J•KeR 0 ارسال شده در خرداد 89 يکي بود يکي نبود مردي بود که زندگي اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود وقتي م??رد همه مي گ??تند به بهشت ر??ته است آدم مهرباني مثـل او حتما ً به بهشت مي رود در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ي کي??يت ??راگير نرسيده بود و استـقبال از او با تشري??ات مناسب انجام نشد ??رشته نگهباني که بايد او را راه مي داد نگاه سريعي به ??هرست نام ها انداخت و وقتي نام او را نيا??ت او را به جهنم ??رستاد در جهنم هيچ کس از آدم دعوت نامه يا کارت شناسايي نمي خواهد هر کس به آنجا برسد مي تواند وارد شود مَرد وارد شد و آنجا ماند چند روز بعد شيطان با خشم به دروازه بهشت ر??ت و يقه ??رشته نگهبان را گر??ت و گ??ت اين کار شما تروريسم خالص است نگهبان که نمي دانست ماجرا از چه قرار است پرسيد: چه شده ؟ شيطان که از خشم قرمز شده بود گ??ت « آن مَرد را به جهنم ??رستاده ايد و آمده وکار و زندگي ما را به هم زده.از وقتي که رسيده نشسته و به حر?? هاي ديگران گوش مي دهد و به درد و دلشان مي رسد.حالا همه دارند در جهنم با هم گ??ت و گو مي کنند يکديگر را در آغوش مي کشند و مي بوسند جهنم جاي اين کارها نيست! لط??ا ً اين مَرد را پس بگيريد وقتي قصه به پايان رسيد درويش گ??ت با چنان عشقي زندگي کن که حتي اگر بنا به تصاد?? در جهنم ا??تادي خود شيطان تو را به بهشت بازگرداند به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر