رفتن به مطلب
انجمن پی سی دی
sinaweb

فردا اتفاق بدي مي افتد

پست های پیشنهاد شده

[ATTACH=CONFIG]275[/ATTACH]

 

دوشيزه سيدلي سرگرمي اش تدريس بود. زن ريز نقشي بود و براي نوشتن روي بالاترين نقطه تخته سياه بايد روي نوک پايش بلند مي شد؛ حالا هم داشت همين کار را مي کرد. پشت سرش هيچ کدام از بچه ها نمي خنديدند، پچ پچ نمي کردند يا يواشکي به شيريني توي مشتشان گاز نمي زدند؛ آن ها خلق و خوي زهر ماري خانم سيدلي را خوب مي شناختند. خانم سيدلي هميشه خبر داشت چه کسي در گوشه اتاق دارد آدامس مي جود، چه کسي يک لوله خودکار توي جيبش دارد تا با آن لوبيا پرتاب کند يا چه کسي به بهانه ر??تن به دستشويي، بيرون از کلاس کارت بيس بال رد و بدل مي کند. خانم سيدلي درست مثل خدا، هميشه از همه چيز خبر داشت.

موهايش داشت خاکستري مي شد. کمربند که براي ح??اظت از ستون مهره هاي بيمارش مي پوشيد، روي پيراهنش خط انداخته بود. زني بود کوچک اندام، رنجور و با نگاهي خيره. با وجود اين، بچه ها ازش مي ترسيدند. زبان?? تيزش ميان بچه هاي مدرسه معرو?? بود. حالا داشت ??هرست لغاتي را که آن روز بايد هجا مي شد روي تخته مي نوشت. پيش خودش ??کر مي کرد مو??ق بودنش در دوران?? طولاني?? تدريس را مي شود در يک جمله خلاصه کرد:«مي تواند با خيال راحت رويش را از دانش آموزان برگرداند.»

گ??ت«تعطيلات» و در همان حال که کلمه را تل??ظ مي کرد، آن را با دستخط?? محکم و جدي اش نوشت. «ادوار، لط??اً با کلمه تعطيلات يک جمله بساز.» ادوار بريده بريده گ??ت:«من تعطيلات به نيويورک سيتي ر??تم» و بعد درست همان طور که خانم سيدلي يادش داده بود، کلمه را با دقت هجي کرد:«تع-طي-لات.» خانم سيدلي سراغ کلمه بعدي ر??ت و گ??ت:«آ??رين ادوارد.»

به آرامي گ??ت:«ج??ين.» جين با نگاهي پر از گناه بالا را نگاه کرد. داشت از روي کتابچه اش جواب را پنهاني مي خواند.

«لط??اً آن کتاب را همين حالا ببند.» کتاب بسته شد و جين با چشماني سر شار از ن??رت به پشت سر خانم سيدلي خيره شد؛«و پانزده دقيقه بعد از کلاس هم پشت ميزت مي ماني.» لب هاي ج??ين مي لرزيد:«بله، خانم سيدلي.»

يکي از حقه هاي کوچکش است??اده ماهرانه از عينک بود. تمام کلاس در عدسي هاي کل??ت عينکش بازتاب داشت. وقتي مچ بچه ها را هنگام شيطنت هاي کوچک و کثي??شان مي گر??ت، از ديدن?? چهره هاي وحشت زده و گناهکارشان کي?? مي کرد. حالا تصوير گمرک و کج و معوجي از رابرت ميان ردي?? اول مي ديد؛ «رابرت، لط??اً با کلمه ??ردا يک جمله بساز.»

رابرت گ??ت:«??ردا ات??اق بدي خواهد ا??تاد.» کلمات کاملاً بي عيب و ايراد بودند اما خانم سيدلي از آن ترکيب اصلاً خوشش نيامد. رابرت لبخند کجي به لب آورد. آن وقت که خانم سيدلي مطمئن شد رابرت از حقه کوچک او با عينکش خبر دارد. خانم سيدلي بدون آن که به رابرت آ??رين بگويد، نوشتن?? کلمه دوم را شروع کرد و گذاشت کمر صا??ش پيغام را برساند.

ناگهان رابرت تغيير کرد. خانم سيدلي ??قط يک لحظه نگاهش به بازتاب?? ترسناک چهره رابرت ا??تاد که به چيزي ديگر-چيزي مت??اوت- تبديل شد.

با چهره اي رنگ پريده و بدون اين که توجهي به درد تيز کمرش بکند، سريع به سمت کلاس چرخيد. رابرت با گستاخي نگاه متعجبش را به او دوخت. دست هايش را مرتب روي ميز گذاشته بود. بعد از روزي طولاني، موهاي پشت سرش اندکي به هم ريخته بودند. به نظر نمي رسيد ترسيده باشد.

خانم سيدلي با خودش ??کر کرد؛ لابد خيال کردم. خواستم به يک چيزي گير بدهم و وقتي هيچي در کار نبود، ذهنم براي خودش خيال پردازي کرده؛ اوهام بوده.

گ??ت:«رابرت؟» قصد داشت صدايش مسلط باشد و بدون بازخواست اعترا?? بگيرد. اما آن جور که مي خواست نشد. رابرت گ??ت:«بله خانم سيدلي؟» چشمانش قهوه اي بسيار تيره بود، مثل گ??لي که ته يک جريان?? ک??ند ته نشين شده باشد.

«هيچي.»

دوباره به سمت تخته سياه بازگشت. زمزمه گنگي در کلاس به راه ا??تاد.

سريع گ??ت:«ساکت» و دوباره چرخيد که با آن ها رو به رو شود.«يک کلمه ديگر بگوييد، همه با هم بعد از مدرسه پيش جين مي مونيم.» طر?? صحبتش کل کلاس بود اما صا?? به رابرت نگاه کرد. رابرت هم با معصوميت بچگانه او را نگاه کرد؛«کي، من؟ من نبودم خانم سيدلي.»

به طر?? تخته برگشت و شروع کرد به نوشتن و ديگر از گوشه عينکش جايي را نگاه نکرد. نيم ساعت باقيمانده هم گذشت و به نظرش رسيد رابرت هنگام بيرون ر??تن نگاه عجيبي به او انداخت. نگاهش مي گ??ت:«حالا ما يک راز داريم، مگر نه؟»

نگاهش از ذهن خانم سيدلي بيرون نمي ر??ت. توي ذهنش گير کرده بود، مثل يک تکه گوشت که ميان?? دو دندان گير کرده باشد.

خانم سيدلي ساعت پنج، تنهايي سر ميز شام نشست؛ تخم مرغ نيمرو روي نان تست مي گذاشت و هنوز داشت به ماجرا ??کر مي کرد. مي دانست دارد پير مي شود و با خونسردي با اين قضيه کنار آمده بود. به نيمرويش نگاه کرد. به چهره هاي تر و تميز?? سومي هايش ??کر کرد و چهره رابرت را درخشان تر از همه يا??ت. بلند شد و يک چراغ ديگر روشن کرد. کمي بعد، درست قبل از اين که خوابش ببرد چهره رابرت مقابل رويش شناور شد و شروع به تغيير کرد ولي قبل از اين که ببيند چه شکلي مي شود، تاريکي او را در بر گر??ت.

خانم سيدلي شب بدي را از سر گذراند. ??رداي آن روز حس مي کرد مي تواند وزن نگاه هاي کلاس را روي خودش احساس کند؛ نگاه هايشان مثل مورچه هاي کور روي او مي خزيدند و وقتي زنگ به صدا در آمد؛ مطمئن بود خودش از بچه ها خوشحال تر است.

وقتي رابرت تغيير کرد، چي ديدم؟ يک چيز چند لايه؛ چيزي که مي لرزيد؛ چيزي که من خيره شده بود و نيشخند مي زد؛ چيزي بود پيرو شيطاني و... .

«خانم سيدلي؟»

سرش را سريع بالا آورد و بي اختيار گ??ت:«اوه.»

آقاي هانينگ بود. عذر خواهانه لبخندي زد.«قصد نداشتم مزاحمتون بشم. مي شه خواهش کنم نگاهي به دستمال کاغذي دستشويي دخترها بندازيد؟» بلند شد و دستانش را روي انحناي کمرش گذاشت:«حتماً.» از کنار آقاي هانتينگ رد شد و به سمت انتهاي راهرو دستشويي دختران ر??ت. با خودش ??کر کرد توي اين بچه ها يک جور دورويي بود؛ يک جور سکوت?? سرشار از پوزخند. انگار... پشت ماسک قايم شده بودند.

دستشويي اتاقي کوچک و به شکل ا??ل بود. همان طور که داشت ظر?? هاي دستمال کاغذي را چک مي کرد، نگاهش به چهره خودش در آينه ها ا??تاد. انگار بازتاب?? محو?? چهره رابرت به وجودش ن??وذ کرده و چرکين شده بود. در باز شد، دو دختر وارد شدند. قصد داشت از آن گوشه بيرون بيايد و از کنارشان بگذرد که نام خودش را شنيد. به سمت دستشويي ها بازگشت و دوباره مشغول بررسي?? دستمال کاغذي ها شد.

«بعدش او...» خنده هايي آرام.«خانم سيدلي مي دوني، اما...» خنده ها بيشتر شدند؛«خانم سيدلي يه...» همين موقع بود که تغيير شکل دادن?? سايه ها شروع شد. انگار ک??ش مي آمدند و داشتند مثل پيه آب شده جريان پيدا مي کردند و اشکالي غريب به خود مي گر??تند؛ پر هيبت هايي قوز کرده که همين طور کرکر مي خنديدند. به سايه ها خيره شد و ناگهان رو به آن ها جيغ کشيد. جيغش همين طور ادامه پيدا کرد و آن قدر در سرش پژواک يا??ت که به مرز جنون رسيد و بعد غش کرد. خنده ها همچون قهقهه شياطين حتي در تاريکي هم تعقيبش کردند.

البته که نمي توانست راستش را به آن ها بگويد. اين را همان وقتي ??هميد که چشمانش را باز کرد و نگاهش به چهره هاي عصبي?? آقاي هانينگ و خانم کروس??ن ا??تاد. خانم کروسن يک بطري نمک بويا زير بيني اش نگه داشته بود. آقاي هانينگ برگشت و به دو دختر کوچکي که با کنجکاوي خانم سيدلي را نگاه مي کردند گ??ت به خانه بروند. دخترها لبخند زدند، از آن لبخندها که معنايش اين بود: حالا ما يک راز داريم، و بيرون ر??تند. بسيار خوب، رازشان را براي مدتي ح??ظ مي کرد، حداقل تا زماني که بتواند پليديشان را آشکار کند و ريشه کنشان کند.

روز بعد، خانم سيدلي رابرت را بعد از کلاس نگه داشت. رابرت کاري نکرده بود که مستحق مجازات باشد اما خانم سيدلي هيچ احساس گناهي نداشت؛ رابرت که يک پسر کوچک نبود؛ يک هيولا بود. بايد کاري مي کرد که اعترا?? کند. کم کم لبخندي کوچک گوشه هاي لب رابرت شکل گر??ت. خانم سيدلي به آرامي پرسيد:«چرا داري لبخند مي زني رابرت؟» رابرت گ??ت:«تعدادمون خيلي کمه، يازده تا توي اين مدرسه.»

خانم سيدلي شمرده گ??ت:«پسر کوچولوهايي که چاخان مي کنند، مي روند به جهنم... .»

لبخند رابرت آشکارتر شد و حالتي شوم به خود گر??ت؛«خانم سيدلي، دوست داري تغيير کردن منو ببيني؟ مي خواي يک نگاه درست و حسابي بندازي؟»

خانم سيدلي احساس کرد پشتش تير مي کشد. با تندي گ??ت:«برو گم شو! ??ردا هم پدر و مادرت رو با خودت مي آري مدرسه.» منتظر شد چهره رابرت جمع شود و اشکش در بيايد اما در عوض لبخند رابرت بازتر شد، آن قدر که دندان هايش آشکار شود؛«رابرت، منظورم اون يکي رابرته، خيلي ترسو بود. هنوز هم يک جايي ته?? ته?? مغزم پنهان شده. گاهي اوقات دور و برم مي پلکه... . سرم مي خاره، مي خواد ولش کنم و بذارم بره.»

خانم سيدلي که کرخت شده بود، گ??ت:«برو گم شو» صداي زنگ ساعت بسيار بلند به گوش مي رسيد. رابرت تغيير کرد. ناگهان چهره اش مثل موم?? در حال ذوب شدن در هم ريخت. چشمانش مثل زرده تخم مرغ?? دو نيم شده، پهن شد. بيني اش گشاد و گشادتر شد و دهانش ناپديد شد. سرش کش آمد و موهايش در عرض يک لحظه ديگر مو نبود بلکه زائده هايي بودند که پيچ و تاب مي خوردند. رابرت شروع کرد به خنديدن. صدايي آرام و تکرار شونده از جايي که قبلاً بيني اش بود مي آمد اما بيني داشت در بخش پاييني چهره اش حل مي شد. اعضايش داشت به هم مي پيوست و يک سوراخ در مرکز چهره اش تشکيل مي داد که دهاني گشاد در حال ??رياد کشيدن بود.

رابرت بلند شد. هنوز مي خنديد و پشت تمام اين تغييرات، خانم سيدلي مي توانست بازمانده هاي در هم شکسته رابرت ديگر را ببيند؛ همان پسر کوچک?? واقعي که اين موجود بيگانه در خود بلعيده بود و حالا داشت هراسي ديوانه وار زوزه مي کشيد که آزادش کنند. خانم سيدلي ??رار کرد، جيغ کشان در طول راهرو دويد. از پله ها پايين ر??ت و به خيابان رسيد. صداي کر کننده بوقي بلند شد. خانم سيدلي ا??تاد و چرخ هاي عظيم اتوبوس در ??اصله ده سانتي متري از بدنش متوق?? شدند. همين طور که مي لرزيد برگشت و بچه ها را ديد که بالاي سرش به او خيره شده بودند. چهره هاشان خونسرد بود. لبخندهاي کوچک?? پنهاني بر لب داشتند. آقاي هانينگ حلقه بسته آن ها را شکست و کنار زدشان و خانم سيدلي به آرامي زد زير گريه.

يک ماه سر کلاس سومش حاضر نشد. آقاي هانينگ پيشنهاد داد پيش يک دکتر خوب برود و مشاوره بگيرد. خانم سيدلي موا??ق بود. گ??ت اگر هيأت مديره مدرسه مايل باشد، او استع??ا مي دهد. آقاي هانينگ که معذب به نظر مي رسيد، گ??ت شک دارد اين کار لازم باشد. نتيجه اين شد که خانم سيدلي اواخر ماه اکتبر سر کارش برگشت و دوباره آماده بازي بود و اين بار از قواعد بازي هم خبر داشت.

ه??ته اول گذاشت همه چيز مثل قبل باشد. حالا انگار کل کلاس با چشماني خصمانه او را نگاه مي کرد. رابرت از صندلي?? ردي?? اولش، دورادور به او لبخند مي زد و خانم سيدلي جرأت نداشت از او کاري بخواهد. يک بار وقتي خانم سيدلي در زمين بازي بود، رابرت به طر??ش آمد؛ يک توپ وسطي در دست داشت. لبخند زنان گ??ت:«حالا آن قدر تعدادمون زياد شده که باورت نمي شه. هيچ کس ديگه اي هم باور نمي کنه.» با چشمکي بي نهايت شوم، خانم سيدلي را بهت زده کرد؛«منظورم اينه که اگه بخواي به کسي بگي.» دختري از روي تاب آن سوي زمين بازي، صا?? توي چشمان?? خانم سيدلي نگاه کرد و به او خنديد. خانم سيدلي لبخندي ملايم به رابرت زد؛«يعني چي رابرت؟ منظورت چيه؟» اما رابرت به بازي اش برگشت.

خانم سيدلي اسلحه را در کي?? دستي اش به مدرسه برد. مال برادر مرحومش بود. اسلحه را با دقت پ??ر کرد، درست همان طور که جيم يادش داده بود. با خوشحالي به کلاسش لبخند زد و به خصوص به رابرت. خانم سيدلي مي توانست جنبشي تيره و تار را ببيند که زير پوست او جريان داشت؛ گل آلود و پر از کثا??ت. خانم سيدلي خبر نداشت حالا داخل پوست رابرت چه چيزي زندگي مي کند. ??قط اميدوار بود پسر کوچولوي واقعي ديگر به طور کامل از بين ر??ته باشد. دوست نداشت يک قاتل باشد. به اين نتيجه رسيده بود که رابرت واقعي از زندگي دون?? آن چيز کثي?? و چندش آور يا مرده يا ديوانه شده است. پسرک حتي اگر هنوز زنده هم باشد، خلاص کردنش از اين ??لاکت لط?? بزرگي است.

خانم سيدلي گ??ت:«امروز امتحان داريم، يک امتحان ويژه. يکي يکي به اتاق کپي صداتون مي کنم و ازتون امتحان مي گيرم. بعد مي تونيد يک شکلات برداريد و بريد خونه؛ خوب نيست؟» بچه ها لبخندهايي بي احساس تحويلش دادند:«رابرت، تو اول از همه مي آيي.»

اتاق کپي انتهاي راهرو و بعد از دستشويي ها بود. دو سال پيش ديوارهايش را عايق صوتي کرده بودند. ماشين هاي بزرگ، قديمي و پر سر و صدا بودند. خانم سيدلي در را پشت سرشان بست و ق??ل کرد:«هيچ کس صداتو نمي شنوه.» اسلحه را از کي??ش بيرون آورد:«يا صداي اينو». رابرت لبخندي معصوم بر لب داشت:«تعدادمون خيلي زياده، خيلي بيشتر از اينجا. دوست داري دوباره تغيير شکلمو ببيني؟» دوباره چهره رابرت شروع به لرزيدن کرد و از ريخت ا??تاد. خانم سيدلي شليک کرد. رابرت عقب ر??ت، به ق??سه کاغذها خورد و روي زمين ا??تاد. پسر جسد کوچکي بود با يک سوراخ گرد و سياه بالاي چشم راستش. خانم سيدلي ن??س ن??س زنان بالاي سرش ايستاد. پيکر مچاله پسرک تکان نخورد. انسان بود، رابرت بود. نه اميلي! همه اش را خيال کردي، همه اش توي ذهنت بود، نه! نه! نه!

به کلاس برگشت و يکي يکي به آن جا بردشان. دوازده ن??رشان را کشت و اگر خانم کروسن براي برداشتن يک بسته کاغذ نيامده بود همه را کشته بود. چشمان خانم کروسن گشاد شد و شروع کرد به جيغ کشيدن. خانم سيدلي گ??ت:«مارگارت وحشتناکه اما اين کار بايد انجام مي شد، همه شان هيولا بودند.»

خانم کروسن به بدن هاي کوچکي خيره شد که لباس هاي کودکانه بر تن داشتند. دختر کوچکي که خانم سيدلي دستش را گر??ته بود، زد زير گريه. خانم سيدلي گ??ت:«عوض شو، براي خانم کروسن عوض شو، نشونش بده که اين کار لازمه.» دختر کوچک همين طور گريه کرد. خانم سيدلي ??رياد کشيد:«لعنتي! عوض شو! عجوزه کثا??ت، خزنده پليد، عوضي?? ??ضايي! عوض شو! خدا لعنتت کنه، عوض شو،» اسلحه را بلند کرد. خانم کروسن مانند يک گربه روي خانم سيدلي پريد. ستون مهره هاي خانم سيدلي وا ر??ت.

دادگاهي در کار نبود. حادثه در روزنامه ها جنجال بسياري بر پا کرد. والدين داغديده مقابل خانم سيدلي سوگندهاي خونين ياد کردند. مدرسه خيابان?? سامر يک ه??ته براي عزاداري تعطيل شد و اداره قانوني?? ايالات، آزمون هاي سخت تري براي معلمان وضع کرد. خانم سيدلي بي سر و صدا به جونيپرهيل در آگوستا منتقل شد، تحت بررسي هاي دقيق قرار گر??ت و به جلسات درمان?? گروهي معر??ي شد. يک سال بعد تحت شرايط کنترل شده، خانم سيدلي به صورت آزمايشي در يک موقعيت درمان مقابله اي قرار داده شد.

بادي جنکينز سرگرمي اش روانکاوي بود. پشت يک شيشه يک طر??ه مي نشست، يک تخته شاسي توي دستش بود و به اتاقي نگاه مي کرد که شبيه به اتاق بچه ها درست شده بود. خانم سيدلي روي صندلي چرخدارش نشسته بود و کتاب داستاني در دست داشت. گروهي از کودکان عقب ا??تاده و خندان اطرا??ش ايستاده بودند. بچه ها با انگشتان کوچک خيس به او دست مي زدند و تماشاچيان?? آن سوي پنجره، منتظر يک حرکت خشونت آميز بودند.

بادي اولش ??کر کرد خانم سيدلي دارد خوب پيش مي رود اما کم کم انگار چيزهاي آزار دهنده اي ببيند، چهره اش در هم ر??ت:«لط??اً من را بيرون ببريد.» او را بيرون بردند. بادي جنکينز بچه ها را تماشا کرد با چشماني گشاد و بي احساس ر??تن او را نگاه مي کردند.

آن شب خانم سيدلي گلويش را با يک تکه آينه شکسته بريد. از آن به بعد، بادي جنکينز بچه ها را بيشتر و بيشتر تماشا مي کرد. عاقبت کار به جايي رسيد که ديگر نمي توانست از آن ها چشم بردارد.

پي*نوشت*ها:

 

بخشي از اثر: Jean Michel Basquiat * اين داستان با نام“Sufferthe Litte Children??? اولين بار در سال 1972 در مجله Cavalier به چاپ رسيد و در سال 1993 در مجموعه«کابوس ها و مناظر رويايي» مجدداً منتشر شد.

منبع:سایت راسخون

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری

×
×
  • جدید...