رفتن به مطلب
انجمن پی سی دی
sinaweb

پنج داستان

پست های پیشنهاد شده

[ATTACH=CONFIG]276[/ATTACH]

آنتوان ميخائيلوويچ ت?? کرد و گ??ت اه.

دوباره ت?? کرد و گ??ت اه.

مجدداً ت?? کرد و گ??ت اه.

و بعد ر??ت... . ر??ت؟ بره به درک! کي گ??ته اون قهرمان داستان منه؟ اجازه بدين جاش دوباره«ايلنا پاولوويچ» براتون بنويسم. اون در سال 1893 در قسطنطنيه متولد شد. وقتي هنوز بچه بود با والدينش به سنت پترزبورگ مهاجرت کرد. تحصيلاتش را در مدرسه آلماني ها در خيابان کريچپک ادامه داد. بعد شروع به کار در يک ??روشگاه کرد. بعد چند کار ديگر کرد. بعد هم که انقلاب شد به خارج کشور مهاجرت کرد و خب... ??کر کنم بهتره اونم بره به درک.

اصلاً اجازه بدين در مورد«آنا ايگناتيونا» براتون بنويسم. البته نوشتن درباره آنا ايگناتيونا اصلاً کار راحتي نيست. چرا؟ چون اولاً من هيچي درباره اش نمي دونم و ثانياً همين الان از روي صندليم ا??تادم پايين و ??راموش کردم که اصلاً درباره کي مي خواستم صحبت کنم. پس اصلاً اجازه بدين در مورد خودم صحبت کنم.

من بلند قد، ??وق العاده باهوش و زيرک، خوش تيپ و خوش لباس هستم. شراب نمي نوشم و روي اسب ها شرط بندي نمي کنم اما رابطه ام با زن ها خوب است. زن ها هم من را تحسين مي کنند. سرا??يما ايزمايلونا چند باري مرا به صر?? غذا دعوت کرده و زينايدا ياکولونا چند بار صريحاً اشاره کرده که از ديدن من بسيار خرسند مي شود. اما من شخصاً درگير يک رابطه عاط??ي خاص با مارينا پترونا شده ام که دوست دارم درباره اش براي شما صحبت کنم؛ يک ماجراي معمولي اما بسيار جذاب و پر کشش. باور مي کنيد مارينا پترونا به خاطر عشق من پاک کچل شد؟ کله اش شد عينهو ما تحت يک نوزاد چند ماهه. چطور اين ات??اق ا??تاد؟ خيلي ساده، در يکي از ملاقات هايمان: بنگ! تمام موهاي او بيخود و بي جهن ريخت و اين تمام داستان من بود.

- داستان دو: اين روزها در ??روشگاه ها چه مي ??روشند؟-

 

کوراتيژين به ديدن تيکاکي?? ر??ت اما ديد که او خانه نيست. در همان زمان تيکاکي?? در ??روشگاه مشغول خريد شکر و گوشت وخيار بود. کوراتيژين در ??کر اين بود که براي تيکاکي?? يک يادداشت بگذارد که ناگهان تيکاکي?? را ديد که پلاستيک به دست از دور مي آيد. کوراتيژين ت?? پر ملاطي کرد و داد زد:«مردک! يک ساعته من اين جا منتظرتم.»

تيکاکي?? نزديک شد و توضيح داد:«من ??قط بيست و پنج دقيقه ر??ته بودم بيرون براي خريد.»

کوراتيژين باز داد زد:«من اين حر??ا حاليم نيست... . من الان دقيقاً يک ساعته اين جا منتظرتم.»

تيکاکي?? ديگر جوش آورد:«دروغ نگو مرتيکه!»

کوراتيژين بلندتر از قبل داد زد:«دروغگو همه کس و کارته!»

اينجا بود که ديگه تيکاکي?? طاقت از دست داد و يکي از خيارها را که از ??روشگاه خريده بود بيرون آورد و محکم به ??رق سر کوراتيژين کوبيد که در نتيجه کوراتيژين ا??تاد زمين و در جا مرد.

بله، خيارهايي به اين درشتي و س??تي، يکي از آن چيزهايي است که اين روزها در ??روشگاه ها مي ??روشند.

- داستان سه: د??ترچه يادداشت آبي شماره 2-

 

مرد مو سرخ بود، بدون گوش و بدون چشم، ضمناً او هيچ مويي هم نداشت؛ پس چطور او قهرمان مو سرخ قصه ما بود؟ همين طور الکي. صر??اً چون مردم به او مي گ??تند مو سرخ، ما هم مو سرخ خطابش مي کنيم.

او قادر به صحبت کردن نبود، چون دهاني نداشت؛ ضمناً او بيني هم نداشت... . صبر کنيد! او لب و دهان هم نداشت.

او دست و پا هم نداشت، شکم هم نداشت. پشت نداشت. ستون ??قرات نداشت و طبعاً دل و روده و ساير تشکيلات هم نداشت. او اصلاً هيچ چيزي نداشت. بنابراين خودتان تصديق کنيد که واقعاً درک اين که ما داريم درباره چه کسي صحبت مي کنيم کار دشواري است.

بنابراين احتمالاً بهترين کاراينه که ديگه درباره اش حر??ي نزنيم.

- داستان چهار: پدر و دختر

 

ناتاشا دو تا شيريني داشت، يکي را خورد و يکي ماند. ناتاشا شيريني باقيمانده را روي ميز گذاشت و زار زار شروع کرد به گريه کردن.

بعد ناگهان به ميز جلويش نگاه کرد و ديد دو تا شيريني وجود دارد. ناتاشا يکي از شيريني ها را خورد و دوباره شروع کرد به گريه کردن. ناتاشا همين طور که گريه مي کرد نگاهش به ميز بود تا ببيند شيريني دومي دوباره ظاهر مي شود يا نه، اما شيريني دومي ظاهر نشد.

ناتاشا از گريه کردن دست کشيد و شروع کرد به آواز خواندن. آن قدر خواند و خواند تا ناگهان مرد.

پدر ناتاشا وارد اتاق شد، ناتاشا را بغل کرد و پيش صاحب خانه اش برد. «اون مرده... حاضرين مرگش را تأييد کنين؟»

صاحب خانه به نشانه تأييد مرگ ناتاشا، مهرش را روي پيشاني ناتاشا کوبيد. پدر ناتاشا از صاحب خانه تشکر کرد و ناتاشا را به قبرستان برد اما دم در قبرستان نگهبان جلوي پدر ناتاشا را گر??ت و به او اطلاع داد که از اين به بعد د??ن مردگان در قبرستان ممنوع است. پدر ناتاشا او را کنار خيابان د??ن کرد.

بعد کلاهش را جايي گذاشت که ناتاشا را د??ن کرده بود و به خانه برگشت. وقتي وارد خانه شد، ديد که ناتاشا قبل از او به خانه رسيده و پشت ميز نشسته. چطور؟ خيلي ساده. او از زير خاک بيرون آمد و به خانه بازگشت.

«نه!... امکان ندارد!»

پدر که هضم اين موضوع برايش کار ساده اي نبود خيلي جا خورد، آن قدر که در جا سکته کرد و مرد.

ناتاشا سراغ صاحب خانه ر??ت و پرسيد:«اون مرده... حاضرين مرگش رو تأييد کنين؟»

مدير ساختمان روي کاغذ س??يدي مهري زد و بالايش نوشت:«گواهي مي شود که به دلايل ??لان و بهمان علت مرگ طبيعي است.»

ناتاشا کاغذ را گر??ت و به قبرستان برد اما نگهبان قبرستان سد راهش شد و گ??ت به هيچ عنوان اجازه نمي دم.

ناتاشا گ??ت:«من ??قط مي خوام گواهي ??وت را د??ن کنم.»

اما نگهبان گ??ت:«اصلاً حر??ش رو نزن». ناتاشا تکه کاغذ را در خيابان د??ن کرد، جوراب هايش را در محل د??ن گذاشت و به خانه برگشت.

وقتي به خانه برگشت ديد که پدرش در اتاق مشغول بازي بيليارد با خودش است. ناتاشا خيلي تعجب کرد اما چيزي نگ??ت و ر??ت داخل اتاقش تا بزرگ تر شود. ناتاشا بزرگ و بزرگ تر شد و ظر?? چهار سال تبديل به بانويي جوان شد. پدر ناتاشا هم از آن طر?? پير و خميده شد. اما آن ها هر وقت به خاطر مي آوردند که چطور همديگر را مرده ??رض کرده بودند، روي کاناپه مي ??اتادند و ??قط مي خنديدند. گاهي اوقات بيست دقيقه مدام مي خنديدند. آن ها آن قدر بلند مي خنديدند که همسايه هايشان مجبور مي شدند شال و کلاه کنند و به سينما بروند. بالاخره يک روز ناتاشا و پدرش زير يک تريلي هجده چرخ ر??تند و آن قدر شديد مردند که ديگر نتوانستند زنده به خانه برگردند.

-داستان پنج: ارتباط-

 

??يلسو?? عزيز!

1- اين نامه را در پاسخ به نامه اي مي نويسم که قصد داشتي در پاسخ به نامه اي که مي خواهم برايت بنويسم، برايم بنويسي.

2- ويولنيست چيره دستي آهن ربايي خريد. در راه بازگشت به خانه، اراذل و اوباش به او حمله ور شدند و کلاه کپش را از سرش انداختند. کلاه ويولنيست را باد با خودش به خيابان برد.

3- ويولنيست آهن ربا را روي زمين گذاشت و به دنبال کلاهش دويد. کلاه رقص کنان داخل يک سطل پر از اسيد ??رود آمد و بلا??اصله تجزيه شد.

4- اراذل و اوباش از ??رصت است??اده کردند و آهن ربا را برداشتند و گريختند.

5- ويولنيست بدون کلاه و کتش به خانه برگشت، چون کلاه در اسيد حل شده بود و کت نيز به خاطر حواس پرتي و اندوه ويولنيست در قطار جا مانده بود.

6- راننده قطار کت را به يک ??روشگاه لباس دست دوم برد و آن را با کرم ترش گروتس و گوجه ??رنگي عوض کرد.

7- وقتي به خانه رسيد ديد که پدر زنش سعي داشته دل و روده اش را بيرون بريزد و جايش شکمش را با گوجه ??رنگي پر کند، به دليل نامعلومي مرده. جنازه پدر زن راننده قطار را به قبرستان بردند اما قبرستان به حدي شلوغ بود که به جاي او که مرده بود، يک پير زن را که هنوز زنده بود د??ن کردند.

8- بر قبر پير زن سنگ مرمر س??يدي گذاشتند که بالايش بر صليبي چوبي نوشته بود: آنتوني سر گيويچ کندراتو??.

9- يازده سال بعد نگهبان گورستان صليب چوبي را از جايش در آورد، به خانه بود. آن را شکست و در بخاري انداخت. همسر او روي آن آتش سوپ کلم خوشمزه اي پخت.

10- اما وقتي سوپ آماده شد ساعت ديواري از روي ديوار به داخل سوپ خوري پر از سوپ سقوط کرد. آن ها ساعت را از سوپ در آوردند و سوپ را به يک گداي گرسنه به نام تي??وني دادند.

11- تي??وني سوپ را با اشتها خورد و براي دوست گدايش نيکلا، از سخاوتمندي نگهبان گورستان تعري?? کرد.

12- روز بعد نيکلاي گدا به سراغ نگهبان قبرستان ر??ت و از او تقاضاي صدقه کرد اما نگهبان قبرستان با داد و بيداد او را از خود راند.

13- نيکلاي گدا که خيلي اوقاتش تلخ بود- او گدايي بود با روحيه اي بسيار حساس- خانه نگهبان قبرستان را شبانه آتش زد.

14- آتش از خانه به کليسا سرايت کرد و کليسا هم در آتش سوخت.

15- تحقيقات گسترده اي آغاز شد اما دليل آتش سوزي مشخص نشد.

16- در نقطه اي که کليسا قرار داشت يک کلوب شبانه ا??تتاح شد و در مراسم ا??تتاحيه از ويولنيستي که چهارده سال پيش کتش را در قطار جا گذاشته بود دعوت به عمل آمد.

17- در ميان حضار پسر يکي از اراذلي که چهارده سال پيش باعث شده بودند باد کلاه ويولنيست را ببرد، حضور داشت.

18- بعد از کنسرت همگي سوار قطار شدند. راننده قطار پشت سر اين قطار، هماني بود که کت ويولنيست را پيدا کرده بود و در ??روشگاه لباس هاي دست دوم ??روخته بود.

19- با اين حساب در قطار جلويي ويولنيست و پسر يکي از اراذل و اوباش و در قطار عقبي راننده-بدون اين که بدانند وقايع زندگي آن ها را چقدر به هم مرتبط کرده است- قرار داشتند.

20- ??يلسو?? عزيز، نام اين را چه مي گذاري؟

پي*نوشت*ها:

 

*اين داستان گلچيني است از آثار ايوان ايوانوويچ مازورسکي که قرار است در کتابي با عنوان «ال??باي تقلب »با ترجمه ي حسين يعقوبي منتشر شوند.

 

منبع:سایت راسخون

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری

×
×
  • جدید...