رفتن به مطلب
انجمن پی سی دی
مهمان مهمان

زندگینامه :سنایی

پست های پیشنهاد شده

مهمان مهمان

سنایی

 

سنایی غزنوی (ابوالمجد مجدود ین آدم) از بزرگ شاعران پارسی گو است که در عر??ان صاحب نظر و در سرودن شعر ??ارسی استاد مسلمی است.

 

 

 

 

 

در اواسط قرن پنجم هجری برابر با اواسط قرن یازدهم میلادی در غزنین متولد شد. در جوانی مداح سلاطین غزنوی بود. بعد از اقامت چندی در خراسان و ملاقات و گ??تگو با مشایخ تصو?? و حکمت تغییر بزرگی در ت??کر و اندیشه وی ایجاد شد و از همین زمان بود که قصاََئدمعرو?? خود را در زمینه عر??ان و مسائل حکمی به ایران زمین ارزانی داشت.

 

انسجام و استحکام کلام و ال??اظ و ترکیبات و ایرادمعانی ??لس??ی در اشعار سنایی بدان پایه است که تقلید از روش شعر گویی را از برای دیگر شعرا مشکل ساخته است.

 

او در سال ۵۴۵ هجری برابر با ۱۱۵۰ میلادی و??ات یا??ت و مقبره او در غزنین زیارتگاه عاشقان شعر و ادب است. چند قصیده او را در زیر با هم میخوانیم.

 

 

 

"علم "

 

جان بی علم تن بمیراند

 

شاخ بی*بار دل بگیراند

 

علم باشد دلیل نعمت و نار

 

خنک آنرا که علم شد دمساز

 

روزگارند اهل علم و هنر

 

سینه*شان چرخ و نکته*شان اختر

 

گوش سوی همه سخنها دار

 

آنچه زو به درون جان بنگار

 

حجت ایزد ست در گردن

 

خواندن علم و کار نا کردن

 

آنچه دانسته ای بکار در آر

 

بس دگر علم جوی از پی کار

 

 

 

خنک: خوش

 

خوب بنگار: تصویر کردن-نگاریدن

 

 

 

" حاصل شراب"

 

چیست حاصل سوی شراب شدن

 

اولش شر و آخر آب شدن

 

در دل از سود او سروری نه

 

هر چه او داد جز غروری نه

 

تو بدو دین و بخردی داده

 

او بتو دیوی و ددی داده

 

تو ازو آن خوری که مستی توست

 

او ز تو آن خورد که هستی توست

 

 

 

ددی : حالت حیوانی.

 

بخردی : عقل و خرد

 

 

 

 

 

"عشق"

 

عشق بازیچه و حکایت نیست

 

در ره عاشقی شکایت نیست

 

حسن معشوق را چو نیست کران

 

درد عشاق را نهایت نیست

 

رایت عشق آشکارا کن

 

زانکه در عشق روی و رایت نیست

 

عالم علم نیست عالم عشق

 

رْویت صدق چون روایت نیست

 

هر که عاشق شناسد از معشوق

 

قَوت عشق او بغایت نیست

 

هر چه داری چو دل بباید باخت

 

عاشقی را دلی ک??ایت نیست

 

کسی بدعوی بدوستی نرسد

 

چون ز معنی درو سرایت نیست

 

 

 

رایت: علم و دانش.

 

ک??ایت: کا??ی

 

 

 

 

 

"مستی"

 

نکند دانا مستی، نخورد عاقل می

 

در ره مستی هرگز ننهد دانا پی

 

گه خوری چیزی کاز خوردن آن چیز ترا

 

نی چون سرو نماید بنظر سرو چو نی

 

گر کنی بخشش گویند که می کرد نه او

 

ور کنی عربده گویند که او کرد نه می

 

 

 

 

 

"ترانه*ها"

 

در دست منت همیشه دامن بادا

 

و آنجا که ترا پای سر?? من بادا

 

برگم نبود که کس ترا دارد دوست

 

ای دوست همه جهانت دشمن بادا

 

 

 

**********

 

محراب جهان جمال رخسارهْ تست

 

سلطان ??لک اسیر و بیچاره ت??ست

 

شور و شر?? شر?? ک و زهد و توحید و یقین

 

در گوشه چشمهای خونخواره توست

 

 

 

**********

 

گر آمدنم ز من ب??دی، نامدمی

 

ور نیز ش??دن ز من ب??دی کی شد می

 

به زین نَب??دی که اندرین دیر خراب

 

نه آمدمی نه بودمی نه ش??د می

 

 

 

**********

 

تا هشیاری، بطعم مستی نرسی

 

تا تن ندهی، بجان پرستی نرسی

 

تا در ره عشق دوست چون آتش و آب

 

از خود نَشوی نیست،به هستی نرسی

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری

×
×
  • جدید...