رفتن به مطلب
انجمن پی سی دی
مهمان مهمان

رنگ عشق...

پست های پیشنهاد شده

مهمان مهمان

دختري بود نابينا

که از خودش تن??ر داشت

که از تمام دنيا تن??ر داشت

و ??قط يکن??ر را دوست داشت

دلداده اش را

و با او چنين گ??ته بود

« اگر روزي قادر به ديدن باشم

حتي اگر ??قط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم

عروس **** گاه تو خواهم شد »

 

***

و چنين شد که آمد آن روزي

که يک ن??ر پيدا شد

که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد

و دختر آسمان را ديد و زمين را

رودخانه ها و درختها را

آدميان و پرنده ها را

و ن??رت از روانش رخت بر بست

 

***

دلداده به ديدنش آمد

و ياد آورد وعده ديرينش شد :

« بيا و با من عروسي کن

ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »

 

***

دختر برخود بلرزيد

و به زمزمه با خود گ??ت :

« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »

دلداده اش هم نابينا بود

و دختر قاطعانه جواب داد:

قادر به همسري با او نيست

 

***

دلداده رو به ديگر سو کرد

که دختر اشکهايش را نبيند

و در حالي که از او دور مي شد گ??ت

« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری

×
×
  • جدید...