رفتن به مطلب
انجمن پی سی دی
sinaweb

بوي گرم گرمك

پست های پیشنهاد شده

[ATTACH=CONFIG]270[/ATTACH]

 

درست وسط تابستان بود. بوي گرمك و طالبي آ??تاب خورده دماغ را مي سوزاند. نشسته بود روي لبه ه??رم گر??ته ي دكان ??الوده ??روشي. نگاهش تا انتهاي سراب خيابان دويد. آبي ميني بوس لابه لاي سراب خيابان شده بود دو تا. برخاست؛ دستانش را ميان حجم داغ زده ي خيابان تكان داد؛ چند متر جلوتر ميني بوس غريد و ايستاد. تارسيدن به اولين پله ي ميني بوس چرك گر??ته، يه ن??س لنگ زد و دويد. سوزش آس??الت خيابان ك?? ك??ش هايش را ناخنك كشيد. دست پيش برد و دستگيره ي زنگ خورده ي در را، كه با ??شار شلنگ يك متري محكم شده بود، ??شرد. پايش اولين پله ي خسته ي ميني بوس را كه له كرد، بوي عطر گلاب عرق كرده پاشيد تا ته گلوش. در را كوبيد و آرام گر??ت. نگاه هاي زخم خورده ي زائرين دلش را لرزاند؛ ر??ت و نشست پشت سر كودكي كه در آغوش مادرش گريه ي گرمازده اي سر داده بود. در اولين ??رصت چشمانش را بست. شايد...صداي شكسته ي پيرمردي كه سال ها به عشق زيارت آقا خرمن كوبيده بود گوشش را خاراند.

ــ قبر امام هشتم را زيارت كن...د??يّ??م صلوات را جلي تر ختم كن...

توي ته تهاي دلش، صلوات به خنكي يك ليوان آب تگري نشست. با آخرين ته مانده ي زورش شيشه را گشود. بوي سرخ حرارت نگرانش كرد. شايد...خواهد رسيد...نگاهش روي عقربه هاي بلند ساعت تكاني خورد و ايستاد. پرده ي پنجره جلو كه از اشك كودك خيس بود، چرخي خورد و محكم چسبيد به عرق گرم پيشانيش. تكان چرخ عقب ماشين پاهايش را مي لرزاند و يا شايد پاهايش ...

اين سومين د??عه بود كه به قصد غربت، غربت زده ترين حسش را كشانده بود تا پاي حرم. حاجت كه نگر??ته بود، اما لااقل براي ر??تن، حرم بهترين جا بود. شايد...

حاجت گم شده اش را بارها زير دندان هايش له كرده و قورت داد. چرتش با بوي سبزي تازه ي لقمه ناني كه ميان دستان دخترك چهار، پنج ساله ي صندلي بغل بود، پريد. دلش براي سبزي هاي خانم بزرگ غش ر??ت.

ترمز خيس ميني بوس روي آس??الت داغ شده، خيسي عرق رو تا زير پلكاش برد. برخاست. آخرين مسا??ر بود يا آخرين زائر. شايد...اما مطمئن بود اولين دلي كه تا نوك گنبد طلا پريد، مال خودش بود. ر??ت...ر??ت تا پشت حادثه، مويه و اشك ريخت. حس عرق و خيسي گلاب خادم ر??ت تا ??راسوي ذهنش. پنجه هاي سوخته اش را برد لابه لاي خنكاي ضريح و طلب كرد براي رها شدنش كه هيچ راهي براي ماندن نمانده بود. دست كشيد. رمق داشت كم كم توي وجودش تار مي شد.

بوي عطر حرم پيچيد توي ??كر تلخش و شيرين كرد ته مانده ي ذهنش را از بودن؛ و گرم شد سردي پنجره هاي ضريح. حاجت درون محوي چشمانش يك بار ديگر چرخيد. زلالي اشك چكيد تا روي برگه ي تا خورده ي زيارت نامه. آرام شد...نشست...داشت حس مي كرد...شيرين تر از اين لحظه را نمي شد براي ر??تنش تصور كند. يادش آمد بارها و بارهايي كه مادرش آمد، نشست پاي ضريح و ضجه زد؛ و خيالش پر كشيد تا غروبي كه جواب آخرين آزمايش را با چشماني تر بارها ديد...نشد اين آخرين تصميم بود براي رهايي از يك زندگي گياهي. هرچه بود، ديگر نه ديد و نه بود. نه شنيد و نه...شايد...دانه ي درشت تسبيح لابه لاي انگشتش لغزيد و ريخت روي سنگ حاجت زده ي صحن.

صداي «لا اله الا الله» نديدنش را وادار به ديدن كرد و ديد جسم بي جانش را ميان دستان زائران. گل هاي صورتي محمدي، يكي يكي از مسند تابوت بلند شد و ريخت روي دستانش كه ديگر نه داغ زده بود و نه...سعي كرد تا بار ديگر ب??شارد سردي ضريح را. شايد...صداي گرم صلوات ريخت توي دلش و آرام شد، همه سال هايي كه درد امانش را بريده بود. گمان كرد ر??ت...

چوب پَر رنگي خادم خورد روي پيشانيش...درد بي دريغ ر??ته بود...برگه ي آزمايش را از جيب تاخورده ي كتش كشيد بيرون و نگاه كرد، همه ي آنچه را كه بارها ديده بود. بوي عطري خنك مشامش را لبريز كرد.

 

منبع:سایت راسخون

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری

×
×
  • جدید...