مهمان مهمان ارسال شده در مرداد 91 دختري بود نابينا که از خودش تن??ر داشت که از تمام دنيا تن??ر داشت و ??قط يکن??ر را دوست داشت دلداده اش را و با او چنين گ??ته بود « اگر روزي قادر به ديدن باشم حتي اگر ??قط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم عروس **** گاه تو خواهم شد » *** و چنين شد که آمد آن روزي که يک ن??ر پيدا شد که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد و دختر آسمان را ديد و زمين را رودخانه ها و درختها را آدميان و پرنده ها را و ن??رت از روانش رخت بر بست *** دلداده به ديدنش آمد و ياد آورد وعده ديرينش شد : « بيا و با من عروسي کن ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام » *** دختر برخود بلرزيد و به زمزمه با خود گ??ت : « اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ » دلداده اش هم نابينا بود و دختر قاطعانه جواب داد: قادر به همسري با او نيست *** دلداده رو به ديگر سو کرد که دختر اشکهايش را نبيند و در حالي که از او دور مي شد گ??ت « پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي » به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر