟! می دونی چی به روز خواهرم آوردی؟ مهشید خانم دیدی بهت گ??تم شاید ??رزاد باشه!

مهشید هاج و واج به جلو نگریست. با ناراحتی گ??ت:

- مهرداد حوصله ی شوخی رو ندارم!

- باور کن شوخی نمی کنم! ... نه بابا! با تو نبودم. حالا کدوم گوری؟ چی؟ اگه نخوام گوشی رو بهش بدم چی؟

مهشید ن??سش بند آمده بود. ملتمسانه گ??ت:

- داداش ... گوشی رو بده به من، خواهش می کنم!

مهرداد ماشین را متوق?? کرد. تل??ن را به مهشید داد و به او خیره شد. مهشید باورش نمی شد ??رزاد پشت خط است. ??کر می کرد که مهرداد قصد شوخی دارد و می خواهد او را دست بیندازد. بی اختیار از ماشین پیاده شد و تل??ن را به گوشش چسباند. نمی توانست کلمه ای را بر زبان جاری کند. صدای آرام بخش ??رزاد را شنید:

- مهشید؟ مهشید خانم؟

بغض آکنده از گریه اش شکست و گ??ت:

- ??رزاد . . . ??رزاد من! تو . . . تو!

قادر به حر?? زدن نبود. با صدای بلند در زیر آن باران زمستانی می گریست. ??رزاد آهی کشید و ملتمسانه اظهار کرد:

- تو رو خدا گریه نکن! آروم باش . . . من زنگ زدم که باهات حر?? بزنم نه این که صدای گریه تو بشنوم!

- چرا تنهام گذاشتی؟ چرا ??رزاد؟

- ازت عذر می خوام عزیزم . . . به هیچ وجه قصدم رنجوندن تو نبود!

- ولی این کار رو کردی! تو . . . آخ خدا ! باورم نمیشه!

- دیگه گریه نکن کوچولو! خواهش می کنم!

مهشید با تندی گ??ت:

- دروغ می گی! تو اصلا دلیل قانع کننده ای برای ترک من نداشتی! می دونی به خاطر تو چقدر ضجر کشیدم؟ اگه ??کر می کردم از اون پسرایی هستی که ??وری عاشق می شن و مدتی بعد عشقشون ??روکش می کنه هرگز طر??ت نمی اومدم. تو چطور تونستی ??راموشم کنی؟!

تا این حد برات بی ارزش بودم؟ چرا حر?? نمی زنی؟ بگو از من ن??رت داری تا خودمو بکشم کنار . . . می خوام از زبون خودت بشنوم! از زبون کسی که یه روز با من یه پیمانی بست و زیرش زدی! به قول شاعر:

دلی بستم به آن عهدی که بستی

تو آخر هر دو را با هم شکستی

??رزاد سکوت را شکست و با لحن دردمندانه ای گ??ت:

- مهشید! من . . . واقعا متأس??م! من هرگز نتونستم ??راموشت کنم! تموم این مدت به یادت بودم و از عشقت سوختم! از دوریت ضجر کشیدم. ??کر می کردم تو راحت تر ??راموشم می کنی اما کله شق پر از این حر??ا بودی! الانم ??رهاد باهام تماس گر??ت. بهم گ??ت زدی به سیم آخر! منم ترسیدم این بار یه کاری دست خودت بدی . . . مهرداد داره حر??اتو می شنوه؟

- نه . . . توی ماشینه.

- پس تو کجایی؟

- زیر بارون ... کنار ماشین!

- دیوونه شدی؟ الان سرما می خوری دختر!

- سردم نیست! چون گرمای وجودت رو حس می کنم . . . ??رزاد تو رو خدا برگرد!

- نمی تونم کوچولو! راستی از مدرسه ت چه خبر؟ امتحاناتت شروع شده یا نه؟ شنیدم درس نمی خونی!

- تصمیم دارم دیگه مدرسه نرم! حوصله ی درس خوندن ندارم!

??رزاد با لحن جدی گ??ت:

- جنابعالی بی جا کردین. امیدوارم که دیگه این حر?? رو از زبونت نشنوم! حالا واقعا بگو چند کیلو وزن کم کردی؟

- نمی دونم!

مهرداد سرش را از پنجره ماشین بیرون آورد و با صدای بلند گ??ت:

- بیا بشین توی ماشین ... خیس شدی!

مهشید روی پاهایش جابه جا شد و گ??ت:

- بارونش ریز ریزه ... منم خیس نشدم! ??رزاد اصلا ??راموش کردم حالتو بپرسم. خوبی؟

??رزاد خنده ای کرد و گ??ت:

- مگه می شه با تو حر?? بزنم و حالم بد باشه. راستی تو واقعا نامه و درخواست طلاق و رضایت نامه م رو پاره کردی؟

- درخواست طلاق و رضایت نامه رو آره ولی ... نامه ت رو نگه داشتم; تقریبا هر روز می خونمش. ??رزاد بهم بگو دقیقا کی می آیی؟

- مهشید من زنگ زدم ??قط به این خاطر که آرومت کنم! راستش رو بخوای ... اصلا ??کر کن من بهت زنگ نزده بودم. ببین مهشید! موقعیت من هنوز معلوم نیست! چرا نمی خوای ب??همی؟

مهشید نمی خواست این بار دوباره ??رزاد ترکش کند. همین قدر که به او زنگ زده بود جای شکر بود. با اصرار زیاد گ??ت:

- ??رزاد من تا آخر خط باهاتم! منتظرت می مونم. تو باید برگردی ... اگر برنگردی یه بلایی سر خودم میارم!

- بچه بازی درنیار مهشید!

- حر??م کاملا جدی بود ... حالا بگو کی برمی گردی ایران؟

- اگه من غیابی طلاقت داده باشم چی؟

بند دلش گسسته شد. اصلا به این موضوع ??کر نکرده بود. ناباورانه سرش را تکان داد و با گریه پرسید:

- تو که این کار رو نکردی ??رزاد؟ جواب بده! کردی؟!

- شاید!

مهشید متوجه حضور مهرداد در کنارش نشد. بی محابا پرسید:

- جوابمو بده!

- نه ... ولی قصد دارم این کار رو بکنم! مهشید، به خدا به این وضع عادت می کنی. ??رهاد و آقاجون بهت گ??تن که دکترای این جا هم هیچ امیدی ندارن؟ میگن شاید عمل کنم خوب بشم! ??قط پنجاه درصد احتمال دادن با عمل کردن خوب می شم. آخه عزیزم ... تو نمی تونی تا آخر عمرت به پای من بسوزی! تو جوونی و یه عالمه ??کر و آرزو توی سرته! به خودت و آینده ت ??کر کن! تو لیاقتت بالاتر از این حر??است. اگه واقعا عاشقم هستی و دوستم داری ??راموشم کن و به دنبال سرنوشت و اقبالت برو! من، تو رو بی و??ا نمی نامم کوچولو! ??همیدم که توی عشقت چقدر محکم و پابرجایی. هنوزم مثل اون وقتا دوستت دارم ... به ارواح خاک حاج امین حقیقت رو می گم!

مهشید لحظه ای سکوت کرد و سپس گ??ت:

- باشه ??رزاد ... حاضرم ??راموشت کنم اما به یه شرط!

??رزاد مصرانه پرسید:

- به چه شرطی؟!

مهشید اشک در چشمان میشی رنگش حلقه زد و گ??ت:

- به شرط این که ??علا طلاقم ندی ... خواهش می کنم!

- اون وقت چطوری می خوای بری دنبال زندگی و سرنوشتت؟

- گ??تم ??علا این کار رو نکن! اگه حالت ان شاء اله بهتر شد و برگشتی چی؟ دوباره حاضر نیستی باهام زندگی کنی؟

??رزاد ذره ای امید نداشت. بنابراین در جواب گ??ت:

- تو قرار شد یه شرط بذاری نه این که زیادترشون کنی. تو در حال حاضر باید منو از یاد ببری. ??کر می کنی دلیل اومدن من به این کشور لعنتی چی بود؟ خودم که می دونستم زنده نمی مونم. اومدم این جا تا تو راحت تر از من دل بکنی. دیگه باید خداحا??ظی کنم!

مهشید با گریه گ??ت:

- ولی من نمی گم خداحا??ظ ... می گم به امید دیدار!

- حلالم کن و به همه سلام برسون. یادت باشه چی قولی دادی کوچولو!

- یادم می مونه. در ضمن برای سلامتیت دعا می کنم! خیلی دوستت دارم!

- ??رزاد با لحن بغض آلودی گ??ت:

- منم همین طور! خداحا??ظ!

- به امید دیدار!

و در دل زمزمه کرد" منتظرت خواهم ماند تا پای مرگ". مکالمه ی بین آن دو به پایان رسید. کمی آرام تر شده بود. مهرداد از او خواست که دیگر سوار ماشین شود. از صحبت های رد و بدل شده بین آن دو چیزی نپرسید. مهشید هم چیزی به زبان نیاورد. به ??کر ??رو ر??ته بود و به حر?? های ??رزاد ??کر می کرد. او هرگز نمی توانست عشق به ??رزاد را از دلش بیرون کند; چرا که ??رزاد تمام هستی اش بود................

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل ۲۱

???

- ریحانه . . . من کجام؟!

ریحانه دست تبدار شیدا را در دست گر??ته و در حالی که لبخند بر لب داشت جواب داد:

- بالاخره به هوش اومدی! حسابی همه رو نگران کردی دختر. الان دو روزه بیهوشی! در ضمن می خواستی خونه ی کی باشی؟ خونه ی نامزدتون تشری?? دارین. اگه می بینی الان پیشت نیست به خاطر اینه که من اومدم. می خواست راحت باشم، به همین دلیل تنهام گذاشت!

شیدا چشمانش از تعجب گرد شد و پرسید:

- دو روزه که من خوابم؟ . . . وای خدای من! تمام کارام مونده! خانم موحدی و یکی دو ن??ر دیگه قرار بود بیان د??ترم!

ریحانه دلداری اش داد و گ??ت:

- خیالت راحت باشه! بهروز ترتیب کارات رو داده. تو ??علا باید استراحت کنی و به هیچ چیز ??کر نکنی. راستی پدرت تماس گر??ت و سراغت رو از امیر گر??ت. می گ??ت این دختر اون قدر به ??کر کارا و موکل هاشه به ??کر خودش و خونواده ش نیست! البته امیرم ساکت نبود و ازت د??اع کرد!

- نمی دونم چطوری جلوی ملوک خانم سرمو بلند کنم؟خیلی از من خوشش میاد حالا هم سربارش شدم!

- چقدر طرز ??کر غلطی داری. توی این دو روز بهترین دکترای خانوادگی شون رو بالای سرت آورد. اون وقت تو . . . واقعا نمی دونم چی بهت بگم!

سپس از جایش بلند شد و سمت در ر??ت. شیدا بلا??اصله پرسید:

- داری کجا می ری؟

- می رم یه چیزی بیارم بخوری و در ضمن به امیر خان خبر بدم که نامزدشون بالاخره بیدار شدن!

باورش نمی شد دو روز تمام خوابیده. صدای بارش باران، دیگر به گوشش نمی رسید. نیم خیز شد و به متکایش تکیه داد. احساس گرسنگی می کرد. خیلی ضع?? داشت. از تمام کارهایش عقب ا??تاده بود. نمی دانست امروز چند شنبه است. چند ضربه به در نواخته شد. امیر وارد اتاق شد. دست هایش را روی سینه حلقه کرد و به شیدا چشم دوخت. با لحن دلنشین پرسید:

- خوبی؟

شیدا تبسمی کمرنگ روی لبان رنگ پریده اش نقش بست و گ??ت:

- بهترم . . . ممنون!

امیر به پشت در تکیه داد و با کنایه گ??ت:

- ولی قیا??ه ت اینو نشون نمی ده! خصوصاً با اون گونه های سرخ و تبدارت!

- ولی من حالم خوبه . . . باید در اولین ??رصت کارامو انجام بدم.

سپس از جایش برخاست و روسری اش را مرتب کرد. قصد داشت به خانه ی خودشان برود. پس از تشکر از امیر و ملوک، همراه ریحانه و بهروز به خانه ی خودشان ر??ت. هنوز ا??کارش مغشوش و به هم ریخته بود. حس می کرد ماجرای مرگ هدیه کابوسی بیش نیست. وقتی به یاد آن روز و دیدن جنازه ی هدیه می ا??تاد زار زار می گریست.

 

??صل 22

 

ماشینش را مقابل خانه ی هدیه متوق?? کرد. کی??ش را برداشت و پیاده شد. هوا به قدری سرد شده بود که قطرات ریز باران را به یخ تبدیل می کرد. شیدا روبروی خانه ایستاد. لحظه ای مردد ماند. اضطرابی شدید در وجودش رخنه کرد. ن??س عمیقی کشید و سپس زنگ را ??شرد. دقایقی بعد پدر هدیه پشت در آمد. غم از دست دادن دخترش، او را شکسته تر کرده بود. شیدا سرش را پایین گر??ت و بغض کرد. آقای پرتو از او دعوت کرد به خانه بیاید. شیدا وارد خانه شد. تعجب کرد از این که خانه در سکوت و خاموشی به سر می برد. اندیشید: چرا کسی برای عرض تسلیت نیامده؟! نه خبری از ??امیل بود و نه دیگران. بهت زده اطرا?? را نگریست. آقای پرتو ذهن کنجکاو شیدا را از بی خبری درآورد:

- می دونی دخترم . . . اونا اجازه ندادن جسد هدیه رو د??ن کنیم. ما هنوز به کسی اطلاع ندادیم.

- کی؟ کی اجازه نداد؟

- پلیس ها گ??تن می خوان روی جسد تحقیقاتی انجام بدن . . . یعنی روی جسد هدیه ی من کالبدشکا??ی کنن! مادرش خیلی ناراحته. این چند روز مدام گریه کرده و ضجه زده. الانم توی اتاقه . . . می تونی بری پیشش!

شیدا خنده ی تلخی روی لبش نشاند و با قدم های لرزان به اتاق ر??ت. مصیبت خیلی بزرگی بود. برای پدر و مادرش و بقیه ی دوستان. چه کسی مرگ و یا خودکشی او را باور می کرد؟

به محض ورودش به اتاق، مادر هدیه تکانی خورد و با چشمانی نیمه باز واشک آلود، شیدا را نگریست. انگار همدل و همزبانی پیدا کرده بود. بی درنگ لب به شکایت باز کرد:

- شیدا جون . . . دخترم! هدیه ی من، اونو ازم گر??تن. همه ی هستی مو . . . همه ی زندگی مو! هدیه شیشه ی عمر من بود. کی باور می کرد؟ کی باور می کرد که هدیه ی من خودش رو از این زندگی نکبت باری که شوهرش براش درست کرده بود راحت کنه؟ اون لعنتی دخترم رو از من گر??ت. نابودش کرد . . . زندگی ش رو به باد داد. شیدا باید جنازه ی غرق به خون اونو می دیدی!

شیدا از بدو?? ورود به اتاق، اشک هایش جازی شده بود. می دانست مادرش چه می کشد. درد او را می ??همید. تلاشی برای آرام کردن او نکرد. چرا که خودش نیز پا به پای او می گریست. آن دو یکی را می خواستند که آرامشان کند. کنار تخت زانو زد و دستان مادر هدیه را به گرمی ??شرد. روی میز چشمش به عکس زیبا و خندان هدیه ا??تاد. نگاهش را از آن عکس دور کرد و بوسه ای بر دست های مهربان و زحمتکش آن پیرزن زد. آن دو پیر و ناتوان بودند و این غصه آن ها را داغدار کرده بود.

تا لحظه ای که مادر هدیه بخوابد پیشش ماند. سپس اتاق را ترک کرد. آقای پرتو در هال نشسته بود. شیدا از او خواهش کرد که ??امیل را در جریان بگذارند. می دانست که وجود اقوام بستگانشان به آن ها امید می داد. او برای ر??ع ابهامات و طرح چندین سؤال به آن جا آمده بود ولی ترجیح داد ??علاً حر??ی نزند و سؤالی نپرسد. چرا که آقای پرتو و همسرش در وضعیت روحی مناسب نبودند. پس از گ??تن تسلیت به آقای پرتو خداحا??ظی کرد و از خانه بیرون آمد. طر?? ماشینش ر??ت. دانه های ریز بر??، روی ماشینش را پوشانده بود. دستکش هایش را پوشید. هنوز در?? ماشین را باز نکرده بود که صدای نا آشنای مردی توجهش را جلب نمود:

- می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟ من سرگرد رستگارم . . . از اداره ی آگاهی!

شیدا با چشمانی متحیر، در?? ماشینش را بست. به سرگرد رستگار نگاهی کرد و به ماشین تکیه داد. رستگار پرسید:

- شما برای دیدن خانواده ی پرتو تشری?? آورده بودین؟

شیدا نگاهش را از او گر??ت و پاسخ داد:

- بله!

- شما با خانم هدیه پرتو چه نسبتی داشتین؟

- مثل یه دوست بودیم. حتی از یه خواهر به هم نزدیکتر! البته سابق وکیلش بودم. حدود شش ماه پیش!

رستگار دستش را درون جیب کرد. متوجه سرخی چشمان شیدا شد. با لحنی ملایم پرسید:

- شما خودتون رو معر??ی نمی کنید؟!

شیدا در?? ک??ش را گشود و کارتی درآورد. آن را سمت رستگار گر??ت. رستگار نیم نگاهی به شیدا کرد و کارت را گر??ت. لحظه ای بعد ابروهایش را بالا داد و گ??ت:

- ??کر می کنم این اسم رو شنیده باشم . . . در هر صورت خیلی برام آشناست!

شیدا به هیچ وجه حوصله ی سر?? پا ایستادن و حر?? زدن نداشت. سرش نیز درد می کرد. سرگرد را خطاب قرار داد و پرسید:

- معذرت می خوام! من دیرم شده می تونم برم؟!

رستگار مستقیماً به او نگریست و گ??ت:

- بله می تونین برین! ??قط در اولین ??رصت به اداره ی آگاهی تشری?? بیارین. در ضمن اگه اجازه بدین کارت شما پیش من می مونه!

شیدا در حالی که در?? ماشین را باز می کرد گ??ت:

- مال شما!

سرگرد تشکر کرد و پس از خداحا??ظی سمت ماشین خود ر??ت. شیدا نیز داخل ماشین خود نشست. بر?? پاکن را روشن کرد و دقایقی بعد راه ا??تاد. تصمیم داشت تا شب نشده سری به شوهر سابق هدیه بزند. ولی به علت مساعد نبودن حالش منصر?? شد. مرگ هدیه، حر?? های درونی مادرش و گریه های او، همه و همه در ذهن و خاطرش نقش بسته بود. حس می کرد حقیقتی در مرگ هدیه کتمان شده. تصور می کرد دستی در کار بوده و یا او را به قتل رسانده اند ولی چرا؟

هر چه ??کر می کرد کمتر به نتیجه ی مطلوبی می رسید. هدیه اصلاً دشمنی?? خاصی با کسی نداشت. متقابلاً کسی هم دلیلی برای از میان برداشتنش نمی دید. با خود اندیشید: هدیه حتماً چیزهایی می دانسته که برملا شدن آن حقایق به ضرر و زیان قاتل یا قاتلین بوده! ولی او به چه کسی می توانست مظنون باشد؟ همه هدیه را دوست داشتند و هدیه نیز آزارش به مورچه ای هم نمی رسید. شک و دودلی وجودش را ??را گر??ته بود. باید از یک جایی برای رسیدن به حقیقت شروع می کرد. آن روزی را که به دیدن هدیه ر??ته بود به خاطر آورد. هدیه از یک صبح بارانی صحبت کرد ولی با ورود دکتر به اتاق، حر?? هایش نیمه کاره ماند. ماشینش را مقابل خانه ی بهروز متوق?? کرد. از ماشین پیاده شد و کی??ش را برداشت. بدجوری در ا??کارش غوطه ور بود. کارهای د??ترش از یک طر?? و مرگ هدیه از طر?? دیگر ??کرش را به خود مشغول کرده بود.

وقتی به هدیه و مرگ مرموز او ??کر می کرد می ترسید. علتش را نمی دانست. با خود اندیشید: اگر او را به قتل رسانده اند چه ??جیعانه و بی رحمانه این کار را انجام داده اند. زنگ خانه را ??شرد. ریحانه جواب داد و در را برایش باز کرد. خیلی سردش بود. با وجود داشتن دستکش، هنوز دستانش سرد و بی حس بود. در را بست و از پله ها بالا ر??ت. بهروز در یک آپارتمان بزرگ چند طبقه ای زندگی می کرد. طبق معمول، آسانسور خراب بود. تا طبقه ی پنجم ن??س زنان ر??ت. ک???? پله های مرمری، خیس و گلی شده بود. بالاخره به طبقه ی مورد نظر رسید. ریحانه دم در ایستاده بود و لبخندی روی لبش بود. آن دو همدیگر را در آغوش گر??تند و پس از احوال پرسی وارد خانه شدند. بوی قورمه سبزی ??ضای خانه را پر کرده بود.

تلویزیون نیز روشن بود و صدای ا??تخاری به گوش می رسید. شیدا بلا??اصله کنار بخاری ایستاد و در حالی که دستکش های چرمی اش را درمی آورد پرسید:

- داداش بهروز ما تشری?? نیاوردن؟

ریحانه که در آشپزخانه بود جواب داد:

- با محمد ر??ته نون بخره . . . الان دیگه باید پیداش بشه. راستی تو کجا بودی؟ چند بار به همراهت زنگ زدم. شماهام با این تل??ن همراهتون خودتون رو کشتین! ??قط مثل اسباب بازی همراهتون می برین و میارین! مثلاً اسمش تل??ن همراهه . . . اون وقت هیچ موقع پاسخگو نیستین!

سپس با دو ??نجان چای به اتاق پذیرایی آمد. شیدا قدم زنان سمتش ر??ت و روی کاناپه نشست. تبسمی کرد و در حالی که ??نجان چایش را بدون تعار?? برمی داشت گ??ت:

- خدمتتون عرض کنم که در بعضی مواقع، است??اده از اون قدغنه! خودت که می دونی منظورم چیه؟!!

ریحانه به عقب تکیه داد و پایش را روی پای دیگرش انداخت. شیدا خیلی او را دوست داشت. با او صمیمی و راحت بود. دو سال از او بزرگتر بود ولی قیا??ه ی همیشه شادابش، این را نشان نمی داد. شیدا هنوز جرعه ای از چایش را سر نکشیده بود که ریحانه با لحنی ??ریاد گونه گ??ت:

- تو دوباره گریه کردی؟! چشمات سرخه! چرا همون اول متوجه نشدم؟

شیدا ط??ره ر??ت و گ??ت:

- سرخی چشمام از هوای سرد بیرونه. تو که نمی دونی چه بر??ای یخی مانند ریزی میباره!

- آره جون خودت! تو گ??تی و منم باور کردم. از حالا بهت بگم که من بهروز نیستم ملاحظه حالتو بکنم. د??تر که نبودی! چون که بهروز این مورد رو تصدیق می کنه. یالا بگو کجا ر??ته بودی؟ مواظب باش دروغ سر هم نکنی که مچت رو می گیرم!

شیدا خنده اش گر??ت. به جلو خم شد و با لحن آرامی اظهار کرد:

- تنها توی خونه حوصله م سر ر??ته بود. با خودم گ??تم حداقل بلند شم به کارام برسم. ساعت هشت اومدم بیرون. با یکی از موکلینم سر زمینش قرار گذاشته بودم. کلی توی بنگاه معطل شدیم و برای پیدا کردن اون د??ترداری که زمین رو با موکلم قولنامه کرده بود از این املاک به اون املاک ر??تیم. کارش تا ظهر طول کشید. یه جایی ناهارمو خوردم و برگشتم د??تر. شاهدی ندارم چون نه آقای مبینی حضور داشتن و نه خبری از بهروز بود. ??همیدم که امروز دادگاه داشته و بعد از دادگاه اومده خونه; تل??ن د??ترم رو از پریز درآوردم و تل??ن همراهم رو خاموش کردم. همین الانم از خونه ی هدیه اینا اومدم. نمی دونی مادرش چقدر ناراحت و داغدار بود. اون پیرزن و پیرمرد . . . تک و تنها اشک می ریختن و غمگین بودن. هنوز به اقوام و ??امیل هاشون خبر ندادن. آخه جسد هدیه رو برای کالبدشکا??ی به پزشکی قانونی سپردن. ??کر می کنم پلیس هم به مرگ اون مشکوکه!

ریحانه با کمال تعجب پرسید:

- مگه تو هم مشکوکی؟

شیدا ??نجان سرد شده ی چایش را روی میز گذاشت و پاسخ داد:

- صد در صد! آخه هدیه دلیلی برای خودکشی نداشت. اصلا مسئولین آسایشگاه با چه مدرکی گ??تن اون خودکشی کرده؟ اونم با چاقو؟! هیچ کس نمی تونه خودش رو با چاقو اون طور ??جیعانه قصابی کنه! اونم یه زن ضعی?? و ترسو! ریحانه . . . نمی تونم . . . نمی تونم جسد خونی هدیه رو ??راموش کنم! خیلی دردناک و دلخراش بود!

بغض کرد و دیگر چیزی نگ??ت. در آن هنگام صدای زنگ خانه به گوش رسید. ریحانه از جایش بلند شد تا در را باز کند. مطمئنا بهروز و محمد بودند. شیدا کی??ش را برداشت. می خواست لباس هایش را عوض کند. به همین دلیل به اتاق دیگری ر??ت. دکمه های مانتویش را باز کرد و آن را درآورد. دقایقی بعد همراهش زنگ زد. آن را برداشت و جواب داد; پدر پشت خط بود. از این که صدایش را می شنید خوشحال بود. پدر حالش را پرسید و تأکید کرد که بیشتر مراقب سلامتی اش باشد و در آخر مکالمه اش گ??ت که تا دو سه روز دیگر برمی گردند. از اتاق بیرون آمد. با دیدن محمد لبخندی زد و به سمتش ر??ت. او را بغل گر??ت. محمد هر دو دستش را دور گردن شیدا حلقه زد و او را بوسید.

- محمد جان، عمه شیدا رو خ??ه نکنی ها! ط??لکی یه بار تجربه کرده!

بهروز این را گ??ت و کنار بخاری ر??ت. شیدا چپ چپ به او نگاه کرد و گ??ت:

- اگه این بار من برای تو ماجرایی رو تعری?? کردم . . . حالا ببین! همیشه بلدی مسخره کنی و برام حر?? در بیاری! بهروز لط??ا نخند، دارم جدی می گم!

بهروز دست هایش را به علامت تسلیم بالا برد و با عذرخواهی گ??ت:

- شیدا جون . . . منظوری نداشتم! راستی نگ??تی حالت چطوره؟ خوب دست امیر رو گذاشتی توی پوست گردو و جیم شدی! بیچاره صد بار به د??ترم زنگ زد و مدام سراغ تو رو می گر??ت. از حر?? زدنش معلوم بود که خیلی نگرانته! در ضمن کمی هم عصبانی بود. تل??ن همراهت خاموش بود؟

شیدا با سر پاسخ مثبت داد. در حالی که موهای محمد را نوازش می کرد گ??ت:

- عمه جون . . . حالا که داری می ری تل??ن منو هم از اون اتاق بیار!

محمد با لبخند، دوان دوان به اتاق ر??ت. بهروز گوشی تل??ن سیار را جلوی شیدا گر??ت و گ??ت:

- با این زنگ بزن . . . ??کر پولش نباش!

شماره ی امیر را گر??ت و منتظر شد. صدای سعید را شنید که جواب داد:

- ب??رمایین؟!

- سلام آقا سعید! ببخشین مزاحمتون شدم. امیر خونه ست؟

- علیک سلام . . . یه لحظه گوشی!

شیدا روی مبلی نشست. لحظاتی بعد صدای امیر در گوشش پیچید:

- الو ب??رمایین!

- سلام!

- به به ستاره ی سهیل! چه عجب به ??کر ما ا??تادی و یادی از ما کردی؟

شیدا متلکش را بی جواب نگذاشت. به همین دلیل گ??ت:

- چاره چیه؟ باید محبت های تو و مادرت رو جبران کنم . . . غیر از اینه؟

امیر چند لحظه سکوت کرد. از این که هنوز نتوانسته بود رابطه ی گرم و عاط??ی با شیدا برقرار کند ناراحت بود. او تمام تلاشش را برای جلب شیدا به سمت خودش به کار بسته بود ولی نتیجه ی مطلوبی عایدش نشده بود. نمی دانست دیگر چه تر??ندی را باید به کار بگیرد. آهی کشید و پرسید:

- حالت چطوره؟

- خوبم!

- خیلی سعی کردم باهات تماس بگیرم ولی بی ??ایده بود. مگه تو قرار نبود توی خونه بمونی و استراحت کنی؟ برای چی بلند شدی و ر??تی بیرون؟

شیدا مستأصلانه از جایش بلند شد و قدم زنان به سمت پنجره ر??ت. با لحن بی حال و خشکی گ??ت:

- نمی دونستم باید به شما هم جواب پس بدم!

- شیدا تو ??قط مجبوری به یه ن??ر جواب پس بدی! اون یه ن??ر هم منم! سعی کن اینو توی گوشات ??رو کنی!

شیدا به بهروز نگریست که با محمد سرگرم بازی بود. سرش را به دیوار تکیه داد و با عصبانیتی که در چهره اش موج می زد گ??ت:

- اگه اشتباه نکنم تو ??قط نامزدمی و یه صیغه ی محرمیت بین مون خونده شده! من هنوز قانونا و رسما به عقد شما درنیومدم آقای محترم! با این حساب اختیارم ??علا دست خودمه نه دست شما! پس خواهش می کنم این قدر به من امر و نهی نکن و منو به حال خودم بذار!

آن قدر صدایش بلند بود که بهروز به او چشم دوخته بود. بدجوری اعصابش به هم ریخته بود. با عصبانیت گوشی را قطع کرد و روی کاناپه نشست. دیگر حوصله ی جر و بحث با او را نداشت. مطمئن بود که اگر مکالمه اش را با امیر قطع نکرده بود کارشان به مشاجره و دعوایی جدی می انجامید. لحن جدی و خشک امیر بدجوری ناراحتش کرده بود. صدای بهروز را شنید:

- چرا گوشی رو قطع کردی؟

شیدا تل??ن را روی میز گذاشت و کوچکترین توجهی به حر?? بهروز نشان نداد. بهروز در حالی که به سمتش می آمد گ??ت:

- تا کی می خوای کینه ی امیر رو به دلت بگیری و از اون متن??ر باشی؟ تا کی میخوای غرورش رو بشکنی و احساساتش رو جریجه دار کنی؟ تو می دونی امیر چقدر داره این ر??تارای سرد و بی ت??اوتت رو تحمل می کنه؟

- مجبور نیست بهروز! تو خودت این موضوع رو خوب می دونی! آخه کدوم محبت یه طر??ه ای رو سراغ داری که نتیجه داده باشه؟ امیر از همون روز اول می دونست که من مخال??م و نظرم من??یه... اما خودخواهانه جلو اومد و به نظر من، هیچ اهمیتی نداد. انگار نه انگار که منم آدمم. من نمی دونم تو چرا شی??ته ش شدی و سنگش رو به سینه می زنی؟ نکنه با دیدن ظاهرش دلت براش سوخته؟ شایدم باهم سرو سری دارین که من بی خبرم؟

بهروز پوزخندی زد و روی مبل نشست. می دانست که شیدا در حاضر جوابی، دست کمی از خودش ندارد. بی توجه به حر?? های او گ??ت:

- می دونی چیه شیدا؟ تو اصلا لایق این همه محبت و علاقه ای که امیر در حقت میکنه نیستی. مطمئن باش که در مقام یه وکیل، تمام حق رو به امیر می دم و ازش د??اع می کنم!

تو ??قط داری لج و لجبازی می کنی... نه ??قط با امیر، بلکه با خودت!..............

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل 23

 

??صل امتحانات ترم اول، مثل باد سپری شد و مهشید با نمرات نسبتاً خوبی قبول شد. ندا همه را به خانه ی شان دعوت کرد تا دور هم باشند. مهشید علی رغم میل باطنی اش مجبور شد دعوت مادر شوهرش را قبول کند. او تمام امتحاناتش را در خانه ی خودشان بود. چون تمرکز بیشتری داشت. اما آن جا در خانه ی ندا، همواره یاد ??رزاد و تنهایی?? خودش می ا??تاد. ماشین مهرداد خراب بود. به همین دلیل با ماشین مهشید ر??تند. مهشید هم تأکید کرده بود که ??قط باید خودش پشت رل بنشیند. مهرداد جلو، در کنارش نشست و مادرش همراه با آرزو و پردیس در عقب جای گر??تند. عسل هم کنار پنجره روی پای پردیس نشسته بود. همه می گ??تند و می خندیدند و ??قط مهشید بود که در ا??کار خود غوطه ور شده بود. احساس می کرد هیچ کس موقعیتش را درک نمی کند. حسابی بغض کرد و اشک در چشمانش حلقه زد. ??روغ که متوجه حال مهشید شده بود پرسید:

- مهشید چرا ساکتی؟

مهرداد به مهشید نگریست و در جواب مادرش گ??ت:

- حتماً داره به تح??ه ی نطنز، آقا ??رزاد ??کر می کنه! آخه دختر . . . تا ک??ی می خوای خودتو ضجر بدی؟

مهشید آهی دردناک از سینه بیرون داد و ابراز کرد:

- سه ه??ته درس خوندم تا ??راموشش کنم ولی . . . ولی مگه می شه عشق و دوست داشتن رو به همین زودی از یاد برد؟ به خدا نمی شه! سخته! آخه کی می ??همه من چی می کشم؟ کی متوجه می شه یه درد توی دلم رخنه کرده؟ هر کسی تا دچار مشکلی نشه نمی ??همه که دیگرون چه ضجری رو تحمل می کنن! اما من حالا می ??همم. به خدا دیگه بریدم . . . بریدم!

متوجه جاری شدن اشک هایش نشد. ماشین را متوق?? کرد. دیگر قادر به کنترل خودش و یا ماشین نبود. مهرداد از او خواهش کرد که اجازه بدهد او پشت رل بنشیند. مهشید بدون کوچکترین مخال??تی پیاده شد و جایش را با مهرداد عوض کرد. تا رسیدن به خانه ی ندا، همه سکوت کرده بودند و چیزی نمی گ??تند. مهشید هم در لاک خود ??رو ر??ته بود.

وقتی به خانه ی ندا رسیدند همه پیاده شدند. ??رهاد به استقبالشان آمد و به آن ها خوشامد گ??ت. مهشید بدون کوچکترین توجهی به او به اتاق ر??ت. عسل هنوز از راه نرسیده در آغوش ??رهاد جای گر??ت. خیلی به ??رهاد ابراز علاقه می کرد. انگار ??رهاد جای خالی پدرش را برای او پر می کرد. آرزو به کمک ندا ر??ت تا چای بیاورد. هر کسی دو به دو مشغول صحبت شد و طبق معمول، مهشید ساکت و آرام گوشه ای خلوت کرده بود. سرش را به عقب کاناپه تکیه داد و چشمان میشی رنگ زیبایش را روی هم گذاشت و به یاد یکی از خاطرات چند ماه پیش ا??تاد...

" ندا مشغول آب دادن به باغچه بود و مهشید قدم زنان سؤالات درس شیمی اش را مرور می کرد. گه گاهی هم، کنار حوض بزرگ و نسبتاً کم عمق می نشست و دستش را در آب ??رو می برد. ??روغ با ظر?? میوه وارد حیاط شد و رو به ندا گ??ت:

- ندا خانم . . . خسته شدین! مهشید این کار رو انجام می ده! ب??رمایین هندوانه . . . توی این گرما می چسبه!

- زحمتی نبود ??روغ جان! آب دادن به گل ها ب??ه??م آرامش می ده!

سپس روی تختی که واقع در حیاط بود نشست. ??روغ بشقابی از هندوانه مقابلش گذاشت و رو به مهشید گ??ت:

- مهشید جان . . . آقا ??رزاد رو صدا کن تا بیاد میوه بخوره! خودتم بیا!

مهشید که سرش در کتاب بود با صدای بلندی داد زد:

- ??رزاد . . . بیا هندونه بخور! الان که یخ بشه از دهن می ا??ته ها! ??رزاد شنیدی چی گ??تم؟

- هیس! توی در و همسایه آبروریزی نکن! گ??تم پاشو برو خونه صداش کن! نه اینکه هوار بکشی! در ضمن هندوانه خنکه، چرا می گی الانه که یخ بشه؟!

مهشید با بی ت??اوتی شانه هایش را بالا انداخت و مشغول راه ر??تن روی لبه ی حوض شد. هر چه جواب سؤالات را تکرار می کرد ح??ظ نمی شد و این موضوع کمی او را عصبی کرده بود. ناگهان سنگینی دستی را پشت کمرش حس کرد. تعادلش را از دست داد و در آب ا??تاد. در حین ا??تادن به درون حوض، جیغی توأم با ??ریاد سر داد. صدای خنده ی ??رزاد را شنید. سعی کرد روی پاهایش بایستد. در حالی که موهای طلایی رنگ بلندش را از جلوی صورت و چشمانش کنار می زد نگاهی به ??رزاد کرد که هنوز لبخند بر لب داشت. با لحنی جدی و عصبانی گ??ت:

- واقعا که1 این چه کاری بود که کردی؟ ببین . . . کتابم خیس شد! اینا به کنار! نزدیک بود از ترس سکته کنم!

سپس اعتراض کنان ر و به ندا و ??روغ کرد و ا??زود:

- شماها برای چی می خندین؟

??رزاد خم شد و با لحنی مهربان و محبت آمیز گ??ت:

- این بَده که به ??کرت بودم و می خواستم توی این هوای گرم آب تنی کنی و خنک بشی؟ بشکنه این دست که نمک نداره!

- این طوری؟ اگه می خواستم خودم می ر??تم یه دوش آب سرد می گر??تم نه این که عین دیوونه ها بپرم توی حوض آقای محترم!

??رزاد دستش را دراز کرد و گ??ت:

- حالا جوش نزن کوچولو! دستت رو بده به من و بیا بیرون. آبتنی دیگه کا??یه!

مهشید می دانست که به تنهایی نمی تواند از حوض بیرون بیاید. بنابراین دستش را دراز کرد و با کمک ??رزاد بیرون آمد. کتاب?? خیسش ا به سمتی پرت کرد و دوباره موهایش را بالا زد. ??رزاد ک تبسمی بر لبانش نشسته بود با تأس?? گ??ت:

- واقعاً ازت عذر می خوام! ولی . . . خودمونیم ها! حسابی خوشگل شدی! مثل یه موش آب کشیده!

مهشید با تندی گ??ت:

- ??رزاد! داری عصبانیم می کنی! مامان تو یه چیزی بگو!

??رزاد دستش را گر??ت و با لحن جدی و ملایمی گ??ت:

- دیگه نمی خندم. الانم می رم برات لباس میارم و دوتایی می شینیم روی تخت و هندونه می خوریم . . . چطوره؟!

- خیلی عالیه!" . . .

با دیدن ??رهاد در کنارش،تکانی خورد و راست نشست. ??رهاد تبسمی روی لبش نشست و پرسید:

- حالت چطوره؟ خوبی؟!

مهشید سمت دیگری نگریست و با تمسخر گ??ت:

- هنوز ن??س می کشم!

- ای کاش اون دل کوچیکت رو باهام صا?? می کردی!

مهشید با لحن پر کینه ای گ??ت:

- هرگز نمی بخشمتون! مطمئن باشین!

??رهاد آهی کشید و دردمندانه گ??ت:

- چند بار باید بهت بگم که متأس??م؟! به خدا قصدم از این کار ناراحت کردن تو نبود. ??کر می کردم اگه یه مدت بگذره نظرت عوض می شه و از ??رزاد دل می کنی . . . یا حداقل ??راموشش می کنی!

مهشید با عصبانیت گ??ت:

- شما حق نداشتین به جای من ??کر کنین و نظریه پردازی کنین! کاش هیچ وقت برنمی گشتین . . . در اون صورت من از ??رزاد جدا نمی شدم!

- مثل این که هر چی در این باره بحث و جدل کنیم به جایی نمی رسیم و سر?? جای اولمون هستیم! راستی مادر جون قصد داره بره کرج . . . خونه ی یکی از خاله هام. هم تعطیلی و هم برای تغییر و تنوع روحیه ت خوبه!

مهشید پوزخندی زد و گ??ت:

- روحیه ی شکست خورده و پر درد?? من با ر??تن به کرج و خوشگذرونی خوب نمی شه!

- چقدر یکدنده و لجبازی! من نمی دونم ??رزاد توی این مدت چطور تحملت کرده!

مهشید آن قدر عصبانی و ناراحت شد که با صدای نه چندان بلندی گ??ت:

- لط??اً تنهام بذارین . . . همین حالا!

بغض سنگینی در صدایش موج می زد. سرش را روی زانوهایش خم کرد و متوجه ر??تن ??رهاد نشد. ??قط صدای عسل را شنید که ??رهاد را مورد خطاب قرار داد. دلش می خواست برای یک لحظه جای عسل باشد و احساس آرامش کند. مدتی می شد که رنگ آرامش را حس نکرده بود.

حسرت?? دوباره دیدن ??رزاد بر دلش سایه ا??کنده بود. گهگاهی با دیدن چهره ی جذاب و آراسته ی ??رهاد به یاد ??رزاد می ا??تاد. هر بار سعی می کرد با ??رهاد ر??تار مناسبی داشته باشد ولی خشم و کینه و انتقام، مانع از ابراز محبت نسبت به او می شد. ن??رت از مردی که در ر??تن و جدا کردن او از ??رزاد، نقش داشت تمام قلبش را احاطه کرده بود. بهترین روزها و بهترین ایام خوش زندگی اش را همچون گردی که در مقابل باد و طو??ان قرار گر??ته باشد از دست داده بود. دیگر از ??کر کردن و سیر نمودن در رویاها و خیالات پوچش خسته شده بود. بدون وجود ??رزاد زندگی برایش معنایی نداشت. آینده ی نامعلوم و گنگی در انتظارش بود. آینده ای که قبل از ر??تن ??رزاد پر از امید و آرزو بود. چه روزهایی را که با ??رزاد برای آینده ی شان تصمیم نگر??ته بودند. تمام آن نقشه ها و برنامه ها نقش بر آب شد و آن آمال و آرزوها در کام بدبختی ??رو ر??تند. صدای خنده ی شیرین عسل توجهش را جلب کرد.

سرش را بلند کرد و برخاست. بی توجه به همگان به اتاقش پناه برد. کی?? خود را گوشه ای انداخت و به قاب عکس همسرش چشم دوخت. اشک در چشمانش حلقه زد. نجوا کنان زیر لب گ??ت:

- ??رزاد . . . تو باید برگردی! من هنوز به تو و??ادارم و تا آخر عمر و??ادار خواهم ماند. می دونی الان چند وقته که تنهام گذاشتی؟ ??رزاد . . . من تحمل یک روز ندیدن تو رو نداشتم چه برسه به . . . ??رزاد به خدا اگه می بینی الان دارم تحمل می کنم ??قط به خاطر اینه که هنوز وجودت رو توی قلبم حس می کنم. خیلی دعا کردم که حالت خوب بشه و به سلامتی برگردی. ای کاش می ??همیدی که من چی می کشم!

بی اختیار خودش را روی تخت انداخت و زد زیر گریه. صدای چند ضربه به در را شنید. حس کرد کسی وارد اتاق شد. سرش را بلند کرد و ??رهاد را دید که به در تکیه داده بود. از آمدن نابه هنگام او به اتاق، راضی به نظر نمی رسید. ??رهاد نزدیک تر ر??ت و با لحن ملایمت آمیزی پرسید:

- اجازه هست روی تختت بشینم خانم کوچولو؟!

مهشید کمرش را راست کرد و حر??ی نزد. ??رهاد هم بدون هیچ گونه تعار??ی کنار مهشید نشست. پایش را روی پا انداخت و به اتاق نگاهی کرد. مهشید خودش را جمع و جور کرد و با صدایی حزن آلود پرسید:

- برای چی اومدین این جا؟! چرا دست از سرم برنمی دارین؟ چرا راحتم نمی ذارین؟ آخه چطور بهتون ب??همونم که ازتون متن??رم؟!

- نیازی به گ??تن و ??هموندن جنابعالی نیست! خودم اینو می دونم! در ضمن اگه ناراحتت کردم معذرت می خوام. می دونی مهشید ... خیلی ها اطرا??م هستند که به نوعی برام عزیز و دوست داشتنی اند. یکی از اونا تویی! من واقعاً نگران روحیه و سلامتی تواَم! همیشه دوست داشتم اون چهره ی شاداب و سرزنده ی تو رو ببینم. هر موقع تل??نی باهات حر?? می زدم تو رو یه دختر کوچولوی شاد و پر انرژی مجسم می کردم اما حالا اون دختر با نشاط و سرزنده به یه مجسمه ی ا??سرده و بی روح تبدیل شده. من کار?? ??رزاد رو تحسین نمی کنم. اگه جای اون بودم هیچ وقت چنین کاری نمی کردم ولی مطمئناً منظورش از این کار، ??قط کمک به تو بوده. . . هر چند می دونسته راهی رو که انتخاب کرده کاملاً غلط و غیر منطقیه! منظور من از این حر??ا، کاستن کینه و کدورتی که از من به دل داری نیست بلکه ابراز گ??ته های درونی خودمه!

مهشید اشک هایش را با دست کنار زد و پرسید:

- شما از عشق و دوست داشتن چی می دونین؟

??رهاد تبسمی روی لبش نشست و جواب داد:

- به نظر من عشق یه حالت زودگذر و ناپایداره اما دوست داشتن حس?? عمیق و پایداریه که برای همیشه توی هر دلی رخنه می کنه به طوری که ??راموش کردنش امری محاله! خیلی از دخترا و پسرایی که با هم دوست می شن و تصمیم به ازدواج می گیرن و تشکیل خونواده می دن ??قط نسبت به هم عشق دارن . . . یه عشق ظاهری و بی منطق! یه عشق سست و زودگذر . . . که بعد از گذشت یه مدت، نسبت به هم سرد می شن! البته این نظر منه!

- شما تا به حال عاشق شدین؟

??رهاد از این پرسش و س??وال مهشید کمی جا خورد و با لبخند گ??ت:

- می شه به این سوال جواب ندم؟

مهشید شانه هایش را بالا انداخت و گ??ت:

- حداقل بگین برای چی تا به حال ازدواج نکردین؟

- چون هنوز نتونستم شریک زندگیمو پیدا کنم!

- الان چطور؟ از موقعی که برگشتین ایران!

مهشید بدجوری مچ ??رهاد را گر??ته بود. می خواست از او اعترا?? بگیرد که آیا پردیس را دوست دارد یا نه. می دانست که خواهرش بیش از اندازه به او علاقه مند شده. ??روغ هم این موضوع را ??همیده بود. ??رهاد بلند شد و در حالی که سعی می کرد حر??ش??رهاد بلند شد و در حالی که سعی می کرد حر??ش را بیان کند گ??ت:

- راستش از جنابعالی چه پنهون . . . مدتیه که به یه ن??ر علاقه مند شدم. اصلاً نمی دونم چطوری پا پیش بذارم مهشید بینی اش را بالا کشید و با لحن مهربان و محبت آمیزی اظهار کرد:

- پس من چه کاره م؟

??رهاد خندید و از این که توانسته بود قدری روحیه ی مهشید را شاد کند خوشحال شد. بی درنگ پرسید:

- واقعا کمکم می کنی؟

مهشید لحظه ای به او نگریست و سپس جواب داد:

- ??قط توی این یه کار!

- راستی نمی دونم . . . طر?? مقابلم به من علاقه داره یا نه!

- غریبه ست؟!

- نه تقریبا ??امیله!

مهشید می خواست ضربه ی نهایی را وارد کند. به همین علت بی معطلی این حر?? را بر زبان جاری کرد:

- ط??لک آبجی پردیس!

??رهاد متعجبانه به او نگریست و گ??ت:

- چرا؟ یعنی من لیاقتش رو ندارم؟

مهشید خندید و از این که غا??لگیرانه مچ ??رهاد را گر??ته بود خوشحال شد. ??رهاد هم از این که یکد??عه خود را لو داده بود با شرمندگی سرش را پایین گر??ت و از جایش بلند شد. مهشید ??همیده بود که آن دو حسابی به هم علاقه مندند. تبسمی گوشه ی لبش نشست و گ??ت:

- ??کر نمی کنم خواهرم دیگه قصد ازدواج داشته باشه!

- چرا؟

- به خاطر این که معتقده شاید همسر دومش، عسل رو نپذیره و ر??تار بدی با اون داشته باشه . . . آخه اون خیلی عسل رو دوست داره و می خواد هر طور شده زندگی راحتی رو براش ??راهم کنه!

??رهاد بی درنگ گ??ت:

- به نظر تو، ر??تار من با عسل خوب نیست؟ باور کن من توی این مدت به چشم دختر خودم بهش نگاه کردم و سعی کردم نیازهای اونو مهیا کنم!

مهشید روسری اش را مرتب کرد و رو به ??رهاد گ??ت:

- چرا این حر??ا رو به من می زنین؟ چرا با خود پردیس صحبت نمی کنین؟ شاید مرغ از ق??س بپره آقا ??رهاد!

??رهاد دست هایش را در جیب ??رو برد و با نگاه تحسین برانگیز و خریدارانه ای مهشید را برانداز کرد. مهشید تأکید کرد که حتما با پردیس در این مورد صحبت کند و نظر قلبی اش را جویا شود. حالا او بود که به خواهرش غبطه می خورد. با این که در ازدواج قبلش شکست خورده بود ولی این بار مطمئن بود که با ??رهاد زندگی شیرینی خواهد داشت. شکی در میان نبود که مهرداد یا ??روغ مخال??ت کنند. زیرا از هر نظر، ??رهاد را می شناختند و ??رهاد نیز در آن مدت کوتاه آشنایی، شخصیت مثبت خود را نشان داده بود.........

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل 24

 

با عجله از پله ها پایین آمد. سمت میز آقای مبینی ر??ت و سراغ بهروز را گر??ت. آقای مبینی توضیح داد که بهروز مهمان دارد و تأکید کرده کسی مزاحمشان نشود؛ شیدا تشکر کرد و از ساختمان بیرون ر??ت. باید خودش را تا نیم ساعت دیگر به ??رودگاه می رساند. شب گذشته جمشید با او تماس گر??ته بود و گ??ته بود که ??ردا قبل از ظهر در ??رودگاه تهران خواهند بود. ماشین جهانگیر خراب شده بود و پدر هم برای برگشتن عجله داشت؛ به همین دلیل قرار بود با هواپیما برگردند. یکی از دوستان جهانگیر قول داده بود که ماشین را برایش برگرداند. حدود دو ه??ته از ر??تن آن ها می گذشت.

با ترا??یک سنگینی که در شهر حاکم بود کمی دیرتر از موعد به ??رودگاه رسید. بالاخره لابه لای جمعیت پدر را دید. با خوشحالی پیش آن ها ر??ت. پدر به گرمی از او استقبال کرد. جمشید و جهانگیر و ??رانک هم با او سلام و احوالپرسی کردند. پس از خوشامدگویی، همگی به سمت ماشین ر??تند. پدر کمی خسته به نظر می رسید. شیدا پشت ??رمان نشست و به راه ا??تاد. پدر بی مقدمه پرسید:

- حال امیر خان چطوره؟!

مدتی می شد که از او بی خبر بود. پس از لحظه ای سکوت جواب داد:

- ایشونم خوبن . . . راستی پدر خوش گذشت؟!

جمشید که در عقب نشسته بود پیشدستی کرد و با لبخندی که بر لب داشت گ??ت:

- عالی بود! جات حسابی خالی?? خالی بود ... ای کاش تو هم اومده بودی. پدر همش به ??کر تو بود!

- ممنون از این که همه تون به ??کر من بودید! همین که به شما خوش گذشت و تونستین یه آب و هوایی عوض کنین خیلی خوشحالم. البته هر چند تنهایی از ترس سکته کردم!

همه با هم زدند زیر خنده. مدتی بعد شیدا، پدر و جمشید را دم?? خانه پیاده کرد. جهانگیر و ??رانک را هم به منزلشان رساند. از آمدن آن ها خوشحال بود. خودش نیز به د??ترش ر??ت. اصلاً حال و حوصله نداشت. بیش از یک ه??ته می شد که امیر را ندیده بود. حتی تل??نی هم با او صحبت نکرده بود. از پله ها بالا ر??ت. به آقای اخوت سلام کرد و از او دعوت کرد به اتاق بیاید. صحبتشان نیم ساعتی به طول انجامید. امیدوار بود که این پرونده نیز به خوبی تمام شود. به تازگی، چند پرونده ی اخیر را با مو??قیت به پایان رسانده بود. دیگر نمی خواست پرونده ی جدیدی را قبول کند. قصد داشت به خودش مرخصی بدهد و استراحت کند. هنوز دقایقی از ر??تن آقای اخوت نگذشته بود که با دیدن سرگرد رستگار سر?? جایش میخکوب شد. به کلی ??راموش کرده بود که باید به دیدن او می ر??ت. آهی کشید و او را به داخل اتاق راهنمایی کرد. رستگار وارد اتاق شد. خیلی جدی و عصبانی به نظر می رسید. شیدا با لحنی عذرخواهانه ابراز کرد:

- باور کنین ??راموش کرده بودم بهتون سری بزنم . . . خیلی عذر می خوام!

سرگرد رستگار لبخند تمسخرآمیزی روی لبش نشست و گ??ت:

- واقعاً؟ انتظار دارین که من باور کنم؟!

شیدا بدجوری از پاسخ او عصبانی و ناراحت شد. با چشمانی خشم آلود به او نگریست و پشت میزش جای گر??ت. رستگار متوجه حالت او شد. به همین دلیل ا??زود:

- الان دو ه??ته می شه که من منتظرتونم. چند بار مراجعه کردم ولی . . .

بعد مکثی کرد و ادامه داد:

- خانم ستوده! من برای پیگیری این پرونده نیاز به کمک اطرا??یان هدیه خصوصاً شما که خیلی به ایشون نزدیک بودین دارم!

شیدا با بی ت??اوتی پرسید:

- چه کمکی از دست من برمیاد؟

- آخرین باری که هدیه رو دیدی ک??ی بود؟

- دقیقاً یادم نیست ولی ??کر می کنم دو سه روز قبل از قتلش!

با جاری شدن آخرین کلمه از دهانش، چشمان متعجب رستگار به چهره ی او دوخته شد. شیدا تازه متوجه شده بود که چه گ??ته. او خودش هنوز در این باره مطمئن نشده بود. رستگار به میز او تکیه داد و پرسید:

- شما از کجا مطمئنین که هدیه به قتل رسیده؟

شیدا نگاهش را از او گر??ت و گ??ت:

- ??قط یه حدس و گمان بیشتر نیست!

- می تونم بپرسم چطور به این حدس و گمان دست پیدا کردین؟

- من با شناختی که از هدیه داشتم به این نتیجه رسیدم. تصور نمی کنم این کارش خودکشی بوده باشه؛ اون هرگز این کار رو نمی کرد چون جرأتش رو نداشت . . . در ضمن تا این حد بی عقل نبود که بیخود برای رهایی از مشکلاتش، مرتکب گناه کبیره ی بزرگی بشه و خودش رو بکشه!

رستگار مت??کرانه چند قدم از او دور شد. حر?? های شیدا بدجوری او را به خود مشغول کرده بود. پس از چند لحظه گ??ت:

- توی پرونده ی پزشکی ش قید شده که به علت ا??سردگی و اختلالات روانی توی آسایشگاه بستری شده بود. شما این موضوع رو می دونستین؟

شیدا در حالی که با سوئیچ دستش بازی می کرد پاسخ داد:

- بله!

رستگار روبروی میز ایستاد و پرسید:

- از کجا ??همیدین که هدیه توی آسایشگاه بستریه؟!

نمی دانست به این سؤال چه پاسخی بدهد. تصمیم گر??ته بود همه چیز را در رابطه با هدیه انکار کند. حتی تل??ن های مشکوکش را. بدجوری غا??لگیرش کرده بود. هر لحظه این امکان وجود داشت که رستگار مچش را بگیرد و با سؤالاتش او را سؤال پیچ کند. در آن هنگام که دنبال جوابی قانع کننده می گشت بهروز وارد اتاق شد. شیدا لبخندی روی لبش نشست و خیالش راحت شد. قبل از این که بهروز حر??ی بزند از جایش بلند شد و گ??ت:

- بهروز ... ایشون سرگرد رستگار از اداره ی آگاهی هستن. در مورد قتل هدیه، سؤالاتی داشتن!

بهروز با لبخند سرش را تکان داد و با رستگار دست داد ولی کلمه ی قتل به طور عجیبی ذهنش را مشغول کرد. شیدا، بهروز را نیز به سرگرد رستگار معر??ی کرد. امیدوار بود که با ورود بهروز، سرگرد رستگار اتاقش را ترک کند و برود ولی علی رغم تصورش روی صندلی نشست و مایل به ادامه ی بحث بود. شیدا مأیوسانه کنار بهروز ایستاد. رستگار پرسید:

- خانم ستوده! شما هنوز نگ??تین از کجا متوجه حضور هدیه در آسایشگاه روانی شدین؟ از قبل مطلع بودین یا کسی شما رو در جریان گذاشت؟

نمی خواست مستقیما به تماس هدیه کوچکترین اشاره ای شود. به همین دلیل ناچار شد دروغ بگوید:

- مادرش با من تماس گر??ت و جریان رو گ??ت.

- چند وقت بود که هدیه رو می شناختین؟

- شش ماه!

- شما گ??تین آخرین باری که ایشون رو دیدین دو سه روز قبل از مرگش بود . . . آیا اون روز متوجه چیز مشکوک یا مورد خاصی که عجیب باشه نشدین؟ آیا ر??تار اون روزش عادی بود؟

شیدا قدم زنان به سمت میزش ر??ت. از این که اعترا?? کرده بود هدیه را چند روز قبل از مرگش دیده خیلی پشیمان بود. به میز تکیه داد و اظهار داشت:

- خب اون همیشه مضطرب و نگران بود. مثل همیشه از شکستی که توی زندگیش خورده بود حر?? می زد. آخه با همسرش ت??اهم نداشت و مجبور شد تن به طلاق بده!

برای عوض کردن بحث ??وری پرسید:

- می تونم بپرسم نتیجه ی کالبد شکا??ی چی بود؟

رستگار با لحن جدی و متعجبانه ای گ??ت:

- زمان وقوع مرگ بین ساعت دوازده تا دو نیمه شب گزارش شده. چیزی که برای من و بقیه ی همکارام کمی عجیب بود اینه که علت مرگ ضربات پیاپی چاقو نبوده ... علت اصلی مرگ، بنا به اظهارات پزشکی قانونی خ??گی در ناحیه ی گردن بوده. در ضمن ضربات چاقو ??قط برای رد گم کردن بوده! متأس??انه منم با ??رضیه ی قتل خانم پرتو موا??قم. البته برای اثبات این ??رضیه به دلیل و مدرک احتیاج دارم! هر کسی که این کار رو کرده در واقع، حر??ه ای عمل کرده ... نه اثر انگشتی و نه سر نخی. هیچی به جا نذاشته! مطمئنا ابتدا اونو خ??ه کرده و ساعتی بعد ضربات چاقو رو بهش وارد کرده . . .

شیدا روی صندلی نشست. حالش دگرگون شده بود. دوباره جسد خون آلود هدیه را به خاطر آورد. در پشت آن چشمان آبی و نا??ذ، مظلومیتی عجیب نه??ته بود. هدیه واقعا مظلوم و بی آزار بود. چرا باید دچار چنین سرنوشت شومی می شد؟ آن هم با سن و سال کمی که داشت. با صدای بهروز به خود آمد:

- شیدا حالت خوبه؟

شیدا تکانی خورد و سرش را به علامت مثبت تکان داد. مدتی بعد سرگرد رستگار د??ترش را ترک کرد. بعد از ر??تن او بهروز با نگاهی پرسشگر و سرزنش آمیز به او چشم دوخت. سکوتش شیدا را ضجر می داد. شاید می خواست بداند که چرا شیدا همه چیز را آن طور که رخ داده بود به سرگرد نگ??ته بود. خصوصا کتمان این موضوع که خود هدیه با او تماس گر??ته بود و درخواست کمک کرده بود. شیدا به جلو خم شد و بی مقدمه گ??ت:

- بهروز خواهش می کنم اون طوری نگام نکن! من مجبور بودم کتمان کنم. چون حقایق رو اون طوری که باید بدونم نمی دونم. من خودم باید به یه نتیجه ای برسم ... به یه سر نخ یا یه مدرک!

بهروز عصبانی به نظر می رسید. دستی به موهایش کشید و با لحنی جدی گ??ت:

- این حر??ا چیزی رو عوض نمی کنه. بهتره خودتو درگیر این پرونده نکنی. اشتباه نکن که تو یه وکیلی نه یه پلیس! کار تو د??اع از موکلینته نه پیدا کردن سر نخ هایی برای رسیدن به قاتل! سعی کن اینو ب??همی!

این را گ??ت و بی درنگ پایین ر??ت. شیدا می دانست که بهروز خیلی نگران اوست ولی نمی توانست نسبت به مرک هدیه بی ت??اوت باشد. هنوز ذهنش درگیر و آش??ته بود. هر شب کابوس می دید و از خواب می پرید. ??راموش کردن این موضوع برایش کاری غیر ممکن بود. صدای تل??ن را شنید. گوشی را برداشت و به عقب تکیه داد:

- بله؟ سلام مهشید! حالت چطوره؟ . . . ممنون منم خوبم! به خدا سرم خیلی شلوغه ولی به یادت هستم . . . راست می گی؟ ??رزاد واقعا باهات تماس گر??ت؟ . . . خیلی خوشحالم. سخت نگیر بالاخره همه چیز درست میشه . . . جدی؟ کی؟ باشه ??ردا منتظرتم! ممنون که زنگ زدی. به همه سلام برسون . . . خداحا??ظ عزیزم!

از این که مهشید قرار بود سر کارش برگردد خیلی خوشحال بود. حداقل خیالش از بابت د??تر راحت می شد. از جا برخاست و تصمیم گر??ت یکبار دیگر به آسایشگاه برود.

کی??ش را برداشت. بدون این که چیزی به بهروز بگوید ساختمان را ترک کرد. هوا خیلی سرد بود. سوار ماشین شد و به راه ا??تاد. امیدوار بود پرستارانی که در شب حادثه در آسایشگاه کشیک داشتند چیزی دیده باشند. ناخودآگاه روز تشیع جنازه ی هدیه را به خاطر آورد. همسر سابق هدیه، با یک عینک دودی دور از بقیه ایستاده بود. کوچکترین حزن و اندوهی از مرگ هدیه در چهره اش دیده نمی شد. شیدا او را در زمره ی اولین مظنون به حساب آورد. او کاملا خونسرد و بی خیال بود. به شدت مخال?? طلاق دادن هدیه را بگیرد. تصور کرد که شاید مهران کینه و ن??رتی از هدیه به دل گر??ته باشد. می دانست که تمام این ا??کار، حدس و گمانست و باید دلیل و منطقی درست و محکم برای صحت گ??ته هایش پیدا کند........

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

??صل ۲۵

???

غیر ممکنه!

رستگار که موشکا??انه به شیدا خیره شده بود پرسید:

- چه چیزی غیر ممکنه؟!

شیدا شانه هایش را بالا انداخت و دوباره به نامه نگریست. موضوعی توجهش را جلب نموده بود و این دست خط بود. مطمئن بود که این دست خط متعلق به هدیه نبود. کوچکترین شکی نداشت. با صراحت سرش را بلند کرد و گ??ت:

- این نامه توسط هدیه نوشته نشده . . . من مطمئنم!

- می تونید این موضوع رو ثابت کنین؟

شیدا کنار میز ایستاد و گ??ت:

- البته! من نمونه هایی از دست خط اون رو دارم. پرسشنامه هایی که اون پاسخ داده و ضمیمه ی پرونده ش شده هنوز دارم! می تونین اونا رو با همدیگه تطبیق بدین!

رستگار مت??کرانه به شیدا خیره شد. سپس پشت میزش جای گر??ت و با لحنی قاطع و محکم گ??ت:

- از کمکتون ممنونم. ??کر نمی کنم دیگه به شما احتیاجی داشته باشم . . . برای تطبیق این نوشته و دست خط، یکی رو می ??رستم د??ترتون تا نمونه ها رو بگیره!

شیدا کمی رنجید. تصور نمی کرد رستگار به همین راحتی او را دک کند. با ناراحتی از جایش بلند شد. نامه را در پاکت گذاشت و آن را مقابل او گر??ت. این نامه را یکی از پرستاران آسایشگاه در اتاق هدیه پیدا کرده بود. هدیه در آن نامه، اعترا?? به خودکشی کرده بود. هر چند که شیدا مطمئن بود دست خط نامه متعلق به هدیه نبود و نیست. برای آخرین بار رو به رستگار گ??ت:

- جناب سرگرد اجازه بدید کمکتون کنم. من می تونم . . .

رستگار حر??ش را قطع کرد و گ??ت:

- خانم ستوده! گ??تم که دیگه به شما احتیاجی نیست. تصور می کنم کسی که هدیه رو به قتل رسونده یه آدم حر??ه ای و خیلی خطرناکی بوده. شما که دلتون نمی خواد ریسک کنین و جونتون رو به خطر بندازین؟ این کار در درجه اول، وظی??ه ی پلیسه و من مسئول رسیدگی به این پرونده هستم. در ضمن به هیچ وجه به شما اجازه ی دخالت نمی دم . . . امیدوارم منظورم رو کاملا واضح براتون تشریح کرده باشم!

شیدا با تمسخر به سرگرد نگاهی کرد و بدون خداحا??ظی به بیرون ر??ت. خیلی از ر??تار و حر?? های او عصبانی شد. می دانست که سرگرد دوباره به سراغش خواهد آمد و آن موقع مجبور می شد از شیدا تقاضای کمک کند. یکراست به داروخانه ی امیر ر??ت.

پدر از او خواسته بود که او را همراه ملوک و سعید برای شام به خانه دعوت کند. اگر پدر مستقیما از او درخواست نکرده بود هرگز به سراغ امیر نمی ر??ت. روبروی داروخانه که رسید دچار اضطراب شد. باران تندی می بارید و حسابی خیس شده بود. ن??س عمیقی کشید و وارد داروخانه شد. داروخانه نسبتا خلوت بود. امیر کنار پیشخوان ایستاده بود. مشغول پیچیدن نسخه ای بود. منتظر ایستاد تا کارش تمام شود. آرام به سمتش ر??ت. نمی خواست عاط??ی و احساسی برخورد کند و یا تحت تأثیر ظاهرش قرار بگیرد. با صدای دلنشینی گ??ت:

- سلام!

امیر سرش را بلند کرد و در چشمان او نگریست. شیدا تحمل نگاه پر جذبه اش را نداشت. به همین دلیل چشم از او گر??ت و به ق??سه ی داروها زل زد. سکوت تلخی حاکم بود که شیدا از آن رنج می برد. امیر حتی حاضر نشده بود جواب سلامش را بدهد.

احساس بدی داشت و خیلی سردش بود. مجبور شد خودش سکوت را بشکند. در حالی که ن??رت و کینه در چشمانش موج می زد اظهار کرد:

- پدر از من درخواست کرد . . . تو و خونواده ت رو به شام دعوت کنم و همه دور هم باشیم!

امیر لبخند تمسخر آمیزی روی لبش نشست و با کنایه گ??ت:

- شما چرا زحمت کشیدین؟ پدرتون می تونستن خودشون تماس بگیرن و به من اطلاع بدن . . . هر چند که خودم می دونم در یک عمل انجام شده قرار گر??تی و بالاجبار اومدی نه با میل خودت!

شیدا که سعی می کرد خونسردی اش را ح??ظ کند و عصبانی نشود گ??ت:

- خیلی باهوشی آقای دکتر!

حس کرد که این حر??ش خنجر دیگری بر قلب پر عشق امیر وارد کرد. اهمیتی نداد و منتظر پاسخی از سوی او شد. خیلی مغرور بود و نمی خواست به او ابراز علاقه نشان دهد. نمی دانست این بگومگوهایش با امیر، تا کی ادامه خواهد داشت. شاید زمانی که خودش لجبازی و غرور را کنار بگذارد و با امیر رابطه ی خوبی برقرار قند. با لحن خشک و سرد امیر، توجهش جلب شد:

- متأس??انه مجبورم دعوت پدرت رو رد کنم. از قول من از ایشون عذرخواهی کن!

شیدا دستش را روی پیشخوان گذاشت و با نگرانی گ??ت:

- امیر . . . باور کن پدر ناراحت میشه. نمی خوام بدونه هنوز بین ما کدورته!

امیر پوزخندی زد و مستقیما به او زل زد:

- قراره امشب با مادر و سعید بریم کرج . . . جنابعالی خیالت راحت باشه! اصلا می تونم خودم باهاش تماس بگیرم و عذرخواهی کنم! خوبه؟

- اگه این کار رو بکنین ممنون می شم! خداحا??ظ!

و بدون این که منتظر حر??ی از سوی امیر شود داروخانه را ترک کرد. می دانست که امیر بدجوری از دستش ناراحت و عصبانی ست و بالاخره در صدد تلا??ی برخواهد آمد. امیدوار بود که امیر ??علا چیزی به پدر نگوید و گله و شکایتی نکند. در ماشین را باز کرد و پشت ??رمان نشست.???

???

??صل ۲۶

???

با آمدن مهشید به سر کارش، شیدا کمی خیالش راحت شد. روحیه ی مهشید نیز، نسبت به قبل بهتر شده بود. شیدا پس از س??ارشات لازم به مهشید، رهسپار خانه ی هدیه شد. می خواست به پدر و مادرش سری بزند و حالشان را بپرسد.

با ترا??یکی که در آن هوای سرد در خیابان حکم??رما بود دست و پنجه نرم کرد وبالاخره پس از کلی معطلی، توانست خودش را به منزل هدیه برساند. زنگ را ??شرد. پسرنسبتا جوانی در را باز کرد. شیدا پس از سلام و معر??ی، وارد خانه شد. سکوت مبهم و تلخی تمام ??ضای خانه را پر کرده بود. با دیدن پدر و مادر هدیه سلام کرد. مادر هدیه به سمتش ر??ت و خود را در آغوش او رها کرد. شیدا مستأصل و درمانده او را بغل کرد و تحت تأثیر قرار گر??ت. می دانست که مرگ هدیه اثر بدی در روحیه ی خانواده اش به جای گذاشته بود. سعی کرد خودش را کنترل کند اما نتوانست. اشک های او نیز جاری شد. در آن مدت کوتاه آشنایی اش با هدیه، چنان شی??ته و دلبسته ی او شده بود که الان نمی دانست لحظه ای او را ??راموش کند. هیچ کس نمی توانست مظلومیت هدیه را کتمان کند. با صدای پسر جوان به خود آمد:

- خاله جان کا??یه!

لحن صدایش حزن آلود به نظر می رسید. مادر هدیه، اشک هایش را پاک کرد و روی صندلی نشست. شیدا حس کرد که غم مرگ هدیه آن دو را بیش از حد رنجور و ناتوان کرده. در حالی که تمام پهنه ی صورتش خیس شده بود پرسید:

- می تونم چند لحظه برم اتاق هدیه؟

مادر هدیه سرش را تکان داد و دوباره زد زیر گریه. شیدا سمت اتاق ر??ت. ن??سش را در سینه کرده بود. به محض گشودن در، چشمش به قاب عکس بزرگی ا??تاده که چهره ی زیبای هدیه در آن خودنمایی می کرد. در را بست و سمت قاب ر??ت. رمان سیاهی گوشه ی قاب نصب شده بود. چند لحظه به عکس هدیه چشم دوخت. چشمان آبی و زلال هدیه گویای تمام حقایق درونی اش بود. با چهره ای پاک و معصومانه. تمام اتاق را از نظر گذراند. هنوز باورش نمیشد که چنین سرنوشت تلخ و غم انگیزی برای هدیه رقم خورده باشد. پشت میز هدیه نشست. چشمش به د??تر خاطراتی که دو ماه پیش، خودش آن را به او تقدیم کرده بود ا??تاد.

هدیه عاشق د??تر خاطرات بود. با انگشتانش روی جلد را لمس کرد. د??تر خاطرات بوی عطر گل یاس را می داد. بی اختیار گریست و اولین ص??حه ی آن را گشود که چنین آغاز شده بود:

عشق را

چون یک پرنده در ق??س

در وجود سرد و تاریک دلم

حک می کنم!

شیدا با خواندن آن قطعه شعر متأثر شد و گریه اش شدت گر??ت. به حدی که به هق هق ا??تاد. احساس می کرد دیگر نمی تواند خودش را کنترل کند. یکی یکی ص??حات آن را ورق می زد. دوباره قطعه شعری نظرش را جلب کرد:

??کر نمی کردم به این زودی ??راموشم کنی،

نام من را از دلت بیرون کنی!

??کر نمی کردم دوباره،

قلب پر اندوه من را،

با تمام حر?? هایت

مثل یک جام بلورین بشکنی!

با ناراحتی د??تر را بست و آن را به سینه چسباند. ماندن در اتاق، بدون وجود هدیه برایش ضجرآور و ملال انگیز بود. دلش می خواست تمام نوشته های د??تر را بخواند. از جا برخاست. چشمانش روی سه تار کنار میز متوق?? شد. می دانست که هدیه عاشق موسیقی بود و گهگاهی به کلاس موسیقی می ر??ت. بارها صدای دلنشین سه تار او را شنیده بود. با تأس?? سری تکان داد و اتاق را ترک کرد.

وارد هال که شد ??قط پدر و مادر هدیه بودند. حدس زد که حتما آن دو صدای گریه اش را شنیده اند چرا که چشمان شان خیس بود. بغض حاکم در گلو را شکست و با گریه گ??ت:

- من دیگه می رم . . . در ضمن می خوام این د??تر رو ببرم ولی قول میدم صحیج و سالم براتون برش گردونم. حالا اجازه می دین؟

نیازی به اجازه نبود چون آن ها شیدا را مثل هدیه دوست داشتند. شیدا د??تر را در کی??ش گذاشت و پس از تشکر قول داد دوباره به آن ها سری بزند. هنوز در را نبسته بود که صدای سرگرد رستگار نظرش را جلب کرد. قدمی به سویش برداشت. چهره اش عصبانی و گر??ته به نظر می رسید. رستگار نگاه سرزنش آمیزش را به او دوخت و پرسید:

- شما این جا چه کار می کنین؟ مگه نگ??ته بودم کوچکترین دخالتی توی این پرونده نداشته باشین؟

شیدا هنوز ناراحت و غمگین بود. اشک های روی گونه اش را پاک کرد و با لحنی حزن آلود جواب داد:

- ??قط اومده بودم به آقا و خانم پرتو سری بزنم و حالشون رو بپرسم . . . تصور نمی کنم سر زدن به اونا اشکالی داشته باشه جناب سرگرد!

بی مقدمه و بی درنگ به سمت ماشینش ر??ت. سوئیچ را درآورد. قبل از این که در را باز کند رستگار گ??ت:

- توی این یه ه??ته ی اخیر، دو بار به آسایشگاه ر??تین! چه دلیلی دارین؟ نکنه ر??ته بودین به اتاق هدیه سری بزنین؟

شیدا سکوت کرد و به انتهای خیابان چشم دوخت. مجبور نبود به سؤال او پاسخی دهد. رستگار با لحن جدی گ??ت:

- اگر یکبار . . . ??قط یکبار دیگه شما رو اون جا ببینم و یا این که از مسئولین اون جا بشنوم که به آسایشگاه ر??تین . . . مجبورم جور دیگه باهاتون ر??تار کنم!

شیدا که دور شدن او را نظاره می کرد سوار ماشین شد. هر دو دستش را دور ??رمان حلقه کرد و سرش را روی آن گذاشت. ه??ته ها از مرگ هدیه می گذشت و پلیس نتوانسته بود سر نخی از قاتل پیدا کند. لحظاتی بعد ماشین را روشن کرد و به راه ا??تاد. در تمام طول مسیر اشک ریخت و گریست. احساسات لطی??ش بدجوری جریحه دار شده بود. هم به دلیل ر??تن به خانه ی هدیه و هم به واسطه ی حر?? های سرگرد رستگار. ماشین را مقابل د??تر پارک کرد.

با گام هایی سست و بی رمق از پله ها بالا ر??ت. مهشید پشت میزش بود. با دیدن او گ??ت:

- شیدا . . . امیر . . .

شیدا بی توجه به او وارد اتاق شد. چشمانش هنوز از اشک خیس بود. به در تکیه داد و برای چند لحظه دیدگانش را روی هم گذاشت. درونش منقلب بود. به طور قابل محسوسی می لرزید. چیزی نمی توانست آرامش کند.

- حالت خوبه؟

- با صدای دلنشین امیر چشمانش را گشود و به او نگریست. اصلا متوجه حضور او در اتاق نسده بود. چرا که به محض ورودش به اتاق، چشمانش را بسته بود. امیر قدم زنان به سمتش آمد. دیدن ظاهر آش??ته و پریشان شیدا او را تحت تأثیر قرار داده بود. شیدا آرام بینی اش را بالا کشید و سمت میزش ر??ت. اشک هایش همچنان بر روی گونه اش جاری می شد. امیر مستاصل به او خیره شده بود. نمی دانست باید او را تنها بگذارد یا دلداری اش بدهد. با لحن ملایمی پرسید:

- شیدا چیزی شده؟ برای چی گریه می کنی؟

شیدا سکوت کرده بود و ??قط صدای هق هق آرامش به گوش امیر می رسید. امیر دستمالی درآورد و به طر??ش دراز کرد. سپس ادامه داد:

- نمی خوای بگی چی شده؟

شیدا دستمال را گر??ت و در حالی که اشک هایش را پاک می کرد گ??ت:

- اگه ممکنه می خوام تنها باشم . . . خواهش می کنم امیر!

- از دست من ناراحتی؟

شیدا سرش را به علامت ن??ی تکان داد و دوباره گریست. نمی توانست به چهره ی امیر نگاه کند; حالش اصلا خوب نبود. امیر همچنان مردد ایستاده بود. نمی خواست شیدا را با آن حال و روز تنها بگذارد. آرام کنارش ر??ت و دستش را پشت شانه های لرزانش گذاشت. با لحن مهربان و محبت آمیزی گ??ت:

- کا??یه دیگه . . . دیدن اشک های تو واقعاً منو متأثر می کنه . . . خواهش می کنم آروم باش و بهم بگو چی شده؟!

شیدا روی مبلی نشست. نمی توانست حر?? بزند. از این که امیر برخلا?? میل او عمل کرده بود و نر??ته بود ناراحت نشد. حس کرد به وجود او بیشتر احتیاج دارد. امیر همیشه به او محبت داشت ولی شیدا هیچ وقت محبت هایش را پاسخ نداده بود و نسبت به آن ها بی اعتنا بود. امیر کنارش نشست و پرسید:

- ر??ته بودی خونه ی هدیه؟

شیدا آهی کشید و سرش را تکان داد. امیر چند لحظه او را به حال خودش رها کرد تا آرام شود. سپس به ملایمت ابراز کرد:

- شیدا . . . من عمیقاً باهات همدردی می کنم هر چند می دونم که به همدردی من احتیاجی نداری! من نمی دونم چطور می تونم این غم رو از وجودت پاک کنم . . . اصلاً نمی دونستم که تو، تا این حد شکننده و حساسی و حتی بعد از چندین ه??ته از مرگ هدیه، هنوز نتونستی اونو ??راموش کنی! باور کن دلم نمی خواد هیچ وقت ناراحتیت رو ببینم . . . اینو از صمیم قلب می گم چون دوستت دارم و بهت علاقه مندم!

شیدا سرش را به مبل تکیه داد و لحظه ای چشمانش را روی هم گذاشت. به حدی گریه کرده بود که سرش درد می کرد. چشمانش سرخ شده بود و وضعیت روحی اش نامناسب. بدون این که به امیر نگاه کند پرسید:

- با من کاری داشتی که اومدی؟

امیر که به چهره ی رنگ پریده و زیبای شیدا زل زده بود جواب داد:

- اومدم ناهار رو با هم باشیم اما حالا با این روحیه ی خسته و درهم?? تو . . . باشه برای یه وقت دیگه. حالا بلند شود خودم می رسونمت خونه!

- نه! من حالم خوبه! ??قط یه خرده ضع?? دارم که برطر?? می شه.

امیر از جایش بلند شد. در حالی که سمت در می ر??ت گ??ت:

- پس من می رم برای س??ارش غذا . . . راستی واسه ی این خانم کوچولو هم چیزی س??ارش بدم؟! ...............

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری

×
×
  • جدید...