رفتن به مطلب
انجمن پی سی دی
mahdiyeh71

رمان التهاب عشق

پست های پیشنهاد شده

قسمت اول

 

اَه! چقدر این کلاس اژدری گنده. با اون صدای خواب آورش... این رو حل کن آقای مهدوی... اَههههههه.

مجید پشت من ایستاده بود و هی غرغر می کرد اما من دیگه عادت کرده بودم برای همین هم بدون توجه به اون داشتم ساندویچم رو گاز می زدم. مجید غرغر رو از یه جای دیگه شروع کرد و گ??ت: این حامد و مهیار دیگه شورش رو در آوردن... این د??عه به اونها یه چیزی بگو دیگه. من تنها نمی تونم چیزی به اونها بگم امید هم که یا سرکاره یا دانشگاه.

باز هم هیچی نگ??تم. حامد و مهیار و امید هم خونه ای های ما بودند. یه ترم بود که به جمع اونها اضا??ه شده بودم. حامد و مهیار و مجید کاشانی بودند و در واقع همین سه ن??ر هم خونه رو دست و پا کرده بودند و بعدش امید هم هم خونۀ اونها شده بود.

من هم قبل از اینکه با اونها آشنا بشم دو ترم خوابگاه داشتم اما وقتی با اونها برخورد کردم و دیدم مشکل مالی دارن بدم نیومد هم خونۀ اونها باشم. من هم معلوم نبود واقعا کجایی ام. پدر و مادرم و پدربزرگانم در تهران به دنیا آمده بودند اما من به خاطر مأموریت های بابام تو کرمانشاه به دنیا اومدم. وقتی هم که برای درس اومدم تهران خانواده مون به خاطر کار بابام تو اهواز بود. مجید چیز جدیدی برای غر زدن پیدا کرد و گ??ت: اَه... دوباره این برادر بسیجی ??ضول اومد. من با صبوری به غرهای مجید گوش می دادم. دانه های باران یک به یک خود را ??دای زمین می کردند. در این روزها که کم کم هوا سرد می شد. کمتر کسی درون حیاط می ایستاد. پس از دقایقی مجید با لحنی سرزنش آمیز گ??ت: امیر تو نمی خوای چیزی بگی؟

امیر: چی بگم؟

مجید: یه چیزی که نشون بده زبون داری؟

امیر: خب... هوا سرده!

مجید: بالاخره یه چیزی گ??تنت بهتر از هیچ نگ??تنته.

لحظاتی به سکوت گذشت تا مجید با صدایی آرام گ??ت: سردت نیست؟ من گ??تم:گ??تم که... یه کم... چطور؟ مجید گ??ت: پاشو بریم پشت میز ساندویچتون رو میل کنید. پا شدیم ر??تیم. پشت میز بهتر بود. من ساندویچم رو قبل از اینکه به اونجا برسیم خورده بودم اما مجید انقدر حر?? زده بود که هنوز نص?? ساندویچش مونده بود. پشت میز راحت تر بودیم. پس از دقایقی آرامش مجید گ??ت: اونجا رو. برگشتم. اوه... همون دختره که خیلی ها رو دیوونه کرده بود وارد شد. اسمش ویدا بود. قیا??ه با نمکی داشت و بیشتر از قیا??ه ش ر??تارش منحصر به ??رد بود. جالب این بود که به هیچکس هم پا نمی داد. همین موقع امید و مهیار آمدند و کنار آنها نشستند. تا اونها نشستند مجید گ??ت: به به آقایون درس خون! شرط می بندم تا الآن کتابخونه بودید.

من هنوز داشتم خیلی تابلو دختره رو دید می زدم. امید که انگار متوجه من شده بود گ??ت: آقا رو... تو نخ دختره ست. برگشتم و به امید لبخندی زدم و گ??تم: الکی حر?? نزنید. من که مثل آقا حامد پلی بی نیستم. شرط می بندم همین الآن هم که کلاس نداره تو کوچه و خیابون مشغول مخ زدنه. مهیارگ??ت: اما من می گم که پا پیش نذارید که بد خیت می شید. کسی جرأت نمی کنه بهش بگه ویدا. همه باید کریمی صداش کنن. من و حامد هم امتحان کردیم اما.. خب دیگه. مجید که آخرین ذرات ساندویچش را نیز قورت می داد گ??ت: اگه ما بتونیم تا آخر امروز مخشو بزنیم چیکار می کنید؟

امید با شیطنت خاصی وارد داستان شد و گ??ت: اگه شما بتونید مخشو بزنید امشب تمام پخت و پز و شست و روبو ما انجام می دیم اما اگه شما باختید باید شام درست کنید و ظر?? ها رو بشورید و اتاق ها رو تمیز کنید. مجید دستش را جلو برد و گ??ت: قبوله. امید هم به او دست داد و گ??ت: شروع کن. مجید بلند شد و به من اشاره کرد و گ??ت: بریم. من که با اخلاق ویدا کریمی آشنا بودم با التماس گ??تم: نمی شه من نیام. جواب سؤالم رو تو نگاهش گر??تم. ساکت شدم و آرام پشت سرش بلند شدم. وقتی که داشتیم می ر??تیم امید تکیه داد و گ??ت: آخی راحت شدم... امروز از پخت و پز راحتیم. من چپ چپ به اون نگاه کردم اما اصلاً اون حواسش به من هم نبود. ما ر??تیم و وقتی رسیدیم به میزشون مجید مؤدبانه گ??ت: می تونم بنشینم.

ویدا نگاه زیبایش را به مجید دوخت و گ??ت: اینجا جا زیادیه. مجید گ??ت: آره... اما من می خواستم با شما حر?? بزنم. دوست ویدا ریز ریز خندید. انقدر از شرط بندی مجید عصبانی بودم که تا صدای خندۀ کوتاهش را شنیدم خیلی بد به اون چپ چپ نگاه کردم. خودم نمی دونم اما نگاهم باید انقدر وحشتناک بوده باشه که اون دختره خیلی زود ساکت شد.

به ویدا و مجید نگاه کردم. ویدا پس از لحظاتی ??کر خیلی بی ت??اوت گ??ت: خواهش می کنم... ب??رمایید. خدا رو شکر تا اونجا همه چی به خوبی پیش ر??ته بود. اول مجید نشست و بعد من. یه نگاهم به مجید و کریمی بود. یه نگاهم هم به امید و مهیار بود. امید و مهیار با هر دو تا چشمشون مواظب اوضاع بودند. در واقع تمام جو مواظب اوضاع بود. چه گندی زده بود مجید. اولین جمله ش رو طوری روی زبون آورد که دلم می خواست می زدم تو دهنش. مجید با پر رویی گ??ت: من می خواستم با شما دوست بشم. با خودم گ??تم: آخه تو نمی ??همی بشر که باید برای دختری مثل اون کلی مقدمه چینی کنی. گه کاری کردی. انقدر از کارش حرصم گر??ته بود که نیاز شدید گلویم را به آب سرد حس می کردم.

ویدا هم انقدر خر نبود. خیلی آروم گ??ت: ممنون اما متأس??م. دوست ویدا بلندتر از د??عۀ قبل خندید. من اینبار با چشمانی پر از خشم به دوست ویدا نگاه کردم. اینبار دیگه واقعاً دختره از ترسش ساکت شد. من که می ??همیدم اوضاع انقدر خراب هست که نشه دیگه درستش کرد. گ??تم: مجید. پا شو... کلاسمون شروع شدهاااااا... مجید هم بدون هیچ اعتراض یا رد کردن تقاضایم پاشد. تو راه کلاس ریاضی کلی ??حش دادم به مجید. مجید هم سرش رو انداخت پایین و هیچی نگ??ت. این هم به عصبانیتم ا??زود.

به کلاس رسیدیم. خدا رو شکر با مهیار و امید کلاس نداشتیم. ??قط من بودم و مجید. وقتی ر??تیم تو من به زور مجیدو بردمش ته کلاس. می خواستم بازم سرش غر بزنم. بردمش اون ته. از شانس گند من هم بدترین درسی رو داشتم که حالم ازش به هم می خورد. تا حالا دو ترم اینو برداشته بودم اما همیشه از پاس کردنش باز می موندم. لحظاتی ساکت شدم مجید هم مثل اینکه ن??سی کشید اما به محض اینکه ویدا دوباره به کلاس اومد من دوباره شروع کردم. دو ساعت کلاسو به زور تحمل کردم. کلاس که تموم شد. یکی از بچه ها، ویهان برگشت و گ??ت: جزوه شیمیت کامله؟ گ??تم: نه، چطور؟ گ??ت: جزوه م کامل نیست. شیمیم کلاسش از اون گند ها بود. با اون استادش، اژدری. گ??تم: نه، خودم هم باید از یکی جزوه بگیرم. شنبه امتحان داریم دیگه؟

ویهان سرش را به تأکید تکان داد و ر??ت. وقتی من و مجید بیرون ر??تیم مهیار و امید که بیرون در منتظر بودند زدند زیر خنده. مهیار گ??ت: دیدین گ??تم خیت می شین. با عصبانیت به مجید نگاه کردم. کار کردن در خونه مسئلۀ کوچک عصبانیتم بود اما ضایع شدن و سوژه شدن برای امید و مهیار و حامد مسئلۀ راحتی نبود. بیشتر عصبانیتم هم به خاطر همین بود. ویدا و اون دوستش که همیشه باهاش بود از کلاس بیرون آمدند. ویدا واقعاً خوشکل بود. امید گ??ت: وای چه خوب شد شرط بندی کردیم وگرنه من که امروز حال نداشتم کار بکنم. من ??کری به ذهنم رسید و به مجید و مهیار و امید گ??تم: دو دقیقه صبر کنید من الآن میام. سپس به سمت ویدا راه ا??تادم. مهیار با صدای آرومی گ??ت: به ضایع شدن تو راضی نیستیم. نرو بدتر قهوه ای می شی هااااا. من بدون توجه به مهیار صداش کردم: خانم کریمی... خانم کریمی.

ویدا برگشت به طر??تم از کردۀ خودم پشیمون شدم. بعد از اون کار مجید با چه رویی برم جلو. اما دیگه کار شده بود. ویدا با تعجب سرجایش ایستاده بود. به سرعت خودم رو به اون رسوندم. وقتی به رو به روش رسیدم دوباره دوستش زد زیر خنده. اینبار به خودم زحمت ندادم چپ چپ نگاش کنم. به ویدا گ??تم: ببخشید، من می خواستم ببینم جزوۀ شیمیتون کامله؟ ویدا گ??ت: آره. کمی مکث کردم و گ??تم: ببخشید، می شه اون رو یک روز ازتون قرض بگیرم تا بتونم ازشون یه کپی بگیرم. شنبه امتحان داریم.

ویدا لبخندی زد و گ??ت: خواهش می کنم اما من الآن جزوۀ شیمی همراهم نیست. اونروز سه شنبه بود. چهارشنبه هم نه من کلاس داشتم نه ویدا. پنج شنبه هم تعطیل بود و تا شنبه همدیگه رو نمی دیدیم. همینو می خواستم. من با اظطرابی که در وجودم بود گ??تم: می شه ازتون یه شماره داشته باشم تا بتونم ??ردا باهاتون یه جا قرار بزارم؟ دوستش خندید و من باز هم به او توجهی نکردم. ویدا هیچ واکنشی نشون نداده بود. ??همیدم تردید داره برای همین گ??تم: به قرآن من قصد مزاحمت ندارم... نذاشت حر??م رو تموم کنم و گ??ت: یه جا یادداشت کنید! بلا??اصله گوشیمو در آوردم و گ??تم: بگید.

دوستش داشت با تعجب به اون نگاه می کرد. شمارشو گ??ت و ر??ت. به طر?? دوستام ر??تم. هر سه تاشون قیا??ه شون کج و کوله شده بود. اونها نمی دونستن که من به چه بهانه ای شماره ش رو گر??تم. با صدایی گر??ته گ??تم: امروز شما باید همه کارا رو بکنید

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

قسمت دوم

 

اون شب رو با عیش و نوش گذروندیم. مهیار و امید هم شادی کردند اما ??رداش تا صبح داشتند کار می کردند. چه ریخت و پاشی کرده بودیم. من هم با خیال راحت خوابیده بودم. صبح با صدای بلندی از خواب بیدار شدم که می گ??ت: پا شو، امیرعلی... پاشو صبحونه ت رو بخور. خیلی زود ??همیدم که باید اون صدا، صدای حامد باشه. حامد ??قط من رو با اسم کاملم صدا می کرد. بلند شدم. ساعت نه بود. سر و صورتم رو شستم و ر??تم سمت آشپزخونه.

 

حامد و مجید پشت میز نشسته بودند. ر??تم تو آشپزخونه و پشت میز نشستم و گ??تم: سلام. حامد و مجید هم زمان جوابمو دادند. هم مجید و هم حامد از دیروز تو ک?? مخ زنی من بودند. وای! اگه اون دو تا و امید و مهیار می ??همیدند سرکارن. چقدر خنده دار می شد. به هر ترتیب سر میز صبحانه هم مجید دوباره تعری??ش را از ماجرای دیروز شروع کرد و مجید هر بار یه چیزی می گ??ت. اون بار هم گ??ت: بابا جلوت لنگ انداختم آقا امیرعلی. از اینکه امیر صدام نمی کرد خوشم میومد. اسممو خیلی دوست داشتم.

صبحونه رو خیلی سریع خوردم و بلا??اصله ر??تم لباس هامو پوشیدم. می خواستم برم بیرون و بزرگترین هد??م هم قرار گذاشتن با ویدا بود. می خواستم اگه بعد از ظهر هم با هم قرار گذاشتیم تا بعدازظهر بیرون باشیم تا ??کر کنند با هم بودیم. بعد از اینکه لباس هام رو پوشیدم ر??تم پشت در آشپزخونه و زنگ زدم ویدا تا وقتی که بوغ نمی خورد الکی شروع کردم به حر?? زدن: سلام خانومی... خوبی؟... من هم خوبم، ممنون. نه عزیزم... دوست داشتم اما نشد دیگه... بعد از لحظاتی گوشی ش شروع کرد زنگ زدن خیلی سریع به سمت اتاقم به راه ا??تادم اما اون خیلی زودتر از اینکه به اتاقم برسم گوشی رو برداشت. ویدا گ??ت: بله؟

کمی صبر کرد. اما من هنوز نمی تونستم بگم سلام. مجید و حامد می شنیدن. هنوز به اتاقم نرسیده بودم که دوباره گ??ت: الو... ب??رمایید. الو... الو...

رسیدم به اتاق اما تا اومدم جواب بدم ویدا قطع کرد. دوباره گر??تمش اینبار بعد از پنج شیش تا زنگ برداشت به محض اینکه ویدا گ??ت: بله با شتاب زدگی گ??تم: سلام... منم امیرعلی...

ویدا: امیرعلی؟

امیر: مهدوی... همونی که دیروز ازتون شماره گر??تم تا جزوۀ شیمیو ازتون قزض بگیرم

ویدا: اوه... یادم اومد... الآن برای قرار زنگ زدین؟

امیر: آره...

ویدا: کجا می تونید بیایید.؟

امیر: هر جا شما بگید.

ویدا: برای من ??رق نداره.

جوراب به دست بیرون ر??تم اینبار مجید و حامد در سالن نشسته بودند. با ویدا طوری که بشنوند در پارکی قرار گذاشتم و قطع کردم. گوشیمو اومدم گذاشتم روی میز جلوی مجید و حامد و ر??تم تو دستشویی. همونطوری که حدس می زدم وقتی اومدم بیرون گوشیمو دست مجید دیدم خیلی آروم ر??تم پشتش گوشیمو از دستش کشیدم بیرون و گ??تم: مگه نگ??تم دوست ندارم کسی بره سراغ گوشیم. به گوشیم نگاه کردم. داشت نگاه می کرد که من به ویدا زنگ زدم یا نه.

جوراب هام رو پوشیدم و پاشدم ر??تم جلوی آینه و گ??تم: بچه ها تیپم خوبه؟ یه تی شرت سبز خوش رنگ ساده تنم بود. روی اون هم یه بهارۀ س??ید پوشیده بودم. شلوار جین آبی تیره ای هم پام بود. حامد کمی نگاه کرد و گ??ت: برای بار اول خیلی خوبه؟ مجید هم کمی به من دقیق شد اما بر خلا?? انتظارم گ??ت: چطوری تو دقیقه مخشو زدی؟ اصلاً مخشو زدی؟ با خنده ک??ش هام رو پوشیدم و گ??تم: خوبه که اسم ویدا رو دیدی. خیلی زود از خونه ر??تم بیرون و یه تاکسی گر??تم و سر ساعت ده تو پارک بودم.

ساعت ده باهاش قرار داشتم اما اون با ده دقیقه دیرتر رسید. وقتی که دیدم ویدا یه کمی دورتر از من وایساده و به گوشیم زنگ می زنه بدون اینکه گوشیم رو جواب بدم ر??تم و طر??ش و سلام کردم. ویدا به آرامی روی پاش چرخید و با لبخندی گ??ت: سلام و گوشیش رو قطع کرد. من با اون ر??تاری که تو دانشگاه داشت ترجیح دادم باهاش دست ندم اما اون خودش پیش دستی کرد و دستش رو جلو اورد و باهام دست داد. تازه اون موقع بود که ??همیدم چقدر خوشگل شده. یه کمی زیرزیرکی نگاهش کردم. یه شال مشکی قشنگ سرش بود. یه پالتوی مشکی بلند هم پوشیده بود که کاملاً بهش می اومد. آرایش ملایمی هم روی صورتش بود. دیوونه کننده بود.

ویدا دستش رو کرد تو کی??ش و یه سررسید رو در آورد و گ??ت: آقای مهدوی... این هم جزوۀ شیمی...

جزوه رو گر??تم و توشو نگاه کردم و گ??تم: خیلی ممنون... بریم یه جا کپی بگیریم. ویدا به موا??قت سرش رو تکون داد و گ??ت: اما سریع برگردیم چون یکی منتظرمه. خواستم بپرسم که دوست پسرت منتظرته اما ??کر کردم خیلی ضایع ست واسه همین هم گ??تم: می خواهید شما برید من ده دقیقۀ دیگه میارم همین جا. ویدا گ??ت: نه، بریم انقدر هم عجله ندارم.

با هم ر??تیم یه جا همون نزدیکی و از جزوه کپی گر??تیم و بعد از اون ویدا ر??ت و من هم بعد از اون تا عصر ر??تم دنبال خریدن کتاب و چیزهایی که لازم داشتم و کارهایی که روی هم انباشته شده بود. وقتی برگشتم خونه ساعت ه??ت بود. وقتی رسیدم خونه با صدای بلند بچه ها رو صدا کردم. امید که می دونستم سرکاره. بعد از دقایقی مجید از اتاقش جزوه به دست اومد بیرون و گ??ت: سلام... بابا اولین قرارتون تا الآن طول بکشه از ??ردا می خواین تا صبح با هم باشین؟

با خستگی روی مبل ولو شدم و گ??تم: ر??تم این ها رو بخرم. مجید نگاهی کرد و گ??ت: باریک الله! چقدر ??عال! پاشدم ر??تمتو اتاقم و لباسامو عوض کردم و با اینکه خیلی خوابم می اومد خوابیدم رو تخت و شروع کردم به خوندن جزوه.

یه ساعت بیشتر خوندنم دووم نیاورد و بعد از یه ساعت جزوه رو گذاشتم کنار و رو تختم خوابیدم. خیلی زود مثل جنازه ولو شدم.

با صدای زنگ در بیدار شدم. ساعت ده شب بود. یه نگاه از زیر درم به بیرون انداختم معلوم بود هنوز همه خوابند. منم برای این بیدار شده بودم که از همه نزدیکتر بودم. ر??تم بیرون. از آی??ون صدا نمی ر??ت واسه همین مجبور شدم برم دم پنجره. اه... این مأمور زحمتکش ن??هم شهرداری بود که احتمالاً برای ماهیانه آمده بود. دوباره ر??تم خوابیدم.

دینگ... دینگ...

ساعتو نگاه کردم. ساعت 2 صبح بود. واسم sms اومده بود. نگاه کردم به گوشیم. ویهان بود. همون هم دانشگاهیم. شروع کردم به خوندن اس ام اس. دیوونه 2 نص?? شب واسم جک ??رستاده بود:

داشنمند ها درخت پسته و زیتون رو به هم پیوند زدن. اسمش هم گذاشتند پستون.

من هم برای تلا??ی اس ام اسی که حامد چند روز پیش به من داده بود رو یه بار خوندم:

نام ایستگاه های متروی قزوین:

..................

 

بعد هم ر??تم تو ??هرست اسم هام و در همون حال که دنبال اسم ویهان می گشتم دوباره رو تخت دراز کشیدم. اس ام اسو ??رستادم اما اشتباه برای اسم بالاییش. کسی که خیلی باهاش رو در بایستی دارم. ویدا.

قبل از اینکه اس ام اسم بره بدون هیچ ??کری زنگ زدم به ویدا. می دونستم اس ام اس برسه دستش می خونه اما می خواستم پیشاپیش اشتباهم رو ماسمالی کنم. بعد از خوردن زنگ های طولانی ویدا با اون صدای نازش که خواب آلود هم بود گ??ت: بله؟!!!

من که هول شده بودم گ??تم: سلام.

ویدا: عجب غلطی کردم شماره مو دادم به تو. به ساعتت نگاه کردی بعد به من زنگ بزنی.

هنوز هم نسبتاً خواب بود چون همیشه با من رسمی تر حر?? می زد. گ??تم: ببخشید... اما من یه اس ام اس برای شما ??رستادم اما اشتباهاً می خواستم ازتون بخوام که اون رو نخونید.

ویدا: اگه صبح هم زنگ می زدی و اینو می گ??تی من هنوز اس ام است رو نخونده بودم.

من دوباره گ??تم: ببخشید... معذرت می خوام دیگه... خداحا??ظ...

ویدا: خداحا??ظ.

خیلی زود قطع کرد و احتمالاً ر??ت بخوابه. من هم چند دقیقه تو جام ولو شدم و به اینکه کارم چقدر بد بوده ??کر کردم اما چند دقیقه بعد تو آغوش خواب گرم بودم. صبح با صدای اس ام اسی که برام اومد از خواب پریدم. گوشیم رو با خواب آلودگی برداشتم. رضا، برادرم بود. اس ام اسش رو خوندم و جوابش رو دادم. پس از چند لحظه جواب اس ام اسش اومد. دوباره جوابش رو دادم و این بار بهش هم گ??تم که بعداً با هم صبحت می کنیم. ساعت ه??ت و نیم بود من هنوز می خواستم بخوابم.

چند لحظه نگذشته بود که دوباره صدای اس ام اس دوباره اومد. با عصبانیت رضا رو به ??حش بستم. گوشیم رو برداشتم و روشو با چشم های نیمه باز نگاه کردم. اسمی که روش زده بود خیلی کوتاه بود. یه چیزی شبیه ندا، یلدا... هنوز ??کرم کار نمی کرد. یه د??عه همه چی یادم اومد و بلند گ??تم: ویدا!

اس ام اسش رو باز کردم. نوشته بود: دستتون درد نکنه... خیلی وقت بود اینجوری نخندیده بودم... راستی امیدوارم به تلا??ی دیشب بیدارتون کرده باشم.

پوزخندی زدم و واسش ??رستادم: مگه من نگ??تم اون اس ام اسو نخونید... راستی چند دقیقه پیش برادرم بیدارم کرد.

وقتی که دلی وری اس ام اسم اومد ر??تم دسشویی تا دست و صورتم رو بشورم. مثل همیشه گوشیم رو گذاشتم روی میزی که دم در دستشویی و ر??تم تو دستشویی. وقتی داشتم دست و صورتم رو می شستم صدای اومدن اس ام اس رو شنیدم. دست و صورتمو خشک کردم و اومدم بیرون اما گوشیم دست مجید بود. با عصبانیت گ??تم: ??ضول جان! مگه نگ??تم دوست ندارم کسی به گوشیم دست بزنه. مجید با خنده گوشیمو گذاشت و گ??ت: آخه من هنوز باورم نمی شه با ویدا دوست باشی. اس ام اسو نگاه کردم. ویدا ??رستاده بود. دعا دعا می کردم توش با من رسمی صحبت نکرده باشه. خدا رو شکر توش اصلاً ??عل مخاطب نبود. نوشته بود: پس نبد شانسی اوردم.

من بلند با خودم گ??تم: ولی من خوش شانسی اوردم. مجید با خنده ای بر لب هایش پرسید: چی می گی؟ با عصبانیت گ??تم: حالا مطمئن شدی که ویدا اس ام اس زده بود. مجید گ??ت: رابطۀ تو و ویدا به من چه ربطی داره...؟ برو صبحونه رو آماده کن! کلی گشنمه.

من ر??تم اما تمام حواسم به مجید بود که احتمالاً آنقدر مطمئن شده بود که الآن تو داشنگاه رو پر می کرد.

ادامه دارد..

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

قسمت سوم

 

 

شنبه من به مجید و حامد و مهیار و امید گ??تم که تو دانشگاه چیزی پخش نکنند. براشون خالی بستم که ویدا می خواد ??علاً این قضیه مخ??ی بمونه. تو دانشگاه هم ??قط من و مجید تا بعد از ظهر کلاس داشتیم. اون سه تا ظهر ر??تن خونه. آخرین کلاس ما شیمی بود با اون امتحان تخمیش. باز من نسبت به قبلاً خوب دادم چون معمولاً من انقدر جزوه م کثی?? بود که نص??شو نمی تونستم بخونم در عوض جزوۀ ویدا ??وق العاده بود. واقعاً جزوش تمیز بود.

ساعت نزدیکای چهار بود که کلاسامون تموم شد. با سرعت ر??تیم بیرون. من جلوتر از مجید وایسادم تا تاکسی بگیرم. اولین ماشینی که نزدیک شد رو براش دست تکون دادم اما وقتی نزدیک تر شد و دیدم ویدا توشه دستم انداختم و ر??تم عقب تر. مجید هم که این ر??تار منو دیده بود گ??ت: از دوست دخترت خجالت می کشه. بعد از اون هم پا شد و یه دستی برای ماشین تکون داد.

وقتی ماشین وایساد ویدا نگاه عصبانی و بدی رو به راننده انداخت. ویدا جلو نشسته بود. من قبل از مجید سوار شدم. بنابراین اون نمی تونست صورت ویدا رو ببینه و این هم خودش تا حدودی خوب بود چون حالات صورتش رو نمی دید. من وقتی سوار شدم گ??تم: سلام ویدا، خوبی. دستمم بردم جلو تا باهاش دست بدم. خدا رو شکر با تمام تعجبی که تو چشم هاش بود باهام دست داد.

اما خیلی زود خرابش کرد چون با لحنی خشک و رسمی گ??ت: خیلی ممنون... شما خوب هستین. شما چطورید آقای مهدوی؟ خیلی زود گوشیمو در آوردم و براش نوشتم: تو رو خدا با من رسمی حر?? نزن. اس ام اسم خیلی زود بهش رسید. اونم خیلی زود برام ??رستاد: برای چی؟

با دلهره از اینکه قبول نکنه براش ??رستادم: بعداً براتون می گم. راننده هم هی هیز می زد. هی به رون های ویدا یه نگاه می کرد و یه لبخند می زد. چند دقیقه ای گذشت. بالاخره ویدا به حر?? اومد اما نه با من بود نه با مجید بلکه با راننده بود. من داشتم دربارۀ امتحان شیمی با مجید حر?? می زدم که یه د??عه ویدا به راننده گ??ت: بهنام، وایسا من اینجا یه چیزی می خوام بخرم.

من یه د??عه خشکم زد. نکنه این راننده دوست پسرشه. وای بد جوری خراب کردم. خب حق داشت ویدا به کسی محل نذاره. پسره هم خیلی خوشکل بود هم خیلی خوشتیپ و خوش هیکل. مجید هم کنارم حالش از من بهتر نبود. بدبخت بد جوری جا خورده بود. از اول باید ??کرشو می کردیم پسره اصلاً قیا??ه ش به مسا??رکش ها نمی خورد. وقتی ویدا با یه پاکت از مغازه رو به رو خارج شد ما با صدای بهنام نام به خودمان آمدیم که می گ??ت: خب، آقایون کجا می رید. مجید گ??ت: ما سر همین چهار راه پیاده می شیم. وقتی ویدا رسید من گ??تم: خانم کریمی من می تونم با شما صحبت کنم... تنها! ویدا به راننده نگاه کرد. بهنام سرش رو تکون داد و ویدا گ??ت: خواهش می کنم.

ر??تم پایین و کمی جلوتر از ماشین شروع کردم به تعری?? کردن اینکه قضیۀ من و اون و گر??تن جزوه چیه. آخرش ویدا پرسید: پس گر??تن جزوه الکی بود؟ گ??تم: نه، ات??اقاً جزوه رو احتیاج داشتم... تازه تصمیم گر??تم بقیۀ جزوه هام رو هم از شما بگیرم چون خودم انقدر کثی?? می نویسم که نص??شو نمی تونم بخونم.

ویدا ??قط لبخند خوشگلی زد و سپس گ??ت: بریم تو ماشین. اولش خواستم مخال??ت کنم اما بعدش با خودم گ??تم اگه واسه بهنام تعری?? کنم برای چی انقدر با دوست دخترش گرم گر??ته م بهتر باشه. ر??تیم سمت ماشین اول ویدا سوار شد و من اونو از تو پنجرۀ ماشین تماشا کردم. تازه ??همیدم که رانندهه هیز نمی زده بلکه به گوشی ویدا که روی رونهاش بوده نگاه می کرده و احتمالاً اس ام اس های من. لبخندش هم برای همین بوده. ر??تم نشستم و یه بار هم همه چیزو تو ماشین تعری?? کردم.

وقتی تعاری?? من تموم شد بهنام از تو آینه به من نگاه کرد و گ??ت: پس اون روز از صدقه سری خواهر ما یه مهمونی داشتید. من با تعجب گ??تم: خواهرتون؟ بهنام با تعجب گ??ت: مگه چیه؟ من سرم انداختم پایین و گ??تم: هیچی، من ??کر کردم که دوست دخترتونن. بهنام هیچی نگ??ت اما مجید با عصبانیت گ??ت: همچین برای ما از دوستیت با ویدا حر?? می زدی که ??کر کردم براش خالی بستی پسر وزیری کسی هستی؟

من هم رومو برگردوندم و گ??تم: مجید خان حواست باشه چیزی به امید و مهیار نمی گی هااااا! مجید گ??ت: من که بدم نمیاد سه شب دیگه سور و ساط داشته باشیم. بد که نمی گذره. این قانون ما بود که در صورت تقلب و یا زدن زیرش باید سر هر چی شرط بستیم سه برابرشو پس بدیم. من با خنده گ??تم: ن??همیدی چی شد نه؟ من سر خانم کریمی شرط نبستم تو بستی. من ??قط همراهت بودم.

مجید با ناراحتی ساکت شد. به ویداد و داداشش گ??تم: ببخشید... همۀ این قضایا که ات??اق ا??تاد همه ش تقصیر مجید بوده. مجید کمی با عصبانیت نگام کرد و سپس گ??ت: خانم کریمی، اگه یه روزی با بچه ها بودیم جوری ر??تار نکنید که ب??همند. حداقل بذارید برای ترم بعد که هم تبش خوابیده باشه. هم اینکه امید درسش تموم می شه.

ویدا کمی به من و مجید نگاه کرد و گ??ت: سعی خودمو می کنم اما قول نمی دم. مجید با خنده گ??ت: اگه سعی خودتون رو بکنید قضیه حله. سپس رو به من گ??ت: بریم. سپس درو باز کرد که پیاده شه که بهنام گ??ت: صبر کنید می رسونمتون. یه کمی تعار?? تیکه پاره کردیم و بعد که ما قبول کردیم بهنام ??رمونو داد دست ویدا و گ??ت: دست ??رمونش هم ببینید.

عین پسرها رانندگی می کرد. حتی بعضی جاها بهتر. بعضی وقت ها همچین لایی می کشید که ک??م می برید. همین ر??تارهاش پسرها رو به خودش جذب می کرد. وقتی که به خونه نزدیک شدیم یه جوری به ویدا آدرس دادیم که طر?? راننده به طر?? خونه بود. زنگ که زدیم حامد از پنجره نگاه کرد و ما هنوز داشتیم با ویدا حر?? می زدیم. همینو می خواستم. حامد ویدا رو دید. ر??تیم بالا حامد جلوی در وایساده بود. وقتی ر??تیم تو حامد به حر?? اومد و گ??ت: تو چه جوری مخ اینو زدی؟ من که تو ک??تم.گ??تم: چیزی نیست... بالاخره شاید یه روزی هم به تو یاد دادم. مجید کنارم پوزخندی زد اما خوشحال بودم که حامد نشنید.

می دونستم اگه بقیه ب??همند که به اونها دروغ گ??تم بد سرم میارن. اما خب ??علاً به این چیزها ??کر نمی کردم بهتر بود. از روزهای بعد ویدا منو جلوی دوستام امیرعلی صدا می کرد و من هم اونو جلوی بچه ها ویدا اما به دور از اونها همون آقای مهدوی و خانم کریمی سابق بودیم.

کم کم من برای ویدا حکم یه هم صحبتو توی داشنگاه پیدا کردم. از این بابتم خوشحال بودم. از هرچی که می تونستم براش صحبت می کردم مخصوصاً دربارۀ خودم. دیگه حتی داشتم خودم هم باور می کردم که دوست پسرشم.

 

ادامه دارد...

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

قسمت چهارم

 

 

یه ماهی از رابطۀ ساختگی من و ویدا می گذشت. در دانشگاه بودیم داشتیم با ویدا قدم می زدیم و حر?? می زدیم. البته بیشتر من حر?? می زدم و دربارۀ اینکه از بچگی بابام این شهر و اون شهر می ر??ته و الآن هم که بازنشسته شده ر??تن اص??هان که بیشتر ??ک و ??امیلامون اونجان و اینکه من به همین خاطر خیلی دوست ها دارم که بیشتر جاها می تونن کارمو راه بندازن. وقتی که حر??ام ته کشید ویدا پرسید: آقای مهدوی، پدرتون...

حر??شو قطع کردم و گ??تم: ببخشید حر??تونو قطع کردم اما یه چیزی می تونم بپرسم. ویدا طوری به من نگاه کرد که یعنی منتظر است. گ??تم: چرا شما منو مهدوی صدا می کنید؟

ویدا: یعنی چی؟

من: یعنی اینکه شما که منو جلوی دوستام امیرعلی صدا می کنید وقتی تنها هم می شیم لط??اً همون امیرعلی صدام کنید.

ویدا: خودم هم خوشم نمیاد که اینجوری هم دیگرو صدا کنیم.

من: پس چرا منو امیرعلی صدا نمی کنی؟

ویدا: همه ش به خاطر عادتمه.

من: عادت های بدو باید ترک کرد.

ویدا: ترک عادت موجب مرض است.

من: عادت های بد خودش مرض خطرناکتریه.

ویدا ??قط خندید. گ??تم: پس می تونم ویدا صدات کنم؟

ویدا: هر جور مایلید.

من: من دربارۀ خودم خیلی حر?? زدم اما تو هیچی نگ??تی.

قیا??ه ش ر??ت تو هم و گ??ت: من چیز زیادی برای گ??تن ندارم. پدرم صاحب یه ??رشگاه بزرگه و زندگی خوب و آرومی داریم. مثل تو که نیستم هر سال یه جا باشم و کلی خاطره ها جور واجور تو خورجینم جمع باشه.

گ??تم: تازه یه خورجین هم خونه دارم.

ویدا لبخندی زد اما هیچی نگ??ت. هوا کم کم گرم می شد. بعد از لحظاتی در عین گرما بارانی آرام شروع به باریدن کرد و ما هم ر??تیم تو ساختمون. دو تا کلاس بعدازظهرمون مونده بود.

اون روز خیلی سخت گذشت. مخصوصاً اینکه بچه ها گیر داده بودند که هر روز باید با ویدا بیام و من رو نمی رسوندند. من یه ماشین داشتم اما تو اص??هان. چون بچه ها ماشین داشتن من دیگه ماشین هم رو از اونجا نیورده بودم اما قصد داشتم عید که ر??تم اص??هان برش دارم بیارم تهران. بیشتر از دو ه??ته به عید نمونده بود البته هوا سردتر از سالهای پیش خودش رو نشون می داد. اون روز پنج شنبه بود. وقتی رسیدم خونه دیگه شب شده بود. خیس خالی بودم. بعد از بر?? ها، بارون ها خودشون رو ول کرده بودند و در آغوش زمین قرار گر??ته بودند. مهمون های ناخونده!

وقتی رسیدم خونه یه راست ر??تم و لباسمو عوض کردم و گر??تم خوابیدم.

ریتم قشنگی که دوست داشتم به گوشم می رسید. چقدر آهنگش قشنگ بود. لحظاتی به آن گوش دادم و تازه اون موقع بود که ??همیدم گوشیم داره زنگ می خوره. از رو میز برش داشتم. شماره ش آشنا نبود. 3 بار هم میس کال انداخته بود.

من: بله؟!

اونی که پشت خط بود: سلام، خوبی امیرآقا... خوبید؟ خواب که نبودید.

من: چرا ات??اقاً... شما؟

اونی که پشت خط بود: ببخشید... من بهنامم. برادر ویدا.

من: کاری داشتین؟

بهنام: چرا می خوام ??ردا ببینمت. یه کاری دارم که ویدا گ??ته می تونی برام انجام بدی.

من: بله .... گ??تم کجا قرار بذاریم؟

بهنام: تو همون پارکی که اون د??عه با ویدا قرار گذاشتی. ساعت 11

من: باشه...

بهنام: خداحا??ظ.

حتی باهاش خداحا??ظی هم نکردم. انقدر خوابم میومد که گر??تم خوابیدم. صبح که پا شدم. بعد از صبحونه یه تیپ مختصری زدم و ر??تم بیرون. سر ساعت یازده تو پارک بودم و اون مثل ویدا ده دقیقه دیر کرد. وقتی که منو از دور دید آمد و به من گ??ت: سلام، خوبی؟

خنده ای به پهنای صورت کردم و گ??تم: سلام. آقا بهنام ا??تخار دادین. من و بهنام گوشه ای نشستیم و ده دقیقه ای حر?? زدیم تا بهنام گ??ت: راستش ویدا می گ??ت تو آشناهای زیادی داری؟ درسته؟ لبخندی زدم و گ??تم: خب، دروغ نگ??ته... چطور؟ بهنام گ??ت: آشنا دکتر هم داری؟ یا کسی که تو بیمارستان کار کنه.

من: آره چطور مگه؟

بهنام: می خوام یه چیزی واسم جور کنی؟

من: چی؟

بهنام: یه آمپول برای سقط جنین یا یه جراح که خیلی تمیز و بهداشتی بچه رو بندازه.

من: برای چی می خوای؟ شیطونی کردی؟

بهنام: نه بابا... یکی از دوستام داره بابا می شه... اما اینو دوست نداره... کارش هم کاملاً شرعیه.

من: بهش می گم اما قول نمی دم.

بهنام: دمت گرم.

بهنام بلند شد و من هم به همراهش بلند شدم. همینجوری که از پارک بیرون می ر??تیم بهش گ??تم: نگهش دارن بهتره... اون چه گناهی کرده که جونشو به پای هوس مامان و باباش از دست بده.

بهنام با ناراحتی گ??ت: زنه بچه دار نمی شده واسه همین با خیال راحت کارشونو می کردن. من هم بهش می گم که تو بالاخره یه روزی بچه می خوای. اما زنت ممکنه با سقط جنین قدرتشو از دست بده اما کو گوش شنوا.

من تا دم خونمون رسوند. تو راه تمام حر??مون دربارۀ دوست بهنام بود. اینبار موقع رسیدن طوری وارد خیابون شدیم که راننده معلوم نباشه. اینبار هم حامد در رو باز کرد و با دیدن ماشین بهنام ??کر کرد که من با ویدا بودم. زهی خیال باطل.

 

ادامه دارد...

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

قسمت پنجم

کم کم زمستان هم گذشت و عید ??را رسید. من در اولین ??رصت ر??تم اص??هان. می دونستم چهار روز بیشتر وقت ندارم که اونجا باشم. قرار بود بعد از ظهر روز پنجم برم پیش همون ر??یق پرستارم که قرار بود برام آمپول ??شار گیر بیاره. قلباً به این کارم راضی نبودم. خیلی واسه م سخت بود که ??کر می کردم جون یه بچه برای هوس یه عده از بین می ره.

وقتی پامو گذاشتم توی اص??هان حس کردم که کارهای زیادی هست که باید انجام بدم. اولیش آماده کردن ماشینم بود. آروم و قرار نداشتم تا تلا??ی این یه ماه دوری از ماشینمو یه جا سرش خالی کنم. ساعت شش بعد از ظهر بود که رسیدم به خونمون. زنگو که زدم ??ریده خواهرم آی??ون رو برداشت و گ??ت: کیه؟ گ??تم: واسه عید دیدنی اومدیم.

??ریده با صدای دادی خوشحالی خودشو ابراز کرد و گ??ت: امیر، تویی؟ با صدای بی خیال گ??تم: آره، بابا باز کن. ??ریده در رو باز کرد و من ر??تم تو. دلم برای حیاط قشنگ سبزی کاری شدمون لک زده بود. تو پارکینگ سه تا ماشین بود. یکی ماشین من، یکی بابا، یکی هم واسه مسعود شوهر ??ریده. تو یه ذره جای حیاط هم ماشین امیرحسین، برادرم پارک بود. مثل اینکه یه ساعت بعد از سال تحویل برای دیدن مامان، بابام ??ریده و حسین ریخته بودند توی خونه.

در ساختمونو که باز کردم اولین چیزی که دیدم ذره ای موی کوتاه مشکی بود که منو محکم بغل کرده بودم. از خودم دورش کردم و گ??تم: خیلی خب بابا. خوبی؟

سامان پسر حسین و پرستو بود. ده سالش بود. خیلی دوستش داشتم. نه تنها من بلکه مامان و بابام هم اونو خیلی دوستش داشتن. هر چی بود اون تنها نوۀ اونها بود.

بعد از اون سلام علیک رو با تموم خانواده شروع کردم. چه مهمونی بود. آخرین ن??ر ??ریده بود. یه سال بود ازدواج کرده بود. دو سال از من بزرگتر بود. خیلی با هم راحت بودیم. خیلی هم دوستش داشتم. هر چی بود من بیشتر از اینکه با حسین باشم با ??ریده بودم. کنار ??ریده نشستم و دوباره مهمونی شروع شد. هر کدوم با هم حر?? می زدند. من هم شروع کردم صحبت کردن با ??ریده. به ??ریده گ??تم: خوش می گذره؟ ??ریده پسته ای شکسته انداخت تو دستم و گ??ت: بد نیست اما مثل اینکه به تو بیشتر خوش می گذره. پسته رو گذاشتم دهنم و گ??تم: چرا به من بیشتر خوش می گذره. ??ریده روشو کرد و اونور و در حالی که تخمه ای می شکست با صدایی گنگ گ??ت: خونه مجردی... تنها... هر چی باشه دقیقاً الآن یه ماه و نه روزه نیومدی.

هیچی نگ??تم. چی می گ??تم. واقعاً خوش می گذشت. لحظاتی با سکوت گذشت و گ??ت: از دختر جدید چه خبر... دوست جدید پیدا نکردی؟ گ??تم: چرا ات??اقاً... اونم چه دوستی! ??ریده برگشت و گ??ت: چه خبر تو تهران عرضه ت رو نشون دادی... حالا کی هست؟ با پوزخندی گ??تم: دختر باباش... ویدا کریمی. ??ریده کاملاً رو مبل چرخید رو به من و گ??ت: خب، حالا خوشگله. گ??تم: آره، خیلی... کل بچه های دانشگاه دنبالشن اما به هیچکی پا نمی ده.

??ریده لبخندی زد و گ??ت: آ??رین... آقا امیر... پس بگو که چرا کم پیدا شدی؟ حالا چی شد که باهاش دوست شدی؟ شروع کردم به تعری?? کردن ماجرا. وقتی که رسیدم به اونجا که ازش شماره گر??تم و هم خونه ای هام چه ??کری کردند ??ریده خندید و گ??ت: به به! چقدر حر??ه ای! دوباره سکوت کرد و اینبار من تا آخر ماجرا رو تعری?? کردم. حتی قضیۀ سقط جنین دوست بهنام هم گ??تم.

??ریده وقتی آخر ماجرا رو شنید اخم هاش ر??ت تو هم و گ??ت: غلط کرده بچۀ خودش و زنشه. هیچ پدر و مادری نیست که بچه نخواد.

من: خودت و مسعود چی؟

??ریده: من بچه می خوام اما الآن نه... اما اونها امکان داره با سقط بچه ش دیگه بچه دار نشه.

من: من چیزی از دوست بهنام نمی دونم اما ??کر کنم اگه تو بچه بیاری بچه ت عزیز باشه بالاخره نوۀ دومه.

??ریده: حسین و پرستو که دیگه بچه نمیارند... خودشون نمی خوان بچه دار شن. من هم حالا وقت دارم تا بچه دار بشم. تازه یه ساله عروسی کردم.

مسعود که داشت به حر?? های من و ??ریده گوش می داد گ??ت: منظورش این بود که آماده باشید... ممکنه از من عقب بی??تید.

??ریده با نیش باز به طر?? من بازگشت و گ??ت: آره... کسی رو زیر سر داری؟ من با خنده گ??تم: نه بابا... اما شاید یه د??عه ای شد. ??ریده پسته ای دیگر در دستانم انداخت و گ??ت: مطمئن باش وقتی تو شب نامزدیت باشه من همون شب ترتیب کارو می دم. لبخند ذوقی بر لب های مسعود نشست. معلوم بود که قند تو دلش آب می کنن.

نه من و نه ??ریده دیگه دنبال اون قضیه نگر??تیم و بحثمونو عوض کردیم. موقع شام همه دور میز جمع شدند. یه میز هشت ن??ره پر از غذاهای رنگارنگ. وای!!! دلم واسه همه چیز تنگ شده بود اما دست پخت مامانم یه چیز جدا بود. بدجوری دلم براش تنگ شده بود. خیلی سریع ر??تم پشت میز. مثل همیشه کنار ??ریده نشستم. مسعود هم بغل ??ریده نشسته بود. نه تنها اونها بلکه همه زوج به زوج نشسته بودند. مثل اینکه این ??کر ??قط تو ذهن من نبود چون بابام قبل از غذا گ??ت: امیرعلی این میز هشت ن??ره ست. یعنی من و مامانت... علی و پرستو... ??ریده و مسعود... تو و زنت. کی می خوای اونجا رو پر کنی؟

با بی ت??اوتی بشقاب ??ریده رو برداشتم و براش از سبزی پلو کشیدم و گ??تم: آخه بابای من... پر کردن این یه جای خالی مسئولیت بزرگیه. کم چیزی نیست... من که ??علاً یه داشجوی آس و پاسم چه جوری زن بگیرم؟ بابام گ??ت: بالاخره که درست تموم می شه. به بابام نگاه کردم. با چشم های نا??ذش زل زده بود تو چشم هام. با لبخندی گ??تم: همه که مثل حسین نیستن یه زن خوب گیرشون بیاد... یه کسایی مثل مسعود با ازدواج بدبخت می شن.

??ریده یه نگاه معنی داری به من کرد یعنی یکی طلبت اما قبل از اینکه حر??ش رو بزنه مسعود با شنیدن این حر?? دستاش رو بالا برد و گ??ت: منو وارد دعوا نکنید... به قرآن من از زندگیم راضیم... ببینم می تونی زندگیمونو خراب کنی آقا امیر! والا من امشب حوصلۀ دعوا ندارم. با خنده گ??تم: همین دعواها یکی از نشانه های بدبختی. حسین با بی خیالی گ??ت: راست می گن... ??کر خودت رو بکن... نظم میزو به هم ریختی.

من تیکه ای ماهی برای خودم گذاشم و گ??تم: خب مشکلتون نظم میزه؟ یه نگاه به سامان که داشت از دستشویی میومد بیرون کردم و گ??تم: اَههههههههه. سامان کجایی؟ بیا اینجا عمو. سامان اومد طر?? من و گ??ت: چی شده عمو؟ صندلی کناری خودمو کشیدم بیرون و گ??تم: بنشین! سامان با ترس نشست. می شد نگرانی رو از توی چشماش خوند. رو کردم به حسین و گ??تم: ب??رما این هم از نظم و ترتیب. حالا راحت شدین؟ می دونستم که بابا این بار حر??ش جدی تر بود. برای همین وقتی اوضاع آروم شد رو کردم به ??ریده و گ??تم: اینبار بابا کی رو برای من در نظر گر??ته؟ ??ریده با صدای آرامی گ??ت: زوج خوشبختی شما دختر آقای منصوریه... با تعجب تکرار کردم : دختر آقای منصوری؟ همه به طر?? من و ??ریده برگشتند و بلا??اصله بابای من گ??ت: دختر آقای منصوری چی؟ آقای منصوری همکار قدیمی بابام بود. با درماندگی گ??تم: اونو برای من انتخاب کردید؟

بابام با لبخندی سرشار از ذوق گ??ت: آره، دختر خوبیه هااااااا... سرمو انداختم و توی بشقابم و گ??تم: آره خب... خدا واسه پدر و مادرش نگهش داره اما مورد های قبلیتون یه کمی بهتر نبودند. بابام که ذوقش یهو ??روکش کرده بود گ??ت: خب مگه چشه؟ خانمه... خانواده داره... از همه مهمتر نجیبه. من آخرین لقمۀ غذایم را در دهانم گذاشتم و گ??تم: این همه دختر نجیب که خیلی خوشگل تر از اونن.

بابام با عصبانیت گ??ت: باشه... بابا بذار غذامونو بخوریم. من کمی دیگر سکوت کردم و بالاخره گ??تم: ??ریده، شما کی می رین تهران؟ پدر و مادر مسعود تهرانی بودند اما چون مسعود توی رشته ش نتونسته بود تهران کار پیدا کنه اومده بودن اص??هان. ??ریده گ??ت: چهارم، پنجم می ریم... ه??تم، هشتم هم بر می گردیم... چطور؟ من گ??تم: هیچی... من پنجم می رم تهران گ??تم ببینم شما هم میاین؟ مامانم پرسید: چرا انقدر زود؟ گ??تم: کار دارم مامان. اما اینبار زودتر بر می گردم. ??ریده با صدای آرومی دم گوشم گ??ت: عمراً. من اون شب بعد از شام خیلی زود از خونه زدم بیرون. دلم واسه ماشینم خیلی تنگ شده بود.

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

قسمت ششم

 

یکی از آهنگ های ابی تو اتاق پیچیده بود اما حواس من جای دیگه ای بود. کلاً حواسم به هیچ جا نبود. یه لحظه حواسم به گذشته هام بود یه لحظه به دانشگاهم، یه لحظه به ??ردای آن روز که باید می ر??تم به تهران و... کلاً سرم شلوغ بود. تو سرم یه شهر بود توش پر چهارراه هر کدوم هم پر زرق و برق. سر هر چهارراه یه نگاه به مغازه هاش می انداختم. تو ویترین شهرها هم یکیشون بهنام بود. یکیشون ویدا بود. یکیشون حامد و مجید و امید و مهیار و یکیشون ??ریده و مسعود. مامان و بابا و حسین و پرستو سامان هم یه جا بودند. دختر آقای منصوری هم با اکراه یه مغازۀ دور ا??تاده رو به خودش اختصاص داده بود. اما مهمترین ویترین برای یه ن??ر بود که قیا??ه نداشت. یعنی همون دوست بهنام.

روز چهارم بود. ??ردای اون روز من باید بار س??ر رو ببندم. اون روز هم به اصرار ??ریده تو خونۀ اونها اتراق کرده بودم. صدای ??ریده پیچید تو اتاق که صدام می کرد. داد زدم: چیه؟ اومد دم در اتاق و گ??ت: گوشیت خودشو کشت. ر??تم سمت در و ??ریده گوشیمو داد دستم و گ??ت: دوست سوریته. گوشیو گر??تم و تا اسم ویدا رو دیدم گ??تم: بله؟ صدای قشنگش پیچید تو گوشی که گ??ت: سلام آقای... امیرعلی.

خندۀ کوتاهی کردم و ر??تم سمت ضبط و کلیدشو زدم. سپس گ??تم: سلام ویدا خانم... خوبی؟ دو ه??ته بود که ما همدیگرو با اسم صدا می کردیم اما ویدا هنوز داشت سعی می کرد. می دونستم همه کاراش ??یلمه اما خب به روش نمی آوردم. ویدا به آرامی گ??ت: خوب که نه... حوصله م سر ر??ته. همیشه از عید متن??ر بودم... حوصله م توش سر می ره.

من: پس بگو چرا به من زنگ زدی... حوصله ت سر ر??ته!

ویدا: این 60 درصدش.

من: 40 درصد بقیه ش.

نمی دونستم چرا اما دوست داشتم بشنوم که می گه دلم برات تنگ شده بود.

ویدا: اون 40 درصد اینه که بهنام خودشو کشت تو الآن سه ه??ته ست که بهش قول دادی یکی واسه سقط جنین دوستش پیدا کنی...

من که بد خورده بود تو حالم گ??تم: من ??ردا بعد از ظهر قراره برم پیش دوستم.

ویدا: حالا نمی تونی امروز بری؟

من: نه بابا، من الآن اص??هانم.

ویدا: بهههههع... خوش بگذره... تا سیزده بدر که بر می گردی؟

من: ویدا خانم... من می گم ??ردا با دکتره قرار دارم... یعنی ??ردا تهرانم.

ویدا: ا... پس ??ردا تهرانی خوشبختانه.

من: خوشبختانه یا بدبختانه شو نمی دونم اما ??ردا تهرانم.

من و ویدا حدود یه ساعت با هم حر?? زدیم و بعد از اون با ??ریده ر??تیم خونۀ پدری. قرار بود مسعود هم بیاد اونجا. شام آخری بود که می خواستیم اونجا بخوریم. ??ردا من و ??ریده و مسعود می ر??تیم تهران. اون شب ما اول از همه رسیدیم. ??ریده ر??ت تو آشپزخونه تا به مامان کمک کنه. من هم ر??تم بغل بابا جلوی تلویزیون نشستم. سلام پر هیجانی کردم اما بابا یه سلام آروم کرد. از اون شام عید ر??تار بابا با من ??رق کرده بود. آروم گر??تم نشستم و بعد از چند دقیقه گ??تم: بابا اگه من با دختر آقای منصوری ازدواج کنم قضیه حله. بابا بدون اینکه به من نگاه کنه گ??ت: مگه من گ??تم با دختر آقای منصوری ازدواج کن؟ نترس اون انقدر خواستگار داره که به تو احتیاج نداره.

گ??تم: خب، حر??ی هم که زده نشده... خیلی قضیه راحت شد ما هیچ مناسبتی با هم نداریم. اگه شما می خواین من ازدواج کنم یه چند سالی صبر کنید تا من درسم تموم شه خودم می رم یه عروس خوب واستون پیدا می کنم. خوبه؟ بالاخره بابام برگشت و گ??ت: عوضی، نکنه کسی رو زیر سر داری؟

خندیدم و گ??تم: نه بابا... کیو زیر سر دارم؟ ??قط می گم شما ??علاً ??کر جور کردن عروسی من نباشید... من تازه 23 سالمه. بابام گ??ت: من 23 سالم بود که حسین تو بغلم بود. گ??تم: بله 36 سال پیش... اونم یه حسین یکی دوماهه.

بابام با عصبانیت گ??ت: چه ربطی داره... ما هر چی می گیم شما می گین این ها واسه 30 سال پیش بود واسه 40 سال پیش بود. آدم ها که عوض نشدن... آدم ها همونند. گ??تم: کی گ??ته آدم ها همونند؟ الآن اگه زنم هم بگه که نمی خوام مراسم عروسی بگیری خانواده ش نمی ذارن... خودم نمی ذارم... خود شما نمی ذارید. مجلستون خودش یه سند آبروئه. سرعت حقوق و خونه م که با هم با سرعت دارن می رن. اما حقوق پایین... خونه بالا. بابا ??قط گ??ت: می دونم.

از آن موقع اخلاق بابام عوض شد. شد بابا مهربونه. لحظاتی بعد حسین و پرستو هم اومدند اما گ??تند که سامان خونۀ دایی ش مونده. یه پسر دایی داشت که هم سن و سالش بود. واسه همین هم اونجا مونده بود. مسعود هم آخر از همه اومد. وقتی هم اومد یه سلام الیک سریع کرد و یه راست ر??ت پیش ??ریده. ??ریده هم روی پله هایی که سالن رو به اتاق پذیرایی مربوط می کرد نشسته بود و داشت به گوشیم ور می ر??ت. لحظاتی همه به همان شکلی که بودند به کارشون ادامه دادند تا اینکه ??ریده گ??ت: اهههههه... اینها چیه تو گوشیت داری؟ ر??تم سمت ??ریده و رو به پله بالاییش نشستم و گ??تم: چی ها رو می گی؟ اون به آهنگ هام اشاره کرد و شروع کرد به خوندن: راستین، قاهری، دانی...خودم جملشو تموم کردم و گ??تم: دانیال. گ??ت: آره... این چرت و پرت ها چیه؟

با خونسردی گ??تم: راستینش قشنگه اما ابی، داریوش و معین و این قشنگ ها اونوره. همون موقع گوشیم زنگ خورد و من بلا??اصله گوشی رو از دست ??ریده قاپیدم و گ??تم: بده من! وقتی نگاه کردم به گوشی اسم بهنام بود. شماره شو سیو کرده بودم برای روزی که لازمه. ??ریده با شیطنت گ??ت: منتظر زنگ کسی بودی؟ مسعود گ??ت: آره، بابا... معلومه دیگه.

من توجهی به اون ها نکردم و ر??تم به طر?? تراس و گ??تم: بله؟!!! بهنام با صدایی بشاش گ??ت: به به سلام آقا امیرعلی... چه عجب جواب ما رو هم دادین.

من: سلام، خوبی؟

بهنام: ای... از احوال پرسی های شما. تو چطوری؟

من: بد نیستم.

بهنام: تو واقعاً اص??هانی؟

من: آره، چطور مگه؟

بهنام: هیچی... ??قط من یه چیزی بهت می گم و زود می رم... کار دارم... ویدا گ??ت ??ردا می ری از دوستت خبر بگیری.

من: درسته.

بهنام: من می خوام تو رو برای ??ردا شب شام دعوت کنم خونمون... قبول می کنی؟

من بلند داد زدم: چی؟!!! یه حس شک توی من به وجود اومده بود. یه حس قوی... نمی دونم چرا اما می ترسیدم که برم. بهنام دوباره تکرار کرد: می خوام بیای خونه مون قبول می کنی؟ پدر و مادرم می خوان تو رو ببینند.

نمی دونم چرا اما بی اختیار گ??تم: باشه. بهنام با خوشحالی گ??ت: خوشحالم... ??علاً خداحا??ظ. حتی من ??رصت نکردم چیزی بگم. گوشی رو قطع کرد. قبل از شام همه چیزو برای ??ریده تعری?? کردم. ??ریده هم با نوعی که من تعری?? کرده بودم نگران شده بود. سر میز شام هم تو خودم بودم. تا اینکه حسین گ??ت: نگاه کن! حالا که سامان نیست نظم میز به هم ریخته.

به حسین نگاه کردم اما هیچ چیز نگ??تم تمام ??کرم به دعوت به خونۀ ویدا اینا بود. واقعاً این خواهر و برادر مشکوک می زدند. نمی دونم...

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری

×
×
  • جدید...