مهمان مهمان ارسال شده در آذر 90 خدا جون , گرمی دست آدما , دروغیه خدا جون , چشمای من , اسیر این شلوغیه خدا جون , رنگو وارنگن آدما , جور واجورن خدا جون , قولای این آدما کشک و دوغیه من می خوام , دست نوازش بکشی روی سرم من می خوام ترانه هاتو بشنوه , گوش کرم خدا جون می خوام یه عاشقی باشم برای تو که تو دستامو بگیری که دیگه هیچ جا نرم خدا جون من پر از اشتباهمو و پر از بدی چرا پس راه درستو , تو نشونم نمی دی ؟ خدا جون , گم شدم اینجا , نکنه ندیدمت ؟ آخ خدا جون , من دارم میشم شبیه خط خطی من دارم حل میشم اینجا , دارم عادت می کنم من دارم به هر کسی , عرض ارادت می کنم این مترسکا دارن , قلبمو , آتیش می زنن آره من دارم , همین ها رو زیارت می کنم خدا جون , نمی کشی دست نوازش رو سرم ؟ پس چرا بهم نمی گی که کنارشون نرم ؟ .. آخه عشقی , که دارن این آدما , قلابیه شایدم گ??تی بهم , من نشنیدم , که کرم ... کاشکی بارون , منو میشستو و میبرد از رو زمین من می خوام تازه بشم , خب تازگی , یعنی همین خدا جون , چیز زیادی دارم از شما می خوام ؟ خدا جون , تورو خدا , یه کم با من حر?? بزنین به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر
nini7khat 5 ارسال شده در بهمن 90 (ویرایش شده) پریشانم چه می خواهی تو از جانم؟! مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی. خداوندا! اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی لباس ??قر پوشی غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیاندازی و شب آهسته و خسته ، تهی دست و زبان بسته به سوی خانه باز آیی زمین و آسمان را ک??ر می گویی ، نمی گویی؟! خداوندا! اگر در روز گرما خیز تابستان تنت بر سایه ی دیوار بگشایی لبت بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری و قدری آن طر?? تر عمارت های مرمرین بینی و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد زمین و آسمان را ک??ر می گویی ، نمی گویی؟! خداوندا! اگر روزی بشر گردی ز حال بندگانت با خبر گردی پشیمان می شوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت. خداوندا تو مسئولی. خداوندا تو می دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است چه رنجی می کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است ویرایش شده بهمن 90 توسط nini7khat به اشتراک گذاری این ارسال لینک به ارسال به اشتراک گذاری در سایت های دیگر