J•KeR 0 ارسال شده در خرداد 89 يکي بود ، دو تا نبود ، زير گنبد کبود که شايدم کبود نبود و آبي بود ، يه دختر خوشگل بي پدر مادر زندگي مي کرد. اسم اين دختر خوشگله سيندرلا بود که بلا نسبت دختراي امروزي، روم به ديوار روم به ديوار ، گلاب به روتون خيلي خوشگل بود . سيندرلا با نامادريش که اسمش صغرا خانم بود و 2 تا خواهر ناتنياش که اسمشون زري و پري بود زندگي مي کرد . بيچاره سيندرلا از صبح که از خواب پا مي شد بايد کار مي کرد تا آخر شب . آخه صغرا خانم خيلي ظالم بود . همش مي گ??ت سيندرلا پارکت ها رو طي کشيدي؟ سيندرلا لوور دراپه ها رو گرد گيري کردي؟ سيندرلا ميلک شيک توت ??رنگيه منو آماده کردي ؟ سيندرلا هم تو دلش مي گ??ت : اي بترکي ، ذليل مرده ي گامبو ، کارد بخوره به اون شکمت که 2 متر تو آ??سايده ، و بلند مي گ??ت : بعله مامي صغي ( همون صغرا خانم خودمون ) . خلاصه الهي بميرم براي اين دختر خوشگله که بدبختيهاش يکي دو تا نبود . .... القصه ، يه روز پسر پادشاه که خاک بر سرش شده بود و خوشي زير دلش زده بود ، خر شد و تصميم گر??ت که ازدواج کنه . ر??ت پيش مامانش و گ??ت مامان جونم ..... مامانش : بعله پسر دلبندم .... شاهزاده : من زن مي خوام ..... مامانش : تو غلط مي کني پسره ي گوش دراز ، نونت کمه ، آبت کمه ؟ ديگه زن گر??تنت چيه؟......... شاهزاده : مامان تو رو خدا ، دارم پير پسر مي شم ، دارم مثل غنچه ي گل پرپر مي شم .....مامانش در حالي که اشکش سرازير شده بود گ??ت : باشه قند عسلم ، شير و شکرم ، پسر گلم ، مي خواي با کي مزدوج شي؟ ....... شاهزاده : هنوز نمي دونم ولي مي دونم که از بي زني دارم مي ميرم ...... مامانش : من از ??ردا سراغ مي گيرم تا يه دختر نجيب و آ??تاب مهتاب نديده و خوشگل مثل خودم برات پيدا کنم . خلاصه شاهزاده ديگه خواب و خوراک نداشت . همش منتظر بود تا مامانش يه دختر با کمالات و تحصيل کرده و امروزي براش گير بياره. يه روز مامانش گ??ت : کوچولوي عزيز مامان ، من تمام دختراي شهر رو دعوت کردم خونمون، از هر کدوم که خوشت اومد بگو تا با پس گردني برات بگيرمش ، شاهزاده گ??ت : چرا با پس گردني؟ مامانش گ??ت : الاغ ، چرا نمي ??همي ، براي اينکه مهريه بهش ندي، پس آخه تو کي مي خواي آدم بشي ؟ روز مهموني ??را رسيد ، سيندرلا و زري و پري هم دعوت شده بودند . زري و پري هزار ماشاالله ، هزار الله اکبر ، بزنم به تخته ، شده بودند مثل 2 تا بچه ميمون ، اما سيندرلا ، واي چي بگم براتون شده بود يه تيکه ماه ، اصلا" ماه کيلويي چنده ، شده بود ونوس شايدم ...( مگه من ??ضولم ، اصلا" به ما چه شبيه چي شده بود ) . صغرا خانم حسود چشم در اومده سيندرلا رو با خودش نبرد ، سيندرلا کنار شومينه نشست و قهوه ي تلخ نوشيد و آه کشيد و اشک ريخت . يهو ديد يه ??رشته ي تپل مپل با 2 تا بال لنگه به لنگه ، با يه دماغ سلطنتي و چشماي لوچ جلوي روش ظاهر شد ....سيندرلا گ??ت : سلام....... ??رشته : گيريم عليک . حالا آبغوره مي گيري واسه من ؟ ...... سيندرلا : نه واسه خودم مي گيرم .......??رشته : بيجا مي کني ، پاشو ببينم ، من اومدم که آرزوهات رو بر آورده کنم ، زود باش آرزو کن ...... سيندرلا : آرزو مي کنم که به مهمونيه شاهزاده برم ...... ??رشته : خوب برو ، به درک ، کي جلوي راهتو گر??ته دختره ي پررو ؟ راه بازه جاده درازه........ سيندرلا : چشم ميرم ، خداحا??ظ ...... ??رشته : خداحا??ظ .... سيندرلا پا شد ، مي خواست راه بي??ته . زنگ زد به آژانس ، ولي آژانس ماشين نداشت . زنگ زد به تاکسي تل??ني ولي اونجا هم ماشين نبود . زنگ زد پيک موتوري گ??ت : آقا موتور داريد؟ يارو گ??ت : نه نداريم. سيندرلا نا اميد گوشي رو گذاشت و به ??رشته گ??ت ؟ هي ميگي برو برو ، آخه من چه جوري برم؟ ??رشته گ??ت : اي به خشکي شانس ، يه امشب مي خواستم استراحت کنم که نشد ، پاشوبيا ببينم چه مرگته !!!! بلاخره يه خاکي تو سرمون مي ريزيم . با هم ر??تند تو انباري ، اونجا يدونه کدو حلوايي بود ، ??رشته گ??ت بيا سوار اين شو برو ، سيندرلا گ??ت : اين بي کلاسه ، من آبروم مي ره اگه سوار اين بشم . ??رشته گ??ت : خوب پس بيا سوار من شو !!! سيندرلا گ??ت : يه آناناس اونجاست ??رشته جون ، به دردت مي خوره؟ .... ??رشته : بعله مي خوره .....سيندرلا : پس مبارکه انشاالله . خلاصه ??رشته چوب جادوگريش و رو هوا چرخوند و کوبيد ??رق سر آناناس و گ??ت : يالا يالا تبديل شو به پرشيا. بيچاره آناناس که ضربه مغزي شده بود از ترسش تبديل شد به يه پرشياي نقره اي. ??رشته به سيندرلا گ??ت : رانندگي بلدي؟ گواهينامه داري؟....... سيندرلا : نه ندارم ........ ??رشته : بميري تو ، چرا نداري؟..... سيندرلا : شهرک آزمايش شلوغ بود نر??تم امتحان بدم...... ??رشته : اي خاک بر اون سرت ، حالا مجبورم برات راننده استخدام کنم. ??رشته با عصاش زد تو کله ي يه سوسک بدبخت که رو ديوار نشسته بودو داشت با ا??سوس به پرشيا نگاه مي کرد . سوسکه تبديل شد به يه پسر بدقيا??ه ، مثل پسراي امروزي . سيندرلا گ??ت : من با اين ته ديگ سوخته جايي نميرم.....??رشته : چرا نميري؟........ سيندرلا : آبروم مي ره....... ??رشته : همينه که هست ، نمي تونم که رت باتلر رو برات بيارم ....... سيندرلا : پس حداقل به اين گاگول بگو يه ژل به موهاش بزنه . خلاصه گاگول ژل زد به موهاش و با هر بدبختي بود حرکت کردند سمت خونه ي پادشاه. وقتي رسيدند اونجا ديديند واي چه خبره !!!!! شکيرا اومده بود اونجا داشت آواز مي خوند ، جني??ر لوپز داشت مخ پدر پادشاه رو تيليت مي کرد . زري و پري هم جوگير شده بودند و داشتند تکنو مي زدند . صغرا خانم هم داشت رو مخ اصغر آقا بقال راه مي ر??ت (آخه بي چاره صغرا خانم از بي شوهري کپک زده بود ) خلاصه تو اين هاگير واگير شاهزاده چشمش به سيندرلا ا??تاد و يه دل نه صد دل عاشقش شد . سيندرلا هم که ديد تنور داغه چسبوند و با عشوه به شاهزاده نگاه کرد و با ناز و ادا اطوار گ??ت : شاهزاده ي ملوسم منو مي گيري ؟....... شاهزاده : اول بگو شماره پات چنده ؟........ سيندرلا : 37 ....... شاهزاده در حالي که چشماش از خوشحالي برق مي زد گ??ت : آره مي گيرمت ، من هميشه آرزو داشتم شماره ي پاي زنم 37 باشه. خلاصه عزيزان من شاهزاده سيندرلا رو در آغوش کشيد و به مهمونا گ??ت : اي ملت هميشه آن لاين ، من و سيندرلا مي خواهيم با هم ازدواج کنيم ، به هيچ خري هم ربط نداره . همه گ??تند مبارکه و بعد هم يک صدا خوندند : گل به سر عروس يالا ... داماد و ببوس يالا ... سيندرلا هم در کمال وقاحت شاهزاده رو بوسيد و قند تو دلش آب شد ( بعد هم مرض قند گر??ت و سالها بعد سکته کرد و مرد) سپس با هم ازدواج کردند و سالهاي سال به کوريه چشم زري و پري و صغرا خانم ، به خوبي و خوشي در کنار هم زندگي کردند و شونصد تا بچه به دنيا آوردند :gigglesmile::gigglesmile: به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر