رفتن به مطلب
انجمن پی سی دی
mahdiyeh71

عشق واقعی

پست های پیشنهاد شده

همسرم با صدای بلندی گ??ت: تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه ??رو کنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آن ها ر??تم.

تنها دخترم سارا به نظر وحشت زده می آمد. اشک در چشم هایش پر شده بود…

ظر??ی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.

سارا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.

گلویم رو صا?? کردم و ظر?? را برداشتم و گ??تم: چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟ ??قط به خاطر بابا، عزیزم… سارا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشک هایش را پاک کرد و گ??ت: باشه بابا، می خورم، نه ??قط چند قاشق، همه شو می خورم. ولی شما باید… سارا مکث کرد.

بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟

دست کوچک دخترم رو که بطر?? من دراز شده بود گر??تم و گ??تم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.

ناگهان مضطرب شدم. گ??تم، سارا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.

بابا از این جور پول ها نداره. باشه؟

نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.

و با حالتی دردناک تمام شیر برنج رو ??رو داد.

در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن، عصبانی بودم.

وقتی غذا تمام شد سارا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج می زد.

همه ما به او توجه کرده بودیم. سارا گ??ت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.

تقاضای او همین بود.

همسرم جیغ زد و گ??ت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوش خراشش گ??ت: ??رهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملاً نابود میشه.

گ??تم، سارا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین میشیم.

خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو ب??همی؟

سعی کردم از او خواهش کنم. سارا گ??ت، بابا، دیدی که خوردن اون شیر برنج چقدر برای من سخت بود؟

سارا اشک می ریخت. شما به من قول دادی تا هر چی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گ??تم: مرده و قولش.

مادر و همسرم با هم ??ریاد زدن که مگر دیوانه شدی؟

سارا، آرزوی تو برآورده میشه.

سارا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشم های درشت زیبائی پیدا کرده بود.

صبح روز دوشنبه سارا رو به مهد کودک بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه بچه ها تماشائی بود. سارا به سوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند سارا را صدا کرد و گ??ت، سارا، صبر کن تا من بیام.

چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم ??کر کردم، پس موضوع اینه.

خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معر??ی کنه گ??ت، دختر شما، سارا، واقعاً ??وق العاده ست. و در ادامه گ??ت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.

اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خ??ه کنه. در تمام ماه گذشته پسرم نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده. نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون این که قصدی داشته باشن مسخره اش کنن.

سارا ه??ته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی ??کرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو ??دای پسر من کنه .

آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.

سر جام خشک شده بودم. و… شروع کردم به گریستن. ??رشته کوچولوی من، تو به من درس دادی که ??همیدم عشق واقعی یعنی چی؟

خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آن جور که می خوان زندگی می کنن؛ آن ها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو به خاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن…

به اشتراک گذاری این ارسال


لینک به ارسال
به اشتراک گذاری در سایت های دیگر

برای ارسال دیدگاه یک حساب کاربری ایجاد کنید یا وارد حساب خود شوید

برای اینکه بتوانید دیدگاهی ارسال کنید نیاز دارید که کاربر سایت شوید

ایجاد یک حساب کاربری

برای حساب کاربری جدید در سایت ما ثبت نام کنید. عضویت خیلی ساده است !

ثبت نام یک حساب کاربری جدید

ورود به حساب کاربری

دارای حساب کاربری هستید؟ از اینجا وارد شوید

ورود به حساب کاربری

×
×
  • جدید...